244
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
-330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Photo unavailableShow in Telegram
بر گور این بهار، گلیام که دیدهای
آنقدر دیدهای که مرا نیز چیدهای
در آفتاب طالعِ من محو میشوی
اشک شبی، به روی علفها چکیدهای
همرنگ آسمانِ غروبِ تو نیستم
آن گوشه از شبم که پس از من سپیدهای...
ای قاتل، ای بهارکُش، ای ادعای سرخ
شد شام و دیده شد که تو در خونتپیدهای
در خواب دیده اند یکآهوزن استی و
در دامن بهاریی من میچریدهای
یک هسته اشکِ سبز چکیدی به روی خاک
چه شاخ، برگ، رنگ، چه قدّی کشیدهای!
من تا هنوز هیچ نگفتم که دوستت-
دارم، چگونه حرف دلم را شنیدهای؟
از نامهام برای خداوند عمرهاست...
تو پاسخ که زود به دستم رسیدهای
در دست مارریز تو عمری عصاستم
خود برگزیدهای که مرا برگزیدهای
دهآتشین
t.me/dehatashin
❤ 8
Repost from مجله ادبی لیراو ویژه شعر فارسی زبانان
با انگشتم
برای مورچهای مرز کشیدند
خاک ریختن از داستانم شروع شد
از دندانهایم گذشت
و روبریم کفشی افتاد
گریختم از گرسنگی
در شهر
اینجا که فقر وقت بیشتر دارد
و فروشندهها اصلن وقت ندارند
روی حرفهایمان ایستاده بودیم
شیشهای شکست
و رد جراحتی
از هم دور
دور
دورتر چکید
که فرار یک سرقت را نشان میداد
رسیدن از زمان حادثه هم گذشت
کم کم صدای ترانهها روشن شد
و سرها در سیاهی سایهبانهایشان
پیگیری کردند
تا آنجا که شاید ادامهاش در موتری چکیده بود
شاید در جیبی...
برگشتند
با دستانی که هرگز خالی نبود
دستها را بالا گرفتیم
دستم که بوی خاک میداد
دستبند زدند
زدند...
در ازدحام یک عصرِ زمستان
از مشت قانون زغال باز شد
«سیهروزی» را به رویم آوردند
در غروبی که آفتابم گرفت
اندوهی را در تاریکی نامم
در تقاطع یک چهارراه
میخکوب کردند
راز سکوتم این بود
که تنها دستهایم را قطع کنند
حالا که کاردی از داستانم گذشته است
دستم دیگر ویرانی موهایم را جمع نمیتواند
اما
سرم را به شانهای پیوند میزند
و یادم میآرد؛
کفشم را خالی کنم
پا بگذارم
و مرز را بردارم
سیدضیا ده آتشین _کابل
https://t.me/sedaelirav
مجله ادبی لیراو ویژه شعر فارسی زبانان
شعرای این کانال با همین نام در کتابی منتشر ودر رادیو لیراو نیز خوانش خواهند شد . @sedaelirav برای ارسال آثار خود لطفن به آی دی زیر تماس بگیرید @akbri1349
Photo unavailableShow in Telegram
با انگشتم
برای مورچهای مرز کشیدند
خاک ریختن از داستانم شروع شد
از دندانهایم گذشت
و روبریم کفشی افتاد
گریز از گرسنگی
در شهر
اینجا که فقر وقت بیشتر دارد
و فروشندهها اصلن وقت ندارند
روی حرفهایمان ایستاده بودیم
شیشهای شکست
و رد جراحتی
از هم دور
دور
دورتر چکید
که فرار یک سرقت را نشان میداد
رسیدن از زمان حادثه هم گذشت
کم کم صدای ترانهها روشن شد
و سرها در سیاهی سایهبانهایشان
پیگیری کردند
تا آنجا که شاید ادامهاش در موتری چکیده بود
شاید در جیبی...
برگشتند
با دستانی که هرگز خالی نبودند
دستها را بالا گرفتیم
دستم که بوی خاک میداد
دستبند زدند
زدند...
در ازدحام یک عصرِ زمستان
از مشت قانون زغال باز شد
«سیهروزی» را به رویم آوردند
در غروبی که آفتابم گرفت
اندوهی را در تاریکی نامم
در تقاطع یک چهارراه
میخکوب کردند
راز سکوتم این بود
که تنها دستهایم را قطع کنند
حالا که کاردی از داستانم گذشته است
دستم دیگر ویرانی موهایم را جمع نمیتواند
اما
سرم را به شانهای پیوند میزند
و یادم میآرد؛
کفشم را خالی کنم
پا بگذارم
و مرز را بردارم
ده آتشین
@dehatshin
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.