37 653
المشتركون
-4024 ساعات
-2997 أيام
-1 12330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
- بوش رو دوست دارین؟!
از صدای جذاب مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! خیمه زده روی سجادش دیدم؟
خجالت کشیدم. هول گفتم:
- ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط بوش کردم
نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتیهای پدر درآر که نمیشد میخش نشم، خواستم برم تا نگاهم لو نده بیتاب نزدیکیشم! بیتاب اون عطری که به سینهاش زده، اما درو بست!
هیکل چهارشونهاش راهو بسته بود سر به زیر و شرمنده گفتم:
- ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمیخواستم فضولی کنم آقا دادیــ....
- اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمیخواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار حس خوبی بهش ندارم
کنار کشیدم تا فرار کنم. خودم که میدونم دلم میخواد بغلم کنه. جلو اومدن دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد!
گوشهی چادرمو گرفت و پرسید:
- مامان خونه نیستن؟
خجول از نگاه میخش که معمولا روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقهاش دونههای ریز عرق بود:
- نه، رفتن مسجد... گفتن شما هم میرید
باز لبخند زد: پس فکر کردی نیستم که سعادتش نصیبم شد و اومدی بالا تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟
"اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت، به بهانهی دوری خانوادهام با یه صیغه کشیدم خونشون و نگاهم نمیکنه! از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده، حالا میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم مسجد؟ بگم پریودم؟
خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی
تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد
- حالا که اومدی یکم بمون خانوم! کاری که به عذر شرعیت ندارم!
دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم.
از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیـ...ـکار کنم؟ کاری دارید؟
دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و میلرزیدم نشست:
- فقط یکم اینو شل کن! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی دختر! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ چون فهمیدم پریودی؟ ازم خجالت میکشی؟
از سوالش لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرف شونم پایین ریخت:
- ولش کن دیگه؟ حلالمی بذار ببینمت! بوی موی تو از جانمازم بیشتره! دیگه حواسم جمع نیست بخوام نماز بخونم که! الان وضعیتم از شبهایی که میخ سقفم و تو رو تو اتاقت تصور میکنم سخت تره!
با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیار...!
بی مقدمه تنمو لمس کرد دستهامو با دستهای بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لبهاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد:
- هـــــیع!
لبهی یقهی لباسمو کشید:
- جانم خانوم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ لمست نکنم؟ اومدی که زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه میچرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاجخانوم نشون دادی؟ من که محقترم! منم که باید هر شب اجازه داشته باشم ببینم.
دلم میخواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، اونم دیده؟
حرکت لبهاش روی برجستگی بالاتنهی لختم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد:
- جونم؟ اذیتی ببرمت روی تخت؟ جاش برام فرقی نمیکنه فقط کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی بری! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت، جلوی مامان مثل پسر بچهها قفل میکنم! حتی نمیتونم نگات کنم، فرار میکنم یهو از حالم نفهمه! حسرتِ دوباره دیدن و لمس کردنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا...
دلم بود که بیمهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و به فکر شما..
فشار صورتشو از گردنم برداشت. عجول به تخت چسبوندم:
- دورت بگردم که تو خلوتمون هم میگی شما!
- آآآخ...!
- جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست! نمیتونم فشار تنمو جمع کنم زورم زیاد میشه. مامان نیست، ولی لطفا جیغ نزن باشه؟ با تجربه نیستم بخدا هول میشم، اگه یهو هم بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره.. اجازه بدی لباسهاتو در بیارم، یه ذره هم وا بدی خوب ببینمت و لمست کنم تمومه! میری اتاقت منم دوش میگیرم.
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
از اون پسر مذهبیهای ناب و بی تجربه که تو خلوت پوست میکنه و بیخجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شبهایی که تنها میخوابه میگه تا هر شب..😎😍
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
4 28800
Repost from N/a
یک عاشقانهی زیبا از دل کردستان و کوملهها
- نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!!
از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف و یخ بود.
طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بیشرفش رو پس میداد.
- غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟
نگاهش کردم. انگار کورهی خشم و نفرت بود من با قلب دیاکو چه کرده بودم؟
همه میدونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگهای گیر بود، پیش پدر همین بچهی نامشروعی که دیر یا زود رسوام میکرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم.
