cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

『قاتل شب 🌑 کوچه بی نام و نشون ❔️』

نام رمان : قاتل شب ژانر رمان : گی ، عاشقانه ، جنایی ، اسمات ، ددی و لیتل بوی نام رمان : کوچه بی نام و نشون ژانر رمان : گی ، تخیلی ، عاشقانه ، لزبین

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 827
المشتركون
-724 ساعات
-567 أيام
-37330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Photo unavailable
آیهان ۲۵ ساله
إظهار الكل...
Photo unavailable
آیهان ۶ ساله
إظهار الكل...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
تصور من از بخش روشن و تاریک سرزمین آرگاتا
إظهار الكل...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
قنطورس یا سِنتور (به یونانی: Κένταυρος )، در میان اساطیر یونان جزو معروف‌ترین موجودات افسانه ای است. قنطورس موجودی است نیمی انسان و نیمی اسب، با سر و دو دست و بالاتنه انسان و بدن و چهار پای اسب، به این شکل که قسمت انسانی از قسمتی که گردن اسب باید شروع می‌شد، جایگزین شده‌است.
إظهار الكل...
Photo unavailable
"پارت اول "《 عکس همان الف عاقلی که لباس سبز رنگ پوشیده بود .》 در رشته افسانه‌های جی. آر. آر تالکین، اِلف‌ها یکی از نژادهای افسانه‌ای ساکن زمین یا سرزمین میانه هستند و عمدتا موهای بور و مشکی و قدی بلند دارند و اکثرا تیرانداز و سوارکار هستن الف ها در گذشته‌ای دور بوجود آمده‌اند.
إظهار الكل...
#کوچه_بی_نام_و_نشون #پارت۴ آریو برای اینکه بتواند مقام پادشاهی را بدست آورد تصمیم گرفت که با بدترین و فریبند ترن جادوگر آرگاتا معامله کند ، هیچکس تاکنون هم نفهمید که جادوگر چه شرطی برای آریو گذشت و با استفاه از طلسم شومی توانست خون آشام ها و گرگینه ها و گابلین ها و جادوگر های دیگر که هنیشه صلح طلب بودند را طلسم کند و آن ها را متقاعد کرد که در آن شورش باهاش همکاری کنند و آریو با کاراش باعث شد که آن موجودات صلح طلب تغییر کنند و تشنه قدرت بشوند . آریو نیز تشنه قدرت بود و به شدت طمع به پادشاهی داشت و طمع چشم هاشو کور کرده بود .  آریو فکر یک شورش بزرگ را در ذهن داشت و آریان بی خبر از همه ی این نقشه ها منتظر به دنیا آمدن فرزند پسرش که ثمره ی عشق خود با شیوا بود ، بود .  آریو هم دارای یک فرزند پسر به نام آرشام بود .  جنگ در آرگاتا شروع شد و آریو آخر ذات پلید خود را برای همه ی اهالی آرگاتا به ویژه برادرش آشکار و نمایان کرد . در آن جنگ خیلی از الف ها و پری دریایی ها و سِنتور ها و گرگینه ها و خون آشام ها و گابلین ها کشته شدند . اما آریو نتوانست آریان و لشکرش را شکست دهد و وقتی دید که نمی تواند پیروز این جنگ شود با یاران خود به کوهستان تنهایی فرار کرد و بدون اینکه همسر حامله اش و فرزند خود آرشام را با خود ببرد فرار کرد . آریان بعد از آن جنگ پادشاه آرگاتا شد و فرزند او نیز به دنیا آمد و اسمش را آیهان گذاشت و همسر برادر طمع کار خود و فرزند برادرش آرشام را به قصر برد و فرزند دوم بردارش نیز به دنیا آمد که پسر بود و اسمش را آرسام گذاشتند . آریان با آرشام و آرسام مانند فرزندانش رفتار می کرد و آنها را مانند آیهان دوست داشت .  