248
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
👆قضا را در همان لحظه، دست تقدیر ارابّه ای سنگین را به آن نقطه زمین آورد. آن ارابّه را خری پیرولنگ، رنجور، گر و ناتوان می کشید. مسکین خر فرسوده لنگان، پس از یک روز راه پیمایی به سوی طویله میرفت. ارابّه را می برد وسبدی گران نیز بر پشت داشت و گفتی هر قدمی که بر می دارد؛ گام واپسین اوست، پیش می رفت و در هر گام، باران تازیانه بر او می بارید. چشمانش را بخاری از حماقت یا حیرت فرا گرفته بود. راه چندان گل آلود و سخت و سراشیب بود که با هر گردش چرخ، صدای شوم و دلخراش بر می خواست. خر ناله کنان می رفت و صاحب خر زبان از دشنام نمی بست.
سراشیب راه، آن حیوان ناتوان را بی اراده بپیش میراند. خر، در زیر تازیانه و چوب، غرق اندیشه بود. اندیشه ی ژرفی که هیچگاه بر آدمی میّسر نیست!
کودکان، صدای چرخ و صدای پای خر را شنیدند. چون چشمشان به ارابه افتاد، فریاد زدند. «سنگ را روی غوک مگذار صبر کن تا ارابّه برسد و از روی آن بگذرد این تماشائی تر است!»
همگی منتظر ایستادند. خر ناتوان به آبگیر رسید و از آنجا غوک زشت تیره روز را، که در آخرین شکنجه ی زندگانی بود، بدید، بلاکشی با بلاکش دیگر روبرو شد. خر با آن همه خستگی و اندوه و درماندگی و جراحت، همچنانکه در زیر آن بار سنگین، سربزیر پیش می رفت به وجود غوک مسکین پی برد. از دیدن او به رحم آمد. حیوان صبور بدبختی که همواره محکوم به اعمال شاقّه است. قوای خاموشی از دست رفته را جمع کرد.
زنجیر و بند ارابّه را به زحمت بر عضلات خون آلود استوار ساخت، دشنامها و فریادهای راننده را، که پیاپی فرمان پیش رفتن می داد به چیزی نشمرد. تحمّل بار سنگین ارابّه را، بر شرکت در جنایت بشر، ترجیح داد. با آن همه فرسودگی و ناتوانی ارابّه را پیش برد. با عزم و بردباری، مال بند را از دوش برداشت و چرخ ارابّه را به دشواری منحرف ساخت و غوک مسکین را در قفای خود زنده گذاشت سپس تازیانه دیگر خورد و راه خویش را پیش گرفت: آنگاه، یکی از کودکان – آنکه این داستان را حکایت می کند – سنگی را که برای کشتن غوک در دست داشت رها کرد و در زیر این طاق لایتناهی، که هم زمرّدین و هم قیرگونست، آوائی شنید که به او گفت: مهربان باش.
معّمای شیرینی است. از حیوان بی تمییزی مرّوت دیدن، و از زغال تیره ی بیقدری، الماس گرفتن! این هم یکی از انوار خجسته ی تاریکی های این جهانست! اگر موجودات عالم سفلی، موجوداتی که در غفلت و رنج به سر می برند بی هیچگونه امید و نشاطی، رحم و مروّت داشته باشند، چیزی از ساکنان عالم بالا کم نخواهند داشت.
چه منظره ی زیبای مقدّسیست! تماشای روحی که به یاری روحی دیگربرخیزد و جان تاریکی، که جانی تیره را یاری کند. تماشای نادان بی تمییزی که از بدبختی وجود زشت کریهی، متاثّر گردد. و دوزخی پاک طینتی که با مروّت و ترحّم خویش، بدکار نیک بختی را متنبّه سازد. تماشای حیوانی که به آدمی درس انسانیّت آموزد . . .