زبونم به گفتن هیچ حرفی نمیچرخید و اون با بیرحمی تمام سرم فریاد کشید:
- دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟
لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت.
- منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟
نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد.
از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمیدونست چیکار کنه.
میخواستم از این غفلت لحظهای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا میتونستم از اون و ایلمون فاصله میگرفتم.
اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید.
خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم مینشست و من نگران جنین بیگناهم بودم.
دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که میگفت:
- داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!!
https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0
https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0
برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️
https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0
https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0
یک رمان عاشقانه به دور از کلیشه
این رمان عاشقانه در نکوهش جنگ نگاهی دارد به بزرگترین جنایت بشری بعد از هولوکاست یعنی انفال(زنده به گور کردن مردم کرد)
#خلاصه
رمان دختری کرد که در سودای عشق خبرنگار خارجی، تنها خانوادهای که براش موندن و عشق دیاکو رو ترک میکنه و فرار میکنه اما وقتی خبرنگار غیبش میزنه اون میمونه و بچهای که به شکم داره و دیاکویی که در حقش جفا شده و میخواد انتقام بگیره اما...
در ضمن شخصیت اصلی رمان واقعی است که در کانال نویسنده حضور داره و آخر رمان با مخاطبین گفت و گو میکنه و سوالهاشون جواب میده!
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهیها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :
https://t.me/lachinaniz😮
1 41900
Repost from N/a
-خواستم بِکَنمت، دیدم گل که کندن نداره... گرفتم کَردمت...
با دهان باز مانده پیامش را میخوانم. شوهر و رئیس خشک و عوضی ام که الان توی دفترش جلسه دارد، چطور چنین پیامی داده؟!
جواب میدهم:
_وات د فااااز زده بالا بازم ؟!
الناز که کنارم ایستاده میبیند.
-عه غوغا! تا کجاها پیش رفتید؟!
از خجالت آب میشوم و گوشی را توی بغلم پنهان میکنم. صدای پیام بعدی اش میرسد.
جلوی نگاه خیره ی الناز با ترس و لرز میخوانم.
_گرفتم کردمت بوس! کردم بوست...به صد روش سامورایی گرفتم کردمت بوووووسسسس!
حیرت زده از خباثتش زبانم بند می آید. که یکهو الناز میزند زیر خنده.
_چه شوهر شیطونی! حواست به خودت باشه از دست این بچه پررو فردا شکمت نیاد بالا؟!
اخم میکنم و میگویم:
_تقصیر من چیه؟!
ابرویی بالا می اندازد و آرام میگوید :
_پدر این بچه سر به زیر رو درآوردی شیطون خانوم!
حرصم میگیرد و عصبانی داد میزنم:
_نجم سربه زیرهههه؟!
با عصبانیت میروم توی اتاق خودم و به نجم زنگ میزنم.
نمیدانند رئیسان چه وحشی و هاتی ست که همین الان هم بخاطر کارهای دیشبش به سختی مینشینم!
شماره اش را میگیرم و زنگ میزنم. سر جلسه و در جمع سرمایه گذاران پروژه هم میتواند از این حرف ها بزند؟
_بله خانم طوفانی؟!
با ناز میگویم:
_میخواستی بگیری چیکار کنی؟
گلویی صاف میکند و من از پنجره بین دو اتاق نگاهش میکنم.
_من الان جلسه ام.. در اسرع وقت..
میان حرفش میگویم:
_بوسم کن!
نگاهش به یکباره سمت پنجره مشترک اتاق ها کشیده میشود. با شیطنت برایش ادا درمی آورم و لبم را گاز میگیرم:
_به من ربطی نداره همین الان بوس بفرست بیاد!
دستی به صورتش میکشد:
-من بعدا خدمت شما میرسم شخصا...
_بگو دوستم داریییییی زودباش.. من گل نیستم که بکَّنی، میخوای منو چیکار کنی؟!
نفسش تند میشود:
-غوغا جان!
وقتی نگاهم میکند یقه ی مانتو را کنار میزنم و سفیدی سینه ام را نشانش میدهم:
_جلسه رو تعطیل کن تا لخت نشدم...
هول شده بلند میشود و میگوید:
_اینجا جاش نیست عزیزم...
