✨فرار دیوانه وار- عشق پنهانی✨
🎗نحوه پارتگذاری: روزهای زوج: فرار دیوانهوار روزهای فرد: مرد وحشی شبها: عشق پنهانی
إظهار المزيد2 186
المشتركون
-224 ساعات
+67 أيام
-1330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_142
#مترجم_ملیکا
داربی میغرید: من نمیخواستم کاری کنم که اون نمیخواد، اون خودش هم اینو میخواست.
و با جون کندن روی پاهای لرزونش ایستاد.
والت نگاهی به کارلین انداخت و جلوی در رفت و با صدای بلند گفت: آره؟ پس چرا اون دوتا چاقوی توی دو دستش جلوم ایستاده بود؟
کارلین میتونست غرشهای عصبانی مردهای دیگه رو بشنوه و شنید داربی در دفاع خودش یه حرفی زد ولی با وجود فحشهایی که مردها بهش میدادند صداش خوب نمیاومد. کارلین ناگهان حس کرد خیلی خسته شده هیچی رو بیشتر از این نمیخواست که به داخل خونه برگرده.
به والت که جلوی در ایستاده بود گفت: مشکلی نیست اون یه آدم عوضیه ولی من حالم خوبه. فقط میخوام به خونه برگردم و شام رو آماده کنم.
والت نگاهی به چشمهاش کرد و سری تکون داد: خیلی خب.
و از جلوی در کنار رفت.
کارلین وسایل نظافت شو جمع کرد و از در خارج شد. نگاهی به همهی مردها کرد یه تشکر خاموش ازشون کرد. دوتا از مردها جلوی زک ایستاده بودند احتمالاً چون میخواستن مطمئن بشن دوباره سمت داربی هجوم نمیبره. کارلین نگاهی بهصورت زک کرد آسیب خیلی بدی بهش نرسیده بود فقط یکی از گونههاش کمی قرمز شده بود و ورم کرده بود. داربی اصلاً نزدیک نشد و کارلین اصلاً براش مهم نبود اون تو چه وضعیتی و بعد ایستاد و دوباره به زک نگاه کرد و گفت:
-بهتره توأم به خونه بیای باید روی صورتت یخ بذاری.
و اسپنسر کنار کارلین اومد و گفت: دستهاش بیشتر به یخ احتیاج داره.
و سطل نظافت رو در دستش گرفت.
زک حرکت نکرد کارلین هم ایستاد بهش خیره نگاه کرد و یکی از ابروهاش بالا داد. نمیخواست جلوی مردها حرفی بزنه اگرچه وقتهایی که تنها بودن یه شیطون حاضرجواب بود.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای
❤ 40👍 11🔥 5🥰 1
23900
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_141
#مترجم_ملیکا
-نباید… نباید جلوی زک رو بگیریم؟
اسپنسر نگاهی به در کرد و لبهاش رو بههم فشرد. صدای مشت و فحش دادن میومد و گفت: فعلاً نه، بذار رئیس قشنگ حالشو جا بیاره.
کارلین روی یک صندلی نشست و زانوهاش کاملاً میلرزید. صدای چند تا مشت دیگه رو شنید و بعد یه نفر احتمالاً میکا گفت:
-رئیس کافیه، اون باید بتونه رانندگی کنه و تن لشش رو از اینجا ببره.
کارلین شنید که صدای چند تا نفس سنگین اومد و بعد زک غرید:
-نکتهی خوبی رو گفتی. بلند شو عوضی، آشغالاتو جمع کن و گورتو گم کن و حتی به خودت زحمت نده که بهار برگردی.
داربی خرناس کشید: انگار که من دلم میخواد توی این آشغالدونی وسط ناکجاآباد کار کنم.
درحالیکه صداش دورگه شده بود ادامه داد: بهخاطر ضربوشتم ازت شکایت میکنم.
یه نفر که احتمالا اَلی بود گفت: ضربوشتم؟ عوضی دروغگو من خودم دیدم که با تراک لعنتی خودت تصادف کردی.
و بو ادامه داد: آره و منم خودم یادم میاد چطور به همهی ما گفتی که میخوای یه تصادف رو صحنهسازی کنی و از رئیس شکایت کنی.
-شماها دروغ میگید حرومزادهها!
اسپنسر سرش رو از در بیرون کرد و گفت: من نشنیدم که اونا حتی یه کلمه دروغ بگن.
