cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

⛈️ تَّرَّنَّمَّ بَّاَّرَّاَّنَّ ⛈️

گلچینی از بهترین آهنگها و موزیک ویدیوهای کوردی وفارسی 😍😍تکست های زیباوعاشقانه 😍😍جوکهای خنده دار😍😍 ❤️⁩لطفا مارا همراهی کنید⁦⁦❤️⁩ https://t.me/TrannomBarann

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
260
المشتركون
+224 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
-530 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
عجب حرڪتی😍 دختر است دیگر😍😍😂😂
40Loading...
02
نمیدونم چه حکمتیه این خانوما هرچی میپوشن بهشون میاد حتی وقتی هیچی نمیپوشن بازم بهشون میاد 😐😂😬 🤣🤣🤣😂😂😁😁👌🏻😜
41Loading...
03
دوستت دارم کنارم باش می خواهم تو را ای تو که از هر چه خوب و خوب تر هم ، بهتری ... 🌹🌹
30Loading...
04
قشنگ‌ترین حس می‌دونی چیه؟ اينه كه بفهمى تمام مدتى كه از دور دوستش داشتی، بدجور ‏دوسـتت داشته ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‎‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ❤️
30Loading...
05
مهستی🌻 یک دل این همه غم چرا نصیب من شد
30Loading...
06
Media files
20Loading...
07
🔥 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ شادمازندرانی امروزتون همینقدر پرانرژی😍💃
30Loading...
08
Media files
40Loading...
09
Media files
20Loading...
10
Media files
40Loading...
11
Media files
110Loading...
12
دڵداری❤️🥰🥰
131Loading...
13
Media files
100Loading...
14
به یارم بگین خوب من ❤️❤️     ─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─
121Loading...
15
ولی بنظرم اصلا هم کینه هارو دور نریزید محکم بچسبید به دلایلی که برای دور شدن از آدما دارید کی تضمین میکنه که اگه ببخشی و کینه هارو دور بریزی بازم بی‌معرفتی و نمک نشناسی نبینی و قلبت نشکنه؟ هیچ بهونه‌ای واسه تکرار آدمای اشتباه و حال بدت قابل قبول نیست ...
100Loading...
16
ناشوکری ناکەم بەشم هەر خەم بوو...
110Loading...
17
#آوات_بوکانی ❤❤🔗❤❤
90Loading...
18
#مامۆستا_حەسەن_زیرەک #لە_سیلەی_قەبران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤❤🔗❤❤ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
100Loading...
19
ظهر امروزامیـدوارم ساعاتی مملو از عشـق و زیبـایی دقایقی لبریز از مهربانی و پر از خیر و برکـت.. در انتظارتون باشـه تقدیم با بهترین آرزوها # ظهرتون آدینه تون به طراوت گلها
90Loading...
20
🌼✨🌼ظهرتون  پرازمعجزه 🌱✨⚘الهی مهربانی رسمتون باشہ 🌼✨🌼موفقیت سهمتون خوشبختی 🌱✨⚘حقتون باشہ خیروبرکت 🌼✨🌼تو زندگیتون جاری 🌱✨⚘وتنتون سلامت باشہ 🌼 ✨🌼ظهرتون  بخیرو شادی
130Loading...
21
Media files
100Loading...
22
داری همچنین کسیو تو زندگیت. بفرست براش 🥰 ‍‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‎‌‎‌‎
140Loading...
23
‏دوران ابتدایی نفری دویست تومن از بچه‌های کلاس می‌گرفتم که مشقاشونو بنویسم، بعد می‌بردم تو کوچه نفری صد تومن می‌دادم به بچه‌های محل اونا مشقارو بنویسن. بابک‌زنجانی اون دوران بودم.😂😂 
152Loading...
24
یه مهمون از آلمان داشتیم عصر با ماشین تو خیابون میگشتیم ازش پرسیدم : چه جور جایی دوس داری بریم؟ گفت : بریم دیسکو گفتم : اینجا دیسکو نداره که ، تو ایران ممنوعه گفت : پس این خانوما کجا میرن با این همه آرایش؟ گفتم : ختم انعام😐😂 Join 😹
153Loading...
25
دوستان میخام ی واقعیت رو بهتون بگم اون مخاطب خاص هست ک همه ازش میگن اون منم😐😂😂😂😂😂😂😁😁😁🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈😁😁😁😁😁😁
142Loading...
