cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

♥️|رمان‌تتـو|♥️/جنون‌آغوشت🔥

•|رمان تتو|• 🔱 کنــیــز خــان... 🔱 ⁦ژانر: خونبسی، عاشقانه، معمایی⁦❤️⁩ نویسنده: نگار.ب لینک چنل دوممون آیین دلبر: https://t.me/joinchat/_0-cv27QRGY4YWI0 جواب و نظرات تتو: @nazarat_tato

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
9 999
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-617 أيام
-35030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

از رمان بعدیم غافل نباشید ها☺️❤️: لینکش👇 https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
إظهار الكل...
Repost from N/a
Photo unavailable
من ساغرم.. از همون مدل آدمایی که تو این کشور بهشون می گن نخبه.. المپیاد فیزیکی نبوده که مدال نیاورده باشم، رتبه یک دانشگاه تو مهندسی هسته ای.. در تدارک عملیاتی کردن آزمایش مهمی بودم که یه شب چند تا هرکول دو رگه ریختن سرم و تا تونستن کتکم زدن.. تازه بعدش فهمیدم که من یه مدت تحت تعقیبم و پدرم از طرف اونا در حال تهدید شدنه.. چرا؟ چون اونا منو و با همه ی علم و دانشم می خواستن..علمی که تو دانشگاهم مورد توجه قرار نمی گرفت.. پدرم قراردادی بسته بود که عمل به تعهدش در گرو رضایت من و رفتن از اینجا بود.. اما همون شب سرنوشتم با کسی که به نجاتم آمده بود، تغییر کرد..آقای ناجی همه ی باورهام و تغییر داد و بعد..... https://t.me/+Eaqnb8lB0T0yNzRk پیشنهاد همه ی ادمین ها.. اینجا خبری از پسر مدل و مانکن با بازوهای باد کرده نیست..اینجا دختری رنگ ناخنش رو با ماشین و قاب موبایلش ست نمی کنه.. اینجا خبر از دلدادگی محضه، قصه ی سیاست های کثیف و بازی های پشت پرده..اینجا یک عاشقانه در حال اتفاق افتادن است 💥💥💥 https://t.me/+Eaqnb8lB0T0yNzRk
إظهار الكل...
Repost from N/a
_واجبه کرم پودر بزنی به اون صورت نچسبت؟ صورت که نیست عینهو ذغال تو معدنه! خنده هایش درد دارد و نیلا بغض کرده خودش را در آیینه برانداز می کند. صورتش نه سبزه بود نه خیلی سفید اما گندمی بود، آنقدر که همیشه دوستانش تعریف می کردند از او و حالا سالار، شوهرش از او رو بر می گرداند! _به کسی نگی زنمی ها، به همه گفتم مجردم. چشمان پُر آبش را به سالار دوخته لب می زند: _پ...پس برای چی من رو داری با خودت می بری؟ ب...بذار من خونه بمونم. سلار پوزخندی زدی، دست در موهای مرتب و ژل زده اش می کشد: _دارم میبرمت دوست دختر فابم رو بهت نشون بدم ببینی سلیقه ام اوکیه یا نه... بی رحمانه جلوی چشمان نیلا می ایستد و با لذت می گوید: _پوست داره عین هلووو، عین برف لامصب برق می زنه...آخ آخ از اندامش نگم به مانکن گفته برو کنار من هستم.... نگاهی تحقیرانه به هیکل نیلا می اندازد: _نه که مثل تو همش چربی خالص باشه... نیلا بغضش را فرو خورده نگاهی به خودش می اندازد، او چربی خالص بود؟ اویی که سرهم پنجاه کیلو هم نمیشد و فقط بالا تنه و پایین تنه اش صدای پدرش را در می آورد که مانتوهای تنگ و چسبان نپوشد تا مبادا مردی تحریک شود؟ _بریم، فقط قبلش رژ لبت رو کمرنگ کن اصلا به اون لبات نمیاد! با بغضی کُشنده همراه با او راه می افتد و کمتر از یکساعت به کافه ی مورد نظر سالار می رسند. _تذکر ندما، میگی چی من هستی؟ نیلا دندان روی لبان لرزانش می کشد: _می...میگم دستیار کارت و کمکی خونه‌تم. سالار با خنده لپش را می کشد: _آ باریکلا. با هم وارد می شوند و سالار برای میزی دست تکان می دهد، از دور هم می توانست زیبایی خیره کننده ی دخترک را ببیند! لحظه ایی حالش بد می شود و سرش گیج می رود. _چرا ایستادی؟ راه بیفت، تکون بده تن نکبتتو. چانه اش از شدت حقارت می لرزد که همان لحظه دخترک با نگرانی به سمتش می آید: _عزیزم حالت خوبه؟ سرش را بالا می گیرد تا بتواند عشق و زن موردعلاقه ی شوهرش را ببیند. شبیه فرشته ها بود، سلیقه اش حرف نداشت! _بیا بریم بشینم قشنگم، چرا رنگت پریده؟ سالار با دست اشاره می زند: _ولش کن محیا، بذار بیفته بمیره بابا‌ دخترک به سمتش چشم غره می رود: _آخرش آدم نمیشی، لالم که هستی نمیری بهش بگی چی شنیدی که هی زخم زبون میزنی به این بچه. نمی فهمید درمورد چه چیزی حرف می زنند. همان لحظه چیز خیسی را از بینی اش احساس می کند که می بیند سالار به سمتش پاتند می کند: _از دماغت خون اومده، سرتو بالا بگیر. بغضش همان لحظه می شکند و با هق هق می گوید: _سلیقه ت خوبه آفرین! دخترک، محیا با گیجی میگوید: _این چی میگه؟ چه زری زدی سالار؟ تو که یه لحظه نباشه میمیری مجبوری قپی بیای و زر بزنی احمق... هیچ از حرف هایشان نمی فهمد. همان لحظه چنگی به بازوی سالار می زند و به روی زمین سقوط می کند. سالار جنون وار و نگران تکان می دهد:: _نیلا، نیلا عزیزم می شنوی صدام رو.. وقتی عکس العملی از نیلا نمی بیند فریاد می زند: _نیلا خانمم! بدن سبکش را در آغوش می گیرد و به سمت بیرون دویده نعره می کشد: _محیا بدو ماشین رو روشن کن... پیاپی پیشانی نیلا را بوسیده به گریه می افتد: _غلط کردم خوشگلم، غلط کردم خانمم منو با نبودنت امتحان نکن. همان ثانیه نیلا... https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
-باکره نبودنش برات مهم نیست؟ کوهیار با کلافگی عجیبی نگاهش را دزدید به زمین دوخت و گفت: -نه. آبد برادر احمقم خندید و گفت: -عجیبه. تو خیلی بی رگی. دست هامو با حرص مشت کردم تا نگم که اون کوهیار آریاتباره که وقتی ۱۲ سالم بود برای انتقام از خواهرم بهم وحشیانه تجاوز کرد و گم و گور شد. -تو خاندان ما دختری که بکارت نداشته باشه باید سرش بریده شه. تو کی هستی که با آدمات ریختی تو خونمون و بهم می گی این ننگو با ریختن خون آلا پاک نکنم؟ یکی از آدمای کوهیار می خواست جلو بیاید که کوهیار خشمگین نگاهش کرد و او سر جا ایستاد. -این دختر بهش تجاوز شده، چه ننگی؟ آبد خواست اعتراض کند که کوهیار به سمت من آمد و به مچ دستم چسبید. به وضوح رگ های برجسته ی آبد را دیدم. -دست به خواهر من نزن بی ناموس. کوهیار دیگر طاقت نیاورد و اسلحه اش را بیرون کشید. مادرم جیغ کشید و خودش را جلوی تک پسرش انداخت. - تویی که می خواستی خواهرتو تو همین حیاط سر ببری با ناموسی بی شرف کثیف؟ دستم را به سمت در حیاط کشید و به آبد توپید: -برام مهم نیست که باکره نیست چون خودم افتتاحش کردم. ایستاد و با شیطنت سر برگرداند. -به اون یکی خواهرت بگو کوهیار سلام رسوند. و من دیدم که آبد هم رنگش پرید. اما چرا؟ این مرد کی بود که آیه از دستش سر به بیابان گذاشته بود و آبد با اسمش می لرزید؟ روی صندلی ماشین که نشستیم از ترس شروع به لرزیدن کردم. -نمیام. افرداش در ماشین های دیگری نشستند. کوهیار کمی با اسلحه اش پیشانی اش را خاراند و ماشین را روشن کرد. -کسی اینجا گفته شما صاحب اختیاری دختر جون؟ با ترس به او و ابهتش نگاه کردم. -چی از جونم می خوای که بعد از شش سال بلای جونم شدی؟ سرعتش را بیشتر کرد. -۶ سال پیش اومدی با تجاوز وحشیانه ات زندگیمو سیاه کردی و الان اومدی و به گوش خانواده ام رسوندی که من باکره نیستم. چرا؟ و ناگهان روی ترمز زد و به سمتم برگشت. -چی چرا؟ چرا به گوششون رسوندم باکره نیستی و وقتی خواستن سرتو ببرن اومدم نجاتت دادم؟ با پشت دستم اشک هامو پاک کردم. -آره. با حرص به فکم چنگ انداخت و توپید: -من لو نمی دادم که زن اون مرتیکه بیناموس شی؟ اسمش چی بود؟ آها جاوید. فکر کردی جاوید تورو دست خورده قبول داره؟ داد کشید: -تو دست خورده ای. دست خورده ی من. -جاوید می دونست باکره نیستم. قبولم داشت اما تو همه چیزو خراب کردی. او غرید: - زیر من که خوابیدی حق نداری حتی به هیچ احدی نگاه کنی آلا. با وحشت نگاهش کردم. -بابا مگه گناهم چیه؟ فکم را رها کرد و گفت: -بسه حرف نزن برسیم خونه به حسابت می رسم. تا کمی حرکت کرد به دستگیره در چسبیدم؛ باید با مرگم به این داستان پایان بدهم. تا در را باز کردم، کوهیار بازویم را کشید و روی ترمز کوبید. مثل همیشه با حرص قهقهه زد و قفل مرکزی درب را فعال کرد. -ولم کن بمیرم. به سمتم خیز برداشت و صندلی ام را خواباند. -الان بهت نشون می دم مرگ یعنی چی سلیطه. ببین چجوری لالت می کنم. -داری چی کار می کنی؟ و وقتی سنگینی خودش را روی بدنم انداخت... https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk آلا همون دختری که تو بچگی بهش تجاوز کردم... دختری که کاری کرد از خودم متنفر شم، کاری کرد شش سال نتونم یه خواب راحت داشته باشم... تجاوز کردم، ولش کردم، اما فکر و خیال اون منو ول نکرد... حالا برگشتم، برگشتم سراغش تا شاید بتونم یه روش خودم جبران کنم اما... آلا زیادی فرق کرده! https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk به دختر ۱۲ ساله تجاوز کرده😱 👇 https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk
إظهار الكل...
Repost from N/a
⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام حوا! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟ روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد. https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk من دختر روستایی هیچی ندیده ای بودم که عاشق هنرپیشه ی معروف شدم. هر روز برنامه هاشو نگاه می کردم تا این که فهمیدم تو روستامون دنبال زن میگرده. نذر و نیازم جواب داد و من شدم زن دامون! سلبریتی محبوب و پولدار... https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk
إظهار الكل...
