cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

♧استکثار |❀| بستر شیطان♧

کپی کردن از آثار ممنوع میباشد❌ نویسنده: باران🍃 ❀ رمان در حال آپ◀ #استکثار ● #بسترشیطان ❀ لینک چنل رمانهای تکمیل شده اینجاست👇 @Romansbaran ❀ چنل ناشناس رمانهای باران☔ جواب سوالاتتون داخل همین چنله⬇️ @nashenasebaran

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
8 246
المشتركون
-324 ساعات
-127 أيام
-2030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#بسترشیطان #part526 ارتا و ادیراجی که همچنان فکر میکرد ارتا برای نجات جان یک بیگناه به فرسان شلیک کرده پشت درب اتاق عمل منتظر بودند، ولی هیچکدام امادگی لازم برای رویارویی با فرید را نداشتند‌. دیدن او در ان وضعیت، طوری که به تنهایی نمیتوانست قدم بردارد و با کمک حسام پاهایش را روی زمین میکشید قلب هر انسانی را تیکه پاره میکرد. ارتا شرمنده از کاری که کرده بود، نگاه از او گرفت با او چشم به چشم نشود. انگار در لحظه واقعا نفهمید چه کرده، و کم کم با ابعاد فاجعه ای که خود مسببش بود اشنا میشد. فرید دست روی شانه ی او و سینه ی ادیراج گذاشت. انگار از ان دو دمی انرژی و نفس قرض میگرفت؟! گویی در وقت اضافه زندگی میکرد و مرگش نزدیک بود. موی پریشان و رویی که از شدت بی رنگی به ماکت میماند و هیچ خون و حرارتی در ان یافت نمیشد او را به دور از حالات جسمی انسانی کرده بود. به سختی زبان باز کرد و لب زد: _ حالش خوبه؟! جراحتش جدی نیست؟ مگه نه؟ سر خود را به علامت تایید تکان میداد با هر سوالی که میپرسید، که میدانست جز جواب مثبت به این  دو پرسش او را خواهد کشت. ادیراج دست سردش را در دست گرفت. _ تو اتاق عمله، ولی خوب میشه، میدونی که چقدر قویه. پاها دیگر یارای مقاومت نداشت، دوباره زانوها شل شد و همچون درختی با تبر نصف شده به سمت زمین سرازیر شد. حسام از پشت زیر بغلش را گرفت، فرود سنگینی نداشته باشد. روی زمین نشست و قطرات باران سرازیر شد. اولین اشکی بود که از لحظه ای که این خبر را شنیده بود، میریخت. منجمد شده بود، کم کم در حال اب شدن بود. ادیراج برای او کمی اب اورد، حسام دم گوشش به او دلداری میداد و شانه هایش را با کف دست ماساژ میداد، تنها شخصی که ان میان خشکش زده بود ارتا بود. ارام و نامحسوس ان صحنه ی دردناک را ترک کرد و به منزل پناه برد. بغل پدرش را میخواست، به ادرین نیاز داشت. مگر چند سالش بود که از پس حمل این بار سنگین عذاب وجدان بربیاید؟ ادرین باز ناخوش احوال بود، به اتاقش پناه برده بود سروصدای بچه ها ازارش ندهد. روی تخت دراز کشیده بود که ارتا وارد اتاقش شد و از پشت او را بغل کرد. هق هقش را که شنید سراسیمه به سمتش پهلو به پهلو شد. ارتا را به سینه فشرد و نگران پرسید: _ چی شده؟ چته عزیزم؟ _ بابا، من خیلی ادم بدیم. از خودم بدم میاد. متنفرم از کاری که کردم. او را بیشتر به سینه ی خود فشرد، ارامش کند. او را هیچوقت اینگونه ندیده بود. حتی بعد فوت بهروز تلاش میکرد خود دار باشد و خود را قوی نشان دهد. ولی این حال و احوال خبر از یک فروپاشی کامل میداد.
إظهار الكل...
😭 367💔 79❤‍🔥 52😍 7
00:22
Video unavailable
با این آهنگ قبلا واسه فرید و تندر کلیپ ساخته بودم ولی حالا کاملا مناسب حال فرسان و آرتاس 🥲 🌾
إظهار الكل...
