cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

تیمارگر⸸

﷽ رمان1: 『بلوره سنگے』 رمان2: 『تیمارگر』 -بعداز بلوکِ سنگ و بلور، به بلوکِ تیمارگری رسیدیم که تیمار کردن بلد نبود:))💉 براے نظر♥️: https://t.me/BiChatBot?start=sc-444886960 جواب🍫: https://t.me/joinchat/AAAAAEWiBZqcD3VkX0OEkg تولدچنل⇙ 98/3/26

إظهار المزيد
إيران292 129لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
201
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

إظهار الكل...
Harry-Styles-Falling-128.mp33.86 MB
بذارین برای آخرین بار بهتون بگم عزیزان. پرونده‌ی تیمارگر بسته شده. شاید با چنل کارهایی بکنم که فعلا مشخص هم نیست. کسی هم حق استفاده از تیمارگر رو نداره. چون به راحتی میتونم با حق کپی رایت ازشون شکایت کنم‌.‌ حتی اگر تیمارگر هم نصفه به پایان رسیده باشه، بازهم برای من و برای ذهن من هستش! دلیل ادامه ندادن تیمارگر حقیقتاً توانایی ادامه دادن نیست.(پس نیاین بگی اگر کسی تواناییش رو داشته باشه! من نویسنده‌شم بقیه چطور میتونن توانایی ادامه دادن شو داشته باشن؟؟!) بحث علاقه‌ی من برای نوشتنش هستش. من حالا سبکم رو عوض کردم و چیز دیگه‌ای رو ادامه می‌دم. 《وقتی ادامه میدی که انگیزه باشه وقتی می‌نویسی که حس خوب بهت بده وقتی تلاش میکنی که ارزش داشته باشه وقتی هیچ کدوم نیست من چرا باید الکی تلاش بیخودی کنم و علاوه بر وقتم، انرژیمم صرف هیچ کنم؟》 مرسی که درک می‌کنین و تا اینجا صبوری کردین.♡ از آشنایی و هم صحبتی با شماها خوشحال شدم و اگه خواستین همچنان تو چنل ناشناس هستم. شب تون بخیر🌃🪄
إظهار الكل...
#پارت‌جدید - آره دیگه خلاصه... 𝙱𝚘𝚝 𝙽𝚊𝚜𝚑𝚎𝚗𝚊𝚜💈: https://t.me/BiChatBot?start=sc-444886960 𝙿𝚊𝚜𝚘𝚔𝚑 𝚑𝚊🎏: https://t.me/joinchat/RaIFmpwPdWRfQ4SS
إظهار الكل...
#پارت84 #ادامه - با اینکه هنوزم می‌ترسم و می‌دونمم شاید منو یادت نیاد. ولی من اشتباه کردم. نباید جای تو هم تصمیم می‌گرفتم. و من واقعا حس می‌کنم دوست دارم؛ دوست دارم پژواک. آره جملات عاشقانه‌ای نیست ولی برای کسی که از کلمه‌ی دوست داشتن می‌ترسه، شروع خوبیه مگه نه؟ اینقدر مظلومانه گفت که کنترلم رو به لطف قهوه از دست دادم و خودم رو روی میز کشیدم سمتش. جفت دست‌هام رو جلو بردم و روی لپ‌هاش گوگولیش قرار دادم. خدایا لیام کی وقت کرد اینقدر کیوت بشه؟ با لب‌های اویزون، لپ هاش رو به طرفین کشیدم و بی توجه به چشم‌های گشادش گفتم: - منم دوست دارم کیوتی! وای چه لپات نرمالوئه! لیام ولی نباید قبولت کنم چون تو جونم رو سر فهمیدن حس‌های شخم‌زده‌ت بالا آوردی. ولی از طرفی توی نامرد بهم قهوه دادی و نمی‌ذاری ردت کنم! با حالت خواب‌آلویی می‌گفتم و همونطور با لپ‌هاش بازی بازی می‌کردم. آره هروقت کافئین از یه دوز به حد زیادی بالاتر می‌رفت، عملا اختیار مغزم رو از دست می‌دادم و دقیقاً الان همون وقت بود‌. با چشم‌های متحیر زمزمه کرد: - تو که منو...یادت میاد! - اهوم. همش یه نقشه بود.شاید برای انتقام... ------------🪄------------- 《هم...》 -Mah-
إظهار الكل...