در صفای فجر زندگانی، گاه طبایع قسی و سنگدل نیز به عظمت و رمز مهربانی و عطوفت پی می برند. در این هنگام، اگر بارقه ی رحمتی بر ایشان بتابد در مقام و منزلت، با ستارگان جاوید سپهری همدوش میشوند.
اگر خر مسکین بارکشی، که شامگاه، خسته و ناتوان ودرمانده، با سمهای خون چکان، در زیر چوب راننده ی بیرحم خویش، در چنان راه سراشیب صعبی، ارابّه ای سنگین را به زحمت منحرف میسازد تا غوک مجروحی را زنده گذارد، قطعاً چنین خری، از سقراط مقدّس تر و از افلاطون برتر است.
ای فیلسوف متفکّر! در چه اندیشه میکنی؟ آیا در ظلمات شوم زندگانی ما، نور حقیقتی می جوئی؟ از من بپذیر، اشک بریز و خود را در ژرفای عشق و محبّت غرقه ساز. مردم خوب، در این جهان سیاه، همه چیز را روشن و پاک می بینند، و هرکس که خوب باشد، در گوشه ای از آسمان بلند جای خواهد گرفت.
ای مرد حکیم! مهربانی نوریست که چهره ی گیتی را روشن میکند. مهربانی، چون نگاه سپیده دم ، پاک و تابناکست. مهربانی، شعاع درخشانیست که جهان مرموز را حرارت می بخشد، مهربانی، خوی پسندیده ایست که از رنج و بدبختی نیز نابود نمی شود. خوبی، آن رابطه ی وصف ناپذیر گرانبهائیست که از ظلمت مشئوم زندگانی، خری بی تمییز و نادان را با خداوندگار دانای لایزال نزدیک میکند! . . .
اثر نویسندهٔ رمانتیک، ویکتور هوگو
ترجمهٔ نصرالله فلسفی
«غوک»
ما چه میدانیم ؟ راز موجودات جهان را که میداند ؟
آفتاب غروب ، از میان ابرهای سرخ خورشید می درخشید . پایان روزی طوفانی بود ، و باران در مجمر سوزان مغرب چون شراره های آتش به نظر میرسید .
غوکی ، در کنار آبگیری به آسمان می نگریست ، مبهوت و آرام اندیشه می کرد . کراهت و زشتی مفتون جمال و جلال بود .
راستی آنکه چمن را پرگل و آسمان را پر ستاره ساخت ، زشتی و محنت برای چه خواست ؟ امپراتوری رم شرقی را به وجود قیصران بدکار چرا بدنام کرد ؟ و غوکان را زشت و کریه از چه آفرید؟
برگها از میان درختان عقیق فام ، ارغوانی می نمود. آب باران از درون سبزه، در گودال می درخشید. شب، آرام آرام بر سر جهان نقاب سیاه می کشید . پرندگان از خاموشی روز، لب فرو می بستند و آرامش بر زمین و آسمان گسترده می شد. غوک، در غفلت و فراموشی، دور از ترس و کینه و شرمساری، همچنان آرام، برهاله ی عظیم خورشید خیره بود.
شاید که آن وجود منفور نیز، خود را پاک و منزّه میشمرد زیرا که هیچ روحی از نور الهی بی بهره نیست. هر بیننده ای، گرچه پست و پلید باشد، با انوار مهر و قهر خدائی مانوس است، و دیده ی جانوران مسکین و زشت و ناپاک نیز با شوکت و جلال ستارگان سپهری، آشناست. مردی از آنجا می گذشت. از دیدن ان حیوان کریه، آزرده شد و پاشنه ی پا بر سرش گذاشت این مرد کشیش بود و از کتابی که در دست داشت چیزی می خواند پس از او زنی آمد که گلی بر سینه داشت. او نیز نوک چتر خود را در چشم غوک فرو برد. آن کشیش پیر و این زن دلفریب و زیبا بود.
