- والا؟!... تو..تو.. تو کی... کی برگشتی؟!
موهای خیسش مشکی تر از همیشه بود!...
صدف چشمهاش روشن تر از همیشه بود!...
گردنِ درازش زیبا تر از همیشه بود!...
دیگه خبری از اون حولهی سفید رنگِ بلندش نبود!... حولهی طوسیِ من رو دورش پیچیده بود که بدنش رو از بالا و پایین حسابی به نمایش گذاشته بود!
لبم رو گازی گرفتم و خواستم با تمامِ سختیش از پاهای خوش تراشش نگاه بگیرم اما تتوی روی مچ پاش اجازه نمیداد!...
- صبح اومدی؟!... اَ..الان اومدی؟!!
نفسی که به تنگ اومده بود رو بیرون فرستادم و زبونی روی لبم کشیدم... اشارهای به در بستهی اتاق کردم و با صدای گرفته و خشداری مردد پرسیدم
- تو دیشب تو اتاق من خواب بودی؟!
گازی که از لبش گرفت داشت افسارم رو به پارگی نزدیک میکرد!... اما من قبل از هر چیزی جواب میخواستم! تا بدونم تا چه حدی باید دنبال انتقام باشم!
دستش رو بالا آورد و کشید روی پیشونیش!
این دختر با اون تتوی عقابِ بیسر روی بازوش داشت مقاومت منو میسنجید؟!...
چطور ازم انتظار داشت با اون قطرههای آبی که روی پوستش دونه بسته، من ساکت بشینم؟!
- اوم... من... آره... دیشب اونجا بودم!...
عا... پکیج!... پکیج اتاقم مشکل داشت... درستش نکردی هنوز... باید براش یه فکری کرد....
چی داشت واسه خودش قصهی شنگول و منگول تعریف میکرد!
با اخم بهش خیره شدم. عصبانیت و دلتنگی اجازه نمیداد کلمهی مناسبی برای جملهسازی پیدا کنم!...
از کلافگی دستی به کمرم زدم. لبم رو تر کردم و گازی گرفتم. با حرص خفهای پرسیدم
- این ینی... تمامِ دیشب تا خودِ صبح و همین چند دقیقه قبل از حموم رفتنت توی اتاقِ من بودی؟!
گیج شده و با چشمهای نگرانش، به معنای مثبت سرش رو تکونی داد!...
برا اینکه بهش حمله نکنم و کارش رو نسازم، نگاهم رو ازش دزدیم و با حرص، کوتاه خندیدم!
- اونوقت الان ساعت چنده؟!...
با تعجب سرش رو تکونی داد و آروم گفت
- نمیدونم... قبل از دوش گرفتنم حوالی ساعت دوازده ظهر بود فکر کنم!... چطور؟!
با این حساب یعنی من چیزی نزدیک به هفت هشت ساعت رو از دست داده بودم؟!...
آه خدای من!... آه خدای من... آخه چطوری یه لقمهی چپش کنم که کمتر درد بکشه؟!...
سرم رو برگردوندم طرفش و بیاختیار دوباره از سر تا پاهای خوش تراشش رو از نظر گذروندم!...
چشمهام نقطه به نقطهی زیبایی هاش رو تماشا کرد و...
به خودم که اومدم، با قدمهای بلندی خودم رو بهش رسونده، دست توی موهای خیسش انداخته و لبهام رو توی یک میلیمتری لبش نگه داشته بودم!...
خیره توی صدفیهای گشاد شده و متعجبش با حرص نالدیم " میخوامت!... "
حتی بهش فرصت درک مسئله رو ندادم و لبهام رو محکم کوبیدم روی لبهای مرطوبش!...
عمیق ترین و دلتنگترین کامی که بود برای اولین بار از لبِ یه دختر میگرفتم!...
دختری که شده بود عشقم... دین و ایمونم!
کمرش رو محکم گرفتم که خودش رو بالا کشید و با کمکم پاهاش رو پیچید دورِ کمرم!...
مگه میشد دلتنگم نشده باشه؟!... مگه به عشقی که بهم داشت شک داشتم؟!... نداشتم!
باز شدنِ گرهی بیخودِ حولهی دورش رو وقتی فهمیدم که گوشش افتاد پایین و خط سینهش پیدا شد!
جفتمون به نفس نفس افتاده بودیم!...
خیره توی جادوی صدفیهاش نفسم فوت شد روی لبهاش و بیشتر به خودم فشارش دادم
- میخوامت لیلی!... به اندازهی تک تک ثانیهای هایی که ازت دور بودم دلم تنگ شده واست!...
دلمو باز کن لیلیِ من!... خشک شدم از دوریت!... سیرابم کن چشم صدفی!... واسه من شو...
انگشتهاش رو با نوازش توی موهام حرکت داد و خیره به نگاهِ پر از نیازم با بغض گفت
- منم میخوامت والا... باور کن منم تو حالِ خودتم، اما...
زیر لب با شک زمزمه کردم " اما چی؟!... "
گیج شده نگاهِ منتظرم رو بهش دوختم که ادامه داد
- باید... باید یه چیزی رو بهت بگم!....
یعنی قبلش باید بدونی!...
متوجه منظورش نمیشدم!... دستم رو دورش محکمتر کردم که کمی بالاتر کشیده شد!...
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و موهای خیسش تیشرتم رو نمدار کرد!...
توی فاصله میلیمتری چشمهامون پلک بست!...
نفسِ داغش پوست صورتم رو سوزوند و با دلهره گفت
- با... با یه... با یه دختر باکره طرف نیستی!...
من... من قبلا که...
https://t.me/+I7jU9I-7VdcwOGJk
دختره قبلا صیغهی یه پلیس بوده که دشمن شوهرش از آب در میاد و....
کارشون از یه ازدواج قراردادی به عشق کشید. عشقی که رازهای نحس گذشته رو برملا میکنه و باعث میشه لیلی با تهدیدهای خانوادش والارو ترک کنه!...
اما آقای کیانی که قرار نیست بیخیالِ همسرش بشه😎