cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

Maryam chahi

نویسنده:مریم چاهی(مرینا) 🚫کپی حرام است🚫 آنلاین:نخجیر شیطان آفلاین: باد در موهایش می رقصید چاپی:ایست قلبی عشق در وقت اضافه فرشته بالدار رایگان:مگس،محکوم‌به‌تن‌تو فایل فروشی: لونا،اقدس پلنگ،اینسامنیاک پایان تلخ نمینویسم مدیر فروش: @month_sun4

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
22 774
المشتركون
-824 ساعات
-797 أيام
-35230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت جدید و خوندین؟؟
إظهار الكل...
17😢 11😐 7🤔 5👍 3🥱 2😡 2🐳 1
AnimatedSticker.tgs0.35 KB
Repost from N/a
— نوزاد می‌خرین آقا؟ مرد دلال دسته‌ی پول ده هزار تومنی رو بین انگشتاش می‌ذاره و می‌شمره. ⁃ فروشی داری؟ دستش رو میذاره روی شکم بزرگش. چند روز بیشتر تا به دنیا اومدنش نمونده. ⁃ بینم ممد، یه نوزاد پسر تو دست و بالت نداری؟ مهندس خوب پول میده‌ها. دلال رو به دخترک میکنه و با بیخیالی به رفیقش میگه: ⁃ بهت خبر میدم. نگرد ببینم تو دست و بالم هست. بعد دخترک‌ رو مخاطب قرار میده: ⁃ بچت چیه؟ ⁃ پ…پسر. چشمای مرد دلال برق می‌زنه. ⁃ راه بیوفت بریم. همراه دو‌مرد غریبه سوار ماشین قراضه‌ای میشه و یک ساعتی تا رسیدن به مقصد طول می‌کشه. جلوی یه عمارت سفید و بزرگ از ماشین پیاده میشه. دست و پاش می‌لرزه. اگر مجبور نبود بچه رو نمی‌فروخت. پول لازمه و باید خرج عمل کلیه‌ی مامانش رو بده. ⁃ شوهر موهر نداری که؟ پس فردا نیاد بگه بچه‌مو پس بدیدا. مهندس الکی پول نمیده. خوب پول میده ولی بعدش نباید دبه کنین. ⁃ نه ندارم. ممد سری تکون میده و زیر لب خوبه‌ای میگه. زن خوش پوشی جلوی ساختمون به استقبالشون میاد. با دیدن سر و وضع ژنده‌ی دخترک یه نگاه تحقیر آمیز بهش میندازه. ⁃ این مادر بچه‌اس؟ این که خودش ۱۵ سالشم نمیشه. سرش رو پایین می‌اندازه رو چادرش رو محکم نگه می‌داره: ⁃ ۲۳ سالمه خانم. زن دستشو زیر چونه‌اش می‌زنه و با دقت صورتش رو زیر نظر میگیره. ⁃ بهت نمیاد. مطمئنی حامله‌ای؟ ⁃ بله خانم. ⁃ چادرت رو بزن کنار ببینم. لبش رو می‌گزه و زیر چشمی به دوتا مرد غریبه که اونجا هستن نگاه می‌کنه، زن متوجه میشه و به سمت پله‌ها اشاره می‌زنه: ⁃ بریم بالا پسرمم بیاد ببینتت. رو به مردا می‌کنه و میگه: ⁃ شما همین‌جا باشین تا بیام. حین بالا رفتن نفس نفس می‌زنه. روزای آخر بارداریه و یه سختی خودشو جابجا می‌کنه. تو اتاق وایمیستن و زن چادرش رو از سرش برمی‌داره. با دیدن هیکل نحیف دختر که شکمش نشون میده روزای آخر بارداریشه با بهت میگه: ⁃ پسره؟ سر تکون میده و بله میگه. ⁃ عروسم توانایی بارداری نداره. پسرم هم حاضر نیست دوباره زن بگیره و بچه‌دار بشه. چند تقه به در می‌خوره. ⁃ بیام تو مادر جان؟ ⁃ بیا پسرم. بقیه‌ی حرفش رو می‌خوره. در باز می‌شه و قامت آشنایی توی چهارچوب به چشم دخترک می‌خوره. چند لحظه میخکوب همدیگه میشن. ⁃ سلام. مرد خوش پول زودتر خودش رو پیدا می‌کنه. ⁃ سلام به روی ماهت. ببین می‌پسندیش عزیزم؟ به زودی دنیا میاد چند قدم به سمت جلو برمیداره و نگاهش رو از رو دخترک مات جدا نمی‌کنه. ⁃ خودت هم با بچه می‌مونی؟ ترسیده به مرد زل می‌زنه. مگه مادرش نگفت که زن داره؟ ⁃ بمون بچه‌ات رو بزرگ کن. ⁃ چ…طور پسرم؟ بدون اینکه به مامانش نگاه کنه میگه: ⁃ عقدت می‌کنم. خودت بالای سر بچه باش. بعد از نه ماه پیداش کرده. دختری که شب و روز دنبالش گشته و اون ازش فراری بوده. ⁃ دو برابر بهت پول میدم، بمون همین‌جا… به عمل مادرش فکر می‌کنه. راه دیگه‌ای نداره. ⁃ باشه… https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
إظهار الكل...