کناه گفت: همینجا بمون الان آشغالهات رو از در برات بیرون میندازم. در عرض ده دقیقه همه رو جمع میکنی و تو تا ده دقیقهی دیگه حق نداری اینجا باشی.
کارلین میخواست گریه کنه. یه رسم قدیمی دنیای وسترن بود این مردها برای نجاتش اومده بودن، زک به خاطر اون دعوا کرده بود-نه، نه بهخاطر اون، چون داربی یه عوضی حرومزاده بود ولی بااینحال بازم زک ازش دفاع کرده بود. کارلین میخواست اونو ببوسه دلش میخواست همهی اونا رو ببوسه و نهایت تلاشش رو میکرد تا گریه نکنه چون اینجوری مردها معذب میشدند.
❤ 34👏 7👍 5🥰 1
24000
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_140
#مترجم_ملیکا
زک قدم بلندی برداشت و بهش مشت زد طوریکه داربی از پشت روی زمین افتاد و میز و چراغ روش رو شکست. زک مثل پلنگی آمادهی شکار شده بود خم شد و کمربند داربی رو گرفت و اونو روی زمین کشید و سمت در برد.
داربی فردا داد زد: صبر کن! هیچی_
ولی زک مشت دیگهای بهش زد و اون رو کاملاً از در بیرون کشید.
کارلین اصلاً حرکت نمیکرد، اشک توی چشماش میجوشید ولی پلک زد تا اون اشکها رو عقب بزنه هم چنان محکم چاقوها رو نگهداشته بود از پنجرهی آشپزخونه دید که زک با یه دست پیراهن داربی رو گرفت و با مشت بزرگ دیگهاش به صورتش میکوبید پشت سرهم و پشت سر هم و خون همهجا میپاشید.
دوتا مرد دیگه سمت انبار دویدن کارلین به اونا نگاه کرد. والت و اسپنسر بودند اونا به چاقوهای دست کارلین نگاه کردن و کارلین هم به دستهاش نگاه کرد یکی از چاقوها، چاقوی آشپزی بزرگ بود و اون یکی یه چاقوی مخصوص بریدن نون بود. اونها هم مثل زک با دیدن کارلین بلافاصله متوجه قضیه شدند.
کارلین خیلی بادقت برگشت و چاقوها رو داخل استند چوبی قرار داد والت با لحن ملایمی پرسید: حالتون خوبه خانم کارلی؟
کارلین نفس عمیقی کشید و سعی کرد صداش رو کنترل کنه: بله
-اون هیچ کاری نکرد. حرفهای زشتی زد و میخواست کار خودش رو راه بندازه ولی-هنوز کاری نکرده بود.
و صداش شکست ولی حداقل گریه نکرده بود.
-خوبه.
کارلین به بیرون نگاه کرد داربی خودش رو آزاد کرده بود و درحال مشت زدن بود. کارلین سرش رو چرخوند یه حسی داشت که باید برای متوقف کردن این دعوا یه کاری کنه. مگه این کاری نبود که زنها همیشه انجام میدادند؟ ولی درحالحاضر توانایی انجام دادن این کار رو نداشت بهعلاوه یه قسمت از وجودش از مشت خوردن داربی لذت میبرد ولی نمیخواست زک آسیبی ببینه.
❤ 26😢 9👍 6🔥 3🥰 1
23100
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_139
#مترجم_ملیکا
-هی تو که نمیخوای کار احمقانهای انجام بدی. ببین من دارم تلاش میکنم دوستانه باشم تو نیازی نداری اون همه تیزی برداری تمام چیزی که من میگم اینه که قبل رفتن یهکم با هم خوش بگذرونیم. میتونم بهت قول یه سواری عالی رو بدم البته قرار نیست هشت ثانیه باشه اگه متوجه منظورم بشی.
کارلین با لحن تندی گفت: نه واقعاً.
اگرچه کاملاً فهمیده بود چی میگه. اون توی تگزاس زندگی کرده بود و میدونست اگر سوارکاری که سوار گاوی شده بتونه حداقل هشت ثانیه رو گاو بمونه پس در مسابقه میمونه.
اون یه قدم دیگه جلو اومد:
-انقدر ادای آدمهای معصوم رو درنیار. من فکر میکنم هر شب وقتی برقها خاموش میشه تو هرچیزی که رئیس میخواد رو بهش میدی، من با این مشکلی ندارم-و اونم مشکلی نداره به شرط اینکه چیزی از این قضیه نفهمه.