26
#پارت۷۴ #یکبارنگاهم کن کرد وگفت:چقدر هولی. بابا بی مقدمه نمیشه که من الان یک ساله دارم با سوری برا تودنبال زن می گردم ا سم ترنج ونیاوردم. حالا یهو نمی شه.ار شیا استکانش راگذاشترو میزوگفت:ببین مامان هی بهونه میگیری. حالا من یکی دیگه روگفته بودم با سررفته بودیا.خوب معلومه. باید د ست به عصا راه برم. سوری نور چشمش وبه هرتحفه ای نمیده.ارشیادست به سینه نشست و گفت:مامان مطمئنی من پسر خودتم.آره عزیزم چطور مگه؟ارشیا از این خونسردی مادرش داشت حرص می خورد.آتنا هم فقط می خندید.مامان اذیت میکنی ها.چه اذیتی! تو هولی هر کار یه سری مقدمات داره. اصلا شاید سوری بگه نه. مگه دیونه ام دختره امو بدم به پسربی چشم رو تو.راحت با شین مامان جان دق دلی چیزی از سالها قبل بچگیا موقعی که تو شکمتون بودم. هر چی مونده ،روکنین. لااقل شماراحت می شین دیگه. سردلتون نمی مونه.مهرناز خانم این بار خنده اش گرفت و گفت:از دست تو. خوب راست می گم بابا شاید نخوان دختر به تو بدن.ارشیا با ناامید ی گفت:ولی خودتون گفتین سوری خانم از خداشم هست من دامادش بشم.اونو که برا راضی کردن بابات گفتم. من اصلا تا حالا یه اشاره کوچیکم به سوری نکردم. ازکجا بدونم تورو به عنوان داماد قبول می کنه.ار شیا د ست از خوردن کشید و بغ کرد.اصلا خودم میام. نه چی چی و میا ؟خو به تا دیروز نمی خواستی حالام اینجور جلزوولزمی کنی.بعد بلند شد وگفت:بروآماده شو بریم.مامان یعنی واقعا نیام؟نه ارشیازشته آتنا نمی اد. مردم که خونشون نیست خانوادگی هم که نمی ریم. پس تو هم نباید بیا ی.ارشیاعصبی به سمت اتاقش رفت و لباس پوشیده برگشت ومادرش را به خانه ترنج رساند.بار دیگربه مهرناز خانم گفت:خوب مامان بذارمنم بیام.وا ارشیا تومگه کار و زندگی نداری ؟من نه صبح های چهار شنبه کلاس ندارم خوب برو شرکت پیش ماکان.مامان من با اون چکار دارم آخه. مهرناز خانم در حالی که پیاده میشد گفت:تو همش با چسب به ماکان چسبیده بودی چی شد پس بعد ازاون واقعا فکرنمی کنی اومدن تو یه خورده تابلو میشه؟مامان!کوفت و مامان برو پی کارت دیگه عین بچه ها چسبیده به من.و پیاده شد ورفت. ارشیا با حرص دنده راعوض کرد و رفت سمت شرکت.آخه برم بشینم با ماکان چی بگم اونم تو این موقعیت که دلم داره میاد تو حلقم. بگم ببخشید ماکان من خواهرتو د یدم عقلم از کله ام پر یده ما مانم افتاده رو دنده لج هی داره منو حرص میده.خدا بگم غلط کردم خوبه. آقا من نفهم. من بی شعور. این کار ما رو راه بنداز... بنداز.و دوباره با حرص دنده را بالاتربرد. و به سمت شرکت گاز داد. وقتی ر سید ما شین را پارک کرد و با بی میلی کش آمد طرف شرکت.د ست به جیب سلانه سلانه از پله بالارفت. یک لحظه تصمیم گرفت برگرددکه صدای ترنج را شنید:آقا حیدر تورو خدامن فلشم و لازم دارم الان دوهفته اس می گین تو چاپخونه جا مونده. ده بارم رفتین و برگشتین ولی خبری نشده. باورکنین من یادم میره بگم.ار شیا با شنیدن صدای ترنج با تعجب وارد شرکت شد. ترنج را د ید که ر فت تو ا تاقش. ولی ترنج او را ند ید.این این جا چه کار میکنه؟رفت سمت اتاق ماکان.