#تیمارگر #پارت84 #پژواک داشتم می‌ترسیدم چون نگاهش مثل همیشه نبودم. و اینکه دستی دستی برام قهوه سفارش داده بود، منو بیشتر می‌ترسوند؛ چون وقتی قهوه می‌خوردم تظاهر به فراموشی سخت می‌شد...خیلی سخت! شاید حتی غیر ممکن و من این رو نمی‌خواستم. و اینم نمی‌دونستم که چی می‌خوام. چقدر هم عالی! چی می‌شد فقط دیگه لازم نباشه تظاهر کنم؟ فقط دیگه بسه. لبی گزیدم و پلک هام رو روی هم انداختم. چقدر ثانیه ها دیر می‌گذرن! حتی به چشم‌هایی که صد در صد بهم خیره بودن هم نگاهی نمی‌نداختم. الان وقت وا دادن نبود. حداقل نه دیگه قبل خوردن قهوه. بعد نوشیدنش لااقل یه دلیلی برای سوتی دادن دارم! بالاخره با ورود گارسون سر میز مون، سکوت نسبی شکسته شد. لیام تشکری کرد و آروم اسپرسو رو جلوم قرار داد. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. - من...قهوه برام خوب نیست. بعد از زمزمه‌م، کم کم سرم رو بالا آوردم و با دو جفت چشم‌های پر تمنا مواجه شدم و لعنت به من که اینقدر جلوی این مرد سستم! - ولی خب، فکر نمی‌کنم یه بار اشکالی داشته باشه... با تردید گفتم و حاضرم قسم بخورم نفس حبس شده‌ش رو با آرامش بیرون داد. هنوزم نمی‌دونستم چی قراره پیش بیاد ولی هرچه بادآباد! یهو یه نفس کل فنجون قهوه رو بالا دادم از تلخیِ دو چندانش تمام راه گلوم به سوزش افتاد و بعد از دو سه تا سرفه کوتاه، صورتم به طرز وحشتناکی مچاله شد. لیام با چشم‌های درشت و دست حاملِ قهوه‌ای که تو راه خوردن خشک شده بود، به من نگاه کرد و گفت: - خوبی؟ چنان با تردید و بعد از ورنداز صورتم گفت، که خودمم حس کردم حالم خرابه؛ که خب بود‌ ولی همیشه اینجوری بودم. - آره خوبم فقط راه گلوم داره می‌سوزه. تک خنده‌ای کرد و آروم لبی به فنجونش زد: - آره خب. هم داغه هم دوبل اسپرسو! لعنتی به خودم فرستادم چون از همین الان تپش قلب و دو دو رفتن چشم‌هام رو حس می‌کردم. باید زودتر از این مخمصه در می‌اومدم. - می‌شه زود تر حرفت رو بگی؟ کار دارم باید برم. بعد از شنیدن تیکه‌ی دوم جمله‌م طوری اخم کردم که انگار بهش گفتم دوست پسرم خونه منتظره! چشه؟ لعنت به لیا که باعث شد پام رو تو این خراب شده بذارم. پس خودش کجاست؟ - بذار برم سر اصل مطلب. پژواک شاید تو منو یادت نیاد ولی من تو رو یادم میاد پس فکر کنم حقته این‌ها رو بدونی. باید اون ولی‌ای که نذاشتی اون روز بگم رو حالا بگم. آب دهنم رو قورت دادم‌. حالا حتی سرگیجه هم داشتم. - خب؟ - نمی‌دونم اون روز تو بیمارستان متوجه شدی یا نه ولی پدرت از من خواست دو و برت نباشم. فکر کردم اینجوری به صلاحته. پوزخندی به حرفش زدم. آره به صلاحم بود و خودکشی کردم. آره لیام جان کاملاً به صلاحم بود. - اما فقط این نیست. من قبلا تو دوران نوجونی یکی رو دوست داشتم؛ شاید در حد کراش بوده باشه. ولی اون موقع پر جرئت بودم پس تصمیم گرفتم بهش بگم و اشتباهم این بود که جلوی جمع گفتم. دیده بودم همه تو فیلم‌ها زانو می‌زنن و گل می‌دن. منم به تبعیت همین کار رو کردم و به خیال خودم دیگه شاخ غول رو شکسته بودم! اما خوشبختانه یا بدبختانه اون دسته گلم رو پرت کرد و کلی مسخره‌م کرد جلوی همه. بهم گفت برو با گل‌های دوزاریت از یکی دیگه خواستگاری کن بچه خوشگل! و خیلی حرف‌ها که هنوزم گفتنش اذیتم می‌کنه و درست نیست. برخلاف الان، من اون