-اگه فقط یه قدم دیگه برداری کاملاً مطمئن میشم که اون در این مورد بفهمه.
کارلین حس میکرد در حال لرزیدنه و تلاش کرد اینو پنهان کنه. آخرین چیزی که میخواست این بود که اون بفهمه کارلین چقدر ترسیده چون اینجوری جریتر میشد.
عرق سردی روی پشتش نشست.
-اینجوری نباش عسلم. تو یه دهن خوشگل داری اینو میدونی؟ مجبور نیستم گا**دنی داشته باشیم شاید بتونی روی من پایین بری تو میتونی مرده رو زنده کنی_
در پشت سرش با صدای وحشتناکی باز شد و به دیوار خورد. داربی سرش رو چرخوند تا به تازهوارد نگاه کنه. زک چارچوب در رو پر کرده بود، کارلین با دیدن زک حس کرد زانوهاش لرزید و با دیدنش آهی کشید.
زک یه نگاه به داربی کرد و بعد یه نگاه به کارلین کرد. نگاهش به دو تا چاقویی که دستش بود دوخته شد و بعد بهصورت رنگپریده و سفیدش نگاه کرد و بعد دوباره به داربی نگاه کرد. کاملاً مشخص بود که چرا کارلین با دوتا چاقو اینجا ایستاده، کارلین هرگز قبلاً زک رو اینطور ندیده بود، زیر پوست برنزش رنگپریده شده بود و چشماش مثل دو تکه یخ سبزرنگ شده بود.
داربی گفت: رئیس من-
👍 38❤ 17🔥 6👏 4🕊 1
30500
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_138
#مترجم_ملیکا
اون بهدنبال کارلین اومد و به چهارچوب در تکیه داد. با چشمای خمار شده پر شهوت بهش نگاه کرد:
-من برگشتم که وسایلم رو جمع کنم فردا میرم.
کارلین نوک زبونش بود که بگه "بری که دیگه برنگردی" ولی هیچی نگفت فقط سری تکون داد.
نگاه داخل چشمای اون حیلهگرانه شد و گفت: تو میتونی منو با یه لبخند راهی کنی میدونی.
سرمای ترس وجود کارلین رو گرفت اون اینجا با اون تنها بود قبلاً کسایی بیرون بودن که اگه جیغ میکشید صداش رو میشنیدن ولی الان حتی اگه از شدت جیغ حنجرهش رو هم پاره میکرد هیچکس صداش رو نمیشنید ولی لعنت بهش اگه ترسش رو به اون نشون میداد. دستشو دراز کرد و بزرگترین چاقو رو از استند چاقو بیرون کشید. کارلین هیچی نگفت فقط با چاقو اوجا ایستاد قلبش طوری میتپید که تصور میکرد حتی اون هم صداشو میشنوه. داربی خیلی قدبلند نبود ولی عضلات زمختی داشت و اگه دستش بهش میرسید کارلین نمیدونست چجوری خودشه رو آزاد کنه. شاید اگه کارلین بهش ضربهای میزد اون عقب میکشید.
ولی به جاش چشمهاش درندهتر شد و قدمی جلو اومد.
کارلین گفت: عقب بکش.
اون غرید: وگرنه چی؟ میخوای روی من چاقو بکشی؟ من که اینطور فکر نمیکنم.
و یه قدم دیگه برداشت.
-دوباره فکر کن.
کارلین چاقو دیگه هم برداشت و الان هر دو دستش مسلح بود. اون میتونست یکی از دستهاش رو بگیره و مجبورش کنه چاقو رو بندازه ولی نمیتونست دوتا دستش رو بگیره. داربی بیشتر شبیه افرادی بود که از خودش دفاع میکنه تا میجنگه، از حالت صورتش مشخص بود که از اینکه کارلین دوتا چاقو برداشته خوشحال نیست و تاکتیکش رو عوض کرد و دستهاشو بالا برد انگار که کاملاً بیگناهه و بهه لبخند زد.
👍 35🤯 10❤ 7
28600
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_137
#مترجم_ملیکا
زک غرشی کرد اون حماقت کرده بود که داربی رو مرخص کرده بود اگه کارلین در آشپزخونه بود و داربی در انبار درحال جمع کردن وسایلش بود مشکلی نبود ولی حتی اسپنسر که خوشبینترین انسان دنیا بود شک داشت که ممکنه داربی برای کارلین ایجاد مزاحمت نکنه، داربی ده دقیقه زودتر رفته بود و زک امیدوار بود بهموقع برسه.