مانتو را درمی آورم و از زیر فقط یک تاپ بندی دارم.
_به من چه من الان میخوامت. خودت گفتی. یا الان میای، یا من بیام!
یکی متعجب به سمت پنجره برمیگردد. نجم داد میزند:
_همتون به این جا نگاه کنید! کسی حق نداره اونور و نگاه کنه...
صدای قهقهه ام بالا میرود. و همانطور که تنم را قوس میدم، ناله میکنم:
_بگو برن نجم من دلم میخواد همین الان زیرت باشم... نمیخوای مثل دیشب روشهای جدید امتحان کنیم؟ اینبار رو میز کارت!
نفسش میرود و زمزمه میکند:
-نکن پدرسوخته، باد کردم. الان میفهمن چه دردی دارم... داغ شد بدنم.. درست وایسا اوف!
بیشتر خم میشوم و آخرین تهدیدم را میکنم:
_میای یا بیاااامممم؟!!
به ثانیه نمیکشد که بلند میگوید:
_جلسه تموم شد، بقیه صحبتا بمونه واسه فردا!
صدای اعتراض ها بلند میشود و من با خنده ی پیروزمندانه به آمدنش نگاه میکنم.
یکی از همکارانش با خنده میگوید:
_شلوارت زیادی تنگه رئیس، به خانومت بگو درستش کنه!
نجم تشر میزند:
_بیرون!!
صدای خنده ها بالا میرود و نجم عصبانی وارد اتاقم میشود. به منی که فقط با یک ست لباس زیر وسط اتاق ایستاده ام، حریصانه خیره میشود.
دستم روی بالاتنه ام است و با لوندی میگویم:
_آقای رئیس جلسه داریم؟!
سریع به سمتم می آید و همانطور که حریصانه لبهایم را گاز میگیرد، پرده را میکشد بلافاصله من را روی میز کارم می اندازد و توی گلو میغرد:
_یه جلسه ای نشونت بدم کارمند کوچولوی هات و شهوتی من!
دستم سمت کمربندش میرود و بیتاب تر از او میگویم:
_من فقط کارمند کوچولوی خودتم، کارمندتو میخوای چیکار کنی؟!
برم میگرداند و اسپنک محکمی میزند:
_میخوام به روش جدید ترتیب بدم!
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
وقتی مدیر عامل یه شرکت بزرگ ساخت و ساز باشی و تو جلسه مهمت کارمند شیطونت تحریکت کنه و آبروتو جلو کارمندات ببره فقط باید رو همون میز ترتیبشو بدی تا صداش کل شرکتو برداره🤤💦💦
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8
خجالتم نمیکشه آقای نهندس کارخونه دار فرنگ رفته😏
دخترمونم که بلااااا با دلبریاش کاری میکنه اخر داستان خودش نمیتونه راه بره😂😅
1 50300
Repost from N/a
-دیگه جلوی من روسری سرت نکن!
با حرفی که زدم قاشق از دستش افتاد.
و خودش هم از صدای ایجاد شده ترسید...
۱۷ سال ازم کوچیک تر بود و مثلاً زنم بود، البته زنی که خونبس بود!
این دختر خواهر قاتل برادرم بود و به رسم و رسومای مسخره خونبس خانواده ی ما!
نگاهش رو با دو دلی به چشمام داد و ازم میترسید؟ ادامه دادم:
- روسری سرت میکنی احساس میکنم تو خونهی خودم غریبم؛ دیگه جلو من سرت نکن
هیچی نگفت، دو ماهی میشد با من زندگی میکرد ولی نه حرفی بینمون بود نه چیزی، حتی دخترک انگاری زیادی غمگین بود که شب ها صدای گریه از اتاقش بلند میشد و این اولین مکالمهی ما بود...
به زور لب زد:
- چ..چشم
دوباره سر پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد و من میخواستم سر حرف و باز کنم و با دیدن کبودیا روی دستش اخم کردم:
- دستت چی شده؟ مامانم اذیتت کرده؟
اینبار سریع نه ای گفت و سر بالا آورد:
- نه آقا خانومجون فقط الکی میخواد نشون بده از من خوشش نمیاد الکی غر میزنه سرم وگرنه بهم کاری نداره،خودم خوردم زمین
پس زبون داشت! سر انداخت پایین.