سپس چهار دانش آموز خردسال، به پاکی و صافی آسمان، در رسیدند. در این خاکدان که روح آدمی همواره سرگشته و محکومست، دوران خردسالی بیشتر با بیرحمی و سنگدلی می گذرد. هر کودکی که سایه مادر بر سر اوست، محبوب و آزاد وخرسند و بانشاطست. در دو چشمش ذوق بازی و شادی با صفای سپیده دم می درخشد. با این همه آزادی و نعمت، جز آزار موجودات تیره روز چه می تواند کرد؟
غوک در گودال پر آب، خود را کشان کشان پیش می برد . افق مزرعه، کم کم تاریک می شد و آن حیوان سیه روز، دنبال شب می گشت.
کودکان غوک مسکین را دیدند و با هم فریاد زدند که: « این حیوان پلید را بکشیم و به جزای زشتی آزارش کنیم ».
سپس هر یک خندان و شاد، با ترکه ی تیزی به آزار غوک پرداختند. یکی چوب در چشمش کرد: و یکی جراحاتش را مجروحتر ساخت بچّه وقتی که میکشد می خندد. عابران نیز به کار ایشان می خندیدند و با خنده تشویقشان می کردند. مرگ – برغوک سیه بخت که حتی ناله هم نمی کرد– سایه افکنده بود – و خون وحشت انگیز از هر سوی وجود ناچیز او، که جرمی جز زشتی نداشت، فرو می ریخت.
غوک می گریخت . . . یکپایش جدا شده بود . یکی از کودکان با بیلچه شکسته ای بر سرش می زد. و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور، موجودی که هنگام روز هم از خنده ی خورشید و فروغ این سپهر بلند میگذرد و به سوراخهای سیاه می گریزد. جوی کف و خون فرو می ریخت.
کودکان می گفتند: « چه بد ذات است! آب از دهانش می ریزد !»
خون از سرش می ریخت و چشمش بیرون آمده بود. به صورت سهمناکی میان علف ها می خزید.
چنان می نمود که از زیر فشار سختی، بیرون جسته باشد. وای از این سیهکاری که بدبختان را شکنجه کنند و بر زشتی و زبونی، کراهت و نفرت نیز بیفزایند.
با تنی پاره پاره، از سنگی به سنگ دیگر میجست. هنوز نفس می کشید.
بی ملجاء و پناه می خزید. گفتی چندان زشت بود که مرگ مشکل پسند نیز قبولش نمیکرد.
بچه ها می خواستند به دامش اندازند، اما غوک بیچاره از دام انسان می گریخت و در حواشی چمن، پناهگاهی میجست. سرانجام، به آبگیری دیگر رسید. خود را خونین و مجروح، با فرق شکافته، در آب افکند، بر آتش زخم ها، آبی زد و آثار قساوت بشر را در آن گل و لای فرو شست. آن کودکان دلفریب زرّین موی که طراوت بهاری، از چهره ی آنها پدیدار بود. هرگز چندان تفریح نکرده بودند. همه با هم فریاد می زدند. بزرگتران به کوچکتران می گفتند: « بیایید تا سنگ بزرگی پیدا کنیم و کارش را بسازیم » همگی چشم بر آن موجود بیگناه دوخته بودند و آن مسکین محکوم، سایه وحشت انگیز ایشان را بر سر خود مشاهده می کرد. ای کاش که در زندگی بجای آماج و نشانه، در پی منظور و مقصود پسنددیده ای برخیزیم و چون نقطه ای از افق حیاط بشر را هدف می سازیم، بجای مرگ و نیستی به سلاح زندگی و بقا مجهز شویم.