ماکان خل شده اینوبرداشته آورده شرکت.مقابل میزمنشی ایستاد: ببخشید آقا اقبال هستند؟سلام جناب مهرابی. بله تشریف دارند. می تونید برید داخل خبر نمیدیدن؟خودشون گفتن شما هر وقت خواستین برین مگراینکه کسی داخل باشه.ارشیا تشکرکرد وبه دراتاق ماکان ضربه زدبفرماارشیادر را بازکرد ووارد شدسلام ببین کی اینجاست. راه گم کردی جناب ا ستاد. ار شیاوارد شدوگفت:فکرکنم صدا ترنج و شنیدم تو راهرو. ماکان سرتکان دادوگفت:بله خودکله شقشه.من اومدم پشت سرمن راه افتاده اومده.ار شیا نشست رو مبل مقابل ماکان وگفت:حالش خوبه؟از من و تو هم سالم تره. مال خستگی بود. یه کم خوابید خوب شد. ترنجه دیگه.ارشیا زیر لب تکرارکرد:آره ترنجه دیگه.به زور نشوندمش صبحانه بخوره. نمی خورد که. ار شیا از حالت ماکان خنده اش گرفت.زهرمار برا چی میخندی ؟ آ خه عین این ما ما نا دلسوز گفتی. ما کان پوزخند زد و گفت:واقعا یه وقتایی مثل بچه ها میشه.همین موقع در ا تاق به صدا در ا مد.ما کان گفت:بفرما.ترنج سرش را کرد تو ا تاق و سلام کرد.ارشیا ناخودآگاه بلند شد.ترنج بادست به مبل اشاره کرد وگفت:بفرما خجالتم میدین.بعد رفت طرف میزماکان وبشقابی راکه دستش بودگذاشت رو میز ماکان.اینم مال شما و ا ستاد.ار شیا از شنیدن کلمه ا ستادکمی دلخور به ترنج نگاه کرد. نیم رخش به طرف ار شیا بود ونمی توانست چهره اورا ببیند.ماکان نگاهی به بشقاب انداخت ود ستی به صورتش کشید وگفت:تقریبا خودت چقدرشو خوردی ؟ترنج انگشتش راگازگرفت وگفت:به خدا سیر شدم.
150Loading...
27
#پارت۷۳ #یکبارنگاهم کن مامان منو خفه می کرد. سالاد سس زده روکه دیگه نمی شه نگه دا شت.از سر قوطی آب پرتقال مقداری سرکشیدم واز پشت در یخچال به بیرون سرک کشید که مامان نرسد ومچش را نگیرد. یه کم دیگر هم خورد وقوطی را سر جایش برگرداند.به اتاقش برگشت و لباس عوض کرد. کیف لپ تاپش و گیره کاغذ عروسکی اش را هم برداشت واز پله پائین رفت.رو یک کاغذ نوشت.مامان من کلاس ندارم می رم شرکت.وزیرش هم نوشت ترنج کاغذ را زد به گیره کوچکی که به فنر در پشت عرو سک نصب شده بود. کاغذ تو هواکمی تاب خورد و بعد ثابت ماند. گیره کاغذ راگذاشت رو اپن ورو به عروسک که دهانش ازاین باز ترنمی شد تا بخنددگفت:خو شحالم که تو همیشه می خندی .ورفت. اتاقش تو شرکت ازبقیه جدا بود. در واقع اتاق خاصی نبود. یک انبار کوچک بین دو اتاق بود که پنجره ای کوچکی هم به خیابان داشت. میز ترنج ان ته خود نمایی می کرد. دیوار را با چند طرح بزرگ از کارهای خودش تزئین کرده بود.یک پو ستر. دو تا شعرکودک تصویر ساز شده. یک گلدان گل طبیعی هم گو شه اتاق گذاشته بود.لپ تاپش راگذا شت رو میزو چادرش را زد به چوب رختی. رفت رو صندلی تا دستش به پنجره برسد و بتوا ند بازش کند.صدای ماکان او را از جا پرا ند.تو اینجا چکار میکنی؟وا می خواستی منوبه کشتن بدی .ماکان با ابروها در هم رفته وارد اتاق شد. ترنج در را تا انتها بازکرد وازرو صندلی پائین پرید.صبح بخیر آقا رئیس.ماکان دست به سینه مقابل ترنج ایستاد گفتم اینجا چکار میکنی؟ترنج لب هایش را غنچه کرد و گفت صبح بخیر داداش جون.