***
مردها کارشون رو خوب انجام داده بودند و کارهای شستشوی لباسهاشون رو انجام داده بودند و اون منطقه رو مرتب نگهداشته بودن. کارلین وارد اتاقهای شخصی اونها نمیشد ولی هرروز دستی به سر محوطه انبار میکشید و اگر والت هم درخواست نظافت کلبهش رو میکرد اونجا رو هم تمیز میکرد، اون گرد و خاکی شده بود و تقریباً کارش تموم شده بود که صدای تراک رو شنید.
کارلین روتین کاری مزرعه رو میدونست و با دیدن تراک تعجب کرد و با خودش فکر کرد شاید زک کسی رو فرستاده تا یه وسیله و ابزاری رو براش ببره، کارلین سعی کرد نسبتبه این قضیه بیتفاوت باشه و به کارش ادامه داد و منتظر این بود که دوباره صدای تراک رو که در حال برگشت به مزرعه هست رو بشنوه ولی به جاش در انبار باز شد و یک مرد درشت و عضلانی جلوی نور رو گرفت. کارلین از جا پرید و به مردی که وارد انبار شد و در رو پشت سرش بست نگاه کرد.
داربی با لحنی هرزه وار گفت: خب خب ببین کی اینجاست.
و نگاهش سرتاپای کارلین رو چرخید.
کارلین بدون اینکه عکسالعملی نشون بده گفت: کارم اینجا تمومه.
در بین محوطه انبار و آشپزخونه باز بود و کارلین وارد آشپزخونه شد میخواست بین خودش و اون تا اونجاییکه میشه فاصله بندازه و میخواست نزدیک کانتری باشه که چاقوها اونجاست.
-بهخاطر من عجله نکن.
👍 27😱 14🔥 2🥰 2🤯 2
27400
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p103
هردوی آنها بودن. روی اونها یه کاغذ نگه دار هم بود. اوه خدای من. نامه ها به دستش رسیده بودن. جولین با چشم ها و ذهن و ساعدهاش اون رو خونده بود. نامه ها دقیقا مثل یه نشانه ای اتهام بینشون بودن. یعنی علاقه ی هالی اونقدر چشمهاش رو کور کرده بود که نفهمیده بود برای چی اینجاست؟ نبضش سریعتر زد. هالی باید سریع میفهمید که اینجا چخبره؟
«ناتالی خونست؟» هالی به خونه نگاهی انداخت.
«نه، فکر کنم رفته سر قرار.»
«واقعا؟ چخوب. تو این هوا و بارون.»
«آره.» هالی احساس کرد جولین ناگهان از خلسه اومده بیرون. «بین این همه جا یکی رو تو پمپ بنزین دیده. نمیفهمم چطور همچین چیزی شدنیه. من هیچ وقت موقع پرکردن بنزین با کسی حرف نزدم. اما انگار اون یه اکانت .... شاگردهام بهش چی میگفتن؟ تیندر؟»
«حس ششم اون روی آدمهای مجرده. یه مهارت رشک برانگیز داره.» چشم جولین تکون خورد. «تو دلت میخواد مثل ناتالی با مردها قرار بگذاری و خودت پیگیر باشی؟»
«البته.» اونها داشتن عجیب ترین مکالمه ای رو میکردن که ممکن بود به اون دوتا نامه ختم بشه؟ یا شاید جولین با هدف و برنامه قبلی اینها رو تدارک دیده بود تا سرانجام به عاشق پنهانی برسه؟ هالی درحالی که گلوش خشک شده بود گفت: «تو این رو نمیخوای؟ اینکه بری بیرون و به کسی که دوستش داری ابراز علاقه کنی؟»
جولین از اون طرف جزیره به هالی نگاه کرد. دوباره رعدوبرق زد. هالی رعدوبرق رو ندید اما میتونست تصور کنه که حرکت زیگزاگی کرده، مثل رگهای ساعد جولین.
خدای من، هالی به خودت مسلط شو.
جولین در حالی که چشمهاش رو باریک کرده بود، گفت: «من معمولا تو این کار مشکلی ندارم.»
