پـنـاهگــاهِ طــوفـــان
شیطان در گوشم زمزمه کرد: آنقدر قوی نیستی که در این طوفان دوام بیاوری... امروز من در گوش شیطان زمزمه کردم: "من خود طوفانم" به قلم: مــحـ🖋ـدثــه رمـضــانـے کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع
إظهار المزيد5 876
المشتركون
+624 ساعات
+187 أيام
-5630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
#بخش_واقعی_قسمتی_از_رمان
https://t.me/+-pyDKm249eM0MmU0
با لحنِ محکمی گفت:
_ تا وقتی که زندهم کنارتم.
اگه نباشمم من همیشه توی قلبت حضور دارم آلما.
فاصلهها کم و کمتر شد. داغی نفسش پوستش رو میسوزوند. ساواش همونطور که پنجره رو میبست، لبهاش رو مُهر بوسه زد. بوسه بارونش کرد و لالهی گوشش رو نرم میون لبهاش گرفت. سد مقاومت آلما آروم آروم شکست و خودش رو توی آغوشش رها کرد.
ساواش آروم زمزمه کرد:
_ به نبودن و نداشتهها فکرنکن آلما...
فکر نکن تا اتفاق نیفته.
آلما با قلاب کردن دستهاش دور گردنش، درست مثل همون شب پر تب و تاب بوسیدتش. حرکت ماهرانهی لبهاش، ساواش رو از خود بیخود کرد و باعث شد دستش رو زیر لباسش ببره. نفسش رو روی صورتش فوت کرد و با لحن خماری گفت:
_ پس دیوونه شدنمو میخوای دوباره یادت بندازم نه؟
آلما با شیطنت خندید و در یک لحظه پهلوش میون انگشتهای ساواش گیر افتاد و با شیفتگی عجیبی دوباره توی آغوشش فرو رفت...با هر بوسهش، دلش بیشتر مالش میرفت و انگشتهاش رو توی عضلات پرحجم بازوی ساواش بیشترتر فشار میداد.
از فکر به گذشته بیرون اومد و لبخند غمگینی از خاطراتش زد؛ حواسش رو به الان و شرایطی که داشتن جمع کرد. آسانسور تاریک بود. همینکه بلند شد، مَرد دستش رو سمتش دراز کرد. رها با تردید و سردرگم نگاهش کرد. آخرش تردید رو کنار گذاشت و دستش رو گرفت؛ اما اینبار به طرز مخوفی آسانسور چنان تکونی خورد که دوباره سمتِ ساواش کشیده شد. طوریکه تقریبا توی آغوشش افتاد. رها دستش روی سینهی مردونهش نشست. داغی نفسِ مردونهش پوستش رو میسوزوند. فاصلهها به اندازهی بند انگشتی بود. توی تاریکی تقریبا هیچی نمیدیدن. چیزی جز سیاهی مشخص نبود و صداهایی از بیرونِ آسانسور میاومد. رها همچنان که به ساواش تکیه داده بود برای نیفتادن، یه لحظه فقط سرش رو چرخوند و حواسش پرتِ بیرون شد. ساواش از غفلتش استفاده کرد و سرش رو جلو برد و فقط یک ثانیه و حتی کمتر، توی تاریکی شاهرگش رو نامحسوس بوسید.
با عشق،
داغ و سوزان،
انباشته شده از دلتنگی...
مویرگهای لباش خیسی بوسههای تنش رو تمنا میکرد. بدنش گر گرفت و نبض میزد! جدا شدن ازش سخت بود. خواست جدا بشه اما دستش لرزید و روی موهاش نشست و دوباره لبهاش همون قسمت رو لمس کرد. با این تفاوت که شدتِ بوسهی دومی طولانیتر از اولی بود. محکم بدنش رو به سمتِ خودش قفل کرده بود. دلش میخواست بعد از پنج سال، در حد یک بوسهی کوچیک کام دل بگیره. نفهمید چطور شد که مسیرِ لبهای داغش از گردنش به سمتِ لبش هجرت کرد و کنارِ لبش رو بوسید. دیگه حالِ عاشقش دستِ خودش نبود. رها بیحرکت و شوکه از رفتارش، زبونش بند اومده بود و قلبش تند میزد.
ممنوعهترین کار رو بیمنطق انجام داد! همهی این اتفاقها به دو دقیقه هم نرسید؛ عقب گرد کرد و دستی به گردنش کشید. رها متوجهی خیسی و لمسِ لبهایی روی گردنش شد و همین شوکه و غافلگیرش کرد. همینکه خواست واکنشی نشون بده، نوری روش شد.
