cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

●BROKEN WINGS○

Stop🖤 Wishing 💛 Start 💙 Doing ❤️

إظهار المزيد
إيران392 881لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
105
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#فصل6 #پارت95 آنچه گذشت.... ما توی زمان سفر کردیم. آلاجیا؟ نیکلاوس؟ مارسل! ممد.... آفتاب داره غروب میکنه. با دونستن راز آدم های ترسناک جون خودت رو به خطر ننداز. #Apocalypse_of_the_supernatural... مستر=در حال شمارش کسانی که دور آتش نشسته بودن بودم تقریبا همه بودن اما یکی کم بود. جیل و بچه اش کم بود، نگاهی به ممد انداختم. تازه بیدار شده بود و سرش درد میکرد یا حداقل اینشکلی میگفت... مستر :ممد! ممد:چیه؟ مستر:چیزی رو فراموش نکردی؟ ممد:الان اصلا حوصله بازی هاتو ندارم. اگر چیزی میخوایی بگی مستقیم بگو. مستر:باشه. زن و بچت توی کشتی بودن!..... و الان بین ما نیستن. ممد:چی؟ چطور.... چطور اینجا نیستن. مستر:این رو دیگه نباید از من بپرسی. ممد:حالا چیکار کنم؟ مستر :پیشنهاد میدم که دور جزیره دنبال ردی ازش بگردی. بعد از صحبت با من به سرعت به سمت غرب رفت. آلاجیا چند لحظه ای به رفتن ممد خیره شد و بعد نشست دور آتیش و با نیکلاوس شروع به صحبت کرد. مارسل:اممم نباید بریم کمکش. ربکا:آره ناسلامتی اون یکی از ماست. ربکا به همراه مارسل بلند شد تا به کمک ممد بره که آلاجیا.... آلاجیا:خواهر، مارسلوس. صمیمانه پیشنهاد میکنم که بنشینید و در کار اون دخالت نکنید. ربکا:چرا؟ چرا نمیریم کمکش. نیکلاوس:یه رازه. در حالی که همه مشغول صحبت بودن نگار و سارا در حال خوردن ماهی کبابی بودن. از جمعیت فاصله گرفتم و قدم زنان توی ساحل میگشتم. داشتم فکر میکردم که چطوری به هدفم برسم که نوک چکمه بلندم به یه چیزی خورده بود که آب اون رو آورده بود. عجیب بود. یه پارچه بنفش رنگ دور اون چیز رو کامل پوشونده بود. برش داشتم و پارچه رو از روش برداشتم بچه ممد رو دیدم که مرده بود. خب اینم سرنوشت این بچه بود که نرسیده برگرده به همون جایی که ازش اومده. بچه رو توی بغل گرفتم و به سمت آتیش رفتم روی صندلیم نشستم و منتظر ممد شدم.... .... ممد= دارم از نگرانی میمیرم، مثل این میمونه که یه خنجر توی قلبت فرو کرده باشن و تو نه میتونی بیرون بیاریش و نه میتونی خودت رو خلاص بکنی. داشتم که میدویدم کمتر از 2 کیلومتر دور شده بودم که بدن جیل رو یپدا کردم. بالای سرش رفتم و بهش ماساژ قلبی دادم. ممد:جیل جیل صدامو میشنوی. بهم جوا ب بده. نه نه نمیتونم اونو از دست بدم الان نه، نه الان که تازه داریم کمی از طعم خوشبختی رو میچشیم. انقدر بهش ماساژ دادم که بالاخره آب ها رو بیرون آورد و شش هاش خالی شد. وقتی بیدار شدبغلش کردم.... ممد:آه جیل تو زنده ای، خدا رو شکر. جیل:آه ممد عزیزم. خوشحالم که میبینمت.! ممد:منم همینطور.تو حالت خوبه؟ جیل: به محض اینکه پسرمون رو ببینم خوب میشم، خب اون کجاست؟؟؟ جیل با اشتیاق و شور خاصی نگاهم میکرد. طوری که انگار یک نفر به یک قهرمان که انتظار داره نجاتش بده نگاه میکنه. نمیخواستم توی چشاش نگاه بکنم. ممد: امم.... امم... جیل ما.... به محض اینکه توی چشاش نگاه کردم، فهمید. تمام قضیه رو فهمید. خودشو با اون حال بدش پرت کرد سمت آب و شیون کنان داشت شنا میکرد به سمت دریا. باید جلوشو بگیرم و میگیرم... ممد:جیل، جیل عزیزم. تو نمیتونی بری به دریا. الان نه خیلی خطرناکه. جیل:برام مهم نیست من میخوام بچمو پیدا بکنم. جیل تمام کلمات رو با هق هق و گریه بیان میکرد. هرچه میخواستم نگهش دارم اون بیشتر تقلا میکرد. دیگه چاره ای ندارم باید کار لازم رو بکنم، نمیتونم جیل رو هم از دست بدم. گردنش رو توی دستام گرفتم و تق. شکستم، گردنش رو شکستم. این باعث میشه که مدتی بیهوش باشه. جیل رو روی شونم انداختم گ به سمت آتیش رفتم. وقتی رسیدم. اعضای خانواده جز آلاجیا همگی بلند شدن تا بفهمن چه اتفاقی افتاد. اینکه من پیداشون کردم. احساس خیلی بدی دارم. احساس میکنم قلبم توی خالی شده. انگار یک تکه ازش رو کنده باشن. تاحالا فکر نمیکردم از دست دادن کسی که بهش وابسته انقدر بده. اشک توی چشمانم جمع شده بود. میخواست که روی گونه هام بریزه، در همین لحظات بود که جیل بهوش اومد و شروع کرد به فریاد کشیدن. در حالی که سعی در آروم کردنش داشتم گوشه چشمم به مستر افتاد که روی صندلیش نشسته و جیزی به دست داره، اون چیه؟ ولش کن اهمیتی نداره حتما میتونه بهم کمک بکنه. رفتم سمتش و..... نویسنده :Master of Death ☠
إظهار الكل...
#فصل6 #پارت94 آنچه گذشت.... پدر؟ نیکلاوس کجاست...؟ سریعا سپری در سمت چپ بسازید. کشتی به اعماق آب رفت... #Apocalypse_of_the_supernatural... مستر=بعد از اینکه کشتی رو غرق کردم. با نیروم خودم رو به سطح آب رسوندم. زمانی که به سطح آب رسیدم، در سمت شرق میدان مبارزه جزیره ای کوچک وجود داشت. با استفاده از نیروم روی هوا معلق شدم و به سمت جزیره حرکت کردم. زمانی که به ساحل رسیدم و پاهام رو روی شن های ساحل گذاشتم،چند ده تا از دزدان دریایی که به تازگی بهشون بر خورده بودم رو ملاقات کردم... دزد دریایی:به به، ببین کی اینجاست. انگار یه ماهی گنده صید کردیم بچه ها.... مستر: اگر پول میخوایید، باید بدونید که من پولی نمیدم. دزد دریایی:نمیدی؟ فکر کنم این یکی زیادی آب دریا خورده، روی مغزش تاثیر گذاشته.... یالا پیرمرد هرچه داری رو کن. مستر:باشه. کاتانایی رو که ساخته بودم تا شیاطین رو زندانی بکنم و کردم رو بیرون کشیدم. مستر: قدرتت رو به من بده، آشورامارو. توی اون چند لحظه حساس و بسیار سریع بود که شمشیر هایی کپی شده از کاتانای من در بالای سرم ظاهر شدن و تمام اون کاتانا ها قلب های دزدان دریایی رو از وسط پاره کردن. حالا که کارم با این ها تموم شده باید منتظر بقیه باشم. کاتانا رو توی قلافش گذاشتم