cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

♨️🔥زلف مویت♨️🔥

به چنل خوش آمدید روزانه دوپارت داریم کپی ممنوع اثر های دیگر: انتقام به شرط عشق درحال تایپ زلف مویت درحال تایپ نویسنده درحال تایپ عشق اشتباهی درحال تایپ خانزاده عیاش درحال تایپ عشق من درحال تایپ پناه شیرین ماه دل دلبر هات من

إظهار المزيد
إيران174 564لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
623
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

تب گسترده‌ی لاکچری هستم! 🏄🏻‍♀✧🩰 معتبر و با سابقه‌ام! 👼🏻✧🏹 چنلای بالای ۱۰۰۰ قبول میکنم! 🛼✧⁦🐬 تو بنر زدن کمکت میکنم! 🪁✧🫐 خودمم برات بنر میزنم! 🍕✧🫕 فقط چنلای اخلاقی قبول میکنم! ☂✧🌂 @luxury_tb •🐣• چنل اطلاعات! 👼🏻🤍 @luxurytb_info •🕊• اگه ریپورتی این باتمه! 🧸💕 @luxurytb_bot •🦩•
إظهار الكل...
تب گسترده‌ی لاکچری هستم! 🏄🏻‍♀✧🩰 معتبر و با سابقه‌ام! 👼🏻✧🏹 چنلای بالای ۱۰۰۰ قبول میکنم! 🛼✧⁦🐬 تو بنر زدن کمکت میکنم! 🪁✧🫐 خودمم برات بنر میزنم! 🍕✧🫕 فقط چنلای اخلاقی قبول میکنم! ☂✧🌂 @luxury_tb •🐣• چنل اطلاعات! 👼🏻🤍 @luxurytb_info •🕊• اگه ریپورتی این باتمه! 🧸💕 @luxurytb_bot •🦩•
إظهار الكل...
چنل چالشی لایکی و تیک‌تاکی دوس داری؟
إظهار الكل...
•ویدیوهای چالشی🥺👼🏻•
•ویدیو های انگیزشی🍒✨•
•ویدیو های فان😹🍷•
•جوین🌸•
از این چنل لفت بدید دیگه فعالیت نداره
إظهار الكل...
فایل رمان
إظهار الكل...
زلف مویت.pdf1.42 MB
پایان خوبی وبدی دیدید ببخشید❤️😊
إظهار الكل...
#پارت130 با شنیدن صدای آرتین هیجان زده سمت در بسته ی اتاق رفتم، اما یهو یاد زیپ باز لباس افتادم و محکم دستگیره ی در و چسبیدم! تقه ای به در زد و خواست در و باز کنه که مانعش شدم. _نه آرتین! خندید و گفت: _چرا نه؟ باز کن این در و دلم هوات و کرده آخه! خون به صورتم دوید و مطمئنم گونه هام سرخ شدن. _یاس؟ چیشدی؟ نفسم و با کلافگی بیرون فرستادم و دستگیره ی در و رها کردم. انگار منتظر بود، به ثانیه نکشید که در و باز کرد و خودش و انداخت تو اتاق. خندیدم و با شیطنت گفتم: _چه خبرته؟ هولی؟ نگاهی به سر تا پام انداخت. _خیلی بهت میاد، یه چرخ بزن! عین یه تیکه چوب خشک سر جام ایستادم و تکون نخوردم. با تعجب چند قدم جلو اومد و خیره ی نگاه مضطربم زمزمه کرد: _چیه؟ حرف عجیبی زدم که اینجوری ماتت برده؟ با بیچارگی اصرار کردم: _همینجوری ببینش دیگه، چرا باید حتما بچرخم. بازوهای برهنه مو توی دستش گرفت و با لجبازی گفت: _بچرخ یاس، بچه بازی در نیار بابا نا سلامتی من شوهرم! لبم و به دندون گرفتم. کوتاه نمیومد! _آخه.. یه مشکلی هست. لبخندی زد و دستش و نوازشگرانه کنار صورتم کشید. _چه مشکلی؟ زیپ این لباس لعنتی تا وسطای کمرم باز بود و این آرتین بی جنبه ام منتظر فرصت. _زیپش و نبستم... یعنی قرار بود بگم مامان بیاد که یهو تو سر رسیدی! برای چند لحظه خیره ی نگاهم شد و یهو زد زیر خنده. عینه دختر بچه ها با حرص پام روی زمین کوبیدم و گفتم: _به چی می خندی مسخره؟ میون خنده هاش به حرف اومد و گفت: _اون همه سرخ و سفید شدن واسه خاطر یه زیپ بود! معصومانه سرم و تکون دادم. بزور جلوی خندش و گرفت و من و به پشت برگردوند. _برگرد ببینم. یه ساعته علاف کردی ما رو! نتونستم مانعش بشم، زیپ لباس و بالا کشید. بوسه ای روی سرشونه ام گذاشت، از توی آیینه نگاهش می کردم. _نگاش کن. یعنی بعد این همه رفت و آمد و بالا پایین کردن هنوزم از من خجالت می کشی؟ خندم گرفته بود از لحن حرف زدنش. چیزی نگفتم. من و سمت خودش برگردوند، قصد داشت ببوستم ولی بهش اجازه ندادم! باید تنبیه می شد. _الان اگه علی در و باز کنه و ما رو تو این فاصله ببینه چی؟ یه تای ابروش و بالا فرستاد. _زنمی! روم و برگردوندم و با شیطنت گفتم: _تا وقتی اینجام حق نداری بهم نزدیک بشی. حالام برو بیرون! اعتراض کرد: _ای بابا.... اصرار کردم: _بیرون آرتین! درست مثل یه پسر بچه ی خوب و حرف گوش کن به سمت در رفت. از اتاق خارج شد و قبل از اینکه در و ببنده با طعنه گفت: _میگم نمی خوای زیپ لباس و برات باز کنم؟ با حرص قوطی کِرِم و از جلوی آیینه برداشتم و سمتش پرت کردم اما به موقع در و بست! خندیدم و زیر لب دیوونه ای نثارش کردم. زندگی من شروع خوبی نداشت، تلخ و سخت ادامه پیدا کرد تا اینجا. اما الان با تمام وجودم احساس خوشبختی می کردم. کنار مردی که بهش علاقه داشتم و برای رسیدن بهش مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم. این یه شروع دوباره بود برای هر دوتامون. راهی که باهم قدم در اون گذاشتیم و قول دادیم تا ته تهش بریم!
إظهار الكل...
#پارت129 عمه با لذت به پیراهن گل‌بهی رنگ که هنر دست خودش بود نگاه می کرد. _بیا دخترم، بپوش ببینم تو تنت میشینه یا نه! پیراهن و از دستش گرفت، بلندیش تا پاین زانوهام بود و آستین های حلقه ای ش با گل های درشت و صورتی رنگ تزئین شده بودن. عمه واقعا با سلیقه بود! _دستت دردنکنه عمه جون، کاش اجازه میدادی آماده بخریم. زحمت شد برات! متر زرد رنگ و از دور گردنش باز کرد و خیره نگاهم گفت: _قربون شکل ماهت بشم! من که دختر ندارم، می خوایی آرزو به دل بمونم واسه دیدنت تو این لباس؟ با دلخوری نگاهش کردم. _اینجوری نگید عمه جون. من بخاطر خودتون گفتم، میدونید چند وقته علاف این لباس شدید؟ با خنده من و به سمت اتاق هل داد و گفت: _زبون نریز انقدر. الان شوهرت سر می رسه، بپوش اونم ببینه لباس نامزدی رو! بزور من و کرد تو اتاق و در و بست. _دست بجنبون دختر، الان شوهرت سر می رسه! خنده ام گرفته بود از این همه عجله اش. شوهر، ازدواج، زندگی مشترک! چقدر همه چیز سریع گذشت توی چند ماه. لباس و عوض کردم و بیخیال بالا کشیدن زیپش شدم. مامان و آرتین رفته بودن تا یه سری وسیله برای خونه ی جدیدمون ببرن. با خودم فکر کردم مامان که برگشت صداش می کنم بیاد زیپ لباس و ببنده و بعدم به آرتین نشونش میدم. فکر کنم خیلی خوشش بیاد. عمه واقعا سنگ تموم گذاشته بود برام! مقابل آیینه ایستادم. موهای بافته شدم و روی شونه ی برهنه ام رها کردم. به قدری توی مسیر زندگیم سختی دیده بودم و تلخی چشیده بودم که هنوزم باورم نمی شد بلاخره سرنوشت روی خوشش رو بهم نشون بده! _کجاست این عروس خانوم ما؟
إظهار الكل...
