cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

اسکین 98

به کانال ما خوش آمدید بهترین رمان ها را در سایت ما اسکین 98 دانلود کنید حامی حقوق نویسنده و ویرایشگر ها https://t.me/joinchat/AAAAAEiZFgMXS8hj6Ih5Bg

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
8 750
المشتركون
-1324 ساعات
-527 أيام
-9630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#پارت_صد‌و‌سی‌و‌پنج رمان:"#همبرگر_خرچنگی" به قلم:رضوان‌غریب کلافه هوفی کشیدم و فریاد کشیدم. -همین الان بر می‌گردم،حاضر شو؛میریم خونه‌. با استرس توی صداش نالید. ملیکا:چرا نمیفهمی مرد؟یکم انصاف تو قلبت نیست یعنی؟ -چرا نباشه؟تو چرا نمیفهمی؟مگه من نوکر خونه ی شمام؟ ملیکا:زنگ بزن به پلیس... -بگم ما به یه دختر فراری پناه دادیم؛آدمی که حتی مدارک شناسایی نداشت بگردید؟ ملیکا:برو بابا مردک روانی. گوشی رو قطع کرد که مشغول تماس گرفتن با مرصاد شدم،لعنتی چرا جواب نمیدی آخه؟اَه. (مرصاد) با صدای ویبره ی گوشی به خودم اومدم. -عرفان من جاییم نمیشه بعدا تماس بگیری؟ عرفان:نه مرصاد اتفاق خیلی مهمی افتاده. نگران شدم،با کمی دلهره و حالت شوکه شده‌م پرسیدم: -چیشده؟ عرفان:ساقی...نمی‌تونم پیداش کنم... -یعنی چی؟قایم موشک که بازی نمیکنین! جدی جواب داد. عرفان:من مسخره ی تو نیستم مرصاد،دارم جدی صحبت می‌کنم؛متوجه هستی؟ کمی عصبی پاسخ دادم. -خب بگو ببینم چیشده؟ @skin98
إظهار الكل...
👍 23 19
#پارت_صد‌و‌سی‌و‌چهار رمان:"#همبرگر_خرچنگی" به قلم:رضوان‌غریب -حاضر نمیشم. عرفان:پس منم نمیرم دنبال دختر غریبه،آژانس شخصی که نیستم‌. عصبی با گوشه ی لبم تف کوچکی رو به رویش انداختم. -تف،واقعا تف،غیرتت اجازه میده من برم الان؟ عرفان:الکی بزرگش نکن بابا،دنبال زیر بغل ماری همش‌. برو بابا ی کوتاهی زمزمه کردم و مشغول زنگ زدن به ساقی شدم‌. بوق های ممتد توی گوشم به صدا در می اومد و خبری از صدای خودش و جواب دادن نبود. پیامک فرستادم. -عزیزم ببخشید،کاملا فراموش کرده بودم؛هستی هنوز؟ گوشی رو کنار گذاشتم؛بالاخره عرفان رفته بود که بیارتش. (عرفان) #یک‌ساعت‌بعد با عصبانیت به ملیکا زنگ زدم‌. -تا کی باید تو خیابون ول بچرخم بلکه بتونیم ملکه رو پیدا کنیم؟ ملیکا:یعنی چی عرفان اصلا خودت می‌فهمی چی میگی؟ -تو چی؟خسته شدم اگر می‌خواست باشه همینجا بود دیگه. ملیکا:نمیتونیم ولش کنیم به امون خدا که...کی قرار جواب مرصاد رو بده؟؟ @skin98
إظهار الكل...