موقع خیلی بچه مثبت و تو دل نرویی بودم واسه همین هم اینجوری می‌شد. خلاصه اون روز خیلی بهم آسیب زد. خیلی زیاد تر از انتظارم. به مامانم پناه بردم تا کمکم کنه و بهم بگه اونقدرها هم بد نیستم. بهم محبت کنه یا حتی یه لبخند بزنه ولی مامانم افسردگی حاد داشت. من اون موقع زیاد نمی‌فهمیدم افسردگی چیه و وقتی دیدم مامانم همش گریه می‌کنه یا بهم لبخند نمی‌زنه، فکر کردم شاید حتی منم براش یه بچه اضافی و دوزاریم. فکر کردم لایق محبت دیگران نیستم، و حتی لایق اینم نیستم که با احساسات ناچیزم ناراحت و ناامید شون کنم. باور کنی یا نکنی می‌خواستم فرار کنم تا خودم رو به خانواده‌م تحمیل نکنم... و حتی یه بارم کردم و بابام پیدام کرد. بردنم پیش روان‌شناس و مشخص شد منم دچار افسردگی دوران نوجوونی شدم. از طرفی با دهنی باز نگاهش می‌کردم و از طرف دیگه قهوه داشت رو نورون های مغزم اثر می‌ذاشت. - بابام اون موقع هنوز شرکتش نگرفته بود و پول زیادی نداشت که هم بخواد داروهای مامان رو بخره و روان کاوییش کنه، هم پول درمان من رو پرداخت کنه. و همینطور فکر می‌کرد افسردگی دوره نوجونی چیز عادی‌ایه و برای خودش ناپدید می‌شه. ولی نشد. من باهاش رشد کردم و شد تکه‌ای از من که بعد از چند سال درمان، باز هم توم وجود داره و مانع احساساتی می‌شه که دو طرفه‌ست. چون هنوزم منو می‌ترسونه. پلک‌هام سنگین تر از همیشه بنظر می‌رسید و اینقدر ضربان قلبم بالا بود که قوت تجزیه تحلیل حرف‌هاش رو نداشتم. فقط می‌دونستم که دارم حس می‌کنم اون خیلی گناه داره و من یکم تند رفتم...
إظهار الكل...
⑇ 𝔭𝔢𝔷𝔥𝔳𝔞𝔨 #شخصیت
إظهار الكل...
#پارت‌جدید - به به برای پارت بعدی:) 𝙱𝚘𝚝 𝙽𝚊𝚜𝚑𝚎𝚗𝚊𝚜🌥: https://t.me/BiChatBot?start=sc-444886960 𝙿𝚊𝚜𝚘𝚔𝚑 𝚑𝚊🐚: https://t.me/joinchat/RaIFmpwPdWRfQ4SS
إظهار الكل...
#پارت83 #ادامه و یا اگر هم باشه، حالت صورتش طوری نباشه که انگار منتظر اومدن من و تو تله انداختم باشه! که اونوقت می‌دونم باید چه برخوردی با لیا داشته باشم! با اخم های غلیظی در کافه رو هل دادم و وارد شدم. به محض وارد شدنم، زنگوله‌ی سفید رنگ بالاش شروع به تکون خوردن کرد. چشم چشم می‌کردم تا فرد آشنایی رو پیدا کنم. با دیدن موهای بلند و لختش از پشت شال، متوجه شدم که پژواک درست کنج کافه رو برای خودش انتخاب کرده. و خوشبختانه کسی هنوز جلوش نبود! چند دقیقه همونطور جلوی در ایستادم تا نفس نفس زدنم رو که ناشی از حالت عصبی و دویدنم بود از بین بره. و این بین گارسونی سمتم اومد و خواست کمکم کنه ولی بی توجه به قیافه‌ی پر تردید و دست پرش، پسش زدم و به سمت میزی رفتم که تا اینجا من رو کشونده بود. نفس عمیق تری کشیدم و بالای سر پژواک قرار گرفتم که سایه‌ی عظیمی ایجاد شد. پژواک که حالا متوجه اون سایه شده بود، سر کج کرد و با دیدن من، به معنای واقعی کلمه جا خورد. پس یعنی نقشه برای گیر انداختن من نبود؟! یعنی واقعا لیا کسی رو به پژواک معرفی کرده بود؟! به خودم اجازه‌ی بیشتر فکر کردن ندادم و با لبخند تعصنی‌ای گفتم: - می‌تونم بشینم؟ با چشم‌های درشت شده، آب دهنش رو نامحسوس پایین داد و به یه سر تکون دادن اکتفا کرد. به محض نشستنم رو به روش، سرش رو به اطراف چرخوند. طوری که مثلاً حواسش به من نیست و هول نشده. - منتظر کسی بودی؟ برای باز کردن بحث گفتم و انگار موفقم شده بودم. - ام، آره. یکم... با صدای لرزونی که هیچ ایده‌ای نداشتم برای چی می‌تونه باشه، جوابم رو داد. با دیدنش انگار تموم عصبانیتم فروکش کرده بود و این یه چیزی شبیه معجزه بود؟ - مزاحمم؟ با صدای نامطمئنی پرسیدم که سریع چشم‌هاش درشت شد و به سمت من داد.دست‌هاش رو سریع بالا آورد و توی هوا تکون داد: - نه نه اصلاً. فقط من- یعنی خب... یکم معذبم. حس کردم یه تیکه از قلبم توی درونم فرد ریخت. حس اون فرو ریختن، درست حس وقتی بود که ترن هوایی سوار می‌شی‌ و از بالا با سرعت به پایین فرود می‌آیی. تو اون اوقات قلبت یهو از جاش کنده می‌شه و انگار بین بقیه‌ی اندام هات گم و گور می‌شه. و دقیقاً اون تیکه از قلبم همین حس رو برای من ایجاد کرد. شاید چون قبلاً من هرگز براش معذب کننده نبودم؟ آهی کشیدم و حالا انگار تیکه‌ی باقی مونده از قلبم می‌خواست امشب فقط و فقط خودش پیشروی کنه! با دست به گارسون اشاره زدم تا بیاد و سفارش بگیره و همزمان زمزمه کردم: - اگه اجازه بدی من سفارش بدم. باید بابت اینکه اومده بودم و گند زده بودم به قرارش معذرت می‌خواستم؟ نه ابداً! به من چه که زود تر به پژواک رسیده بودم؟ اینجا که جنگل نیست هم رو زیر نظر بگیرن. هرکی زودتر رسید شانس بیشتری هم داره! پژواک تو طول مدتی که برای هر دومون دوبل اسپرسو سفارش داده بودم، فقط هاج و واج نگاهم می‌کرد. نیشخندی زدم. فکر می‌کنم با یه پژواکی که قهوه خورده خیلی بهتر کنار بیام. مثل اینکه لیا راست می‌گفت! الان رسم به اینکه هرکی زود تر حرکت اول رو زد. انگاری باید دست می‌جونبوندم؛ حداقل زودتر از اون فرد معرفی شده! ------------🫖------------- 《ما...》 -Mah-
إظهار الكل...
#تیمارگر #پارت83 #لیام روزها طوری مثل برق و باد می‌گذشت که حتی نمی‌دونستم چندمه، چند شنبه‌ست و ... و اینقدر این روزها بهم سخت و عجیب گذشته بود، که حس می‌کردم تاب و توان هر کاری رو از دست دادم. از طرفی باید با لیا آلفادو رو ارتقا می‌دادیم و از طرف دیگه باید برای ماموریت به جنوب می‌رفتم. چمدون‌هام رو جلوم باز گذاشته بودم و طوری بهشون نگاه می‌کردم که انگار حل نشدنی ترین مسئله دنیان! گیج و منگ بودم و این اصلاً برای کسی که فردا عازم به جنوب بود، خوب نبود. چنگی به موهای تاب دارم زدم و لبی گزیدم. می‌دونستم یه روزی ترس از احساسات زمینم می‌زنه. این مشکلی بود که از سن نوجونی گیرش افتادم. وقتی تصمیم به اعتراف به اصطلاح عاشقی اون دوران، کردم و به طرز وحشتناکی رد و مسخره شدم، تصمیم گرفتم هیچوقت احساساتم رو خرج چیزی به نام دوست داشتن و عشق نکنم. این چیزی بود که تقریبا از ۱۲ سال پیش توی سرم رژه می‌رفت و باعث می‌شد هر حسی که حتی توی وجودم جوونه می‌زنه رو لگد کنم و فقط فرار کنم. چون یه بخش از وجودم، اونقدر با اون شکستن جلوی اون همه آدم، تحقیر شد که گاردش نسبت به تمام رابطه ها بالا رفت. و این تقصیر من نبود؛ واقعا نبود. مخصوصاً وقتی اون تایم مصادف شد با افسردگی شدید مامان و من هیچ پشتوانه‌ی احساسی‌ای نداشتم! و حالا دوازده سال بعد دوباره من گیر احساساتی افتادم که حتی با وجود سرکوب شدنش، عین گیاه سمجِ زیر آسفالت، بیرون اومده بود. این دفعه دست‌هام می‌لرزه و فکرم به حدی شلوغ و پر ازدحامه که حس می‌کنم توانایی فرار کردن هم ندارم. چه برسه به سرکوب! و