cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

♧استکثار |❀| بستر شیطان♧

کپی کردن از آثار ممنوع میباشد❌ نویسنده: باران🍃 ❀ رمان در حال آپ◀ #استکثار ● #بسترشیطان ❀ لینک چنل رمانهای تکمیل شده اینجاست👇 @Romansbaran ❀ چنل ناشناس رمانهای باران☔ جواب سوالاتتون داخل همین چنله⬇️ @nashenasebaran

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
8 214
المشتركون
-324 ساعات
-277 أيام
-1430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

03:37
Video unavailable
اینم تیزر فصل دوم حجمش رو تا اونجا که تونستم کم کردم راحت تر ببینید 😊 بیشتر از دو سال از شروع رمان میگذره چه روزهای سختی که با خوندن بستر حالمون بهتر شد با شخصیت هاش خندیدیم و گریه کردیم میدونم همه منتظر شروع فصل دوم هستیم که مطمئنم قراره پر از هیجان و سورپرایز باشه ❤️ #بسترشیطان #تیزرفصل_دوم
إظهار الكل...
❤‍🔥 218😍 25😭 11💔 9
منم گریه ام گرفت والا. دارم پیر میشم قشنگای من. و چقدر خوشحالم که شانس این رو داشتم باهاتون اشنا بشم تا خط خطی های ذهنمو باتون‌با اشتراک بذارم
إظهار الكل...
😭 185❤‍🔥 51💔 10😍 6
02:39
Video unavailable
💔 121😭 31❤‍🔥 12
برای ورود به چنل #مسمن و #شکوا روی لینک زیر بزنید🌶🔞 چنل دومم👇🏽 https://t.me/+K6gfXVYSvlExMDI0
إظهار الكل...
❤‍🔥 40😭 1
سلام خوشملای من. وقتتون بخیر و شادی. بعد استراحت چند هفته ای با فصل دو برمیگردیم تا اوم موقع قراره شکوا رو تموم کنم، پس از دستش ندین🥰🥰
إظهار الكل...
😭 216❤‍🔥 52😍 8💔 6
#بسترشیطان #part527 _ میخوایم بریم جایی؟ ارس با تعجب پرسید؛ _ کجا؟ _ یه جای خوب، یه جای خیلی خوب! _ منظورت چیه؟! _تا چند دقیقه دیگه خودت متوجه میشی. _چند دقیقه دیگه؟ من که امادگیشو ندارم! هیچی جمع نکردم، حتی لباسام _ هیچی نمیخوام از اینجا با خودت ببری، اونجا که رسیدیم همه چی واست مهیاست. دو ابرویش بالا پرید، اوش واقعا فرق کرده بود، متفاوت رفتار میکرد و حرفهایش بوی غریبگی میداد. _ اوش؟! حالت خوبه؟ چیزی مصرف کردی؟ لبخند زد، مرموزتر شده بود و دیگر نگاهش مهربان نبود: _ میتونی اقا صدام کنی، البته جلوی بقیه. تنها که باشیم، وضعیت فرق میکنه‌ _ بقیه؟ کدوم بقیه؟ همکارات تو کارگاه؟ _ سوالاتت زیاد شد؟ چرا اینقدر عجولی؟ وقتی ان ماشین لوکس جلوی پایشان توقف کرد و راننده پیاده شد و درب را باز کرد دوباره نگاه بهت زده اش را به اوش دوخت؟! اویی که با اشاره ی سر به او فهماند باید سوار شود. تمام مسیر تا رسیدن به عمارت نامدارها ساکت بود. اوش روبروی دروازه ی عمارت قبل او پیاده شد و دستش را گرفت و دنبال خود کشید. همه چیز قصری که در عین غریبی، اشنا میزد شبیهه رویاهایش بود. وقتی وارد ان اتاق بزرگ  شد دنیا دور سرش چرخید. عکس بزرگی از خودش  و اوش روی دیوار دید. اوش او را روی تخت نشاند و در مقابلش خم شد و چشم در چشمش لب زد: _ این دفعه همه چی فرق میکنه، ایندفعه با انتخاب خودت اینجایی‌، زور و اجباری در کار نیست‌. دیگه بدون عذاب وجدان، بدون احساس گناه، بدون کوچکترین مدارا باهات رفتار میکنم. وقتی اضطراب را در نگاهش دید ادامه داد: _نگران نباش، قراره کلی خوش بگذرونیم و تورو به تمام ارزوهات برسونم، ولی وای به حال وقتی که بیرون از محدوده ای که برات تعیین کردم بازی کنی کاراکال  کوچولوی من، اونوقته که با اون رویی که هیچکدوممون دوست نداریم اشنا میشی و باور کن اصلا قرار نیست ازش خوشت بیاد‌. به یکباره واقعا احساس خطر کرد، شاید قدیمی ها  راست میگفتند، ادم باید مراقب باشد چه ارزو میکنی که گاهی امور انگونه که فکر میکنی پیش نمیرود.
