cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

️رمان‌های صدیقه مـرادی️📚

"کانال رسمی صدیقه مرادی" #تاریکی‌شهرت در حال پارت گذاری🎭 #حق‌شهروندی_بزودی❤️‍🔥 رمان‌های چاپ شده: سراب‌خیال؛ اقتباس و شش رمان در دست چاپ🌟 «هیچ کدام از رمان‌های چاپی نویسنده فایل ندارند.» ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/__s.moradiii__

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
42 263
المشتركون
+53324 ساعات
+2097 أيام
+96630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پست قرعه‌کشی که کلیپ جذابی از اقتباس هست در پیج اینستاگرامم قرار گرفت😍👇🏻 https://instagram.com/__s.moradiii__ ۴۸ساعت بعد هم در استوری کسانی که می‌تونن وی‌آی‌پی حق‌شهروندی و یا فایل فروشی تاریکی‌شهرت رو به صورت رایگان دریافت کنند اعلام می‌شه❤️‍🔥 برای اطلاع از شرایط قرعه‌کشی پیام ریپلای شده رو چک کنید و یا روی لینک زیر بزنید: https://t.me/c/1157679018/35454
إظهار الكل...
میانبر پارت‌های رمان عاشقانه_اجتماعی #تاریکی_شهرت ریپلای شده❤️‍🔥 و برای اطلاع از شرایط تهیه فایل کامل تاریکی‌شهرت روی لینک زیر بزنید : https://t.me/c/1157679018/34633
إظهار الكل...
Repost from N/a
نگاهی به دیس شیرینی نارگیلی می‌اندازم و کلافه زنگ در را می‌فشارم. اگر اصرار مادری نمی‌بود، به هیچ‌وجه نزدیک این خانه، مخصوصا صاحبش نمی‌شدم. صدای قدم‌های مردانه باعث می‌شود که پشیمان شده و به خانه‌مان برگردم... اما قبل از اینکه حرکتی بکنم در باز می‌شود و معین در چهارچوب در قرار می‌گیرد. دست به سینه می‌شود و با لبخندی که سعی دارد بروز ندهد می‌گوید: -اگه فکر می‌کردم دعوای امروز باعث میشه با دیس شیرینی نارگیلی، اونم از اون شیرینی‌هایی که منو معتاد بهشون کردی بیای به دیدنم، زودتر این دعوا رو راه می‌نداختم. اخم‌هایم به شدت در هم فرو فرو می‌روند و بدون اینکه نگاهش کنم از همان فاصله دیس را به سویش می‌گیرم و می‌گویم: - من این شیرینی‌ها رو درست نکردم، اگه اصرار مادری و پا دردش نمی‌بود به هیچ وجه خودم نمی‌اومدم و زنگ در این خونه رو نمی‌زدم، این شیرینی‌ها مخصوص گوهر خانمه، مثل اینکه دیروز سفارسشو به مادری داده بودند. بدون اینکه دیس را بگیرد با همان لبخند لعنتی‌اش از خانه بیرون می‌آید و نزدیکم می‌ایستد و سر به سویم خم می‌کند: -حالا چرا نگام نمی‌کنی؟ ناراحتی ازم؟ نگاهم به کفش‌هایش است و لباس ست ورزشی که به تن کرده است. -میشه لطفاً اینو بگیرید؟ من باید برم. -نچ نمیشه. نگفتی ناراحتی ازم؟ مستأصل پا به پا می‌شوم که یک دانه شیرینی بر می‌دارد و در حین خوردنش می‌گوید: -ناراحتی که نگام نمی‌کنی، هر چند بهت حق نمیدم... حرصم می‌گیرد و خیره در چشمان شیطنت بارش می‌گویم: -معلومه حق نمی‌دید، جز خودتون کس دیگه‌ای رو هم می‌بینید؟ هر طور دلتون می‌خواد پیش بقیه با من حرف می‌زنید و سنگ رو یخم می‌کنید، تنها هم که می‌شیم طلبکار و حق به جانبید و حتی یه معذرت خواهی هم نمی‌کنید. همان لبخند لعنتی‌اش وسعت یافته و خیره نگاهم می‌کند که باعث می‌شود دیس را به سینه‌اش بزنم و رو برگردانم. همزمان که دیس را می‌گیرد، بازویم را هم سریع می‌گیرد و مقابلم می‌ایستد. -برای چیزی که حق گفتم معذرت خواهی نمی‌کنم خانم. بازویم را به شدت از دستش بیرون می‌کشم: -آره خب، من اصلا در سطح شما نیستم که ازم معذرت خواهی کنید. به قول خودتون من یه دختر امُل بی دست پام که با بند بازی و‌‌ پارتی بازی پدرم، حسابدار اون شرکت شدم. نفس به نفسم می‌ایستد و با لحن دیوانه کننده‌ مردانه‌اش پچ می‌زند: -قربون گِله کردنات بشم خب؟ نفس کم می‌آورم و عصبانیتم به آنی فروکش می‌کند. نرم شدنم را می‌بیند که ادامه می‌دهد: -آدم معذرت خواهی کردن نیستم ولی بلدم از دلت در بیارم... می‌خواهم فاصله بگیرم که اجازه نمی‌دهد: -صبر کن ببینم کجا؟ -من... من باید برم. ممکنه کسی ما رو ببینه وجه خوبی نداره... شبتون بخیر. باز شدن در همسایه باعث می‌شود معین در یک حرکت مرا به داخل حیاط‌شان بکشاند و در حینی که به دیوار تکیه‌ام می‌دهد در را ببندد. نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم و او در تاریکی روشنی حیاط سر به سویم خم می‌کند. -اگه کشیدمت تو حیاط فقط به خاطر ترس تو بود وگرنه من ابایی ندارم از اینکه تو رو تو بغل من ببینند. رنگم پریده و نفسم با گفتن بغل در سینه حبس می‌شود اما به سختی پاسخش را می‌دهم: -نه نباید ببینند، آخه من در سطح شما نیستم و شما موقعیت‌های خوبتون رو از دست می‌دید. با اجازه. دست روی در می‌گذارد و در واقع در حجم تنش گم می‌شوم و او در حینی که سر خم می‌کند و بوسه‌ای آرام روی شانه‌ام می‌نشاند، پچ می‌زند: -تازه پیدات کردم خانم مهندس، کجا بذارم بری وقتی اول و آخرش جات تو بغل خودمه؟ بی‌نفس در گرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇👇👇 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ازت نمیگذرم طلایی! دستهایم را پشتِ تنم ، قفل کرده …موهای بسته ام را میکشد و سرم را تا نزدیک ِچشمانِ آتش گرفته اش بالا میبرد: _نمیذارم قِسِر در بری دندان روی هم فشار میدهم تا اشک‌ نریزم…این مردِ پیشِ رویم به جنون رسیده: _کارِ من با تو تازه شروع شده! لبهایش روی صورتم راه میگیرد و تا لاله ی گوشم کشیده میشود…همانجا جویده جویده نجوا می‌کند: _میگن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن! قلبم هری میریزد و نفس در سینه ام گره میخورد…لبهای داغش روی لبم مینشیند و همانجا با نفرت و تغیّر زمزمه می‌کند: _همین امشب حلالت می‌کنم دخترِ الوند! https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
-بیداری نعنای من؟... با دیدن پیامش لبخندی به آن نعنایی که به او نسبت داده بود زد و ساعت گوشی اش را نگاه کرد -اینکه پیامم دوتا تیک خورده یعنی بیداری ولی اینکه چرا جوابم و نمیدی جای فکر داره... به شکلک متفکر دنباله ی پیامش خندید و شیطنتش نصف شبی گل کرد. برایش تایپ کرد: -شما نباید الان خواب باشید آقاهه؟... -باعث جلوه ی گل دیده ی بیدار من است... بلبلان شور برآرید که خوابم نبرد... با دیدن پیامش لبش را به دندان گزید و لبخندش پررنگ تر شد. تایپینگ روی صفحه نشان می داد که در حال نوشتن است. همزمان که چراغ خواب را خاموش کرد و زیر پتو خزید چشمش به گوشی بود. -نگفتی چرا بیداری عزیزم؟... -یه آقایی از ظهر تا همین چند ساعت پیش نذاشت من بیام خونه کارام رو انجام بدم... برای همین همه ی کارام مونده بود مجبور شدم تا الان بیدار بمونم... شما می‌شناسید اون آقاهه رو؟... -آخ من به قربونت تو و اون آقاهه گفتنت برم رعنا... با این حرف کوروش ضربان قلبش تندتر شد اما سعی کرد قربان صدقه ی کم نظیر کوروش را نادیده بگیرد. خودش هم نمی دانست چرا از اشاره ی مستقیم اش خجالت می کشد. -دلتنگتم رعنا... چشم هایش از این حرف کوروش گرد شد و با تعجب برایش تایپ کرد: -ما که تا همین دو ساعت پیش با هم بودیم... و ته جمله اش چند شکلک تعجب گذاشت. بلافاصله بعد از تیک خوردن پیامش پیام دیگری برایش آمد. -این شب های آخر بی تو سخت میگذره لامصب... پیام دوم در حالی آمد که هنوز اولی را هضم نکرده بود. -اونطوری نگام نکن عشقم... مرد نیستی بدونی خوابیدن بدون اون کسی که دلت پیششه چقدر سخته... نگاهش به آن عشقمی که به او نسبت داده بود ثابت ماند که پیام سوم اش رسید. -بیا پایین رعنا... -گیج برایش تایپ کرد: -کدوم پایین؟... بعد از فرستادن پیامش تازه متوجه معنای پیام کوروش شد. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدای هین اش را خفه کند. -من تو کوچه ام... با ناباوری برایش تایپ کرد: -شوخی میکنی دیگه... -نه چه شوخی... بیا لب پنجره... پتویش را با پا پس زد و کنار پنجره رفت. پرده را که کنار زد در نهایت ناباوری اش کوروش را تکیه زده به کاپوت ماشینش دید در نور چراغ برق کوچه مشخص بود که بخاطر سرمای هوا در خودش جمع شده است. بلافاصله برایش تایپ کرد: -دیوونه شدی کوروش؟... با این وضع میگرنت باید تو این هوای سرد بیای بیرون.... پیامی که برایش آمد به معنای واقعی کلمه او را آچمز کرد: -آره دیوونه ام... دیوونه توام لعنتی... -گور بابای میگرن... با نگرانی برایش تایپ کرد: -خواهش میکنم برو خونه... رفتی تو ماشین بخاری رو زیاد کن میترسم دوباره میگرنت عود کنه... -تا نیای نمیرم... بعد از دیدن پیامش شماره اش روی گوشی اش افتاد. آیکون سبز را کشید: -میای؟... نالید: -کجا بیام نصف شبی... خواهش میکنم برو خونه کوروش... خودش هم می دانست که صدایش آن صلابت همیشگی را ندارد و روی مرد لجباز روبرویش هیچ تاثیری نمی گذارد. -شده تا خود صبح اینجا بمونم می مونم تا بیای... به دانه های ریز برف که از آسمان قرمز می بارید خیره شد و به کوروشی نگاه کرد که نیم رخم مصمم اش در نور چراغ کوچه رو به پنجره ی اتاق او بود. -برو تو ماشین تا بیام... از همین فاصله لبخند پیروزمندانه اش را روی لب هایش دید. پاورچین به سمت کمد دیواری رفت و آن را باز کرد. صدای قیژ لولای کمد باعث شد هر دو دستش را روی دهانش بگذارد. بعد از بند آمدن صدا آرام یکی از پالتوهایش را برداشت و شالی روی موهای پریشانش کشید. پاورچین پاورچین به سمت در خانه رفت اما همین که دستش روی دستگیره ی در نشست. صدای مادرشوهرش را از پشت سرش شنید: -خیر باشه رعنا... کجا میری نصف شبی... انگار روح از بدنش خارج شد و ... https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
إظهار الكل...
*کانال رسمی بهار اشراق (رسم دلدادگی)*