و یک صندلی چوبی با یک میز به همراه دو لیوان و یک بطری مشروب روی آن ظاهر کردم. یکی از لیوان ها رو برای خودم پر کردم و روی صندلی نشستم. مشروب رو تا آخرین قطره توی لیوان رو درون حلقم ریختم و منتظر نشستم.... حدود 4 ساعت بعد نگار در حالی که جسم بیهوش سارا رو روی شونه اش انداخته بود به ساحل رسید. به محض رسیدن به ساحل نگار سارا رو روی شن ها انداخت و خودش هم روی شن ها به زانو در اومد. نگاهش که میکردم توی صورتش خستگی و کوفتگی جریان داشت. ظاهراً جز اون فعلا هم صحبتی نداریم، پس صندلی در آن سمت میز برایش ظاهر نمودم و بهش تعارفی زدم که بر روی صندلی بنشیند. نگار بدون هیچ وقت تلف کردی و بدون هیچ صحبتی همچون زنی قطحی زده. و گرسنه که انگار غذا دیده چهار دست و پا خودش رو به پای صندلی رساند، خودش را به زور روی صندل کشاند و روش نشست. برای اون هم لیوانی پر کردم، لیوان رو توی دستش گذاشتم و منتظر بقیه شدم. بعد از تنها نیم روز تمام خانواده مایکلسون ها به همراه نیگان که آب اونها رو کشیده بود به ساحل رو پیدا کردم. آفتاب در حال غروب بود و این طور که پیداست باید تا زمان بهوش اومدن آنها صبر کنیم، در حال حاضر تنها هم صحبت من نگار بود که چیزی جز کنایه های نیش دار و سوال هایی سنگین نمیپرسید. سوال هایی که جوابشان برای دانستن بسیار سنگین تر از آنچه تصورش رو میکرد هستند. همانطور که آفتاب در حال غروب بود و من نیز جواب های سوال نگار رو نمیدادم و یا طفره میرفتم و یا با نیروی درونیم دهانش رو مهر میکردم در سر آخر که دهانش رو از مهر باز کردم.... نگار:هدفت از این کار ها چیه؟ مستر:چه کارهایی؟ نگار:همین که ما علیه ات جنگیدیم و تو همه رو به زمان های دیگه تبعید کردی و بعد از اون اومدی دنبالمون. زیاد منطقی به نظر نمیاد؟ اگر قراره ما رو بکشی چرا نجاتمون دادی؟ اگر قراره نجاتمون بدی چرا از همون اول چنین کاری کردی. مستر:جوابش ساده است. یه حادثه بود. نگار:اوه به من دروغ نگو. یه زن میدونه دقیقا کی یه مرد نیاز به دروغ پیدا میکنه و میگه و برای تو الان یکی از اون زمان هاست.! مستر: ببین جواب هایی وجود دارن که فرای درک تو هستن و راز هایی وجود دارند که هرگز نباید فاش بشن. پس با دونستن راز آدم های خطرناک زندگیت رو به خطر ننداز. منتظر جواب نگار بودم که صدای نفس زدن آلاجیا و نیکلاوس گفتگو مون رو قطع کرد. از جام بلند شدم و بالای سرشون رفتم. دستاشون رو گرفتم و کمکشون کردم بلند بشن. مستر:بقیه رو بهوش بیارید باید بریم. آلاجیا:بنظر شما بهتر نیست بعد از اون اتفاقات کمی استراحت بکنیم؟ مستر:..... فقط تا طلوع آفتاب. آلاجیا :سپاسگزارم. نیکلاوس و آلاجیا شروع کردن به صدا کردن و ماساژ قلبی برای تخلیه آب توی شش ها. کمتر از یک ساعت گذشته که هم دور آتشی گرم در حال صحبت خوردن و نوشیدن بودند.... نویسنده :Master of Death ☠
إظهار الكل...
امشب پارت نداریم
إظهار الكل...
