cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

کانال رسمی فاطمه منصوری

#رمان_رقص_نیلوفر_در_مرداب بر اساس واقعیت می باشد #رمان_موسیقی_غربت_در_حال_تایپ_... پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه روزی یک پارت نقد و نظراتتون رو از طریق ربات زیر با نویسنده در میون بذارین. 👇👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-147601-31xlyDJ

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 807
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

سلام دوستان از فردا لمس تقدیر رو مجدد پارت گذاری می کنم.
إظهار الكل...
Repost from N/a
دوستای گلم اینم فایل رمان رقص نیلوفر که تقدیمتون می کنم و تشکر می کنم بابت صبوری که در طول نوشتن این رمان به خرج دادین😍♥️
إظهار الكل...
رقص نیلوفر در مرداب.pdf4.59 MB
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_پنجاه_دو نیلو کنار نگین نشسته بود و از تهران برایش می گفت که تلفنش زنگ خورد. به صفحه که نام خانم جان روی آن می درخشید نگاهی کرد و تماس را برقرار کرد. _الو؟ جانم؟ صدای گریه ی پیرزن نیلو را دستپاچه کرد. _چی شده خانوم جان؟ زن نفسش بالا نمیامد حرف بزند. نیلو روی پا ایستاد. _الو؟ الو؟ نگین متعجب و نگران به نیلو نگاه می کرد. _خانوم جان حالتون خوبه؟ صدای پیرزن در گوشش پیچید. _مرتضی ام از دست رفت نیلو. صدای زجه زدن هایش به گوش می رسید، نیلو که فکر کرد پدرش را هم فوت شده به گریه افتاد. _خانوم جان درست بگین ببینم چی شده؟ آقا جان تلفن را از دست پیرزن گرفت و بیرون کشید. _مگه نگفتم نیلو رو نگران نکن؟ نیلو آب دهانش را فرو داد. _الو؟ آقا جون؟ این بار صدای پدر بزرگش را شنید. _الو نیلو؟ دختر نفس عمیقی کشید. _برای بابام اتفاقی افتاده؟ مرد سر تکان داد. _نه بابا جان نگران نباش فقط... نیلو روی زمین نشست. _چی شده خب. سکوت مرد نیلو را کلافه کرد. _آقا جون با شمام. ناگهان گوشی از دست دختر کشیده شد. _الو؟ نیلو با شتاب از جا بلند شد. _فرهاد اون رو بده من ببینم بابام چش شده. فرهاد اخم غلیظی تحویلش داد که نیلو را ساکت کرد. همراه با موبایل نیلو از تاق خارج شد و خودش شروع به صحبت کردن با پدربزرگ دختر کرد. نگین به سمت نیلو رفت و دستش را گرفت و کمکش کرد و او را به سمت پشتی ها برد. رقیه هم برایش لیوانی آب آورد. دقایقی بعد بهزاد و فرهاد هردو به داخل خانه بازگشتند. نیلو به فرهاد نگاه کرد. _چی شد فرهاد؟ بابام حالش خوبه؟ پسر سری تکان داد. _ خوبه حالش نگران نباش. نیلو عصبی از جا بلند شد. _پس چش شده؟ 🍂🍂🍂
إظهار الكل...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_پنجاه_سه فرهاد نمی دانست چگونه به دختر بگوید. _بشین تا برات بگم. نیلو نشست و فرهاد هم مقابلش نشست. _پدربزرگت گفت بابات رفته خودشو تحویل پلیس داده. نیلو شوکه شده بود. _چرا؟ مگه چیکار کرده؟ مرد به فرش خیره شد که این بار بهزاد به زبان آمد. _به دلیل چند سال همکاری با یه باند خلاف و قتل پلیس دنبالش بود و پدرت هم رفت خودش رو تحویل داد تا بیشتر نگردن. نیلو گنگ خیره ی دهان بهزاد شد. _دایی باز داری شوخی می کنی؟ بهزاد متاسف سر تکان داد و تکیه از دیوار گرفت. این بار فرهاد شروع به حرف زدن کرد. _نیلو پدربزرگت تا این حد برای ما گفت و ما هم بیشتر نمی دونیم. دختر از جا برخواست. _بریم مریوان. فرهاد متعجب نگاهش کرد. _بریم هم هیچ کاری از دستمون بر نمیاد. نیلو هق هق کنان به سمت اتاق رفت. _انتظار داری اینجا بمونم؟ فرهاد کلافه نگین را نگاه کرد که از جا بلند شد. _تو بشین من باهاش حرف می زنم. پشت دخترش به سمت اتاق رفت. هردو وارد شدند و نگین در را بست. _نیلو؟ دختر جوابی نداد. _نیلو؟ گویا نیلوفر نمی شنید. به سمت دخترک رفت و شانه اش را تکان داد. _نیلو دخترم؟ به سمتش برگشت و نگین او را روی تخت نشاند. _نیلو این که تو نگران پدرتی خیلی خوبه و به این معنیه که هنوز دوسش داری ولی فکر می کنی بری اونجا می تونی کمکی بکنی؟ دختی به زمین خیره بود. _اونجا بری هم باید بری بشینی تو خونه و منتظر بمونی تا بیان خونه و خبر های جدید رو بهت بدن. دختر سر تکان داد. _پس بهتره از آشوب اونجا دور باشی و همینجا خبر های دادگاه پدرت رو دنبال کنی. 🥀🥀🥀
إظهار الكل...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_پنجاه_یک سر غذا نشسته بودند و ننه رقیه پشت سر هم برای فرهاد گوشت می گذاشت. _بخور روله جون نداری انگار هی غذا نمی خوری. فرهاد متعجب به هیکل درشت و گوشتی اش نگاه می کرد. _یعنی واقعا انقدر ضعیفم؟ ناگهان صدای بهزاد بلند شد. _ننه یه بار دیگه براش گوشت بذاری ع لج تف می کنم تو غذاش تا دیگه نخوره. پیرزن با اخم خنده داری نگاهش کرد. _تو حرف نزن روزی چهار بشقاب غذا میخوری. فرهاد با حرص و چشم های ریز شده بهزاد رو نگاه کرد. _روزی یه وعده غذا میدین به آدم اونم چشت دنبالشه؟ نیلو شوکه شده به فرهاد نگاه کرد و در دل برایش خط و نشان کشید که صدای خنده نگین و ننه رقیه بالا رفت. _الهی بمیرم مادر یعنی انقدر گشنه ات بود؟ چرا زودتر نگفتی بهت غذا بدم جلوتر از بقیه. فرهاد شرمنده خندید. _نه بابا گشنه ام نبود. کلید در قفل در خانه چرخید و بابا رمضان وارد شد. _سلام. همه از کنار سفره به نشانه ی احترام بلند شدند و سلام کردند به جز بهراد و رقیه. _بشینید تا لباسام رو عوض کنم من هم میام. همه نشستند و دوباره مشغول خوردن غذا شدند. دقایقی بعد مرد هم به جمع آن ها پیوست. _مرد چرا انقدر دیر اومدی؟ مگه نگفتم زود برگرد. بابا رمضان سری تکان داد. _حالا برام غذا بکش بعد از غذا دعوام کن. پیرزن با همان ابرو های در هم گره خورده رو از او برگرداند. بهزاد غذایش را خورد و از سر سفره بلند شد. ننه رقیه دوباره رو به رمضان کرد. _مرد گوشت بردار. فرهاد آهسته رو در گوش نیلو حرفی زد. _احساس زن بودن بهم دست میده وقتی مادربزرگت به پدربزرگت می گه مرد. نیلو خندید. _غذات رو بخور کم حرف بزن. 🍁🍁🍁
إظهار الكل...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_پنجاه _داییت با من جور شده، می دونی که من با هرکسی جور نمی شم. دختر خندید. _بله بله. ناگهان ضربه ای به شانه ی فرهاد خورد و چند قدم به داخل اتاق آمد. _اینجا چیکار می کنی فری. نیلو سر کج کرد. _فری؟ فرهاد ابرو در هم کشید. _صد بار گفتم نگو فری، بهی. نیلو با تاسف سر تکان داد. از روی تخت پایین رفت و از کنارشان گذشت. _برین کنار برم پیش مامان اینا. فرهاد و بهزاد کنار رفتند و نیلو از میانشان گذشت. وارد پذیرایی شد، نگین و ننه رقیه اش را دید که کنار پشتی نشسته بودند و چای می خوردند. دختر هم به سمتشان رفت. _سلام. پیرزن لبخندی تحویلش داد. _سلام به روی ماهت دردت به جانم. نگین هم از جا بلند شد. _بیدار شدی دخترم؟ برو یه اب بزن به صورتت تا برات استکان بیارم. نیلو سر تکان داد. _باشه ممنون. به سمت رو شویی رفت و نگاه ننه رقیه را ب۶ دنبال خودش کشید. دقایقی بعد نزد مادربزرگش بازگشت. _بابا رمضان کجاست؟ زن چند بار لبش را روی هم فشرد. _نمی دونم این مرد کجا می ره الان بهش زنگ می زنم تا برگرده ناهار بخوریم. نیلو سر تکان داد و لبخند زد. _اها. نگین سینی به دست با سه استکان چای برگشت. _بهزاد، فرهاد جان؟ دو مرد در حالی که می خندیدند از اتاق خارج شدند. _جانم آبجی؟ نگین به چای ها اشاره کرد. _بیاین چای بخورین. فرهاد کنار نیلو نشست و در گوشش آهسته حرفی زد. _خونه شما کلا اینجوریه؟ نیلو متعجب نگاهش کرد. _چجوریه؟ فرهاد دستی رو شکمش کشید. _غذا به آدم نمیدن دارم میمیرم از گرسنگی. نیلو خندید. _زشته فرهاد صبر کن تا ناهار بیارن. ☘☘☘
إظهار الكل...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_چهل_هفت کسی روی قبر زن زجه نمی زد و کسی برایش اشک نمی ریخت تنها ناراحت بودند برای زن جوانی که در اوج جوانی راهی خاک شد. نیلو صورت اندوهگین پدرش را از نظر گذراند و بعد صورت تک تک اقوام را نگاه کرد. از نظرش ساحره تاوان اشتباهاتش را در این دنیا با مرگ کودکش و خودش داد و ذره ای برای آن زن ناراحت نبود. از آقا جانش که با فرهاد صحبت می کرد شنیده بود زن در خواب ایست قلبی کرده و دیر متوجه از دنیا رفتنش شدند. بعد از مراسم خاکسپاری فرهاد دست نیلو را گرفت و او را عقب کشید تا به خانه ی آقا جان بازگردند اما دختر در جا ایستاده بود. _نیلو خانوم؟ دختر بدون اینکه به سمتش برگردد جوابش را داد. _جانم؟ فرهاد دوباره دستش را کشید. _قصد نداری بیای بریم؟ نیلو سر بالا برد. _نه بمون اخر از همه می ریم. مرد بی حرف سر جایش ماند. دقایقی بعد دور قبر خالی شد و مرتضی هم قبل از آن ها رفت. نیلو کمی جلوتر رفت و بالای قبر ایستاد و فرهاد هم پشن سرش آمد. _خیلی ناراحتی؟ نیلو لبخند تلخی زد. _ناراحتم، اما نه برای مُردنش، برای بچگی از دست رفتم ناراحتم، برای روزای خوبی که می تونست داشته باشه و با زندگی با پدر من از دستشون داد ناراحتم، برای زندگی مادرم که ساحره خرابش کرد ناراحتم... فرهاد متاسف سری تکان داد. نیلو آهی کشید. _فرهاد خیلی اذیتم کرد خیلی... پسر دست روی کمرش گذاشت. _دیگه زیر خاکه تو هم حلالش کن تا روحش آروم بگیره. 🍁🍁🍁
إظهار الكل...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_چهل_شش دستی میان موهای به هم ریخته اش کشید. _بله بله شرمنده دستمون بند بود. خنده ای تصنعی کرد. _نه بابا خواب چیه بیدار بودیم. تلفن به دست روی مبل نشست. _بله شما کار مهمی داشتین این همه منتظر موندین؟ پس از لحظاتی مکث متاثر سر تکان داد و صدایش را پایین آورد. _متاسفم واقعا، خدا بیامرزدشون، امروز راه میفتیم خدا بخواد شب اونجاییم. بعد از قطع تلفن درمانده از این که چطور خبر را به نیلو بدهد دست زید چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت. _کی بود؟ از فکر بیرون آمد و به نیلو که از پله ها پایین می آمد نگاه کرد. _پدربزرگت! نیلو سر کج کرد. _آقا جون؟ فرهاد سر تکان داد. _آره. نیلو کنجکاو به سمتش رفت. _چیکار داشت؟ فرهاد شانه بالا انداخت و روی پا ایستاد. _جمع کن ساک ببند بریم مریوان. نیلو متعجب نگاهش کرد. _چرا؟ فرهاد کلافه سر تکان داد. _ساحره رفته به رحمت خدا. نیلو گیج نگاهش کرد و بعد از حلاجی کلماتش بهت زده شد. _ساحره؟ نامادری من؟ فرهاد سر تکان داد و دختر را تنها گذاشت. نیلو با بهت روی مبل نشست. _چطور شده آخه، یعنی تصادف کرده؟ زیر لب با خود حرف می زد و نمی دانست چه حالی پیدا کرده. ناراحت نشده بود اما خوشحال هم نبود، متعجب بود از فوت ناگهانی نامادری نامهربانش. ☘☘☘