👍 2
Repost from N/a
- تاریخ عادت ماهانتو بهم بگو. با تعجب سمت دانا برگشتم، اینجا چیکار میکرد. با اخم بهم زل زده بود و دستاش توی جیبش بود. پرید روی پشت بودم این ور. آروم زمزمه کردم: - سلام. سرش رو تکون داد. - علیک سلام، نگفتی تاریخ رو. - چرا باید تاریخ بگم اخه؟ اونم تاریخ یه همچین چیز شخصی! از خجالت حرارت از گونه هام بیرون میزد. می ترسیدم بابام بیاد بالا و یا همسایه ها ببینن. - چون مادرم بهم زنگ زده و گفته باید نوار بهداشتیاتو من بخرم. چشم هام گرد شد. - همین‌ مونده دیگه. بفرمایید لباس زیرامم بخرید. اقا دانا ما فقط نامزدیم. - بهت نگفتم؟ فرا برای خرید لباس خواب میریم. چشم غره ای رفتم. بعد اون دعوامون روش میشد اینو بگه؟ توی کوچه یکم با پسر محله هم کلام شدم و لحظه ی اخر پسر محله دستمو گرفت که نیوفتم تو جوب. دانا دید و منو کشون کشون اورد خونه و دستمو با آب داغ شست. - نمیام خودتون بخرید. - سایزتو نمیدونم. اومد جلو و یهو جفت سینه هامو محکم فشار داد که هینی کشیدم که تشت لباس از دستم افتاد. با تعجب نگاهش کرد. لباس زیرام پخش زمین بودن. - بالا پشت بوم جا پهن کردنه شورت و کرستاته؟ - پس کجا پهن کنم؟ اخمالود شد. - اگه پرواز کنه بیوفته رو سر پسر همسایه چی؟ عصبی شدم. داشت چرت میگفت. دیوار بلند یود. - چرا بهم دست زدید؟ - میخوام سایزتو بدونم خودم بخرم. واقعا جدی گرفته بود؟ همین مونده بود بره واسم شورت بخره! شونه بالا انداختم. - سایز کردین؟ حالا بفرمایید برید. رو چرخوندم که گفت: - بذار سایز اینم بگیرم. دستاشو دور لپای باسنم قاب کرد که یهو در بالا پشت بوم باز شد و... - عه مادر اشتی کردید؟ https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0 https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
إظهار الكل...