#فصل6 #پارت93 آنچه گذشت.... ما توی زمان سفر کردیم. شاید این پایان سفر منه. بردار پاشو بریم. این جا چخبره؟ #Apocalypse_of_the_supernatural... مایکل: ببین کیا اینجان بردار خائنی که به پدرش خیانت کرد با یه برده سیاه و اوه جیکوب، توام اینجایی. پس توام به اونها ملحق شدی!! ممد(جیکوب) :پدر میتونم توضیح بدم. مایکل:نمیخوام توضیحاتت رو بشنوم پسر. حالا بهم بگید نیکلاوس کجاست؟؟ آلاجیا:اگر نیکلاوس رو میخوایی باید اول از روی جنازه مون رد بشی، پدر. مایکل: تو اون حرومزاده رو به من ترجیح میدی؟ آلاجیا:من همیشه اون رو انتخاب میکنم. مایکل:باشه، پس با عواقب انتخابات روبه رو شو. ممد= مایکل گارد حمله رو گرفت و چوب بلوط رو به سمت آلاجیا نشونه رفت. مایکل:جیکوب تو قبلا یک بار به من لطفی بزرگ کردی. پس بنابراین بهت یه حق انتخاب میدم. بهم بگو نیکلاوس کجاست. تا بزارم زنده بمونی و بری. آلاجیا:این کار رو نکن برادر. اگر این کار رو بکنی نیکلاوس هیچ وقت نمیبخشتت. مایکل: فکر میکنی که نیکلاوس از این جنگ جون سالم بدر میبره؟! بهم بگو کجاست پسر، و بعد به هرجا که خواستی برو. نگاهی به آلاجیا و مارسل انداختم و نگاهی به مایکل. نمیخوام که به برادرانم خیانت بکنم و دوباره توی سایه ها مخفی بشم. اما از طرفیم نمیخواستم که بمیرم، چون همین چند دقیقه پیش تصمیم گرفتم برای پسرم زندگی بکنم. مایکل:زودباش پسر...! ممد: اون توی کشتی اونوریه. روی عرشه آلاجیا:برادر نه. مارسل:جیکوب چیکار داری میکنی؟ مایکل:آه ممنون پسر. مایکل به سرعت به سمت راه پله حرکت کرد. آلاجیا نگاه تندی به نیگان که در حال فرار بود وبه پدرمون انداخت. آلاجیا:مارسل برو نیگان رو بگیر و برسونش به مستر، من یه سری مسائل خانوادگی دارم که باید بهش برسم. آلاجیا حقیرانه بهم نگاه میکرد. طوری که احساس میکردم انگار یه ارباب به برده خطاکارش نگاه میکنه. از فرط خجالت نمیدونستم چیکار بکنم. چرا اصلا من اون کار رو کردم؟ باید جبران بکنم، هنوز دیر نشده. سر طناب چنگکی رو گرفتم و از روی کشتی نیگان پریدم به کشتی خودمون. وقتی به دور بر نگاه کردم سمت راست نزدیک راه پله نیکلاوس رو دیدم که مایکل در حال فرو کردن چوب توی قلبش بود. نوک چوب انقدر نزدیک بود که تقریبا پوست رو خراش داده بود. به سرعت خودمو رسوندم و از شونه های مایکل اونو پرت کردم به سمتی دور از نیکلاوس. بالا سر نیکلاوس که بودم. ممد:تو خوبی نیک؟ نیکلاوس:یه چند ثانیه زودتر میومدی بد نبود. ممد:دیگه گذشت... مایکل به سمت ما حمله ور شد. نیکلاوس با دستش منو پرت کرد و باهاش درگیر شد. حالا آلاجیا هم وارد کشتی شد. باهم رفتیم سر وقتش و دستاشو گرفتیم. آلاجیا با تمام قواش دستشو کج کرد و توی یک لحظه بسیار سریع چوب بلوط رو توی سینه مایکل فرو کرد. مایکل روی زمین افتاد و جسدش آتش گرفت. حالا که تموم شد میتونیم برگردیم. اما نیکلاوس به صورت وحشتناکی نگاهم میکرد. میتونستم خشم و کینه رو توی چشاش بخونم. نمیدونستم چرا،چرا اینشکلی نگاهم میکنه. اومو به سمتم ترسیده بودم نکنه مایکل بهش گفته. خودمو عقب عقب کشیدم که سرانجام پام به لبه عرشه گرفت و خوردم زمین. نیکلاوس بالاسرم.... ... مستر = وضعیت کشتی چندان خوب نیست. مست چپ به کلی آسیبی دیده علتشم شلیک های سریع توپ های کشتی مقابله. حالا باید کاری بکنیم درحالی که نیکلاوس ممد آلاجیا در حال نبرد با پدرشون بودن..... مستر:فریا، نگار شما کجایید؟ فریا از طبقه پایین کشتی و نگار از دماغه کشتی روی عرشه اومدن و منتظرانه به من نگاه میکردن. مستر:سریعا در سمت چپ کشتی سپری درست بکنید وگرنه هممون میمیریم. نگار:فکر کردم جاودانه ایی. مستر:الان وقت این صحبتا نیست. نگار و فریا دستای همدیگر رو گرفتن و شروع به ورد خواندن کردن. بعد چند ثانیه لایه ای نامرئی از برخورد توپ ها جلوگیری میکرد. فریا: نمیتونیم زیاد نگهش داریم. مستر:کمی زمان بخرید. کمک تو راهه. چند دقیقه بعدش مارسل با نیگان بیهوش وارد کشتی شدن و من کشتی رو بردم به اعماق آب.... نویسنده :Master of Death ☠
إظهار الكل...
#فصل6 #پارت92 آنچه گذشت... ما در زمان سفر کردیم. کافیه. آلاجیا! نیکلاوس! شلیک توپ بوده. به سمت قایق. صدای غرش تیرکس رو شنیدم آتتشششششش.... #Apocalypse_of_the_supernatural... ممد=خدایا این دیگه چیه، انگار از زمین و آسمان داره گلوله میباره. به خاطر شلیک های بسیار تقریبا گوشم یه حالت کر مانند گرفته بود و مدام سوت میکشید. رومو برگردوندم دیدم که یه گلوله توپ به سمتم میومد. من گلوله توپ رو میدیدم اما هیچ صدایی نمیشنیدم. نه صدای خدمه. نه خواهر و برادرانم، نه مستر. تنها چیزی که بود صدای سوتی بلند بود. همینطور که توپ به سمتم میومد. یک نفر منو گرفت و روی راه پله پرتم کرد، داشتم فکر میکردم که اون نیکلاوس یا آلاجیا باشه اما اون سارا بود. سارا نگاهی بهم انداخت و منم جوابشو دادم. به سرعت برگشت سر موضعش. توی اون بحبوحه جنگ در حالی که سرنوشت جنگ از پیش نوشته شده بود خودمو روی راه پله شل کردم و به آسمون خیره شدم. شاید جنگ رو پیروز بشیم،اما ممکن هم هست این آخر زندگیم باشه. مدام ابرهای سیاه، بارون های تند و تیز و رعد برق های بزرگ دیده میشد. شاید کسی توی این دنیا وجود داشته باشه که این منظره قشنگ باشه، اما من اونو خوب نمیدونم. چند دقیقه ای بیشتر از نگاه کردن من به آسمون نگذشته بود که دکل بادبان اصلی به سمت کشتی نیگان در حال خم شدن بود و اکثر دید منو میگرفت. وقتی سرمو بلند کردم و کمی هم کج. دکل بادبان ما به دکل بادبان اونا وصل شده بود. تعداد زیادی چنگک داشتن به سمت کشتی ما میومدن و مال ما به سمت اونا. آلاجیا که حالا اومده بود بالا سرم. تند تند تکونم میداد و صحبت هایی میکرد که نمیشنیدم و نمی فهمیدمشون. آخر برای چی بجنگم، برای مردی که میراث خانوادگیمون رو دزدیده و حالا ما رو در به زمان های مختلف به جنگ میفرسته. یا برای خانواده ای که اگر پیداشون نمیشد. هیچ وقت دیگه جزوشون نبودم. اما برای جون خودم چی؟ حاضرم زندگی جاودانه ام رو رها بکنم و خودمو به دست مرگ بسپارم. اما نه...! اونوقت پسرم چی؟ اون حتی اسمی براش انتخاب نشده. چطور ممکنه هیچ اسمی براش تا الان انتخاب نشده باشه؟؟؟ نه من باید زنده بمونم، حداقل برای پسرم. نیروم رو به سمت گوش هام فرستادم و در عرض چند لحظه دیگه متونستم بشنوم. به محض باز شدن گوشام آلاجیا بود که... آلاجیا:بلند شو ما باید بریم توی اون یکی کشتی. ممد:چی؟ چرا ما!؟ کسی دیگری نیست؟ آلاجیا:فعلا تنها انتخابامون که بتونن وارد کشتی بشن و کشته نشن ماییم. ممد:اما، اما! برادر. آلاجیا نزاشت بیشتر حرف بزنم، به زور بلندم کرد، بهم یه چنگک داد و خودش سرشو پرتاب کرد. کسانی که وارد کشتی میشدن من، مارسل و آلاجیا بودیم. رومو که برگردوندم تا مستر رو ببینم. در عوض چیز دیگری رو دیدم.چیزی زیبا برای هر پدر. من جیل رو دیدم که پسرمون رو تو بغل گرفته بود درحالی که لبخند میزد و نگاه افتخار آمیزی به من میکرد. با این نگاهش انگار جونی تازه گرفتم. انگار تمام نیروهای توی دنیا به بدن من وارد میشدن. طناب رو گرفتم و از روی کشتیمون پریدم و خودمون رو رسوندم به کشتی نیگان. در برهه اول که بهمون حمله شد تقریبا قلب همه شون رو بیرون آوردیم. بعد از مبارزه نا عادلانه ای که داشتیم. به اطراف نگاه ای انداختم. توی نگاهام دنبال نیگان بودم. وقتی که عرشه سکان رو دیدم، نیگان رو پیدا کردم. به مارسل و آلاجیا نگاهی انداختم و بعد به سمت راه پله رفتیم. چند نفر جلومون اومدن.... آلاجیا:تو برو برادر، ما ترتیب اینا روی میدیم. سرمو تکون دادم. آلاجیا و مارسل به سرعتشون اضافه کردن و جلوتر از من دست به کشتار زدن. من تقریبا بدون مانع به عرشه سکان رسیدم. دو سه نفری که بهم حمله کردن رو کشتم و بعد نیگان رو خلع سلاح کردم. اون رو از یقه اش گرفتم و... ممد:شاید نتونم بکشمت. اما از رنج کشیدنت لذت مبیرم. نیگان که با ترس بهم نگاه میکرد. پودر شاه پسند رو از توی مشتش به صورتم کوبید. صورتم داشت میسوخت و سرفه میکردم. از گوشام داشتم موقعیت رو میسنجیدم، صداهایی رو شنیدم که نتیجه گرفتم آلاجیا نیگان رو گرفته، اما چیزی مانع اونا شد. وقتی چشمام رو باز کردم. امکان نداره. این زمان چه مرگشه!. چرا با من سر جنگ داره؟! اون اینجاست.،پدرمون مایکل اینجاست. در حالی که چوب بلوط سفید رو توی دستش داشت و به سمت ما نگاه میکرد.... نویسنده :Master of Death ☠
إظهار الكل...
00:19
Video unavailableShow in Telegram
1.82 MB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.