من بیشتر از رد شدن توسط پژواکی که منو نمی‌شناسه، از این می‌ترسم که این فوبیای احساسی من بعدها باعث آزار پژواک بشه و به اون هم آسیب بزنم. لب هام تو دهنم جمع کردم و با لگدی که به چمدون هام زدم، به پشت روی تخت ولو شدم. موهام که حالا بدون ژل بود، تا روی چشم‌هام می‌رسید و دیدم رو نسبت به رو به روم ناواضح می‌کرد. با هر بار پلک زدنم موهام تکونی می‌خورد و اذیتم می‌کرد. - به به! می‌بینم که به طرز عجیبی آماده‌ی رفتنی! لیا در حالی که بالای سرم قرار می‌گرفت، زمزمه کرد. چیزی نگفتم و فقط پلک هام رو روی هم گذاشتم. نبودم. آماده نبودم! اگه می‌رفتم و دوباره تنها می‌‌شدم، فکر و خیال می‌کشتم. اینجا حداقل مامان و بابا و لیا بودن... - نیومدم مزاحمت شم. فقط خواستم بلیطت رو... حرفش با زنگ خوردن گوشیش نصفه موند. بی حرف تماس رو برقرار کرد: - جانم پژی...خوبی؟ کجایی؟ گوش‌هام با شنیدن "پژی" بدجور تیز شده بود. - اع کافه موکا؟ اونجا چیکار داری؟ کمی مکث کرد و من نمی‌دونم چرا اصلاً از این مکث خوشم نیومد! - اوه پس منتظر کسی‌ای؟ همون پسری که من معرفی کردم برات؟ خوبه خوبه. دندون قروچه‌ای کردم و با حالت تیزی از روی تخت بلند شدم. طوری که موهای جلو چشم‌هام به هوا رفت. به لیایی خیره شدم که انگار تماسش تموم شده بود. - بیا اینم بلیطت داداش. - تو می‌ری به کسی دوست پسر معرفی می‌کنی که می‌دونی داداشت دوستش داره؟! با عصبانیتی که حتی ایده‌ای نداشتم از کجا پیداش شده غریدم. لیا طوری خونسرد نگاهم می‌کرد که انگار تمام رفتارهام رو از بر بود و انتظارش رو داشت. اون مارموز! - عزیزم نه اینجا جنگله و نه تو شکارچی. قرار نیست هرکسی رو زیر نظر گرفتی بقیه نیان و زودتر نبرنش! با لحن ملایمی گفت و بی توجه به من بلیط رو پرت کرد رو تخت و رفت. حالا حتی عصبانی ترم بودم و می‌تونستم اون کسی که با پژواک قرار داشت رو خونین و مالین کنم. با غضب و خشمی که تا حالا توی خودم ندیده بودم شلوار تو خونه‌ایم رو با شلوار جین عوض کردم و همونطور که سوئیچ ماشینم رو از روی میز چنگ می‌زدم به سمت در خروجی رفتم. - کجا می‌ری لیام؟! صدای مامان حتی باعث توقفمم نشد و فقط با سرعت گفتم: - دیر برمی‌گردم. شما شام بخورین. نگاه تعجب برانگیز مامان روی بابا افتاد. لیا با خنده زمزمه کرد: - بیخیال شین. پسربچه نیست که. - بعداً برای تو هم دارم لیا خانوم! بلند گفتم و در رو پشت سرم بستم. طوری با عجله به سمت ماشین خیز برداشتم، که انگار مرگ و زندگیم به رسیدن به اون کافه‌ی جهنمی بسته بود! و من چقدر از این حس موجود کلافه بودم! فوراً نشستم و بعد از زدن ریموت، پام رو تا ته روی گاز فشردم. طوری که ماشین عملاً از جا کنده شد و به سمت کافه موکا پرواز کرد. خوب می‌دونستم کجاست. ولی می‌رفتم اونجا که چی کار کنم؟ دست پژواک رو بگیرم و بگم نرو سر قرار؟! با چه حقی؟ من چه نسبت کوفتی‌ای مگه باهاش داشتم؟ ولی الان که چند صد متر فقط با کافه فاصله داشتم و از خشم دندون هام رو روی هم می‌سابیدم، اصلاً وقت مناسبی برای منصرف شدن نبود. به زور و بلا جای پارکی رو پیدا کردم و با قدرت هرچه تمام تر به سمت کافه رفتم و فق دعا دعا می‌کردم لیا دروغ گفته باشه و پژواکی نباشه.
إظهار الكل...
𖠷 𝔩𝔦𝔞𝔪 #شخصیت
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.