Repost from N/a
اقای محترم مگه دَرشما ازطلاس مال مااز اهن؟ -پای من ضرب دیده خسارتش ازدَرشمابیشتره جناب. ارسالوکه زدم بعدچندثانیه پیام بعدیش اومد، لبموفشردم تاصدای حرصیم بلندنشه: -اگه دست وپات ودنده هاتم بشکنن نصف پول درمنم نمیشه! -به من چه ربطی داره ،درخرابتومیخای من درست کنم زشته واقعا. به ثانیه نکیشدجواب دادنش، -ندی ازبابات میگیرم . باپیام بعدیش چشام گردشد،شماره کارت فرستاده بودبایه مبلغ فضایی. -شوخیه؟ بااین پول میتونم خونه بخرم! جواب ندادانگارواقعاجدی بود،بادندون به جون پوست کنارناخن شستم افتادم، عجب گیری افتادم. بااسترس وخشمی که داشت بیشترمیشدپیام دیگه ای براش فرستادم، -هرکاری میخای بکن ،من پول زوربه کسی نمیدم. صفحه گوشی روخاموش کردم وگذاشتم رومیز عجب رویی داره مرتیکه ، باسروصدای شایان ومامان که داشتن میومدن لبخندمصنوعی زدم. یه امروزو نباید ناراحت بشن ،لوسیفر زرمیزنه دیگه دراین حدهم نیس بره به بابابگه . https://t.me/+Szi6XFCV1Pk5YmRk https://t.me/+Szi6XFCV1Pk5YmRk https://t.me/+Szi6XFCV1Pk5YmRk ادامه پارت👇 داشتم قیمه خوشمزه مامان پزمیخوردم که دینگ صدای گوشی بابا اومد، حس بدی وجودموپرکرد. قاشقشو کناربشقاب گذاشت ،باباهم ازشانس من گوشیش همه جاهمراهشه ازتوجیب شلوارش دراورد،بادقت مشغول نگاه کردن شد. باتعجب بلندبلندشروع به خوندن کردکه یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد، حالم بدشد ،بابهت به دهن بابا نگاه کردم. جدی جدی به باباگفته بود: -سلام بابت خسارت دَرملک شخصی جناب لوسیفر درتاریخ .... مبلغ....به شماره حساب....تا۴۸ساعت مهلت دارین واریزکنید. باتعجب یه باردیگه میخونه ،سرموتودستم میگیرم باورم نمیشه عجب خریه این. شایان گوشیوازبابامیگیره بابهت میگه: -این چه کوفتیه دیگه. https://t.me/+Szi6XFCV1Pk5YmRk https://t.me/+Szi6XFCV1Pk5YmRk https://t.me/+Szi6XFCV1Pk5YmRk https://t.me/+Szi6XFCV1Pk5YmRk بــــــــله دوتا دیوونه اوردم براتون شیفته اشون میشین😍😂😂یه رمان مهیج وجذاب باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب پیشنهاد میکنم ازدستش ندین😍❤️
إظهار الكل...
Repost from N/a
_جرعت داره کسی به زنِ من چیزی بگه با بغض به مرد بی معرفتم نگاه کردم که چطور برای یه زن دیگه سینه سپر کرده بود با قامتی خم شده از جام بلند شدم که نگاها‌ سمتم‌ کشیده شد _من‌..من‌ طلاق میخوام..هرکاری میخوای بکن .. صابر قلدر و دریده قدمی جلو گذاشت و با تهدید و نیشخند سرشو‌ نمایشی جلو کشید _چی گفتی ؟ درست متوجه نشدم یکبار دیگه تکرار کن ... نگاهی به جمع خانوادش کردم و سعی کردم قوی تر باشم _من طلاق میخوا.... با چنگ شدن موهام دستش جیغ خفه ای کشیدم و رو سینش پرت شدم که عصبی تو چشمام غرید _یکبار دیگه اسم طلاق بیاری قلم پاهاتو خورد میکنم حتی نتونی دستشویی بری چه برسه این گوه خوری ها چیه میخوای طلاق بگیری بری پی اون عشقِ بی ناموست؟؟؟ فاتحانه‌ نیشخندی زد و از بالا تو چشمای ترسیدم نگاه کرد _این آرزورو‌ به گور میبری عزیزم کاری نکن قاطی کنم بزنم دک و پز جفتتونو‌ بیارم پایین با گریه مشتی تو سینش کوبیدم _تو خیانت کردی ...رفتی زن گرفتی مقصر منم اره؟؟؟ نفس بریده تو صورتم آروم لب زد _صابر واسه اون چشمای نازت بمیره سگ توله گریه نکن توضیح میدم واست... https://t.me/khakesttare_ddagh https://t.me/khakesttare_ddagh https://t.me/khakesttare_ddagh صابر گنده لات و بی کله ای که یه شهر ازش حساب میبرن ولی اون دل میده به دختری که دلش‌ جای دیگست‌ ولی اون مردی نیست که از حقش‌ بگذره...♨️
إظهار الكل...