برای خوندن این رمانِ هیجان انگیز و
عاشقونه از طریق لینک پایین عضو کانال شو❤️ 👇🏻
https://t.me/+-pyDKm249eM0MmU0
معطوفِ نگاهت
ژانر: #عاشقانه_تخیلی_معمایی_اجتماعی نویسنده: ریحانه « رادا » علی بخشی ~~~~~~~~~~~~ رمان در حال تایپ: #معطوفِ_نگاهت📚⭐ ایدی نویسنده جهت نظر و نقد: @reyhane_alibakhshi لینک مطالعه رمان:
https://t.me/+-pyDKm249eM0MmU019300
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🩵 وقتی شوهرمو با دوستم برهنه روی تخت دیدم درحالیکه حامله بودم...
💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که اصلا نمی شناختمش
🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
💜لینک رمان های آنلاین اینجاست
💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
❤️عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
❤️دوست داشتنش ساده نیست
🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه
💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل
🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
💜عشق تا بینهایت
💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش میشه
🩷عشق عجین شده خون و باروت
💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🩶عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🩵اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم
💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
💛ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود
🤎من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد
❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🖤همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام
🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🩵عشقم بهم خیانت کرد
🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
💙رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
1700
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🩵 وقتی شوهرمو با دوستم برهنه روی تخت دیدم درحالیکه حامله بودم...
💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که اصلا نمی شناختمش
🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
💜لینک رمان های آنلاین اینجاست
💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
❤️عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
❤️دوست داشتنش ساده نیست
🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه
💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل
🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
💜عشق تا بینهایت
💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش میشه
🩷عشق عجین شده خون و باروت
💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🩶عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🩵اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم
💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
💛ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود
🤎من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد
❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🖤همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام
🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🩵عشقم بهم خیانت کرد
🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
💙رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
1700
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
11800
پارتی از رمان
-من یه زن مُطلقهام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل میخوای با خَواستنت رسوام کنی ؟!
شهاب با کفشش روی زمین ضرب میگیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد میرود:
-اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... میخوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره!
آلا لب میگزد.این مرد دست بردار نبود.گوشهی لَب شهاب کش میآید :
-تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا!
نگاه آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیدهاش بالا میآید و روی تَهریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش مینشیند.جواب شیطنتش را نمیدهد:
-من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب...
نگاهش را به خَانهاش میدوزد.لبخند مَحو مردانهای روی لبش سایه میاندازد.
- بله بگی اون وقت دیگه تنها نمیمونی...!
به سینه پَهن مردانهاش میکوبد و می گوید:
-قَلبمو که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همینجا...!
گونههای زن مقابلش درجا سُرخ میشود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش میلرزد:
-بسه آقا درست نیست...میخوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد...
ابروهایش در هم میرود و نمی گذارد ادامه دهد.میغرد:
-هیشش...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی...
آلا با اِستیصال به دیوار خانهاش تکیه میدهد. شهاب نزدیکش میشود.آن قدر که فاصله بین صُورتهایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه میاندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود.
-من بدجور میخَوامت چرا نمی فهمی؟!
-میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزاییو تجربه کردم...!
شهاب نَفسش را بیرون میدهد و چَشم میببندد کلافه می گوید.
-میدونم...بازم میخوامت...!
سریع باز میکند.
-همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم می کنه !
مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید:
-من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن...
فاصله بین صُورتهایشان باقی نمیماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش می کند و لَبهایش را به تاراج میبرد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دوتکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد...
❌❌❌❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که توسن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبمو لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️
برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
15300
پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
📎
8700
وارد سالن شدیم
الحق زیبا بود و مثل قصر میموند! نورجهان حق داشت طمع کنه و بخواد هر طور شده من و عروس این خونه کنه!
- کجا رو نگاه میکنی؟ دخترها رو ببین!
با صدای نورجهان نگاهم و چرخوندم تو سالن دیدم تقریباً چهل پنجاه تا زن و دختر نشستن و یکیشون با یه لباس طلایی خوشگل مشغول رقص عربیه
کنجکاو پرسیدم: اینها کین؟ چه خبره؟
- فامیل و دوست و آشنا! فرح بانو خانوم قرار عروس وهاب و انتخاب کنه!
از حرکت ایستادم
- منظورت چیه؟ برای همین گفتی لباس رقص عربی بپوشم؟
- هر کی ناز و عشوهی بیشتری داشته باشه و بتونه بهتر برقصه زن وهاب میشه! شیخ وهاب هر زنی و نمیپسنده!
