cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

ترجمه‌های صبا ایمانی

✍🏻 دوک استخوانی کتاب‌های کامل‌شده فروشی و رایگان کانال: @sabaimanibooks چاپی: نسیان یادمان تولد دوباره زنان توی دیوار وینک پاپی میدنایت چون عاشق نفرت از منی دختران سلاخ و پسران هیولا تازه‌وارد هیچ‌وقت دروغ نگو بخش دی

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 829
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

سلام دوستان روزتون بخیر اومدم عذرخواهی کنم بابت تأخیر زیادی که این مدت پیش اومد و حتی اطلاع‌رسانی هم نکردم اینجا. من یه مدته سرم خیلی شلوغ شده و واقعا دیگه ترجمه کردن خسته‌ام کرده. توی این مدت بارها اومدم از دوک استخوانی ترجمه کنم ولی حتی یه خط هم نتونستم ترجمه کنم. اصلا الان نمیتونم روی دوک تمرکز کنم. برای همین اومدم هم عذرخواهی کنم هم اطلاع رسانی که خیلی وقت پیش باید میکردم رو بکنم. متأسفانه تا آخر این ماه هیچ پستی از دوک استخوانی نداریم. تا پایان ماه باید کارهای عقب افتاده ام رو تموم کنم. چند روز هم استراحت کنم بعدش انشاالله ترجمه دوک استخوانی ادامه پیدا میکنه. ممنون از درک و همراهی همیشگیتون❤️❤️
إظهار الكل...
51💔 5🔥 2🤨 2
بچه‌ها کتابم توی فیدیبو تخفیف خورده اگه قصد خوندنش رو دارید تا تخفیف نپریده دست به‌کار شید😁
إظهار الكل...
10
Photo unavailable
یک پیشنهاد خوب برای شما هیچ‌وقت دروغ نگو https://fidibo.com/book/163910-هیچ-وقت-دروغ-نگو
إظهار الكل...
8
سلام شبتون بخیر❤️ بچه‌ها امشب فقط همین یه دونه پست رو داریم سرم خیلی شلوغ بود امروز فرصت نشد بیشتر ترجمه کنم
إظهار الكل...
20👍 3 2
#دوک_استخوانی #پست_198 شین با لحنی معترضانه گفت: «هی، انقدر من رو کنکاش نکن.» عقب رفت و یکی از زانوهایش را به میز تکیه داد و با این کارش، صدای جیرجیر میز بلند شد. «وارث راک‌ریمون بودم، ولی مالکیت تاج و تخت رو از دست دادم.» یکهو فی معذب شد. «آهان. متأسفم.» شین گفت: «من نیستم.» چشمان خاکستری‌اش سخت و جدی شد. «به میل خودم اونجا رو ترک کردم.» با اینکه فی داشت از کنجکاوی می‌مرد، ولی جلوی خودش را گرفت تا جزئیات بیشتری از او نخواهد. برخلاف بعضی‌ها، او درمورد گذشته‌ی آدم‌ها فضولی نمی‌کرد. درعوض پرسید: «خب، بگو ببینم یه شاهدخت فراری از استیل‌وایت به‌عنوان یه شکارچی مزدور چکار می‌کنه؟» صورت شین با نیشخندی شکفت. با لحنی قاطع گفت: «هر کاری که دلم بخواد.» بعد دست‌هایش را پشت سرش گذاشت و ادامه داد: «و توی این کار هم حسابی ماهرم.» فی زیرلب گفت: «متواضع هم که هستی.» ولی نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. جوابش همانطوری بود که از شین انتظار می‌رفت. فی نمی‌توانست شین را توی یک دربار تصور کند، چه برسد به اینکه روی یک تخت سلطنتی نشسته باشد و توصیه‌های خردمندانه بدهد و از قوانین یک پادشاهی پیروی کند. شین روحیه وحشی و آزادی داشت و همین جایی که الان بود، بیشتر از هر جایی مناسبش بود: توی یک مهمان‌خانه شلوغ و دودگرفته، درحالی که با نیشخندی روی صورتش، روی یک صندلی لم داده.