إظهار الكل...
❤‍🔥 407😭 51😍 16💔 11
#بسترشیطان #part526 ارتا و ادیراجی که همچنان فکر میکرد ارتا برای نجات جان یک بیگناه به فرسان شلیک کرده پشت درب اتاق عمل منتظر بودند، ولی هیچکدام امادگی لازم برای رویارویی با فرید را نداشتند‌. دیدن او در ان وضعیت، طوری که به تنهایی نمیتوانست قدم بردارد و با کمک حسام پاهایش را روی زمین میکشید قلب هر انسانی را تیکه پاره میکرد. ارتا شرمنده از کاری که کرده بود، نگاه از او گرفت با او چشم به چشم نشود. انگار در لحظه واقعا نفهمید چه کرده، و کم کم با ابعاد فاجعه ای که خود مسببش بود اشنا میشد. فرید دست روی شانه ی او و سینه ی ادیراج گذاشت. انگار از ان دو دمی انرژی و نفس قرض میگرفت؟! گویی در وقت اضافه زندگی میکرد و مرگش نزدیک بود. موی پریشان و رویی که از شدت بی رنگی به ماکت میماند و هیچ خون و حرارتی در ان یافت نمیشد او را به دور از حالات جسمی انسانی کرده بود. به سختی زبان باز کرد و لب زد: _ حالش خوبه؟! جراحتش جدی نیست؟ مگه نه؟ سر خود را به علامت تایید تکان میداد با هر سوالی که میپرسید، که میدانست جز جواب مثبت به این  دو پرسش او را خواهد کشت. ادیراج دست سردش را در دست گرفت. _ تو اتاق عمله، ولی خوب میشه، میدونی که چقدر قویه. پاها دیگر یارای مقاومت نداشت، دوباره زانوها شل شد و همچون درختی با تبر نصف شده به سمت زمین سرازیر شد. حسام از پشت زیر بغلش را گرفت، فرود سنگینی نداشته باشد. روی زمین نشست و قطرات باران سرازیر شد. اولین اشکی بود که از لحظه ای که این خبر را شنیده بود، میریخت. منجمد شده بود، کم کم در حال اب شدن بود. ادیراج برای او کمی اب اورد، حسام دم گوشش به او دلداری میداد و شانه هایش را با کف دست ماساژ میداد، تنها شخصی که ان میان خشکش زده بود ارتا بود. ارام و نامحسوس ان صحنه ی دردناک را ترک کرد و به منزل پناه برد. بغل پدرش را میخواست، به ادرین نیاز داشت. مگر چند سالش بود که از پس حمل این بار سنگین عذاب وجدان بربیاید؟ ادرین باز ناخوش احوال بود، به اتاقش پناه برده بود سروصدای بچه ها ازارش ندهد. روی تخت دراز کشیده بود که ارتا وارد اتاقش شد و از پشت او را بغل کرد. هق هقش را که شنید سراسیمه به سمتش پهلو به پهلو شد. ارتا را به سینه فشرد و نگران پرسید: _ چی شده؟ چته عزیزم؟ _ بابا، من خیلی ادم بدیم. از خودم بدم میاد. متنفرم از کاری که کردم. او را بیشتر به سینه ی خود فشرد، ارامش کند. او را هیچوقت اینگونه ندیده بود. حتی بعد فوت بهروز تلاش میکرد خود دار باشد و خود را قوی نشان دهد. ولی این حال و احوال خبر از یک فروپاشی کامل میداد.
إظهار الكل...
😭 397💔 86❤‍🔥 56😍 9
00:22
Video unavailable
با این آهنگ قبلا واسه فرید و تندر کلیپ ساخته بودم ولی حالا کاملا مناسب حال فرسان و آرتاس 🥲 🌾
إظهار الكل...