تا اومدم اعتراض کنم دستم و کشید و به زور نشوند روی مبل
همه نگاهها سمت من جلب شد و همه شروع کردن بهپچ پچ
حتی صداشون به گوش خودم هم میرسید
- این خیکی کیه؟ چرا انقدر چاقه! میگن دختر مخافظ آقاست!
با تمسخر خندیدن
- زشته نه؟ وگرنه چرا روبند زده؟ همیشه با چادر چاقچوله!
بازم خندیدن
نورجهان کنار گوشم به حرف اومد
- نگفتم روبند نزن! آبروم و بردی!
حرصی به حرف اومدم
- من نخوام زن اون شم کی رو باید ببینم؟ چشم نداره من و ببینه! همیشه مسخرم میکنه! بهم میگه خیکی!
زد تو صورتش
- چرا درورغ میگی دختر؟ شیخ با اون ابهتش میاد به تو میگه خیکی؟ اگه بگه هم حق داره! یکم خودت و نشون بده! روبند زدی! هزار تا هم لباس میپوشی زیر چادر! لابد فکر کرده با یه هیکل ناقص طرفه! بفهمه زیباییات و پنهون کردی به پات میفته!
- اون وحشی یه خنده رو لبش نمیاد! کل روز و پاچه این و اون و میگیره! زنها رو اصلاً داخل آدم حساب نمیکنه! روزی یکی دوست دختر میگیره بیاد به پای من بیفته؟ تازه خودت خوب میدونی دستور باباست! بفهمه چادر و روبندم و در آوردم روزگارم و سیاه میکنه!
- اون با من! خودت و آماده کن برای مارش یه خودی نشون بدی شاید چشمش و گرفتی!
کلافه نگاهم و ازش گرفتم دیدم نگاه فرح بانو خانوم به منه
نگاهش و داد به نورجهان با کنایه به حرف اومد
- چی شد تو مهمونی شرکت کردی نورجهان؟ مگه پیغام نفرستادم فقط دخترهایی که قراره برقصن و جزو گزینههای...
نوجهان حتی نذاشت حرفش و تموم کنه
- حسنا هم میخواد برقصه!
همه خندیدن
حس حقارت بهم دست داد
نورجهان به زور دستم و گرفت و بلندم کرد
تا اومدم باز اعتراض کنم خیلی جدی به حرف اومد
- به جون خودم امروز نرقصی حلالت نمیکنم! امروز باید به فرح بانو ثابت کنم هیچی از هیچ دختری کم نداری! میدونی چند بار تو رو برای وهاب پیشنهاد دادم و جلوی جمع و در و همسایه و دوست و آشنا با تمسخر و تحقیر ردت کرد؟ پای حیثیتم در میونه!
خودم هم بدم نمیومد دهن همشون و ببندم! اگه به خاطر بابا نبود نمیذاشتم کسی اینجوری مسخرم کنه!
روم رو برگردوندم و چادر و در آوردم؛ ولی روبندم و نه
یه نیم تنه و دامن حریر آبی ملیله دوزی شده تنم بود و پولکهای سکهای هم از کنار دامن و نیم تنه آویزون بود و دامنش از دو طرف چاک داشت.
تا روم و برگردوندم همه نگاهها سمتم جلب شد
فرح بانو خانوم هم متعجب ابرویی بالا انداخت
با پلی شدن موزیک لبخند دلبرانهای زدم و با عشوه سمت فرح بانو خانوم قدم برداشتم
با رسیدن به نزدیکیش موهام و تو هوا چرخوندم و شروع کردم به ضرب گرفتن بدنم... چون کلاس ژیمناستیک هم رفته بودم بدنم خیلی انعطافپذیر بود و میتوانستم هر حرکت سختی و که از پس هر کسی برنمیاد و به راحتی انجام بدم... بدون خستگی میرقصیدم و عشوه میومدم… دخترها هم با حسادت مشهودی نگاهشون به من بود و یه لحظه چشم برنمیداشتن
با پایان موزیک کمرم و تا جای ممکن خم کردم عقب و لبخند عمیقی زدم و چرخیدم طرف فرح بانو خانوم واکنشش و ببینم دیدم وهاب دستبه جیب کنارش ایستاده و نگاهش به منه
حسابی خجالت کشیدم و تا اومدم روم رو برگردوندم روبند از سرم کشیده شد و...