همه ی چشم ها در آبگیر، غوک بیچاره را می جست. خشم و لذت با هم آمیخته بود یکی از کودکان با سنگ بزرگی پیش آمد سنگی گران بود اما از شوق بدکاری گرانیش را احساس نمی کرد. گفت: « اینک می بینیم که این سنگ چه میکند ؟ » 👇
Artist : Empyrium
Song : The Wild Swans
( تقدیم به همسر سابقم، شروین عزیز )
در پس هر تلألو رو به زوال افق
آنجا که آتش و یخ در سیاهی محو میشوند
و خورشید و ماه یکی میگردند
آنجا که پردهها، آرام و مهربان، دور درختان سبزپوش کهنسال میگردند
در آن سوی کوهستانهای بیروح، به ورطه شب مستأصل فرو میافتند
قلبهایشان موطن انسان است
اما طلسم میشوند تا به سان قوهایی در سپیدهدمان پرسه زنند
قوهای وحشی، تک و تنها، رهاشده بدست ستاره شب ( ناهید )
به سوی پایان زمان پرمیکشند
به سوی آسمان سوزان، به سوی خورشید در حال مرگ
آنجا که بیشهزارهای افسونشده نجوا میکنند و نهرها سرازیر میگردند
آنجا که بادهای سرد، گرم و شورمندانه وزیدن میگیرند
و جغدهای شب اشک میریزند
درهای پنهان، خفته و آرام
که شش قو درونش مأمن گزیدهاند
آن سوی هفتکوهستان
در بند افسونی خبیث
افسونی فریبکار و ابدی
با آغاز هر سپیدهدم، پوششی پرآگین تابانده میشود
قوهای وحشی به سوی پایان زمان پرمیکشند
به سوی خورشید در حال مرگ
به سوی آسمان سوزان
👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻مباحث خاص
فهم مناسب مطالعات عصبشناختی دربارة درد حیوانات، با تمایز میان درد و نوسیسِپشن (nociception ) آغاز میشود. نوسیسِپشن، توانایی حسکردنِ محرکهای آسیبزا است که یکی از بدویترین قابلیتهای حسی است. نوسیسپتورها (گیرندههای مربوطه) که از حیث کارکردی، حتی در حیواناتِ محروم از مغز یا قطعنخاعشده هم کارایی دارند، وجود و فعالیتشان در یک گونه، هیچ گواه یا مدرکی برای تجربة دردِ به لحاظِ پدیداریْ آگاهانه، مهیا نمیسازد.
عموماً پذیرفته میشود که درد در پستانداران، یک معبر حسی دارد و یک معبر نفسانی. همین دو معبر و قابلیت تفکیکشان چه از طریق دارو (مثل مورفین) و چه از طریق آسیبهای ناشی از جراحی، مسیری را برای ارزیابیِ تجربیِ جزءِ نفسانیِ آگاهیِ حیوانات، مهیا میسازد و فاراه (Farah ) ، این مسیر را برای تمایز رنج از درد صرف، بکار میبندد.
اسندن (Sneddon ) استدلال میکند که شواهد فیزیولوژیک و رفتاریِ بسندهای برای حمایت از وجود درد و انتساب درد به ماهیها در دست است. این در حالی است که رز (Rose ) ، فقدان کرتکس کمربندی شکمی در ماهیها را دال بر این میداند که آنها درد نمیکشند.
پنکسپ (Panksepp ) استدلال میکند که سازوکارهایی مثل جستوجو (seeking )، ترس، خشم (rage )، شهوت (lust )، نگرانی/توجه (care )، بازی و اضطراب (panic ) در تمامی پستانداران مشترکند و شاید به نحو گستردهتری در میان مهرهداران نیز.
بکوف (Bekoff ) نیز از انتساب احساساتِ آگاهانه به حیوانات دفاع میکند و به بازی به مثابة نشانهای از احساسات حیوانی اهمیت زیادی داده است.
لنگفورد (Langford ) در راستای درکِ وجودیِ دیگری (empathy ) در موشها استدلال میکند. بر اساس آزمایشات انجامشده، موشهایی که همقفس خود را تحت محرکی آسیبزا یا در حالت درد مشاهده میکنند، به محرکهای دردناک، حساسترند، تا موشهایی که یک موشِ ناآشنا را تحت رفتارهای مشابه، مشاهده میکنند. (دستة دوم، گروهی هستند که جداگانه به قصد مقایسه با دستة اصلی، تحت آزمایش قرار گرفتند).