#پارت128 _خیلی چیزا هست که باید برات توضیح بدم. پلکی زدم و با اطمینان گفتم: _خودم همه چیز و میدونم. درباره ی تو و سها، علت اومدنش و کاری که مامانت در حقش کرد. با تعجب کمی خم شد، وادارش کردم دوباره دراز بکشه و اون پرسید: _مامان چیزی بهت گفت؟ سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم. _از زبون خودِ سها شنیدم. سر به زیر انداختم و با خجالت حرفی که توی دلم مونده بود و به زبون آوردم. _شاید، شاید یکم تند رفتم. به هر حال بهتر بود اول حرفای تو رو می شنیدم و بعد قضاوت می کردم! بی انصافی نکرد و با خنده گفت: _فقط یکم تند رفتی؟ فوری نگاهش کرد، حتی توی این شرایطم دست از حرص دادن من نمی کشید. _خیلی پر رویی آرتین! با حرص از روی صندلی پایین اومدم و به سمت در رفتم. میون خنده هاش صدام زد. _کجا میری پس؟ دست سمت دستگیره ی در بردم. پوزخندی زدم و گفتم: _میرم به مامانت خبر بدم حال گل پسرش از منم بهتره. بنده خدا خیلی نگرانت بود! صدای خنده هاش آرومم می کرد هرچند که با درد بود. اما خیالم و از خوب بودن حالش راحت می کرد. در اتاق رو بستم. عمه خانوم به همراه مامانم و ماهچهره با فاصله از هم روی صندلی های آبی رنگ گوشه ی راهرو نشسته بودن. نفس عمیقی کشیدم و نزدیکشون شدم. بالا سر ماهچهره ایستادم. سرش و بلند کرد و خیره ی نگاهم شد. لبخندی زدم و گفتم: _حالش خوبه، خیلی خوب! دیگه نگران نباشید. خوشحال شد، از جا بلند شد و برای دیدن پسرش به سمت اتاق رفت. مامان با حیرت نگاهم می کرد. همه چیز داشت عوض می شد حتی اخلاق من! ماهچهره نرسیده به در اتاق عقب گرد کرد و خودش و به مادرم رسوند. _خیلی زود برای امر خیر خدمت می رسیم! مامانم با گیجی از جا بلند شد و گفت: _خواهش می کنم، منزل خودتونه! ماهچهره سری تکون داد، نگاهی به من انداخت و در مقابل بهت مامان و عمه خانوم به سمت اتاق رفت. _تو مهره ی مار داری دختر! از این حرف عمه خندم گرفت. بعد از مدتها از ته دل و با سرخوشی خندیدم. انگار بلاخره نوبت به من رسیده بود که طعم خوشبختی رو کنار اون هایی که دوستشون داشتم بچشم. ارزشش و داشت! تمام تلخی ها و سختی های بچگیم به این خنده های از ته دل می ارزید!
إظهار الكل...
#پارت127 برای چند لحظه خیره ی نگاهم شد با اینکه معلوم بود به زور چشماش و باز نگه داشته. دوست داشتم به تموم اشتباهاتم اعتراف کنم. امیدوار بودم من و ببخشه، بخاطر اینکه زود قضاوتش کردم و بدتر از همه بخاطر چیزی که ازش گرفتم! من ناخواسته باعث این اتفاق تلخ شده بودم! _من و ببخش آرتین! بهش حق می دادم تعجب کنه. من اون و مادرش رو مقصر اتفاقات تلخ بچگیم میدونستم. مقصر جدایی مامان و بابام و البته زندگی خوشی که ازم گرفته شد و باعث شد چندین سال سختی بکشم. اما حالا همه چیز تغییر کرده بود؛ اون بخشی از وجودم شده بود و من نمی تونستم ازش فرار کنم. اسمش همیشه گوشه ای از ذهنم بود و تمام سلول های بدنم دوست داشتنش و فریاد می زدن. _من، من دوست دارم و اگه هنوزم علاقه ای داری بهم می تونیم با هم... میون حرفم پرید و با همون صدای آروم و خش دارش گفت: _خیلی دیره یاس! با تعجب نگاهش کردم، فشار آرومی به دستش آوردم و پرسیدم: _منظورت چیه؟ نگاهش و گرفت و دوباره چشماش و روی هم گذاشت. نباید آنقدر به حرف می کشیدم، حالش هنوز برای حرف زدن روبراه نبود! _زندگی کردن با آدمی که یه کلیه نداره سختی های خودش و داره. با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم: _خودت و لوس نکن آرتین، این همه آدم توی این دنیا هستن که همین مشکل و دارن. اونا چیکار می کنن؟ خودشون و از همه چی محروم می کنن؟ نفسش و شبیه آه بیرون فرستاد و دل بیچاره ی من و هزار تیکه کرد. _طول می کشه تا بهش عادت کنم! _باهاش کنار می آیی. خیلی زود! نگاهش دوباره به سمتم برگشت. احتمالا از این تغییر رفتار ناگهانی تعجب کرده بود.
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.