پس جولین هم اینطوری بود، مردمی. و تو ابراز علاقه به کسی که دوستش داشت، مشکلی نداشت. آیا این حرفش باعث شده بود هالی ناامید بشه؟ و فکر میکرد الانه که جولین بگه: نامه های خوبی بودن، اما من به دانشجویانی علاقه دارم که به جای اینکه برن شراب و پاستا لینگوین بخورن تو سخنرانی های مربوط به فضا شرکت میکنن.
جولین ادامه داد: «مشکل من بعدا تو آشنایی به وجود میاد. وقتی که باید چیزهایی که میخوام رو بگم. نگرانم که وقتی دیگه علاقه ای ندارم، بهم وابسته بشن. نمیخوام به کسی قولی بدم و نتونم پاش بمونم. این بدتر از اینه که ....»
«بدتر از چیه؟»
«نمیدونم، اینکه دیگه نتونم ارتباط بگیرم.» انگار جولین آشفته شده بود. «من عادت دارم که با مردم ارتباط نگیرم، چون اینطوری راحت تره تا روی کار تمرکز کنم. و پایبند زمان بمونم. تا الان این موضوع هیچ وقت اذیتم نکرده بود. هیچ وقت نمیخواستم تو همه روابطم بی تفاوت باشم. فقط روابط رمانتیک رو میخواستم اینطوری پیش ببرم. اما حالا خواهرم. نمیدونم چه مشکلی داره...و» جولین به سختی تکون خورد. «ببخشید نباید با این حرفها مزاحمت میشدم.»
👍 28🥰 8❤ 6
29600
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p102
دستهای هالی به خاطر لحن عمیق و مردونه جولین متوقف شدن. هالی سرش رو بلند کرد و اونها با هم چشم تو چشم شدن، احساس کرد نمیتونه نفس بکشه. آیا جولین خبر داشت که این توجهی که به هالی داره چطوری روش اثر میگذاره؟ این بخشی از مردی بود که هالی میشناخت. مردی که هالی همیشه مشناختش، اما حالا تو بزرگسالی اون دفن شده بود. اما نه اونقدر عمیق که هالی نتونه اون رو تشخیص بده. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که به لایه های عمیق جولین نفوذ کنه تا بتونه اون جولین رو پیدا کنه و خودش رو تو آغوش مهربونش جا بده.
جولین سریع گفت: «باید خودم بیام بیارمت؟»
بالاسرشون مادرطبیعت رعدوبرق زد. شاید هم دردسر مستقیم تو پاها و شکمش میپیچید. هالی نسخه انسانی یه لرزه گیر بود. سیم های پایینیش. اگر می ایستاد، شاید کسی نمیفهمید که چقدر تحریک شده... اما باز هم مطمئن نبود. کی میتونست این احساس بالقوه رو مخفی کنه؟ بهتر بود همون طور خمیده میموند، هرچی نباشه غرق شدن بهتر از چیزهای دیگه بود.
«باشه.» جولین قبل از اینکه هالی بخواد چیزی بگه قطع کرد. هالی میخواست بگه لازم نیست بیاد تا اون رو ببره؟ ایا هالی واقعا داشت وانمود میکرد که نمیخواد به داخل خونه بره تا این طوفان بارونی عاشقانه رو ببینه؟ َدری تو دوردست باز شد، و قلب هالی تندتر زد. و هرچی که جولین نزدیک تر میشد قلبش تندتر میزد. درست همون لحظه رعدوبرق شدیدتری زد و بارون سنگینی بارید.
«بیا.» جولین دستش رو به سمت پایین گرفت تا دست هالی رو بگیره، کف دست گرمش روی دست هالی قرار گرفت و انگشتهاش رو دور دست هاش بست، انگار یه جریان الکتریسیته تو بدن هالی جریان پیدا کرده بود. هالی ناچار ابزارهاش رو رها کرد، و به همراه جولین وارد خونه تمیز و خشک شد.
جولین هالی رو به داخل آشپزخانه برد و ایستاد و به دستهاشون نگاه کرد و در همون حال با انگشت شستش نبض هالی رو نوازش میکرد. آیا جولین میتونست حس بکنه که نبضش رو لمس می کرد؟ آیا اون میخواست که اینکارو بکنه؟ در نهایت جولین به خودش مسلط شد و دست هالی رو رها کرد و مثل سری قبل به طرف مقابل جزیره رفت، در حالی که دستهاش رو از هم دور نگه داشته بود، آستین هاش رو به بالا تا زد. خدای من، ساعدها اونجا جلوی چشمش بودن. تو این پانزده سال که درباره جولین خیالپردازی کرده بود، یکی از جذاب ترین ویژگیهای جولین رو نادیده گرفته بود. در ادامه باید اونها رو در نظر میگرفت.