Repost from N/a
_واجبه کرم پودر بزنی به اون صورت نچسبت؟ صورت که نیست عینهو ذغال تو معدنه! خنده هایش درد دارد و نیلا بغض کرده خودش را در آیینه برانداز می کند. صورتش نه سبزه بود نه خیلی سفید اما گندمی بود، آنقدر که همیشه دوستانش تعریف می کردند از او و حالا سالار، شوهرش از او رو بر می گرداند! _به کسی نگی زنمی ها، به همه گفتم مجردم. چشمان پُر آبش را به سالار دوخته لب می زند: _پ...پس برای چی من رو داری با خودت می بری؟ ب...بذار من خونه بمونم. سلار پوزخندی زدی، دست در موهای مرتب و ژل زده اش می کشد: _دارم میبرمت دوست دختر فابم رو بهت نشون بدم ببینی سلیقه ام اوکیه یا نه... بی رحمانه جلوی چشمان نیلا می ایستد و با لذت می گوید: _پوست داره عین هلووو، عین برف لامصب برق می زنه...آخ آخ از اندامش نگم به مانکن گفته برو کنار من هستم.... نگاهی تحقیرانه به هیکل نیلا می اندازد: _نه که مثل تو همش چربی خالص باشه... نیلا بغضش را فرو خورده نگاهی به خودش می اندازد، او چربی خالص بود؟ اویی که سرهم پنجاه کیلو هم نمیشد و فقط بالا تنه و پایین تنه اش صدای پدرش را در می آورد که مانتوهای تنگ و چسبان نپوشد تا مبادا مردی تحریک شود؟ _بریم، فقط قبلش رژ لبت رو کمرنگ کن اصلا به اون لبات نمیاد! با بغضی کُشنده همراه با او راه می افتد و کمتر از یکساعت به کافه ی مورد نظر سالار می رسند. _تذکر ندما، میگی چی من هستی؟ نیلا دندان روی لبان لرزانش می کشد: _می...میگم دستیار کارت و کمکی خونه‌تم. سالار با خنده لپش را می کشد: _آ باریکلا. با هم وارد می شوند و سالار برای میزی دست تکان می دهد، از دور هم می توانست زیبایی خیره کننده ی دخترک را ببیند! لحظه ایی حالش بد می شود و سرش گیج می رود. _چرا ایستادی؟ راه بیفت، تکون بده تن نکبتتو. چانه اش از شدت حقارت می لرزد که همان لحظه دخترک با نگرانی به سمتش می آید: _عزیزم حالت خوبه؟ سرش را بالا می گیرد تا بتواند عشق و زن موردعلاقه ی شوهرش را ببیند. شبیه فرشته ها بود، سلیقه اش حرف نداشت! _بیا بریم بشینم قشنگم، چرا رنگت پریده؟ سالار با دست اشاره می زند: _ولش کن محیا، بذار بیفته بمیره بابا‌ دخترک به سمتش چشم غره می رود: _آخرش آدم نمیشی، لالم که هستی نمیری بهش بگی چی شنیدی که هی زخم زبون میزنی به این بچه. نمی فهمید درمورد چه چیزی حرف می زنند. همان لحظه چیز خیسی را از بینی اش احساس می کند که می بیند سالار به سمتش پاتند می کند: _از دماغت خون اومده، سرتو بالا بگیر. بغضش همان لحظه می شکند و با هق هق می گوید: _سلیقه ت خوبه آفرین! دخترک، محیا با گیجی میگوید: _این چی میگه؟ چه زری زدی سالار؟ تو که یه لحظه نباشه میمیری مجبوری قپی بیای و زر بزنی احمق... هیچ از حرف هایشان نمی فهمد. همان لحظه چنگی به بازوی سالار می زند و به روی زمین سقوط می کند. سالار جنون وار و نگران تکان می دهد:: _نیلا، نیلا عزیزم می شنوی صدام رو.. وقتی عکس العملی از نیلا نمی بیند فریاد می زند: _نیلا خانمم! بدن سبکش را در آغوش می گیرد و به سمت بیرون دویده نعره می کشد: _محیا بدو ماشین رو روشن کن... پیاپی پیشانی نیلا را بوسیده به گریه می افتد: _غلط کردم خوشگلم، غلط کردم خانمم منو با نبودنت امتحان نکن. همان ثانیه نیلا... https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0 https://t.me/+Jr8TB2k__bJjYWQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام حوا! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟ روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد. https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk من دختر روستایی هیچی ندیده ای بودم که عاشق هنرپیشه ی معروف شدم. هر روز برنامه هاشو نگاه می کردم تا این که فهمیدم تو روستامون دنبال زن میگرده. نذر و نیازم جواب داد و من شدم زن دامون! سلبریتی محبوب و پولدار... https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk
إظهار الكل...