😭 132💔 20❤‍🔥 10
#بسترشیطان #part525 یهو وسط قلبش خالی شد، حس سقوط داشت، انگار از ارتفاع زیادی در حال افتادن باشد. ناخوداگاه دستش را به جایی بند کرد، فقط تا مانع این اوار شدن شود. حسام با تعجب به او که بازویش  را گرفته سخت میفشرد نگاه کرد، انگار در حال خود نبود، مخصوصا چشمهای از حدقه درامده و نگاه سرخش غریب مینمود. _ چیه؟ چت شد؟ دستش را پس نزد و اجازه داد به او تکیه کند، که واقعا به نظر میرسید حالش خوش نیست. به سختی نفس میکشید و هوا را با مشقت به سینه میکشید. همان لحظه یکی از ادمهایش وارد حریم خانه شد. عادت نداشتند بدون اجازه اینکار ممنوعه را انجام دهند، اما نگاه بهت زده اش را که دید فهمید، اتفاق بزرگی افتاده‌. حادثه ای که احتمالا مربوط به فرسان است، وگرنه فرید چگونه همان لحظه حالش بد شده؟ _ اقا؟ _ زر بزن، چی شده؟ مرد نگاهی به فرید کرد، من من کنان و با تردید لب زد: _گفته بودین نامدارها رو زیر نظر داشته باشیم. امبولانس اومده بود و..... بقیه ی حرفش را خورد وقتی فرید به یکباره از روی صندلی روی زمین افتاد و از حال رفت. حسام سریع خم شد و بغلش کرد. _ ماشینا  و بچه ها رو اماده کن، باید ببرمش پسرشو ببینه وگرنه دووم نمیاره. زنده ست دیگه؟ _ نمیدونیم اقا، هنوز هیچ خبر جدیدی مخابره نشده. _خیلی خب، زودتر برو کاری که بهت گفتم رو انجام بده
إظهار الكل...
😭 306💔 58❤‍🔥 37😍 5
#بسترشیطان #part524 جانیار قبل خارج شدن از عمارت به سمت دفتر کار رفت، چیزی او را به ان سو میکشاند و نمیدانست دلیلش چیست. با دیدن فرسان و ان چه در دست دارد به جواب سوالش رسید: _ داری چه غلطی میکنی؟! فرسان در جوابش ان لبخند معروف را حواله اش کرد. _ غلطی که تو نتونستی، اتفاقا باید کلی از من تشکر کنی، البته نه فقط تو همه تون. کارهای کثیفی که تو این خانواده هیچکس راضی به انجامش نیست رو براتون اوکی میکنم. رو چه درجه ای باید اینو بزنم تا اون پلیس کوچولو مغزش منفجر بشه؟! دستش روی کلید دستگاه بود و در حال بالا رفتن‌. لحن ادیراج تقریبا رنگ التماس گرفت: _ نکن فرسان، من حلش کردم، قربانی گوی رو جایگزین کردم. لازم نیست دیگه جانیار رو بکشیم. لبخند فرسان بیشتر کش امد: _ قضیه چیه؟ عاشق شدی پسر دایی؟ اون همه نقشه که کشیده بودی باد هوا؟! _ خواهش میکنم اونو بده من. چند قدم به او نزدیک شد و دستش را به سمتش دراز کرد؛ _ در قبالش حاضری چی به من بدی؟ _ هر چی که بگی، هر چی که بخوای. _ ارزششو داره؟ یک جان ناقابله سیاهی لشکر؟ اب دهانش که از شدت استرس و اضطراب ته حلقش جمع شده بود را به سختی قورت داد: _ اون دیگه سیاهی لشکر نیست، خواهش میکنم جونشو به من ببخش. همان لحظه صدای وحشتناکی شنیده شد، به سمت منبع صدا برگشت و ارتا را اسلحه به دست یافت. به سمت فرسان که برگشت نقطه ی قرمزی وسط سینه اش یافت. نقطه ی که لحظه به لحظه قطر ان بزرگتر میشد و پیراهن  سفیدش را خیس میکرد. نگاه ناباورانه ی فرسان اما قفل ارتا بود، زخم کاری نبود، دیدن ضارب بود که او را از پا انداخت. دو زخم پشت سر هم از دو عزیزش بود که او را کشت. وقتی نقش زمین شد ادیراج به سمت او دوید و بغلش کرد: _ چیکار کردی ارتا؟! چیکار کردی؟! داشتم راضیش میکردم، لازم نبود بهش شلیک کنی
إظهار الكل...