تفاوت سنی آرشام و آیهان دوسال بود . شیش سال گذشت و آیهان و آرشام و آرسام بزرگ تر شدند و همه چی در این شش سال به خوبی گذشت و خبری از آریو نبود .  رابطه آیهان و آرشام به شدت خوب بود و آرشام به شدت به آیهان وابسته بود و حتی شاید او را بیشتر از برادرش دوست داشت . اما یک روز آریو بلاخره برگشت و با کمک افرادش توانست آیهان را بدزد و تاوانتقام خود را از برادرش بگیرد و آرشام هم با خود به اجبار برد . آریان بعد از اینکه فهمید پسر عزیزش را دزدیدن همه جا را به دنبال پسرش گشت و کل سرزمین آرگاتا رو زیر رو رو کرد اما او را نیافت شیوا هم از نبود پسرش شکسته شد و بعد از یک سال دق کرد و مرد . آریان از نبود پسرش و مرگ همسرش که با عشق علاقه با او ازدواج کرده بود ، نابود شد و به شدت افسرده و غمگین شد و اگر آرسام و شیرین زبونیاش نبود شاید هیچ وقت نمی توانست دوباره انگیزه ای برای ادامه به زندگی پیدا کند .  آیهان با شنیدن این همه مطلب جدید احساس کرد مغزش درد گرفت و گفت : یعنی شما الان همان آریان هستید؟ مرد سرش را تکان داد و گفت : آره من آریان پادشاه روشنایی و پدر تو هستم . آیهان : چرا روشنایی ؟ مگه اینجا آرگاتا نیست ؟
إظهار الكل...
👍 1
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
#پارت۱۷ الکس به سمت استیونی که با اخم گوشه ای ایستاده بود رفت و گفت : چی شده چرا اخم کردی ؟ استیون : برات متاسفم من رو به یک هودی فروختی . الکس خنده ای به بچه بازی های استیون کرد و گفت : نه استیون تو که میدونی من چقدر عاشق هودی های فانتزی ایم . استیون : آره میدونم بار آخرت باشه من رو به ی هودی بفروشی . الکس نیشخنده ای زد و گفت : باشه سعی میکنم . استیون تو چیزی میخوای ؟ استیون : آره ، جلد جدید یکی از کمیک های مورد علاقم اومده . بعد از خریدن کلی لباس و کمیک و کتاب و ...  به سمت پارکینگ موتور رو پارک کرده بودند رفتند و الکس خواست سوار موتور بشود که دستمالی روی بینیش قرار گرفت و الکس شروع به تقلا کرد اما اثری نداشت و چند ثانیه بعد داروی بی هوشی اثر کرد و الکی بی هوش شد ، بدن بی جون الکس در حال افتادن بر روی زمین بود که همان فردی که با دستمال بی هوشش کرده بود گرفتش و قبل از بیهوشی کامل چشمش به استیون افتاده بر روی زمین افتاد و بعد چشم های طوسی رنگش بسته شد . *** لئون عصبی دادی کشید و با خشم غرید : اون بادیگاردای احمق برای دکوری بودند که هیچ غلطی نکردند . جک : رئیس ، همشون رو از قبل کشته بودند . لئون : شانس آوردند ، چون خودم الان میخواستم سلاخی شون کنم . همه افراد رو برای پیدا کردن الکس بفرست . جک : چشم . بعد از خارج شدن جک از اتاق ، لئون گوشی اش را برداشت و شماره ای را گرفت و بعد از شنیدن صدای آن فرد ، گفت : مایکل به کمکت نیاز دارم . *** الکس چشم های طوسی اش را به سختی باز کرد و بعد به سختی نیم خیز جوری بدنش درد می کرد که انگار ی کامیون ازش رد شده بود و بعد نگاهی به اتاقی که درش بود نگاه کرد . نور کمی در اتاق وجود داشت و الکس به سختی توانست از تختی که بر آن خوابیده بود ، بلند شود و بعد به سمت در اتاق رفت و دستگیره را بالا پایین کرد اما دریغ از باز شدن در ، در از بیردن اتاق قفل شده بود .  