👍 1
یه دختر ازشما در ازای ناموس ما...... رنگ از صورت همه پریده بود.. بهشون نمیومد دل رحم باشن،با گندی که پسر داییم زده بود،هیچ جوره جم شدنی نبود.. مادر بزرگم،عصا به دست جلو رفت و رو به روی مردی که خیلی احساس قلدری بهش دست داده بود ایستاد: -تو نمیتونی همچین چیزی از ما بخوای!!کاوان خان.. جوونی و سرمست،کلت باد داره،نمیدونی چی خوبه چی بد،ولی حرفای که از دهنت بیرون میزنه،بوی خون میده... خندید،ترسناک خندید،اما جذب کننده بود،مسخ کننده میخندید،یه پسر جوون،عین یه شیر درنده به خونه ی مادر بزرگم هجوم آورده بود... نفس عمیق و صدا داری کشید و جواب داد: -آره...شما درست میگی،بوی خون میده!اگه نده که اسمم مرد نیست... نوه ی بی همه چیز تو،به خاندان اسم رسم دار ما لکه ننگ چسبونده...و این لکه ی چرک،با هیچ چیزی تمیز نمیشه... نگاهی کوتاه به من انداخت و ادامه داد: -جز گرفتن دختری از شما.. تنم داغ شد و دستام یخ،یعنی منظورش من بودم؟؟ بزاق دهانم رو بریده پایین فرستادم و رو به مادر بزرگم زمزمه کردم: -عزیز...من... ترسیده عقب رفتم هنوز دو قدمم سه نشده بود که با صدای محکم مادر بزرگم،سر جام میخکوب شدم: -بمون نبات...بهتره توهم اینجا باشی... و رو به کاوان خان ادامه داد: -اگه دختر نگیری میخوای چیکار کنی؟چی تو سرته؟؟ پوزخندی زد و ادامه داد: -به جاش قاتل میشم...قاتل نوه ات... مادربزرگم خیره‌ی صورت حیران من شد و حکم کرد _نبات...تو.... پارت بعدیش!😭😭😭 https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
إظهار الكل...
👍 6
- میگن آقا لباس عروس رو از خارج آورده براش! رو صورت دختره نمیشه نگاه کرد! خدا بده شانس! - با این همه آرایش هنوز هم زخم روی صورتش مشخصه! من موندم آقا عاشق چیش شده! - آره واقعا! بیشتر از اینکه شبیه عروس باشه، شبیه جادوگره! امروز روز عروسیمه و این حرف‌هاییه که بین مهمون‌ها و حتی خدمه ردوبدل میشه. از شنیدنشون بغضم می‌گیره. سال‌هاست این زخم زبون ها رو می‌شنوم، اما هنوز هم برام عادی نشدن! درست مثل زخم روی صورتم که هیچ درمانی براش وجود نداره! زخم لعنتی ای که هنوز هم نمی‌دونم کی مسببشه! تنها چیزی که یادمه چهره‌ی اون مرده که می‌خواست بهم تجاوز کنه و من باهاش درگیر شدم! درگیر شدم و اون صورتم رو زخمی کرد و جاش هیچوقت خوب نشد. مهمون‌ها هنوز هم دارن پچ‌پچ می‌کنن، اما با اومدن فرسام ساکت می‌شن. جلو میان و تبریک میگن. به محض تنها شدنمون فرسام زیر گوشم میگه: نمی‌دونم چرا انقدر استرس دارم! ته دلم یه جوری میشه، اما به روش لبخند می‌زنم. - من هم! باورم نمیشه داریم به هم می‌رسیم! همون لحظه عاقد میاد و صیغه‌ی عقد بین من و فرسام جاری میشه. درست لحظه‌ای که می‌خوایم عسل تو دهن همدیگه بذاریم صدای آژیر ماشین پلیس به گوشمون می‌رسه و طولی نمی‌کشه که چندتا مأمور وارد باغ می‌شن. اصلا احساس خوبی ندارم. - جناب آقای فرسام شادمان؟! فرسام از کنارم بلند میشه. - خودم هستم... مشکلی پیش اومده؟! من هم از جا بلند میشم. کنار فرسام می‌ایستم و دستش رو می‌گیرم! فرسام دستم رو فشار میده. نگران نگاهم می‌کنه و میگه: حتما یه اشتباهی شده عزیزم! مأمور که میگه: - شما باید همراه ما بیاین! پچ‌پچ مهمون‌ها بلند میشه. اونقدر من و فرسام اصرار می‌کنه که بالآخره مأمور میگه: چند سال پیش شما چند نفر رو اجیر کرده بودین تا یه دختر رو بی‌آبرو کنن! ناخودآگاه اون شب لعنتی یادم میفته و دستم تو دست فرسام سست میشه. ناباورانه به فرسام نگاه می‌کنم. چرا اینجوری رنگش پریده؟! فرسام با صدای لرزونی میگه: این تهمته! من... مأمور میگه: ما شاهد و مدرک داریم! و به سرباز اشاره می‌کنه که سرباز مردی رو که دستبند به دستش بستن از ماشین پیاده می‌کنه. فرسام با دیدن اون مرد لال میشه! هرچقدر که اون مرد با سرباز نزدیک‌تر میشه، من از ترس عقب میرم. مرد، همون مردیه که اون شب می‌خواست بهم دست‌درازی کنه! حرف های پلیس تو سرم تکرار میشه. فرسام برای بی‌آبرو کردن یه دختر آدم اجیر کرده بود؟! و اون مرد... یعنی پشت تموم کابوس‌های من فرسام بوده؟! فرسامی که بهش دل بسته بودم و حالا زنش بودم؟! تموم تنم به رعشه میفته. فرسام متوجه حالم میشه. سعی می‌کنه آرومم کنه و من با صدای لرزونی میگم: دست نزن بهم! روی زمین میفتم. چشم‌هام دارن بسته می‌شن، اما لحظه‌ی آخر فرسام رو می‌بینم که دارن دستبند به دستش می‌زنن! https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0 https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0 https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0 🚫هرگونه کپی و ایده‌برداری ممنوع 🚫
إظهار الكل...
1
«پارت رمان» رادین پسر سادیسمی که وخیم‌ترین بیمار آن آسایشگاه روانی است وارد اتاق آرامش می شود. دخترکی که افسردگی حاد دارد! و به طرف جسم خوابیده ی آرامش روی تختش نزدیک می‌شود. سر سادیسمی آسایشگاه که دل باخته به تیله های آبی دخترک افسرده هم بندش..! دکتر اعتمادی روانشناس آسایشگاه لحظه به لحظه ی اتفاقات را چک می‌کند. از آنجایی که رادین بر خلاف سادیسمی بودنش بی‌نهایت باهوش است. دوربین مخفی درون اتاق آرامش داخل قفل در نصب شده است! مقابل دخترک می‌ایستد و دکتر اعتمادی نگاه مضطربش لحظه‌ای از صفحه ی مانیتور جدا نمی‌شود. پتو را از روی آرامش کنار می‌زند و پاهای سفید دخترک را در دست می‌گیرد. انگشتانش نوازش وار روی پاهای سفید آرامش می‌لغزند. سپس انگشتان پاهای دخترک را به دهان می‌کشد و با شهوت می‌مکد. دکتر اعتمادی به سرعت از جا بلند می‌شود. اما با قرار گرفتن دستان همسرش دکتر مجد رئیس آن آسایشگاه روی شانه‌هایش دوباره روی صندلی می‌نشیند. _بشین سر جات نوشین! _نیما رادین داره به آرامش تجاوز می‌کنه! اما دکتر مجد خونسردانه لب می‌زند: _ دارم می‌بینم.. بشین نوشین! دستان رادین هر لحظه دارند آرام آرام پیشروی می‌کنند و چشمان آرامش بر اثر آرامبخش‌هایی که به او تزریق کرده‌اند هنوز هم بسته است! لباس‌های دخترک توسط پسر سادیسمی آسایشگاه از تنش خارج می‌شوند. نوشین نق می‌زند: _ نیما.. و انگشت دکتر مجد روی بینی‌اش می‌نشیند. _هیس.. بذار ببینم می‌خواد چیکار کنه.. دستان رادین روی سینه های آرامش می نشیند و برخلاف روان پریش بودنش تمام کارهایش را با لطافت انجام می دهد. گویا که دست به شیع با ارزشی می زند و بترسد آسیبی به آن برسد. نوشین غر می‌زند: _ می‌خواد چیکار کنه نیما؟! داره به دختر مردم تجاوز می‌کنه! _آروم باش نوشین من خودم خطبه ی محرمیت بینشون خوندم! _تو چیکار کردی؟؟؟؟؟ _نوشین من دکتر روانپزشک و رئیس این آسایشگاهم می‌دونم دارم چیکار می‌کنم! نوشین ساکت می‌شود و نگاه هر دو خیره ی مانیتور می‌شود. بدن برهنه رادین روی تن دخترک خیمه می‌زند و لبهای دخترک خوابیده را حریصانه به کام می کشد. نوشین از شدت اضطراب پلک روی هم قرار می‌دهد. دکتر مجد زیر لب می‌نالد: _این پسر با تمام روانی بودنش هیچ آسیبی به آرامش نمی زنه اون یه عاشق دیوونه اس! با قرار گرفتن رادین میان پاهای دخترک نوشین طاقت نمی‌آورد و از جا بلند می‌شود و دکتر تشر می‌زند: _یه دقیقه آروم بگیر نوشین! _نیما رادین یه بیمار روانی عقلش درست کار نمی‌کنه اگه اون دختر حامله بشه چی؟ _دقیقاً همینو می‌خوام! _چیییی؟؟؟؟؟ _آرامش باید حامله بشه نوشین این تنها راه بهبودی افسردگی حادشه! با صدای آه زنانه‌ای گردن هردو به طرف مانیتور می چرخد. ورود افراد زیر 21 سال ممنوع🔞 #عاشقانه#صحنه دار #انتقامی https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
إظهار الكل...
_تاحالا با هیچ دختری سکس کامل نداشتی یعنی که انقدر هولی؟! ⚠️ نیشخند نشست گوشه لبش و سر خوش دستش رو روی سینه های درشتم چرخوند. _تو خودت یه باکره ای از کجا می خوای بفهمی تجربه دارم یا نه؟! _یعنی نداشتی؟! خم شد و لب هاش شاهرگ گردنم رو لمس کردن. حس بدی داشتم از این لمس شدن؛ اما باید دووم میاووردم... به خاطر هدفم... _تو فکر کن قراره بکارتت رو به کسی بدی که بلده چطور یه اولین بار زیبا برات بسازه!🔥 ثاتیه ای کوتاه از حرفش خندم گرفت... چقدر پر ادعا و مغرور بود... و نفرت انگیز... _خیلی از خودت مطمئنی شاهکار! یعنی در این حد کارت درسته؟!❌ تموم مدتی که حرف می زدم نگاه اون فقط به برهنگی سینه هام خیره بود. خمار... مست... سرخوش و بی هوش و حواس... دقیقا همون چیزی که من می خوام البته با آپشن فراموشی گرفتن فرداش... نگاهم چرخید رو سینه هام و لب زدم: _می خوایشون؟!💧 جوابش بهم تنها سر تکون دادن بی حواسش بود و من عذابم رو پشت لبخندم عشوه گرم پنهون کردم و انگشتم رو تو امتداد خط سینه هام کشیدم. _پس چرا نمیای ازم بگیریشون؟!😈 حرفم کامل شده و نشده بی هوا سمتم حمله ور شد و داغی دهنش که با کنار رفتن لباسم رو گردی سینم نشست نفس رو تو سینم حبس کرد و اون... **** نگاه رنگ پریدم خیره شاهکار بی هوش شده از خستگی بود و دردی عجیب تو دل و کمرم زبونه می کشید. دردی که انگار قصد کشتنم رو داشت... از تو کیفم که پایین تخت افتاده بود گوشیم رو برداشتم دستام می لرزید وقتی که پلیس رو می گرفتم. دستم رو روی دلم از درد مشت کرده بودم که تماس وصل شد و من گفتم: _می خواستم یه گذارش زنا بدم؛ یکی از همسایه ها دختر غریبه به خونش برده و صدای رابطشون کل ساختمون رو برداشته؛ خواهش می کنم زودتر خودتون رو برسونید...⚠️🔞 https://t.me/+x26H1WHfYIpjOTZk https://t.me/+x26H1WHfYIpjOTZk https://t.me/+x26H1WHfYIpjOTZk
إظهار الكل...
👍 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.