ما کان بیشترازاین نتوانست خودش راکنترل کند و خندید. ترنج هم خنده کردو گفت:آخیش.ترنج جدی گفتم اینجا چکار میکنی؟ترنج نشست پشت لپ تاپش و رو شنش کرد بعد خم شد وتو جیب کیفش به جستجو پرداخت و گفت: اومدم سرکار. گفتم که چهار شنبه ها صبح کلاس ندارم. میام. تا درسامم سنگین نشده می تونم هرروزبیام.ترنج تودیشب سرم زدیها.ترنج بالاخره موس وایرلسش را پیداکرد ودرحالیکه آن را روشن می کردگفت:چه ربطی داره. خودتم دار میگی دیشب . تازه من که چیزیم نبود. یک کم خسته شده بودم همین.ماکان پوفی کرد و به ترنج که با اخم ظریفی مشغول کار شده بود نگاه کرد و گفت:لج باز!ترنج متعجب به ماکان نگاه کرد و گفت: با منی؟ماکان با همان ژستش گفت نه با خودمم زیاد لجباز م یکم رفتم دکتر گفته هر شیش ساعت یه بار به خودم بگم لج باز تا دست از این کارم بردارم.ترنج خندید و گفت:آفرین در مانت و دنبال کن تا جواب بده.مامان زنگ زد نگرا نت بود دیو نه وا سرعت عمل مامان بالا رفته ها من تازه رسیدم.بیدار شدده یادداشت ودیده.ترنج از جایش بلند شددورفت سمت ماکان به خدا حالم خوبه. بابا اینجورمیگین بهم تلقین میشه مریضم ها.ماکان سر تکان دادوگفت:حالا صبحانه خوردی ؟نه می خواستم به آقا ملکی بگم برام ساقه طلایی بگیره با چایی بخورم.ماکان با چشما ی گرد شده نگاش کرد:مگه عصرونه است.خوب چکارکنم. بگم یه سیرپنیربرام بگیره با نون سنگک؟لازم نکرده و ازاتاق خارج شد.ترنج شانه بالا انداخت و سر کارش برگشت. ارشیا آرام آرام از پله پائین آمد. ساعت هشت و نیم بود. مهرناز خانم و آتنا داشتند صبحانه می خوردند.ارشیا سلام کرد:سلام صبح همگی بخیر.مهرناز خانم با لبخند گفت:به به ارشیا خان. کبکت خروس میخونه خبریه؟آتناریز ریز خندید و ارشیادر حالی که پشت میزمی نشست گفت:مامان اینم می دونه؟آتنا اعتراض کرد:این کیه؟بی ادب. بله که می دونم. دیشب خودم یه بویایی بردم.مهرناز خانم چایش را سرکشید وگفت:خوب بدونه خواهرته غریبه که نیست.ارشیا نگاه پر حرصی به آتنا انداخت وگفت:بدونه اشکال نداره ولی سوژه خنده نکنه منو.آتنا این بار راحت زد زیر خنده وگفت:وا خدا یاد اون داد و بیداد اون شبت می افتم. ترنج و دیدی فکت افتاد. حقته. دیدی مامان چقدر ا صرارکرد.ار شیا خودش هم خندید وگفت:نوبت منم می شه صبرکن عماد بیاد.آتنا به مهرناز خانم اعتراض کرد. مامان یه چیز بش بگوجفتتون ساکت باشین عین بچه ها دو ساله به هم می پرن.ارشیا برا اینکه بیشترلج آتنا را در بیاورد گفت: ما مان بالاخره کی این و ردش میکنین بره را حت شیم.چیزی نمونده خونه عماد آماده شده قبل محرم عروسی میگیریم احتمالازود تا محرم که یکی دوماه بیشترنمونده.می دونم.خیلی زود نیست؟مهرناز خانم که دید ار شیا یادش رفته برا چی اول این حرفرارو زده خندید وگفت:نه آخه بعدش نو بت توه.نیش ارشیا تا بنا گوش باز شد. مهرناز خانم با خنده گفت:چه خوشش اومد. زود صبحانه توبخور من برسون خونه سوری جون.چشم شما جون بخواه.بعد درحالیکه لقمه اش را می بلعید گفت:حالا مامان امروزبه مامانش میگی؟مهرناز خانم با چشمانی گرد شده به ارشیا نگاه
120Loading...