إظهار الكل...
25👍 10🎃 1
#دوک_استخوانی #پست_197 توجه فی یکهو جلب شد و به سمت جلو خم شد. «یعنی ازدواج از‌پیش‌تعیین شده؟ فکر نمی‌کردم توی راک‌ریمون از این کارها بکنن، البته به جز...» خاندان سلطنتی! فکرش مثل یک سندان آهنگری توی سر فی کوبیده شد. نگاهش به تبر درخشان کنار پاهای شریکش کشیده شد، زیبا‌ترین سلاحی بود که فی تابه‌حال دیده بود... طرح‌هایی درهم‌تنیده از جنس نقره روی تیغه و نوکش منبت‌کاری شده بود. بدون‌شک نشانِ یک خاندان حاکم بود. چطور تا الان متوجه نشده بود؟! نگاه فی به همکارش کشیده شد، چنان حیرت‌زده شده بود که طوفان و سالن شلوغ را به‌کل فراموش کرد. قیافه شین طوری شده بود که انگار می‌خواست چیزی بردارد و توی دهان فی فرو کند تا جلوی حرف زدنش را بگیرد. فی گفت: «تو دختر یه جنگ‌سالاری!» دهانش از شدت تعجب باز مانده بود. شین چهره درهم کشید. «بلندتر داد بزن! اینجوری فکر نکنم آدم‌های توی بار صدات رو بشنون!» فی دست‌هایش را روی میز گذاشت، روی میز خم شد و صدایش را پایین آورد. «حتما شاهدخت سوم یا دوم بودی.» توی ذهنش داشت تمام چیزهایی را که از استیل‌وات می‌دانست، زیرورو می‌کرد. حالت صورت شین به‌طرز عجیبی محتاط بود. چشمان فی گشاد شد: «تو وارث بودی؟!»
إظهار الكل...
27👍 4 4
#دوک_استخوانی #پست_196 شین نیشخندی زد. «احتمالا چون معمولا هوا انقدر طوفانی نیست.» باد شدیدی طوری که انگار می‌خواست حرف شین را تأیید کند، وزید و پنجره‌ها را تکان داد و قطرات باران به شیشه‌های پنجره کوبیده شد. شین گفت: «ولی اگه اینجا انقدر شلوغ نبود یه صندلی دیگه هم گیرمون می‌اومد.» شین گفت: «منظورم واسه... آقاتونه.» و دستش را بی‌هدف توی هوا تکان داد. فی با لحنی معترض گفت: «اون آقای من نیست. بعدشم، اصلا الان اینجا نیست.» شین گفت: «شاید چون صندلی نیست حس می‌کنه اینجا بهش خوشامد گفته نمی‌شه.» لحنش عمدا ملایم بود، انگار قصد داشت روی اعصاب فی برود. متأسفانه، داشت نتیجه می‌داد. ادامه داد: «منظورم اینه که اگه می‌خوای ازت خوشش بیاد...» فی باخشم گفت: «همین الانش هم زیادی ازم خوشش میاد.» وقتی متوجه شد تصادفا به این مسئله اعتراف کرده، گونه‌هایش سرخ شد. . از زیر میز لگد آرامی به صندلی شین زد. «اصلا تو کی هستی که به من توصیه عشقی بکنی؟» شین آب بینی‌اش را بالا کشید و گفت: «محض اطلاعت، توی راک‌ریمون یه دختر خوشگل نامزدم بود، از بچگی.»
إظهار الكل...