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
روبند میزد! چادر میذاشت! چاق بود! عارم میومد نگاهش کنم! حتی اگه تنها دختر روی زمین بود! مسخرهاش میکردم! تحقیرش میکردم! ولی یه روز با دیدن رقصش با اون لباس عربی حریر آبی رنگ، همرنگ با چشمهای خمارش و اون هیکل توپر و بینقص دل و باختم و..
26710
#پناهگاه_طوفان
#پارت_ششصد_پنجاه_یک
نگاه یاشار به سمتم چرخید که سری به تایید تکون دادم.
+دو پرس ته چین با مخلفات.
+تا شما چای بخورین غذاتون میارم.
+دستت درد نکنه.
با رفتن علی بابا یاشار با سینی به سمت تخت رفت و نگاهم کرد.
+نمی شینی؟
نگاهم یک بار دیگه به سمت گل های باغچه چرخید و با مکث به سمت یاشار حرکت کردم و با در آوردن کفش هام روی تخت نشستم. نگاهم اول توی حیاط چرخید بعد روی یاشار چرخید.
_همیشه توی تصورم حیاط خونه ام یک همچین نمایی داشته.
یاشار که قوری گل سرخ به قصد ریختن چای برداشته نگاهش توی محیط چرخید و بعد خیره ام شد.
_می دونی اصلا به آدم حس زنده بودن میده. وقتی از یک روز شلوغ و پر از دردسر برگشتی خونه و با سینی چای زعفرونی و باقلوا کنار اونی که دوستش داری می شینی روی این تخت و خیره منظره مقابلت میشی و از زندگی ماشینی فاصله می گیری، خیلی حس قشنگی داره.
یاشار که حالا رنگ نگاهش فرق کرده بود، با مکث نگاه از نگاهم گرفت. آروم چای داخل استکان های کمر باریک ریخت، شاخه نبات داخل استکان ها گذاشت و استکان به سمتم گرفت که دست جلو بردم و ازش گرفتم.
_مرسی.
+دیگه؟
در حالی که نبات داخل استکان می چرخوندم سوالی نگاهش کردم که دست به سینه به تخت تکیه زد و نگاهش توی اجزای صورتم در چرخش بود.
+دیگه آینده رو چجوری تصور می کنی؟
لبخند محوی زدم و نگاهم به استکان داخل دستم دوختم.
من آدم رویاپردازی بودم و همیشه آینده رو به شیوه های مختلف متصور می شدم و همیشه توی ذهنم یک زندگی ایده آل داشتم، انگار جایی جز زمان و مکان حال توی رویاهام داشتم زندگی می کردم.
قبل تر ها که یاشار نبود مردی که عاشقش بودم و توی اون خونه کنارش زندگی می کردم چهره مشخصی نداشت.
بود ها. من حضورش حس می کردم. با عشق براش غذا میپختم و کنارش فیلم نگاه می کردم ولی از وقتی یاشار وارد زندگیم شده بود مرد بی چهره رویاهام چهره مشخصی داشت.
ولی حالا...
خیلی وقت بود که دیگه به اون خونه و آدماش سر نزده بودم و ازشون بیخبر بودم.
خونه ای که صدای هایده و حمیرا، ابی و گوگوش برای لحظه ای توش قطع نمی شد، حالا سوت و کور بود. دختری که با پیرهن بلند زرد گلدارش پشت بوم نقاشی رنگ ها رو کنار هم معنا می داد پشت شیشه نشسته و در حالی که قهوه بدمزه رو مزه مزه می کنه خیره حیاط یخ زده و زمستونی شه.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم بهش دوختم.
_خونه رویاهام پر از رنگه. یک اتاق مخصوص نقاشی دارم که روی دیوارهای رد دست های کوچیک و بزرگ رنگی رنگی هست و یک پنجره تمام قد رو به حیاط خونه داره.
نگاه از نگاهش گرفتم و در حالی که جرعه ای از چایم نوشیدم خیره حوض مقابلم شدم.
_جلوی پنجره پر از گلدون های رنگارنگ و سرحاله، یک گرامافون گوشه اتاق داره آهنگ بی کلام ولی ریتمیک شادی پخش می کنه.
جرعه دیگه ای از چای ام نوشیدم و استکان نیمه رو که حالا دیگه شیرینی اش دلم می زد داخل سینی گذاشتم و جفت دستم پشتم تکیه گاه تنم کردم و نگاهم توی آسمون روی ستاره ها چرخید.
_روی بوم نقاشی ام یک دختربچه داره می خنده و دیوار پشت بوم پر از قاب های نقاشی قشنگ و متفاوته.
👍 15❤ 5
27740