سادندورف و کوربالیس (Suddendorf & Corballis ) استدلال کردهاند که سفر ذهنی در زمان، منحصر به انسانهاست. اما خیلی از پستانداران و پرندگان و ماهیها رفتارهایی مثل پنهانکردن غذا، لانهسازی، بکارگیری ابزار و آلات، یا مهاجرت را از خود بروز میدهند که ظاهراً حاکی از آیندهنگری است. برای مثال، راسوهای پیرصورت، دستههای موز را در لابهلای گیاهانی به نام برومیلیاد مخفی میکنند و تنها زمانی آن موزها را مجدداً جمعآوری میکنند که کاملاً رسیده باشند. تنوع کار آزمایشی دقیق روی حیوانات، نشانگر تواناییهای شگفتانگیز در راستای حافظة یکپارچة ماهیتی-مکانی-زمانی (integrated what-where-when memory ) است، یعنی توانایی یادآوری جزئیات یک رخداد همراه با مکان و زمانش.
اگر پرندگانی به نام اسکرابجی (scrub jay ) از بازیابی غذای خود برای مدت زیادی محروم شوند، تنها اقلام فسادناپذیر را جمعآوری خواهند کرد و از اندوختههای غذایی دیگرشان که در عین ترجّح، فسادپذیرند، صرفنظر میکنند.
کالین آلن – مایکل ترستمن
پایان
(متن فوق بصورت فایل پی دی اف در ادامه قرار داده شده است). 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻انگیزهها
انسان هر مشخصة مهم و چشمگیر و منحصر به فردی هم برای خود داشته باشد، نهایتاً تحت مفهوم حیوان، طبقهبندی میشود و نوعی از انواع حیوان است. آگاهی از منظر تکاملی، خصیصهای است که برخی از حیوانات به آن دست یافتهاند.
هر مورد از مواردی که برای حیوانات، فراهمآورندة تجربهکردن شرایط ناگوار است، اگر در مورد یک انسان رخ دهد، جنایت تلقی خواهد شد. این که حیوان آگاهی دارد یا نه، در تعیین این که آیا ما در حال ظلم به حیوانات هستیم یا خیر، تعیینکننده است. عدهای هم مخالف این اهمیتاند و میگویند چه حیوان آگاه باشد چه نباشد، ظلم، ظلم است. در نتیجه:
1. اگر حیوانات آگاه نیستند، باید مورد ملاحظة اخلاقی قرار گیرند.
2. اگر آگاهند، شایستة ملاحظة اخلاقی نیستند.
جان سرل میگوید انتساب حالات قصدی و احساسی به سگها توسط ما و به نحو شهودی و مبتنی بر فهم مشترک، بار معرفتی بیشتری نسبت به توجهات شکاکانة برانگیختهشده به طریق فلسفی دارند. کراترز (Carruthers ) هم مدعی است که حیوانات آگاهی ندارند و نباید دلسوزشان بود. بسیاری از دانشمندان، همداستانند که سنگینی کفة ترازوی شواهد، نشانگر آنست که انسانها در برخورداری از زیرلایههای عصبیای که باعث پدیدآمدن آگاهی میشوند، منحصر به فرد و بیمانند نیستند. در مقابل، مارین استپ داوکینز، چهرة سرشناس جریان رفاه حیوانات، آگاهی را رازی سر به مهر میداند. اگرچه زبان قادر است امکان برملاکردن این راز سر به مهر را در میان انسانها و از طریق انتقال بیانیِ تجربیاتشان به دیگران حل کند، این امکان برای سایر حیوانات، همچنان سر به مهر است.
مفاهیم آگاهی
معانی آگاهی:
1. حالتی که در آن، موجود بیدار است، نه در خواب یا مثلاً در کما.
2. توانایی ابتدایی اندامها برای ادراک حسی و نشاندادن واکنش به ویژگیهای خاص پیرامونشان که آنها را نسبت به آن ویژگیها آگاه میگرداند.