😭 255❤‍🔥 82💔 57
#بسترشیطان #part523 حس میکرد ارشام از دست او دلخور است، حتی دیگر با او حرف نمیزد و شوخی نمیکرد. حس میکرد تیکه ای از قلبش کنده شده و از او دور افتاده است، که ارشام برای او فرای یک برادر بود، تنها دوست واقعی و رفیقی که هیچوقت ناامیدش نمیکرد. سر میز صبحانه به او زل زده بود به امید یک لبخند یا حتی نیم نگاهی که خرجش کند. اما دریِغ از کوچکترین واکنشی نسبت به او. خواست چیزی بگوید که همان لحظه گوشی در جیبش زنگ خورد. منتظر تماس خیلی مهمی بود وگرنه چه کسی جرات داشت در حضور ادرین گوشی سر میز غذا بیاورد؟! همین که زنگ گوشیش در فضا پخش شد، چشم غره ی ادرین را به جان خرید و بعد معذرت خواهی سریع و یک بوس هوایی که تقدیمش کرد میز را ترک کرد و یک جای خلوت پیدا کرد. صدای اوش که توی گوشش پیچید، یک نفس عمیق کشید. عجیب به این ادم اعتماد نداشت و اگر مجبور نبود هیچوقت با او همدست نمیشد. _ امروز باید کارو تموم کنی. نمی خوام وقتی وارد اون خونه میشم فرسان رو اونجا ببینم. _ من نمیفهمم چیکار اون داری اخه!؟ مگه نه خواهر زاده و هم خونتونه؟ _ قرارمون این نبود، فراموش کردی که باید دستورات رو بی چون و چرا اجرا کنی؟! خیلیا هستن حاضرن در قبال کاری که قراره برای تو بکنم صد برابر این خواسته رو انجام بدن. چند لحظه مکث کرد قبل جواب دادن: _ نه، هیچکس جز من نمیتونه فرسان رو بکشه، چون به کسی اونقدر اعتماد نداره که اجازه بده تا این حد بهش نزدیک بشه. همونقدر که من بهت نیاز دارم تو هم به من نیاز داری. پوزخند زد اوش ان ور خط: خوشم میاد هوش و ذکاوتت به بابات رفته، یه نصیحت بهت میکنم اویزه ی گوشت کن، اشتباهه فرسان رو تکرار نکن، سپرهاتو در مقابل هیچکس پایین نیار. هیچ شخصی لیاقت این حجم از اعتماد رو نداره. جایی گوشه ی سینه تیر کشید، اولین چالش در مسیر موفقیت در کارش سخت ترینش بود. از خیلی چیزها باید میگذشت در قبال ان. _ ماموریت رو تموم شده فرض کن. همین الان میرم سمت قصر نامدارها.
إظهار الكل...
❤‍🔥 217😭 125💔 74
#بسترشیطان #part522 لبه ی تخت کنار حسام نشست و ارام زمزمه کرد: _ بچه پسره حسام با تعجب نگاهی به او کرد، موهایش را خشک نکرده بود و قطرات اب روی ان پیرهن شفاف سفید ریخته، یقه اش را خیس کرده بود. جای ضربات کمربند کمرنگ شده، جز سایه ای روی رخ مهتابیش ردی نگذاشته بود. دقیقا شبیهه ماه کامل شده بود، روشن و پرنور با طرح سایه ی تیره ایی نامنظم که جز عمق و زیبایی به ان نمی افزود. نگاه از او گرفت بیش از این وسوسه نشود. _ از کجا فهمیدی؟ هنوز جنسیتش قابل شناسایی نیست. _ میدونم، ولی مطمئنم پسره، صدای قلبش رو میشناسم. دلخور و عصبانی بود از دست او، به دنبال راهی برای ازارش بود. و چی بهتر از نشانه گیری احساسات شکننده ی  او: _ خب خوبه، پس بچه ای که قراره کلفتیشو بکنی مذکره. اینجوری بیشتر خوش میگذره. فرید برخلاف انتظار او، احساس بدی نسبت به ان طفل معصوم نداشت. مخصوصا حالا که ضربان قلبش را هم شنیده بود، ناخوداگاه نسبت به او احساس مسئولیت میکرد: _ تمام سعی مو میکنم کودکی شادی داشته باشه، هر اونچه خودم ازش محروم بودم رو با کمال میل تقدیمش میکنم. این حرفها یه جوری دهانش را بسته، خلع سلاحش کرد. سریع موضوع بحث را عوض کرد، برو موهاتو خشک کن،  دوباره مریض بشی با دست های خودم خفه ات میکنم. فرید دوباره لبخند زد، این حرفها را به حساب نگرانی برای سلامتی اش گذاشت و گرچه به دروغ برای خود اینده ی زیبایی برای این رابطه  ترسیم میکرد.
إظهار الكل...
❤‍🔥 381😭 87💔 52😍 16
#بسترشیطان #part521 واسه شیطان کوچک 😎
إظهار الكل...