12👍 2
#پارت_صد‌و‌سی‌و‌سه رمان:"#همبرگر_خرچنگی" به قلم:رضوان‌غریب جلو اومد و چیزی که نباید توی گوشم زمزمه کرد.خدای من،کافیه دیگه‌... (ملیکا) با عصبانیت بهش خیره شدم. عرفان:چیشده عشقم؟نکنه داری دوباره عاشقم میشی؟ -عاشق مرد نبودنت شم یا بدبختی‌هات؟؟ عرفان:آدمی که عاشق باشه،اصلا این چیزا براش مهم نیست. -اتفاقا خوبم هست. عرفان:قرار فقط تو خوشبختی هام باشی یعنی؟؟ -بدبختی داریم تا بدبختی،چیزی که تهش رسوایی میشه همون بهتر که نباشه‌‌. نگاهم به ساعت افتاد. -خدا مدگم بده،این دختر بهم گفته بود بفرستمت بری دنبالش... عرفان:کی؟ -ساقی،با دوست هاش بیرون بود؛چهل دقیقه گذشته،چرا زنگ نزده خب؟پاشو...پاشو بعدا حرف میزنیم‌. عرفان:کجاست خب؟آدرسی چیزی؟ متعجب از اینکه چرا هیچ تماسی نگرفته و چرا تا این موقع نیومده خونه،مضطرب پیامک های گوشی رو چک کردم و آدرس رو براش فرستادم. عرفان:حاضر باش تا برگردم باهم بریم خونه. @skin98
إظهار الكل...
8👍 2
sticker.webp0.13 KB
#پارت_صد‌و‌سی‌و‌دو رمان:"#همبرگر_خرچنگی" به قلم:رضوان‌غریب (عرفان) همگی دور هم نشسته بودیم که نگاهم به ملیکا افتاد. ملیکا:چیه؟چرا اینطوری نگاهم می‌کنی؟ -چطوری نگاهت کنم پس؟ ملیکا:من نمیام خونه،اگر می‌خوای خودت برو‌. -تو همسر منی و باید بیای توی خونه ی خودت،دست خودت نیست که الکی الکی تصمیم میگیری! ملیکا:گفتم که،ازت جدا میشم. -نمیشی،بس کن این مزخرفات همیشگی رو. ملیکا:فکر نکن خودم رو به آبروی خانوادگی می‌فروشم و خود،زندگی و آینده‌ ی خودم و بچه ی قشنگم رو سرکوب می‌کنم. -برو درخواست بده،به چه علت قرار درخواست بدی؟ ملیکا:توافقی جدا میشیم. -توافق؟ پوزخندی کنج لبم نشست،ابروی سمت راستم رو بالا بردم و خندیدم. -جداً؟! کی بهت چنین قولی داده؟من یادم نمیاد هیچ وقت از طلاق توافقی صحبت کرده باشم. ملیکا:پوزخند بزن،قشنگ پوزخند بزن؛نوبت منم میرسه. -حواست رو جمع کن،طلاقی در کار نیست؛اگر می‌تونی ثابت کن. @skin98 وقتی نیستم حمایت میشه و وقتی هستم نه. فقط وقتی نیستم متوجه رمان هستید... لطفا یادتون نره حمایت کنید دمتون گرم💛
إظهار الكل...
25👍 3
#پارت_صد‌و‌سی‌و‌یک رمان:"#همبرگر_خرچنگی" به قلم:رضوان‌غریب -باشه،ولی جفتمون خوب می‌دونیم که جمله ی بهش فشار نیارین خیلی نمی‌تونه کمکی به حال طرف مقابل کنه درسته؟ اعتماد:چاره ای جز روشن شدن ماجرا نیست. -مثل فیلما شده،می‌تونی توی خبر ها بزنی:قاتلی که نزدیک خودم بود... اعتماد:اینطور فکر نکن باران،این ها خیلی طبیعین،خیلی... ما داشتیم همکار هایی رو که پدر،خواهر و برادرشون رو معرفی کردن و متوجه شدن که کسی که روز ها،ماه ها و سالها دنبالش بودند؛از رگ گردن بهشون نزدیک تر بود. -واقعا؟ اعتماد:آره بابا،این یکی که دیگه خیلی عادی و پیش پا افتادست؛حداقل برای ماهایی که توی همین عرصه کار می‌کنیم. -امیدوارم درست بشه. اعتماد:برام خیلی عجیب بود که اینطور با آرامش واکنش نشون دادی. -راستش دیگه انقدر که اذیت شدم،مشکلات یهویی دیگه شوکه و متعجبم نمی‌کنن،فقط از تو باعث گریستن قلبم میشن؛کاری ازم بر نمیاد و فکر و خیال های اضافه فقط زندگی خودم رو نابود تر از چیزی که هست می‌کنند و فکر می‌کنم زندگی کردن روی خرابه های فکر و خیال غیرممکن و یا حداقل خیلی سخت باشه. اعتماد:نمی‌دونم باید چی بگم،اما قول میدم درست بشه. -امیدوارم. اعتماد:از طرفی،تو یکبار به بدترین شکل ضربه خوردی و اگر حتی پرونده به جریان بیوفته هم،تویی که بردی و دل به آدم اشتباهت ندادی. سری تکون دادم و به بحث خاتمه بخشیدم. @skin98
إظهار الكل...