3. آگاهیای که در آن، بازنماییهای ذهنی میتوانند به منظور استفاده در کنترل عقلانیِ کنش فیزیکی یا زبانی، آماده نگهداشته شوند. آگاهی دسترسی (access consciousness )، ایدهای است که میگوید محتوای بازنمودی، برای سایر سیستمها نیز قابل استفاده است. دکارت، منکر این نوع آگاهی در حیوانات بود.
4. آگاهی پدیداری که به جنبههای کیفی، سوبژکتیو، تجربی یا پدیدارشناختی تجربة آگاهانه اشاره دارد که بعضاً با کیفیات ذهن، یکی گرفته میشوند.
خودآگاهی یعنی هشیاریِ (awareness ) یک سوژه از خودش. این عبارت، دارای ابهام است. زیرا حالات و معانی دیگری هم داریم که در آنها سوژه میتواند خود-هشیار (self-aware ) باشد:
1. هشیاری فرد نسبت به بدن خود به مثابة یک ابژة فیزیکی یا به مثابة واسطة ادراک حسی و کنش خود فرد. (خود-هشیاری بدنی).
2. هشیاری فرد نسبت به حالات ذهنی خود (خود-هشیاری تجربی یا ذهنی).
3. هشیاری فرد نسبت به خود، آنچنان که توسط دیگران یا به مثابة عضوی از یک گروه اجتماعی مثل خانواده یا یک گروه یا انجمن ادراک میشود (خود-هشیاری اجتماعی).
4. هشیاری فرد نسبت به خود به مثابة شخصیتی پایدار، آنگونه که خودش یا دیگران روایت میکنند (خود-هشیاری روایی).
زمینة تاریخی
کتاب حیوانات عقلانی؟ اثر هارلی و نادز به عقلانیت در حیوانات و اثبات آن میپردازد.
ارستو بر تمایز غریزه و عقل/استدلالورزی (reason ) و دکارت بر تمایز عکسالعمل مکانیکی و تفکر عقلانی در انسان و حیوان تأکید میکرد.
برخی معتقدند که تجربة آگاهانه میتواند کنشهای غریزی و بازتابی را توأمان داشته باشد. نیز آگاهی پدیداری که امری است بسیار نزدیک به حیوانات، بر تفکر عقلانی و دروننگرانه متکی است.
زندهشکافی به جالینوس بازمیگردد. دکارت، هم دست به این کار میزد و از آن دفاع هم مینمود. مالبرانش نیز به همین صورت. اینان فهم مردم از این که حیوانات، مستعد درد کشیدن و رنج بردن هستند و باید مورد توجه عقلانی باشند را مانع دستاوردهای علمی و زندهشکافی میدانستند.
آزمایش فردریک کوویه از سال 1804 تا 1838، یعنی تا زمان مرگش، بر روی تکامل جنسی و رفتار اجتماعی پستانداران محبوس در قفس، انجام گرفت.
آزمایشات تجربی داگلاس اسپالدینگ (1872) در باب رفتارهای غریزیِ معطوف به تغذیه در جوجهها، مکتبآفرین شد.
داروین دربارة انعطاف رفتاری در کرمهای خاکی و عزیمتهای ماهرانهشان، تحقیق و آزمایش کرد و تصمیم داشت هوش/خرد/عقل (intelligence ) شایان توجه را در آنها نشان دهد.
دکارت، آگاهی پدیداری در حیوانات را انکار میکند. تی اچ هاکسلی، نفی آگاهی پدیداری را طرح و ترسیم میکند. در آزمایشات او، قورباغهها رفتار بازتابی/واکنشیِ (reflexive ) بسیار مشابهی را نشان میدهند. حتی وقتی نخاعشان قطع است یا اجزای بزرگ مغزشان، جابهجا یا حذف میشود. یعنی قورباغه بدون مغز، فاقد آگاهی است. 👇🏻