cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

یگانه اولادی «دردسرهای نگار»

کاری از نویسنده‌ی رمان‌های👇 شیرینی یک تلخی. مرد من یک مشت خالی از زندگی پاقدم مستاصل وداع آخر اقاوخانم هیچکس ما دیوانه زاده می‌شویم خنیاگر غمگین دو پرنده بی‌سرزمین

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
13 256
المشتركون
-224 ساعات
-467 أيام
-27230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.19 KB
Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 #پارت_واقعی👆
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ این مصیبت با این لباس بی‌سر و ته اومده وسط مجلس و یکیتون نگفت که این کثافت چیه تن کرده؟ ترسیده و پر از بغض به مبل تکیه می‌دهم و کسی مگر مقابل او جرئت حرف زدن دارد؟ نوه ته‌تغاری و فوق‌العاده شر خانواده که از قضا پسرعموی من بخت برگشته است نن‌جون اولین نفر سعی در آرام کردن این گرگ وحشی دارد _ آروم باش پسرم، مجلس اونقدر شلوغ بود که این ورپریده اصلا اون بین مشخص نباشه انگار آتشش زده باشند که با اشاره به آقاجان میغرد _ شما حواست نبود، آقاجون چی؟ جا اینکه بهش بگه عوضش کنه براش به‌به و چه‌چه سر میده که نوه من خوشگله و فلان .. گل بگیرن تن و بدن نوه‌اشو! _ خودت براش خریده بودی پسرجان! منم گفتم خب حتما عیبی نداره اگه بپوشتش .. هر چی نباشه سلیقه خودته نگاه متحیر عمو و زن‌عمو روی من و چادر پیچیده دورم آنقدر سنگین است که دست‌هایم شروع به لرزیدن می‌کنند _ من گوه خوردم با هفت جد و آبادم که منو پس انداختن تا این توله‌سگ حرصم بده! من گفتم با این لباس یه وجبی بیاد بین این همه نره‌خر؟ _ ببخشید .. بخدا .. بخدا فکر می‌کردم مجلس خودمونیه نه اینکه اونقدر جمعیت داشته باشه _ تو یکی ببند دهنتو که بعدا تکلیفت و مشخص می‌کنم! _ وا! من و پدربزرگش اینجا نشستیم، اونوقت تو تکلیفش و مشخص کنی؟ بزرگتر از تو نبود؟ هر لحظه خجالت‌زده و شرم بیشتر در چشمانم هویدا بود، وای اگر می‌فهمیدند این مرد هر شب و هر شب چگونه دمار از روزگارم در می‌آورد _ از وقتی که به دنیا اومد جا اینکه ننه باباش تر و خشکش کنن من به دادش رسیدم، همه کاره‌اش منم با هین بلند زنعمو از جا میپرم و به سمت اتاقم پا تند می‌کنم _ اصلا چرا همچین لباسی برای این بچه خریدی؟ اونم اینقد باز و لختی؟ معصیت داره پسرم .. _ اینقد رو مخ من نرین! به روح عمو فردا میرم عقدش می‌کنم خیال همتون راحت شه! محکم روی سرم می‌کوبم و صدای بلند گریه‌ام در فضای اتاق می‌پیچد اگر پدر و مادرم بودند تا این اندازه تحقیر نمی شدم، که مردی همچون او زور بگوید و برایم قلدری کند .. پسرعمویی که دوستت دارم‌هایش هر شب روی تنم حک می‌شود هنوز چند دقیقه نگذشته که در با صدای بلندی به دیوار کوبیده می‌شود اتگار تن مچاله شده‌ام را گوشه دیوار می‌بیند که در را می‌بندد و مقابلم زانو می‌زند _ زر زدنت واس چیه؟ مگه هنو کاریت کردم که اشکت دم مشکته؟ _ اون لباسه .. _ من خاک بر سر اون لباس و خریدم برای خلوتمون نه اینکه عینهو بی‌شرفا تنت کنی و بری وسط مجلس جلو چشم اون همه هیز و الدنگ! _ ببخشید، خب؟ نفس عمیقی از موهایش می‌نشد و زمزمه‌اش در گوشم می‌نشیند _ همین فردا میریم محضر قبل اینکه یه توله نکاشتم تو شیکمت که همه بفهمن صاحاب داری _ من .. من نمیخوام ازدواج کنم چادرم را کنار می‌زند و لختی بالای سینه‌ام را لمس می‌کند امان از نگاه نافذ و ترسناکش _ خوش ندارم با زور بنشونمت پاس سفره عقد عزیزکم، دختر خوبی نباشی به گوش آقاجون میرسونم که دردونه‌اش خیلی وقت پیش دیگه دختر نیست و نوه بزرگه تقه‌اشو زده _ آخه تو چقد بدی! نامرد تو .. تو تحریکم کردی .. من نتونستم خودم و کنترل کنم لاله گوشم را همراه گوشواره زمردی‌ام در دهان می‌گیرد و با مک عمیقش حرف در دهانم می‌ماسد _ خاطرت و می‌خوام سرتق‌خانم، عاشقتم .. د آخه من می‌میرم واست، دل به دلم نمیدی چرا؟ با بعض نگاهش می‌کنم که ثانیه‌آی بعد دست زیر زانوانم حلقه می‌کند و مرا روی تخت می‌اندازد _ ای لعنت به اون چشات!‌ من به فدای دلبریات توله‌سگ؟ روی تنم خیمه می‌زند و نمی‌دانستم که یک‌روز این مرد مرا دشمن می‌بیند، مردی که عاشقم بود تنفرش از من در قلبش ریشه می‌دواند و به قصد انتقام می‌تازد بر تن و حرمتم .. https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk
إظهار الكل...
Repost from N/a
از شدت گشنگی و دل درد از خواب بلند شدم. می‌ترسیدم بیرون بروم و دوباره مثل دیشب گیر بیفتم ولی انقدر دلم درد می‌کرد که چاره‌ی دیگه‌ای نیافتم. با دیدن برق روشن دلم کمی گرم شد. شاید کسي در آشپزخانه بود و می‌توانست کمی برایم غذا گرم کند. همین که وارد شدم با دیدن رها و فرهاد که درحال خوردن کیک و شیرینی بودن به‌سختی آب دهنم را قورت دادم. رها به‌محض دیدنم اخم کرد. _تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه آبجی چمن بهت نگفت بیای پایین؟ هیچکس دوست نداره تورو توی این خونه ببینه. خواستم حرف بزنم که شکمم صدایی کرد رها با شنیدنش خندید و گفت: _اومدی غذا بخوری؟ فرهاد چشمی چرخاند و باقی مانده‌ی شیرینی‌اش را روی میز گذاشت. _فقط همین مونده بیا بخورش تا صبح نمیری از گشنگی. ناخن‌هایم را در دستم فرو بردم و مظلوم نگاهشان کردم. از دیشب چیزی نخورده بودم و دلم داشت ضعف می‌رفت. قدمی به جلو برداشتم که رها با خنده گفت: _واقعا می‌خوای دهنی داداشی منو بخوری؟ چه‌قدر حال به‌هم زنی واقعا مامانت این چیزا رو بهت یاد نداده؟ بهت زده نگاهش کردم. چه می‌گفت؟ این چیزها چه ربطی به مادرم داشت؟ من فقط گشنه بودم، همین! دستم روی هوا مانده بود و با این حرفش میلم را به خوردن شیرینی از دست دادم. قبل از این که بتوانم حرفی بزنم دستی از پشت سر بلند شد و شیرینی را در چنگ گرفت و آن را یک راست به‌سوی سطل آشغال پرتاب کرد. _تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ ترسیده برگشتم و به اخم‌های درهم چکاد نگاه کردم. _هی... هیچی بخدا گشنه‌م شده بود اومدم یه چیزی بخورم. چشم غره‌ای به من رفت. _اومدی غذای دهنی فرهاد رو بخوری؟ گمشو توی اتاقت! خوبه چند روز دیگه میفرستنت پرورشگاه مجبور نیستم این آبرو ریزی‌هات رو تحمل کنم! بهت زده با چشم‌هایی مظلوم و اشکی نگاهش کردم، مرا به پرورشگاه میفرستادن؟ * * * _نبات بیا یه نفر میخواد ببینتت، میگن قراره سرپرست جدیدت باشه! چشم‌هایم گرد شد، من در آستانه هجده سالگی بودم چطور ممکن بود کسی بخواهد مرا به سرپرستی بگیرد؟ چادر روی سرم انداختم و سریع از پرورشگاه بیرون دویدم. با دیدن ماشین مدل بالایی جلوی در ابروهایم اژ تعجب بالا پرید ولی اهمیتی ندادم و به اطرافم نگاه کردم تا دنبال خانواده‌ای که به دنبالم آمده بودند بگردم! همان لحظه در ماشین باز شد و مرد جذاب و قد بلند با صورتی درهم پیاده شد. _تو نباتی؟ برگشتم و بهت زده به اخم‌هایش نگاه کردم. _اسم منو از کجا می‌دونی؟ گوشه‌ی لبش بالا پرید و چشم‌هایش کمی برق زد. _چندساله دارم از دور میپامت مگه می‌شه اسمت رو ندونم؟ ترسیده قدمی به عقب برگشتم. _چ... چرا چندساله منو تعقیب می‌کنی؟ کمی خیره نگاهم کرد. _چشمات هنوزم... لب‌هایش را به‌هم فشرد و عصبی گفت: _منتظر بودم هجده سالت بشه تا تورو با خودم ببرم... نمی‌خوام تو خیابون بمونی! شوکه نگاهش کردم. _تو... تو کی هستی؟ قدمی به جلو برداشت و کمی به‌سمتم خم شد. _ناامیدم کردی شاخه نبات... منو یادت نمیاد؟ من چکادم همونی که قراره بقیه‌ی زندگیت رو توی خونه‌ش بگذرونی! با شنیدن حرفش چادرم شل شد و یخ زده سرجایم ماندم، چکاد بود کابوس کودکی‌هایم! https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 من چکاد راستادم پسر یکی از کله گنده‌های تهران! وقتی پای اون زن و دختر لعنتیش به زندگی پدرم باز شد دنیا واسه‌م جهنم شد پس منم تصمیم گرفتم جهنم واقعی رو بهشون نشون بدم! ولی نمی‌دونم چیشد که یه روز بی‌هوا چشمای پر از عسل اون دختر واله و مجنونم کرد!🔥 بعد از مرگ مادرش فرستادمش پرورشگاه تا از شر چشماش در امان باشم ولی هرجا که رفتم دلم منو سمت اون کشوند، وقتی برگشتم پرورشگاه و با چشمای مه گرفته‌ش رو به رو شدم فهمیدم برای جبران همه چیز دیر شده...♨️🔥 #پارت_واقعی جدیدترین اثر #سحرنصیری
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_510 - با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور نکردمش... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
إظهار الكل...
#لاو
إظهار الكل...
پارت امروز
إظهار الكل...
sticker.webp0.14 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
من آترام!🩸 از موقعی که استخون ترکوندم و بالغ شدم، فهمیدم که هدف هم ترک کردن این خاکه! درس خوندم، جون کندم ولی وقتی اماده ی رفتن شدم فهمیدم رزومه ی خوبی ندارم... پس برای کاراموزی به تیمارستان مخوف شهرمون درخواست دادم، جایی که هیچ دکتری حاضر نبود توش پا بذاره... تیمارستانی که اگه توش موفق میشدم شاخ غول رو می‌شکستم ولی چطوری!؟ با دستیار یه دکتر شدن💥 دکتر بدجنسی که میگفتن خودش هم مریضه ولی اگه اون مرد من رو مریض خودش کنه چی؟ اون قدری که قید ارزوهامو بزنم؟ غیرممکن بود ولی وقتی دیدمش... https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 اون یه روانشناس روانی بود! قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم. زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفته‌ی خودش می‌کرد. اما بخش سیاه زندگیش من و شیفته‌ی خودش کرد. پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد. زندگی‌ای که مثل یک اتاق فرار بود. اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 عاشقانه‌ای دلچسب🫀💥 #فاخته‌ها_در_آسمان_می‌گریند. 🕊🩵
إظهار الكل...
Repost from N/a
_تو حیاط چه گوهی می‌خوری تو؟! دلت باز برای بیمارستان تنگ شده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقدر جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... وگرنه همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را گلبرگ شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک گلبرگ رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته گلبرگ وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ‼️پارت اول‼️ ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
إظهار الكل...
در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تعرفه تبلیغ تضمینی و ساعتی👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.