👍 14 8❤‍🔥 3
قرار بود شنبه پست بذارم، ولی مریضیم بیشتر از چیزی که انتظار داشتم طول کشید و تا امروز نتونستم ترجمه کنم. ببخشید بابت بدقولی، هرچند دیگه عادت کردید احتمالا🙈😅 سر این کتاب خیلی ماجرا داشتیم تا حالا، برای همین دیگه از این به بعد بهتون هیچ قولی نمیدم😅 ولی تمام سعیم رو میکنم که از این به بعد پست گذاری تا حد ممکن منظم باشه. مرسی از همراهی و صبرتون❤️❤️
إظهار الكل...
18👍 12🥰 7 5😁 1
#دوک_استخوانی #پست_195 شین جلوتر از او از وسط سالن شلوغ گذشت و جلوی یک میز زیر یک لوستر بزرگ به‌شکل شاخ گوزن ایستاد. کوله‌پشتی‌هایشان را کنار پاهایشان گذاشتند و فی اجازه داد شین یکی از غذاهای منو را سفارش دهد و خودش فضای مهمان‌خانه را زیرنظر گرفت. سالن با میزهایی کج‌وکوله و صندلی‌هایی با پشتی سفت پر شده بود و یک شومینه بزرگ توی یکی از دیوارهایش داشت. ستون‌های زمخت سالن از دایره‌ای که فی با گذاشتن نوک انگشتان دو دستش روی هم می‌توانست درست کند هم عریض‌تر بود و رویشان پر بود از جای تیشه و تبر. کل سالن بوی دود شدیدی می‌داد، انگار که چیزی را به سیخ کشیده و سوازنده بودند. فی قبلا هم به بلک پاینز آمده بود، ولی اینجا را انقدر شلوغ به یاد نمی‌آورد. پشت اکثر میزها، صندلی‌های اضافه گذاشته بودند و تمامشان با مردها و زن‌هایی پوشیده در کت‌های گردوخاک‌گرفته و شنل‌های مسافرتی بدریخت، پر شده بود. فی نگاه‌هایی را پشت سرش حس کرد، ولی وقتی سرش را برگرداند، کسی را ندید که زیر نظرش گرفته باشد. شین پرسید: «همیشه انقدر بی‌قراری؟» فی اخمی کرد و گفت: «معمولا اینجا انقدر شلوغ نیست.»
إظهار الكل...
21👍 7 3
#دوک_استخوانی #پست_194 فصل سیزده فی وقتی فی و شین به مهمان‌خانه بلک پاینز رسیدند، خورشید پشت کوهستان پایین آمده بود و باد به تازیانه‌ای از باران سرد بدل شده بود. دختر کارگر اصطبل به سمتشان دوید، فی اسب‌هایشان را به او داد، یک مشت سکه مسی از توی جیبش بیرون آورد و همراه با افسار اسب‌ها کف دست‌های دختر گذاشت. چشمان دختر با قدردانی درخشید، فی لبخندی به او زد و از پله‌های مهمان‌خانه بالا رفت، شین هم پشت سرش. با بیش‌ازحد پول خرج کردن بابت بعضی از چیزها مشکلی نداشت. ولی کرایه اتاق یکی از این چیزها نبود. زن عبوسی که مدیر مهمان‌خانه بلک پاینز بود، از آن آدم‌هایی بود که فروشندگی توی خونشان بود، ولی فی آنقدر با او چانه زد که بالاخره زن قبول کرد یک اتاق کوچک با دو تشک حصیری به نصف قیمت به آنها بدهد. فی در ازای یک برگه کاغذ که شماره اتاقشان رویش نوشته شده بود، پول را روی پیشخان گذاشت. شماره اتاق را حفظ کرد و بعد کاغذ را توی آتش انداخت. هنگام وارد شدن به مهمان‌خانه، اعلامیه‌های روی دیوار کنار در را نگاه کرده بود. اعلامیه‌ای که چهره‌ای ترول‌مانند شین رویش بود، بین اعلامیه‌ها نبود. شاید فعلا از شکارچیان جادوگر جلو افتاده بودند.
إظهار الكل...
15👍 6 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.