- حقم دارن، من خب.. من خواهر قاتل برادرتونم... خونبسم
غریدم:
- تو کشتی مگه؟ داداشت کشت اما مرتیکه ی ترسو پشت تو قایم شد! گناهی نداری، من اگه گرفتمت به خاطر این بود که زن عموم نشی
با شنیدن اسم عموم بدنش لرزید، هر چند که خود منم فقط قصدم خیر خواهی نبود!
- دو ماهی گذشته من میخواستم آروم شم بعد باهات حرف بزنم، سنت کمه دلت نمیخواد درس بخونی هنری چیزی یاد بگیر..
چشماش به یک باره برق زد:
- آشپزی! من آشپزیم خیلی خوب... یعنی..
به ظرف غذای جلوم نگاه کرد وخب این یه مورد و راست میگفت و سری به تایید تکون دادم و برای این که یخش آب شه لب زدم:
- خدایی خوبه...پس دوست داری یه سرآشپز شی!
لبخندی زد و لبخندش قشنگ بود و ادامه دادم:
- تو خونه من داری زندگی میکنی تمام مسئولیتت با من اما منم در مقابلش یه مسئولیت از تو میخوام
لبخند از رو لبش پر کشید، ترسید... میدونستم ازم میترسه روزای اول از ترس من مرد حاضر بود طبقه پایین پیش مادرم که فقط بهش زخم زبون میزد بمونه. ادامه دادم:
- بهت قول میدم مستقلت میکنم اما در اضاش من یه بچه میخوام!
بغض کرد:
- اگه... اگ قبول نکنم؟
تند گفتم:
- همین جوری تا آخر عمر نمیتونیم زندگی کنیم کنار هم، من اجازه دارم بهت دست بزنم ازت تمکین بخوام بچه بخوام اما آدمی نیستم که به زور کاری و پیش ببرم
اشکش روی صورتش ریخت که کلافه شدم
- ببین من این قدر ادمم که دارم آیندتو تضمین میکنم باهات معامله میکنم در صورتی که میتونم بگم حقمه حق مخالفت نداری
- میدونم آقا، لطف دارید شما
دلم برای مظلومیتش سوخت و بر خلاف میل درونیم گفتم:
- قرار نیست بهت دست بزنم، میبرمت دکتر... بارداریت مصنوعی اصلا قرار نیست بین منو تو رابطه ای یا سکسی باشه... قبوله؟
سرخ شده پچزد:
- چاره ی دیگه ای مگه دارم
محکم گفتم:
-نه! به نفع هر دومونه... باور کن
https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0
https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0
https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0
تو ماشین کنارم نشسته بود و بدنش لرزون بود، این سری توپیدم:
- چرا این جوری میکنی یه لقاح مصنوعیه درد نداره کلا دو دقیقست
نالید:
- من... من میدونی که دخترم
- دکترتم میدونه اینو، یه لحظهست لیلی... ما قبلا ده ها بار راجبش حرف زدیم
اشک هاش روی صورتش ریخت و به سختی و خجالت زمزمه کرد:
- دلم نمیخواد، دلم نمیخواد دخترانگیم این طوری این طوری... کاش بفهمی...
حرفشو خورد ولی من فهمیدم منظورش رو...
بهت زده نگاهش کردم که رو ازم گرفت.
- یعنی من این همه پول خرج کردم که لحظه ی آخر بهم بگی خودمم میتونم مامانت کنم؟
سرخ شد و نگاهم نمیکرد، ماشین و روشن کردم و سمت خونه دور زدم که ادامه داد:
- کجا میری؟!
بی تعارف و سرخوش گفتم:
- خونه برای مامان کردنت، دختر خانوم
باز هم ترسید، دخترک هم خرو میخواست هم خرما، شاید چون سنش کم بود شاید هم چون اختلاف قد و هیکل زیادی داشتیم میترسید هر چی بود سعی کردم آرومش کنم:
- میدونی که هواتو دارم اذیتت نمیکنم
نگاهش به بیرون بود و بغض داشت:
-تو از بابا و داداشی که منو به حراج گذاشتن مرد تری میدونم هیچ وقت اذیتم نمیکنی
ادامه ی تو خونه رفتنشون...🔞
https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0
https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0
https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0
3 58000