28
#پارت۷۲ #یکبارنگاهم کن گذشته بودو درمانگاه حسابی خلوت بود. ماکان و سوری خانم ترنج راکشان کشان بردند سمت اتاق دکتر. همان طورکه ماکان گفته بود دکتر سرمداد.اتاق تزریقات خلوت بود وماکان و سوری خانم کنار ترنج ایستاده بودند وارشیا از کنار دربه چهره رنگ پریده ترنج که آن چادر مشکی رنگ پریدگی اش را بیشتر نشان میداد نگاه میکرد.دلش هرلحظه با نگاه کردن به ترنج فرومی ریخت. چشمان ترنج بسته بود ومژه های بلندش رو گونه ها ی رنگ پریده اش افتاده بود.صدا ماکان باعث شد نگاهش را از ترنج بگیرد.می خواین ببریمش خونه؟نمی دونم بروبپرس می تونیم؟ماکان ازدر خارج شد وارشیا هم دنبالش راه افتاد. دکتراجازه دادوگفت:مشکل خاصی ندارد وبقیه سرمرا هم می تواند در خانه در یافت کند. ماکان دو باره به ترنج کمک کرد و راهی خانه شدند. ماکان بعد رفت و ارشیارارساند.ارشیادست در جیب قدم زنان عرض حیاط را پیمود. هوا اوا یل مهر مطبوع و دوست داشتتنی بود. دلش می خواست مدتی با خودش خلوت کند. همان جا کنار باغچه رو نیمکت نشست.دستهایش را از دو طرف بازکرد و سرش را به پشتی نیمکت تیکه داد. دلش جور خاصی بود. چنین حالتی را هرگز تو ز ندگی تجر به نکرده بود.نگاهش را چرخاند تو آسمان پر ستاره کویر. هر جا که نگاه می کرد چهره رنگ پریده ترنج پیش چشمانش پررنگ می شد.همانجورکه به آ سمان نگاه می کرد. گفت: با با بزرگ آبروتو بردم. گند زدم به هر چی گفته بود ی. ارشیات نوه گلت گل سر سبد فامیل آقا به تمام معنا. خیلی مغرور شده بودم بابا بزرگ. فکرکردم هنرکردم نماز می خونم روزه می گیرم.حال حروم سرم می شه. نگام و هرز نمی گردونم. خیلی خوش خیال بودم بابا بزرگ. حالا یادمه می گفتی. تکبرعافت دینه. دیدیش؟ترنج ودیدی ؟دیدی امشب چه جور وایساد پا اعتقادش. نه توهین کرد نه طفره رفت. کاری که من سه سال پیش کردم. وقتی ترنج بهم اعتراف کرد.بابا بزرگ از خودم بدم اومده بود. ترنج داره تنبیهم میکنه. داره زجرم میده. یادمه نگاش نمی کردم. یادمه اصلا نمیدیدمش. حالا می فهمم چرا این همه بلا سرم میاورد. می خواست توجه منو جلب کنه. من احمقم که اینقدرازغروربادکرده بودم که اونوندیدم. خدایا هربلایی سرم بیاره شکایت نمی کنم. فقط د ست رد به سینه ام نزنه که طاقت شوندارم. نگاهشوازم دریغ کرده بابا بزرگ. مهرناز با نگرانی ارشیارا می پاید. ارشیا بلند شد وبا شانه های افتاده وارد خانه شد. مهرناز خانم به استقبالش رفت و پرسید:حالش چطور یود؟ارشیا به مادرش نگاه کرد وگفت:بهتر شده بود. سرم شوبرد خونه.ارشیا چند قدم آمد طرف مادرش دستی تو موهایش کشید کلافه به اطراف نگاه کرد وگفت: مامان...مهرناز بازوی پسرش راگرفت وبا لبخند گفت:می دونم عزیزم. فردامی ریم عیادت عروس گلم.ارشیا خوشحال مادرش را ب*غ*ل کرد وگونه اش را ب*و*سید:به خدامن نوکرتم مامان.نمی خواد نوکر من باشی. شوهر خوبی باش.ترنج بله بگه من رو سرم می ذارمش.