إظهار الكل...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_چهل_نه در اتاق روی تخت مادرش دراز کشیده بود و به لحظاتی که پدرش را دید فکر می کرد. وارد راهرو که شدند صدای خداحافظی مرد به گوش می رسید. نیلو با لبخند قدم بر می داشت که مرتضی از مقابلش بیرون آمد و نیلو در جا ایستاد. در چشم های مرتضی دریایی از پشیمانی موج می زد و در چشم های نیلو دلتنگی بی پایان برای پدری که سال ها پیش او را از دست داد. مرتضی روی جلو رفتن را نداشت و نیلو توان حرف زدن با مردی که تنها نام پدر را یدک می کشید نداشت. دختر به طرف مرتضی رفت. به او که رسید مقابلش ایستاد و زیر لب سلام کرد فرهاد هم به نشانه ی احترام سلام کرد و بعد هم تسلیت گفت. نیلو بدون به زبان آوردن کلمه ی دیگری از کنار پدرش گذشت و خود را به خانم جانش که در خانه منتظرش بود. رساند. زن او را با محبت در آغوش گرفت. _سلام دختر قشنگم، خوبی مادر جان؟ خسته نباشین حتما راه خیلی خستته اتون کرده. نیلو با لبخند و بغضی که از سر دلتنگی در گلویش نشسته بود جوابش را داد. _من خوبم اگه شما خوب باشین. بعد از دیدن پدربزرگش و رفع دلتنگی به اتاقی رفتند تا استراحت کنند و روز بعد هم برای خاکسپاری ساحره رفتند. ... در اتاق باز شد و فرهاد میان چهارچوب در ظاهر شد. _بیداری؟ نیلو سر تکان داد. _آره شما کی برگشتین؟ فرهاد لبخند دندان نمایی زد. _تازه برگشتیم. نیلو خندید. _با داییم جور شدی ها. 🥀🥀🥀
إظهار الكل...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_چهل_سه صدای جیغ و خنده های دختر در پارک که با کمک نور ضعیف تیر برق ها روشن شده بود می پیچید. روی تاب نشسته بود و فرهاد با شیطنت او را با شدت هول می داد و نیلو از او خواهش می کرد از سرعت تاب بکاهد. دقایقی بعد هردو بلال به دست روی نیمکت پارک نشسته بودند و دختر به خاطراتی که فرهاد تعریف می کرد گوش می داد و ریز می خندید. _حالا اینجا رو داشته باش صاب رستوران دید بیست سی نفریم ذوق زده از اینکه می تونه غذاهاشو بفروشه با حوصله اومد تک تک باهامون دست داد و با احترام بهمون گفت بشینید پشت میزا ما هم نشستیم بعد معین پرسید شما غذا چی دارین؟ مرده با حوصله نشست تک تک غذا ها رو برامون خوند در آخر معین گفت: گفتیم خوشحاله وژت ایمه خا کلیای دریم. (خوش به حالت ما تخم مرغ آب پز داریم) یارو کم مانده بود شمشیری در بیاره بیفته دنبالمان. نیلی تک خنده ای کرد. _آخرش ازش غذا خریدین؟ فرهاد گازی به بلالش زد. _نه ولا پول نداشتیم از مغازه زدیم بیرون. دختر دوباره خندید. _خب دیگه؟ فرهاد کمی فکر کرد. _اوم دیگه فعلا بسه بیا بریم قدم بزنیم. نیل با گفتی بریم آرامی گاز آخر را به بلال زد و آن را در سطل آشغال سر راه انداخت. پارک خلوت بود و تنها یک گروه پسر در آن بودند. از خیابان هم تنها گاهی صدای موزیک ماشین هایی که رد می شدند به گوش می رسید. همانطور که قدم می زدند هر کدام در افکار خود غوطه ور بودند. چشم نیلو به دختری خورد که روی یکی از نیمکت های‌پارک نشسته و به خاطر هوای سرد در خود پیچیده بود، گویا که خود را در آغوش گرفته باشد. نیلو نگاهی به فرهاد کرد و دستش را گرفت. _بریم پیش اون دختر؟ فرهاد قسمتی که نیلو نشان می داد را نگاه کرد و چشم هایش به دختری خورد که چند قدم جلوتر از آن ها روی نیمکتی نشسته بود. 🍁🍁🍁
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.