8👍 2
#پارت_صد‌و‌سی رمان:"#همبرگر_خرچنگی" به قلم:رضوان‌غریب مرصاد:غر که نمیزنم،فقط در تعجبم چطور می‌تونی اینهمه مدت بخوابی؟ -می‌تونم دیگه،نکنه حسودیت میشه؟ مرصاد:به چی تو باید حسودیم بشه آخه؟خوشگل که نیستی... -اولاً که خوشگل نه،زیبا... دوماً،خیلی هم زیبام فقط آدمای حسود نمی‌تونن ببیننش. (باران) متعجب به حرف های اعتماد گوش می‌دادم،قبلا هم بهم توضیح داده بود و از نظر من مسخره و بی معنا اومد. -من نمی‌تونم متوجه بشم اعتماد،این مسئله بیش از حد مسخره نیست از نظر خودت؟ اعتماد:منم به بچه ها گفتم،کلی هم سفارششون کردم؛اما چیکار میشه کرد؟تو خوب می‌دونی... مردمک چشم هام بالا رفت و توی حدقه چرخید. -می‌دونم اعتماد،توهم مأموری و معذور،اما آخه من اون رو می‌شناسم و فکر نمی‌کنم چنین فردی باشه. اعتماد:باران تو دیگه باید خیلی خوب بدونی که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. -اینم خوب می‌دونم که قلبم بهم دروغ نمیگه! اعتماد:من هم اون رو مقصر صد در صد نکردم عزیزِ من،من دقیقا حرف های تورو به همکارام گفتم و گفتم که خیلی بهش فشار نیارن. @skin98
إظهار الكل...
9
فردا ساعت سه کانال رو چک کنید رفقا💛
إظهار الكل...
👍 10
#پارت_صد‌و‌‌بیست‌و‌نه رمان:"#همبرگر_خرچنگی" به قلم:رضوان‌غریب -درسته حق باشماست؛من خودم اون رو به اینجا آوردم پسرا،نمی‌خوام الکی طرفداری یا پشتیبانی ای براش داشته باشم؛من می‌خوام فقط حق به حق دار برسه. محمد:نگران نباش،موقعیت و شرایط تورو درک می‌کنیم،ولی خب لطفا صبر کن؛ماه هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه درسته؟ -درسته،فعلا مهمون ماست پس؟ علی:آره،همینجا پیشمون می‌مونه؛ولی نگران نباش،همونطور که تا اینجا اجازه داده نشد حق کسی ضایع شه و خون کسی پایمال شه،از حالا به بعد هم قرار همینطور باشه پس نگرانش نباش. دستش رو دوبار روی شونه‌م کوبید که حرفی نزدم و فقط سر تکون دادم. (مرصاد) نگاهم به درسا بود که خیلی مظلوم خوابیده بود،این مدت که به همدیگه فرصت برای شناخت بیشتر داده بودیم،خیلی خیلی فرد متفاوتی بود،اون با بقیه فرق داره. وقتی میریم بیرون اصرار داره که حداقل یک بار رو من حساب کنم و یک بار رو اون حساب کنه،کرایه ی رفت و برگشت همیشه به عهده ی من نیست،ارتباطمون پر از همکاری و اون به فکر ماشین و خونه ی من نیست،قدم زدن کنار درخت های بید مجنون توی محله ی پایین شهر ما،نشستن کنار بلوار سفید و نارنجی خیابون،غلت زدن روی چمن های نمدار،تماشا کردن آسمون و بوسیدن پیشونیش براش جذاب تر از رستوران های گرون قیمت شهر بود. -درسا؟پا نمیشی؟رسیدیم... تکون نخورد که دست بردم و شونه‌ش رو آروم تکون دادم. -هی دختر... کمی توی جاش تکون خورد و همونطور که خمیازه می کشید خودش رو جمع کرد،انگشت کوچکم رو بغل کرد. قشنگ ترین صحنه ی زندگیم دیدن چنین چیزی بود،اون واقعا درگیر احساسات بی ریایی شده بود،هر چند که به همین زودی نمیشه از شناخت یا احساسات با شخصی صحبت کنی‌. دقایقی منتطر موندم که مشغول تکون خوردن شد. اون دختر کت شلواریِ به قول ما پسرا اتو کشیده،کنار من با لباس های گشاد گلگلی حاضر می‌شد،پیراهن مرودونه های خوشگل و تیشرت های ساده امتحان می‌کرد و شاید این زیبا بودن در عین سادگی باعث میشد هر لحظه بیشتر مجذوبش باشم. درسا:رسیدیم؟ -رسیدن که رسیدیم ولی اگر فکر می‌کنی بازم باید بخوابی برگردیم از اول بیایم. خندید و ضربه ی آرومی به بازوم زد. درسا:بدجنس نباش؛این‌روزها همش درگیر شرکتیم،خب زود خسته میشم.تو میگی چیکار کنم؟ -خب حالا،غر نزن؛ما که چیزی نگفتیم،چهل و هشت دقیقه صبر کردیم راحت بخوابی،یه ساعت دیگه هم روش. @skin98
إظهار الكل...