خوش آمدید😍 #کپی از رمان پیگرد قانونی دارد. اینستاگرام نویسنده👇:

https://instagram.com/bahar.eshraq?utm_medium=copy_link

آیدی ادمین: @Fatemehhhfk روزهای پارت گذاری: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه *تعطیلات رسمی پارت نداریم*

Repost from N/a
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
إظهار الكل...
ولی چه‌قدر کامنت‌هایی که دارید زیر پست جدید صفحه‌ی اینستاگرامم برام به یادگار می‌ذارید قشنگن... همراهیتون مثل نور می‌مونه برای قلمم✨🤍 https://instagram.com/__s.moradiii__
إظهار الكل...
پست قرعه‌کشی که کلیپ جذابی از اقتباس هست در پیج اینستاگرامم قرار گرفت😍👇🏻 https://instagram.com/__s.moradiii__ ۴۸ساعت بعد هم در استوری کسانی که می‌تونن وی‌آی‌پی حق‌شهروندی و یا فایل فروشی تاریکی‌شهرت رو به صورت رایگان دریافت کنند اعلام می‌شه❤️‍🔥 برای اطلاع از شرایط قرعه‌کشی پیام ریپلای شده رو چک کنید و یا روی لینک زیر بزنید: https://t.me/c/1157679018/35454
إظهار الكل...
میانبر پارت‌های رمان عاشقانه_اجتماعی #تاریکی_شهرت ریپلای شده❤️‍🔥 و برای اطلاع از شرایط تهیه فایل کامل تاریکی‌شهرت روی لینک زیر بزنید : https://t.me/c/1157679018/34633
إظهار الكل...