هالی دهانش رو باز کرد تا شوخی بکنه که کالیفرنیایی ها هیچ وقت آماده بارون نیستن. اما چیزی نگفت و احساس کرد دستهاش سرد شدن. روی پیشخون پاکت نامه عاشقانه مخفی تو جعبه نامه ها بود.
نه.
❤ 20👍 14🥰 6
27700
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p101
علی رغم اینکه جولین ناراحت بود، لبهاش رو جمع کرده بود. «شاید بهتره که به جای این کار چیز جدیدی رو امتحان کنی و گلها رو با فاصله مساوی از هم بکاری...»
«میدونی چیه، اونها میخوان دقیقا پشت بابونها بکارمشون»
صدای خنده جولین مثل صدای آب روی اجاق گاز بود که داشت میجوشید. یه حس صمیمیتی داشت. طوفان و دیدن جولین از پشت پنجرخ حس خوبی داشت: «واقعا داره بهت خوش میگذره؟»
«شاید یکم.» هالی با زانوها و دستهاش به جلو خم شد و یاس ها رو تو جای خودشون محکم کرد و اطرافشون رو با خاک بالا آورد. «سختم نیست که تو بارون کار کنم. یه کار عاقلانه ای که جدیدا کردم اینه که برای گوشیم یه محافظ ضدآب گرفتم. میدونستی اپل آسیبی که سگها به گوشیت وارد میکنن رو تو گارانتیش در نظر نگرفته؟» قطرات بارون که روی پنجره میریخت باعث نشد که هالی نتونه لبهای جمع شده جولین رو از پشت شیشه ببینه. «اگر باید به کار نوشتنت برگردی، میتونیم تماس و قطع کنیم.»
جولین ناخودآگاه گفت: «نه.» بعد ادامه داد: «کوکد این روزها چطوره؟»
هالی مکث کرد و به جولین نگاه کرد، نباید به خاطر اینکه جولین سه تا جعبه شراب خانوادگی خودشون رو خریده بود براش یه امتیازی قائل میشد؟ ظاهرا نه. جولین روی کامپیوترش خم شده بود و اخم کرده بود و تو چهره اش نشونی از کار خیر دیده نمیشد. هالی وقتی برای نوشیدن شراب عصرگاهیش به کوکد رفته بود، فهمیده بود که جولین نه تنها با لورنا خیلی جذاب شراب خورده، بلکه به قدری پول نقد پرداخته که لورنا میتونه برای کرایه این ماهش خیالش راحت باشه. انگار هالی فقط همین یه دلیل رو برای نامه نوشتن به جولین نیاز داشت، که تا حالا دو تا نامه نوشته بود. حداکثر دوتا که جولین هیچ کدوم رو جواب نداده بود.
و اصلا قصدش رو نداشت. شاید سومین نامه باعث میشد اون حرکتی بزنه؟
«کوکد کم کم داره بهتر از معمول کار میکنه. لورنا این روزها خیلی سرحال تره، و همین برای من خیلی لذت بخشه.» هالی نفس نفس زد ،با دستهاش تو خاک کار میکرد. «نمیدونم چی شده که اینطور سرحال شده، یا یه سرمایه گذار پیدا کرده یا یه دوست پسر.»
جولین از پشت پنجره با دقت هالی رو نگاه کرد تا بفهمه داره شوخی میکنه یا بفهمه که هالی از کار سخاوتمندانه ای که انجام داده با خبر شده. وقتی فهمید هالی مثل همیشه است. جولین بالاخره گلوش رو صاف کرد: «و این تو رو خوشحال میکنه؟ اینکه لورنا سرحاله؟»
آیا صدای جولین امیدوار بود یا باز هم اینها تصورات هالی بود. «آره، همینطوره.»
«اوم..» ظاهرا موضوع صحبتشون تموم شده بود چون جولین درحالی که دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود به آسمون نگاه کرد و تو صندلیش جابجا شد، جولین بدون اینکه فکر کنه گفت: «هالی هرلحظه ممکنه بارون شدیدی بیاد. بیا داخل.»
👍 19🥰 10🔥 8
28600