👍 16 13❤‍🔥 1
#پارت_صد‌و‌‌بیست‌و‌هشت رمان:"#همبرگر_خرچنگی" به قلم:رضوان‌غریب -تو درست میگی،خیلی دویدیم تا حل بشه،ولی باز هم این گره به دست من حل شد مگه نه؟اونی که تونست پیداش کنه منم. علی:جوری نگو که انگاری ما تلاش کردیم و پیداش نکردیم،تو که خیلی خوب دیدی طرف اعتراف نکرده بود؛اگر زودتر گفته بود اسم اون طرف مسیح و اینا خودمون هم می‌تونستیم دنبالش بگردیم. -باشه،باشه واقعا نمی‌دونم بهت چی بگم. علی:همینکه چیزی نگی کافیه. -علی ببین،می‌دونم توی این پروژه خیلی اذیت شدی،ولی همه ی ما اذیت شدیم این آزار فقط برای تو نبوده! علی:باشه،باشه الان بیخیالش شیم؟ محمد:بهتر به فکر اون نفر اصلی باشیم که داره این وسط بازیمون میده‌. علی:چه بازی ای؟باشه شما ها میگید ممکن این یه پاپوش برای این پسر مسیح باشه درسته؟ لحظه ای عذاب وجدان به سراغم اومد،مسیح توی این مدت خطایی نکرده بود،از طرفی طبیعت شغل من،باعث میشه من به زمین و زمان بی اعتماد باشم،اینجا اعتماد کنی میبازی...اما از طرفی... محمد:آره،ما کلی پرونده داشتیم که آخرش بی گناهی اون فرد ثابت شده،یعنی سر بی گناه رو بفرستیم بالای دار؟ علی:من چنین چیزی نمیگم،من میگم تا وقتی هیچ چیز قطعی نشده باید محتاط باشیم و نزاریم پرنده از قفس پر بکشه. -یعنی چی؟اینجا بمونه؟ علی:فعلا مهمون ما باشه تا ببینیم چی میشه. -متوجهی چی میگی؟ محمد:اعتماد نمیشه ببریش که. -به چه جرمی بمونه؟چون اون آقا میگه من میشناسمش و این حرفا؟ما کم مجرم دور و اطرافمون نداشتیم،طرف تا میبینه ممکن بتونه خودش رو نجات بده شروع می‌کنه بقیه رو متهم کردن. علی:اعتماد طرفتا شماره شناسنانه ی پسرِ رو هم حفظ شده،میفهمی چی میگی؟ -هوف،واقعا مخم نمی‌کشه؛از طرفی حق با شماست اما من مطمئنم که این داستان جنایی نمی‌تونه زیر سر مسیح باشه،بابا اصلا اولین دیدار من با این بشر توی تاکسی بود. محمد:یعنی چی؟ -من رفته بودم بابت دوستم پیداش کنم،متوجه شدم مسافر کشی می‌کنه و راننده تاکسی ای که قرار بود من رو به مقصد برسونه اون بود. علی:خدایی؟ -آره. محمد:هر چند ممکن جهت محافظ کار بودنش هم بوده باشه. @skin98
إظهار الكل...
6👍 5👌 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.