Repost from N/a
-باکره نبودنش برات مهم نیست؟ کوهیار با کلافگی عجیبی نگاهش را دزدید به زمین دوخت و گفت: -نه. آبد برادر احمقم خندید و گفت: -عجیبه. تو خیلی بی رگی. دست هامو با حرص مشت کردم تا نگم که اون کوهیار آریاتباره که وقتی ۱۲ سالم بود برای انتقام از خواهرم بهم وحشیانه تجاوز کرد و گم و گور شد. -تو خاندان ما دختری که بکارت نداشته باشه باید سرش بریده شه. تو کی هستی که با آدمات ریختی تو خونمون و بهم می گی این ننگو با ریختن خون آلا پاک نکنم؟ یکی از آدمای کوهیار می خواست جلو بیاید که کوهیار خشمگین نگاهش کرد و او سر جا ایستاد. -این دختر بهش تجاوز شده، چه ننگی؟ آبد خواست اعتراض کند که کوهیار به سمت من آمد و به مچ دستم چسبید. به وضوح رگ های برجسته ی آبد را دیدم. -دست به خواهر من نزن بی ناموس. کوهیار دیگر طاقت نیاورد و اسلحه اش را بیرون کشید. مادرم جیغ کشید و خودش را جلوی تک پسرش انداخت. - تویی که می خواستی خواهرتو تو همین حیاط سر ببری با ناموسی بی شرف کثیف؟ دستم را به سمت در حیاط کشید و به آبد توپید: -برام مهم نیست که باکره نیست چون خودم افتتاحش کردم. ایستاد و با شیطنت سر برگرداند. -به اون یکی خواهرت بگو کوهیار سلام رسوند. و من دیدم که آبد هم رنگش پرید. اما چرا؟ این مرد کی بود که آیه از دستش سر به بیابان گذاشته بود و آبد با اسمش می لرزید؟ روی صندلی ماشین که نشستیم از ترس شروع به لرزیدن کردم. -نمیام. افرداش در ماشین های دیگری نشستند. کوهیار کمی با اسلحه اش پیشانی اش را خاراند و ماشین را روشن کرد. -کسی اینجا گفته شما صاحب اختیاری دختر جون؟ با ترس به او و ابهتش نگاه کردم. -چی از جونم می خوای که بعد از شش سال بلای جونم شدی؟ سرعتش را بیشتر کرد. -۶ سال پیش اومدی با تجاوز وحشیانه ات زندگیمو سیاه کردی و الان اومدی و به گوش خانواده ام رسوندی که من باکره نیستم. چرا؟ و ناگهان روی ترمز زد و به سمتم برگشت. -چی چرا؟ چرا به گوششون رسوندم باکره نیستی و وقتی خواستن سرتو ببرن اومدم نجاتت دادم؟ با پشت دستم اشک هامو پاک کردم. -آره. با حرص به فکم چنگ انداخت و توپید: -من لو نمی دادم که زن اون مرتیکه بیناموس شی؟ اسمش چی بود؟ آها جاوید. فکر کردی جاوید تورو دست خورده قبول داره؟ داد کشید: -تو دست خورده ای. دست خورده ی من. -جاوید می دونست باکره نیستم. قبولم داشت اما تو همه چیزو خراب کردی. او غرید: - زیر من که خوابیدی حق نداری حتی به هیچ احدی نگاه کنی آلا. با وحشت نگاهش کردم. -بابا مگه گناهم چیه؟ فکم را رها کرد و گفت: -بسه حرف نزن برسیم خونه به حسابت می رسم. تا کمی حرکت کرد به دستگیره در چسبیدم؛ باید با مرگم به این داستان پایان بدهم. تا در را باز کردم، کوهیار بازویم را کشید و روی ترمز کوبید. مثل همیشه با حرص قهقهه زد و قفل مرکزی درب را فعال کرد. -ولم کن بمیرم. به سمتم خیز برداشت و صندلی ام را خواباند. -الان بهت نشون می دم مرگ یعنی چی سلیطه. ببین چجوری لالت می کنم. -داری چی کار می کنی؟ و وقتی سنگینی خودش را روی بدنم انداخت... https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk آلا همون دختری که تو بچگی بهش تجاوز کردم... دختری که کاری کرد از خودم متنفر شم، کاری کرد شش سال نتونم یه خواب راحت داشته باشم... تجاوز کردم، ولش کردم، اما فکر و خیال اون منو ول نکرد... حالا برگشتم، برگشتم سراغش تا شاید بتونم یه روش خودم جبران کنم اما... آلا زیادی فرق کرده! https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk به دختر ۱۲ ساله تجاوز کرده😱 👇 https://t.me/+DEMR9DZzB55mYThk
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.