❤‍🔥 311😭 42💔 28😍 16
00:11
Video unavailable
❤‍🔥 69😍 6
#بسترشیطان #part520 پوزخند زد اینبار غلیظ تر، از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره ای که به سمت شهر بود رفت. پشت به ارشام کلمات را  شلیک میکرد: _ یه روز تمام شهر زیر سایه ی بابام بود، از من نخواه زیر سایه ی کسی باشم. میدونی چرا قبلا وقتی پادشاه جدیدی قدرت رو در دست میگرفت تمام شاهزاده های قبلی رو میکشت؟! چون کسی که خون سلطنتی تو رگهاشه نمیتونه وزیر یا زیردست یا رعیت کسی باشه. بلاخره یه روز قیام میکنه. به قیمت جونش هم شده سعی میکنه دوباره قدرت رو در دست بگیره. _ ارتا نکن این کارو، خودت هم میدونی اخرش خرابیه. _ چرا نکنم؟ مگه بهروز قبل من نکرد؟ مگه نه شیطان بزرگ شد تا خانواده اش در اوج بمونن؟ منم پسر همون ادمم. مثل اینکه همه فراموش میکنن وارث خون چه کسی‌ام؟! ارشام خسته از کشف این حقیقت ازاردهنده روی صندلی نشست: _ فکر‌میکردم فرسان رو تو تاثیر سوء داره، اما نه، اون هر چی هست لااقل رو بازی میکنه، هیچوقت ادای کسی که نیست رو در نمیاره. اما تو..... _ اما من چی؟ به سمت برادرش برگشت و با ان نگاه غریب به او زل زد: _ ترجیح میدین تحت رحمت این و اون بمونم و دم نزنم؟ من حاضرم برای احیای این امپراطوری از خیلی چیزا بگذرم، تو بگو اصلا از زندگیم، ولی  ازتون میخوام کمک نمیکنید لااقل جلوی پام سنگ‌اندازی نکنید. شما دور بمونید و از همون جا خوب تماشا کنید، همین که حساب هاتون شارژ میشه و لنگ دو قرون پول نیستید کافیه‌، لازم نیست دستاتون رو الوده ی چیزی کنید. _ ارتا؟ کاش بدونی فقط خودتو وارد چه سیاه چاله ای کردی؟! قراره خیلی چیزا رو تو خودش ببلعه، اخرش هم میفهمی اصلا ارزششو نداشت. _ اینش دیگه به خودم مربوطه، من تو این بازی قمار سنگین کردم، سودش برای همه ی خانواده است ولی ضررش  واسه خودمه فقط.
إظهار الكل...
❤‍🔥 369😭 70💔 34😍 8🤣 6
#بسترشیطان #part519 نگاه ارشام قفل طبقه ی بالا بود، میشد از پشت شیشه های شفاف در دفتر کار، ارتا را دید که با چند نفر غریبه در حال گفتگو است. بلسم که نگرانی و اضطراب را در نگاهش دید ارام زمزمه کرد؛ _ میخوای بری بالا برو، من حواسم به بچه ها هست. تشکر کرد و سریع پله ها را طی کرد ولی درست همان لحظه که میخواست وارد دفتر شود مهمان های ارتا با او خداحافظی کرده انجا را ترک کردند. _ عه؟ ارشام اینجایی؟ خوب کردی اومدی خواستم ایتم های جدیدی که میخوام به منو اضافه کنم رو نشونت بدم نظرتو بپرسم؟! نگاه مشکوک ارشام قفل ادمهایی بود که در حال رفتن بودند، گول این لحن و حرفهای ارتا را نخورد، که این تیپ ادمها را میشد از فاصله ی چند کیلومتری تشخیص داد: _ اینا کی بودن ارتا؟! با تو چیکار داشتن؟ _ مشتری، مشتری عزیزم. قراره کی باشند مثلا؟ _ مشتری چی؟ چی رو گذاشتی واسه فروش؟ به یکباره نوع نگاه و حتی حالت صورتش عوض شد، انگار دیگر ان ارتای همیشگی نبود، انگار به یکباره جدی، عوض شده بود. _به نظرت  وارث امپراطوری مقدم ها چی کالایی داره برای عرضه کردن؟! به یکباره خشمگین شد، پس حدسش درست بود، ارتا به دور از چشم انها در حال احیای تجارت پدر بود. مشتی روی میزِ جلوی ارتا کوبید: _ قرارمون این نبود، پس وصیت بابا چی میشه؟ قولی که به ادرین دادی؟ لبخند زد گرچه تلخی از ان میچکید: _ خیلی متاسفم، ولی قرار نیست به خاطر یک قول و قرار، اصلا بگو وصیت نامه  زندگی و اینده ی این خانواده رو به فنا بدم. _ خانواده رو بهونه نکن، خودت هم خوب میدونی موضوع یه چیز دیگه ست.
إظهار الكل...
❤‍🔥 325💔 26😍 11😭 9