الکس از حرص لگدی به در اتاق زد . حتی نمی دانست که چه کسانی دزدیدنش و اصلا چرا قصد دزدیندش را کردند . الکس حتی تو خواب هم تصور نمی کرد که بخواهند روزی قصد دزدیدنش را کنند .  اما الکس نمی دانست که دزدیده شدن یک فردی که همسر رئیس بزرگ ترین باند مافیای اروپا است ، یک اتفاق عادی است . یک ساعت بعد بلاخره در قفل شده باز شد و قامت زنی ظاهر شد ، از لباس فرم زن معلوم بود که خدمتکار است . زن خدمتکار : قربان بلند شید . الکس متعجب گفت : چرا بلند شم ؟ اصلا تو کی هستی و چرا من رو دزدیدید ؟ زن خمتکار : رئیس می خواد شما رو در اتاق کارشون ببینن . الکس : باشه بریم ، شاید رئیستون گفت که چرا من رو دزدیدید .  و بعد زن خدمتکار و الکس از اتاق خارج شدند  و الکس هم فرصت خوبی برای دید زدن کل عمارت کرد . آن عمارت تم کلاسیکی داشت و بر روی دیوار های عمارت نقاشی های زیبا و خیره کننده ای وجود داشت به نظر می آمد که بسیار قدیمی و گران قیمت هستند . زن خدمتکار الکس را به سمت اتاقی و که رنگش قهوه ای سوخته بود راهنمایی کرد و بعد از در زدن اتاقو گرفتن اجازه ی آن مرد زن خدمتکار در را باز کرد و بعد گرفتن اجازه ی خروج از آن مرد از اتاق خارج شد و الکس هم با تعارف های آن مرد وارد اتاق شد . مرد گفت : الکس بیا جلوتر . و الکس نیز جلوتر رفت و بعد مرد اشاره ای به صندلی روبه روی خود کرد و گفت : بشین . الکس هم نشست و سوال هایی که ذهنش را درگیر کرده بود رو دونه به دونه و بدون داد فرصتی به جواب دادن مرد پرسید : ببخشید شما چه کسی هستید ؟ چرا من رو دزدیدید ؟ نکنه می خواهید اعضا بدن من رو بفروشید ؟ یا نکن می خواهید من رو به عنوان برده بفروشید ؟ باور کنید من چیزی از برد بودن نمی دونم و بدرد شما نمی خورم . مرد با شنیدن حرف ها و سوالات الکس شوکه شد و چند ثانیه بعد از آنالیز حرف های الکس با صدای بلند شروع به خندیدن کرد . الکس با دیدن خنده ی مرد اخمی کرد و گفت : دقیقا چرا الان داری می خندی ؟ آیا من برای شما دلقک به حساب میام ؟
إظهار الكل...
3
00:01
Video unavailable
با پشت دست زدم توی دهنش وبدن #عریانش رو روی میز پرت کردم که صدای #اخش بلند شد . _هیش فقط #خفه شو که میری با اون دختره ی #جن ده بیرون اره ؟ یه #بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت #گریه کنن . زیپ شلوارم رو باز کردم و #التم رو از بینش خارج کردم ، ضربه ی محکمی روی #باسنش زدم و با یک حرکت تمامش رو #واردش کردم . سر اینکه با دختره رفته بیرون جرش میده🥺 https://t.me/+EmvDSXPhFGozMTNk https://t.me/+EmvDSXPhFGozMTNk
إظهار الكل...
00:01
Video unavailable
با پشت دست زدم توی دهنش وبدن #عریانش رو روی میز پرت کردم که صدای #اخش بلند شد . _هیش فقط #خفه شو که میری با اون دختره ی #جن ده بیرون اره ؟ یه #بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت #گریه کنن . زیپ شلوارم رو باز کردم و #التم رو از بینش خارج کردم ، ضربه ی محکمی روی #باسنش زدم و با یک حرکت تمامش رو #واردش کردم . سر اینکه با دختره رفته بیرون جرش میده🥺 https://t.me/+EmvDSXPhFGozMTNk https://t.me/+EmvDSXPhFGozMTNk
إظهار الكل...