😭 139💔 20❤‍🔥 11
#بسترشیطان #part525 یهو وسط قلبش خالی شد، حس سقوط داشت، انگار از ارتفاع زیادی در حال افتادن باشد. ناخوداگاه دستش را به جایی بند کرد، فقط تا مانع این اوار شدن شود. حسام با تعجب به او که بازویش  را گرفته سخت میفشرد نگاه کرد، انگار در حال خود نبود، مخصوصا چشمهای از حدقه درامده و نگاه سرخش غریب مینمود. _ چیه؟ چت شد؟ دستش را پس نزد و اجازه داد به او تکیه کند، که واقعا به نظر میرسید حالش خوش نیست. به سختی نفس میکشید و هوا را با مشقت به سینه میکشید. همان لحظه یکی از ادمهایش وارد حریم خانه شد. عادت نداشتند بدون اجازه اینکار ممنوعه را انجام دهند، اما نگاه بهت زده اش را که دید فهمید، اتفاق بزرگی افتاده‌. حادثه ای که احتمالا مربوط به فرسان است، وگرنه فرید چگونه همان لحظه حالش بد شده؟ _ اقا؟ _ زر بزن، چی شده؟ مرد نگاهی به فرید کرد، من من کنان و با تردید لب زد: _گفته بودین نامدارها رو زیر نظر داشته باشیم. امبولانس اومده بود و..... بقیه ی حرفش را خورد وقتی فرید به یکباره از روی صندلی روی زمین افتاد و از حال رفت. حسام سریع خم شد و بغلش کرد. _ ماشینا  و بچه ها رو اماده کن، باید ببرمش پسرشو ببینه وگرنه دووم نمیاره. زنده ست دیگه؟ _ نمیدونیم اقا، هنوز هیچ خبر جدیدی مخابره نشده. _خیلی خب، زودتر برو کاری که بهت گفتم رو انجام بده
إظهار الكل...
😭 326💔 61❤‍🔥 41😍 6
#بسترشیطان #part524 جانیار قبل خارج شدن از عمارت به سمت دفتر کار رفت، چیزی او را به ان سو میکشاند و نمیدانست دلیلش چیست. با دیدن فرسان و ان چه در دست دارد به جواب سوالش رسید: _ داری چه غلطی میکنی؟! فرسان در جوابش ان لبخند معروف را حواله اش کرد. _ غلطی که تو نتونستی، اتفاقا باید کلی از من تشکر کنی، البته نه فقط تو همه تون. کارهای کثیفی که تو این خانواده هیچکس راضی به انجامش نیست رو براتون اوکی میکنم. رو چه درجه ای باید اینو بزنم تا اون پلیس کوچولو مغزش منفجر بشه؟! دستش روی کلید دستگاه بود و در حال بالا رفتن‌. لحن ادیراج تقریبا رنگ التماس گرفت: _ نکن فرسان، من حلش کردم، قربانی گوی رو جایگزین کردم. لازم نیست دیگه جانیار رو بکشیم. لبخند فرسان بیشتر کش امد: _ قضیه چیه؟ عاشق شدی پسر دایی؟ اون همه نقشه که کشیده بودی باد هوا؟! _ خواهش میکنم اونو بده من. چند قدم به او نزدیک شد و دستش را به سمتش دراز کرد؛ _ در قبالش حاضری چی به من بدی؟ _ هر چی که بگی، هر چی که بخوای. _ ارزششو داره؟ یک جان ناقابله سیاهی لشکر؟ اب دهانش که از شدت استرس و اضطراب ته حلقش جمع شده بود را به سختی قورت داد: _ اون دیگه سیاهی لشکر نیست، خواهش میکنم جونشو به من ببخش. همان لحظه صدای وحشتناکی شنیده شد، به سمت منبع صدا برگشت و ارتا را اسلحه به دست یافت. به سمت فرسان که برگشت نقطه ی قرمزی وسط سینه اش یافت. نقطه ی که لحظه به لحظه قطر ان بزرگتر میشد و پیراهن  سفیدش را خیس میکرد. نگاه ناباورانه ی فرسان اما قفل ارتا بود، زخم کاری نبود، دیدن ضارب بود که او را از پا انداخت. دو زخم پشت سر هم از دو عزیزش بود که او را کشت. وقتی نقش زمین شد ادیراج به سمت او دوید و بغلش کرد: _ چیکار کردی ارتا؟! چیکار کردی؟! داشتم راضیش میکردم، لازم نبود بهش شلیک کنی
إظهار الكل...
😭 275❤‍🔥 87💔 62