مهرناز خانم در حالیکه به طرف اتاقش می رفت گفت:عجله نکن از اینجا به بعد وبسپارش به من.صبح که ترنج بیدار شد اثری از وضع بیمار ی دیشب نبود. آراما ز تختش بیرون آمد وبه ساعت نگاه کرد. هشت بود.چرا اینقدرزود بیدار شدم حالا من که طرف صبح کلاس ندارم.هنوزلباس دیشبی تنش بود.با خودش فکرکرد:چه آبروریزی شد. حالا ارشدیا فکرنکنه بخاطر اون غش و ضعف کردم.بعد برا خودش لبخند زد: بیچاره شیوا اگه بفهمه ارشیا یک بارم نگاش نکرده حتما دق میکنه.و بدجنس خندید. نگاهش تو آینه به تصویر خودش افتاد. برا خودش زبان درآورد وگفت:چیه خو شحالم نمی تونم باشم؟بعد رفت سمت کمد و لباسش راعوض کرد.شلوار سفیدش حسابی چروک شده بود و چند جایش هم لکه دا شت.این شواردیگه برا ما شلوارنمیشه.تایش زد وگذاشت تو کیسه پلاستیکی که سرراه بدهد خشکشوئی. سلانه سلانه رفت طرف دستشوئی. تو اتاق ماکان هم سرک کشید. نبود.کی رفته من نفهمیدم.آرام از پله پائین آمد. خانه به طرز فجیهی همچنان به هم ریخته بود. معلوم بود وقتی مهربان نیست اوضاع خانه هم نابسامان میشد.مامان خانمم که حتما خوابه.خوب حق داره نفهمیدم تاکی تو اتاق من بود.آرام ظرفها و استکان های باقی مانده رو میزها را جم کرد و سالن و پذیرائی را مرتب کرد. پدرش هم که مطمئنارفته بود سرکار.رو میز آشپزخانه شلوغ بود واز صبحانه هم خبری نبود.بابا اینا چی صبحانه خوردن؟ رفت سمت یخچال ودرش را بازکرد. ظرفهای غذا ها مانده ازدیشب رو سروکله هم چیده شدده بودند. تنها چیز یکه اضافه نیانده بود سالاد ترنج بود.خوب همه رو انداختم تورودربایستی ته سالادو باالا آوردن. وگرنه
110Loading...
29
#پارت۷۱ #یکبارنگاهم کن رو به کسرا هم ا ضافه کرد:آخرین بارتون با شه تواین جور مسائل با ترنج بحث میکنین. بعد روبه برادرش گفت:مسعود جان د ستت در د نکنه. زنداداش زحمت کشیدید .خانواده مهرابی هنوزداشتند تعارفات پایانی و حرفها آخر شان را می زدند. ترنج با آخرین رمقش کنار ماکان ایستاده بود و خدا خدا میکرداز حال نرود.ماکان انگارمتوجه حال خراب ترنج شد:ترنج خوبی؟ترنج سعی کرد لبخند بزند:خوبم فقط خسته ام .وکمی به ماکان تکیه داد. مهرناز خانم کنارگوش سوری گفت:ازارشیادرباره شیوا بپرس.چرامن؟چون با تو رودربایستی داره. بپرس.وبا بدجنسی به ار شیا نگاه کرد. سوری خانم قبل از اینکه همه از در خارج شوند گفت:خوب صبرکنین ببینم نظرارشیا جان چی بود بالاخره؟ارشیا آب دهانش به گلویش پرید و به مادرش نگاه کردکه خیلی خونسرد به اونگاه‌ کرد وگفت:سوری جون ازت یک سوال پرسید ها.ارشیا با حرص لبش را جو ید وگفت:مامان جواب سوالی که می دونین و چرا دوباره می پرسین؟وا من از کجا بدونم؟ترنج احساس کرد زانو هایش دارد می لرزد.وا خدا از حال نرم. چرا نمی رن اینا. مهر ناز جون مادرت ول کن دیگه.ارشیازیر چشمی به ترنج نگاه کرد. چقدر رنگش پریده و بدحال بود.من قبل ازمهمونی هم گفتم من به این قصد نمیام حقیقتش اصلا یک بارم این بنده خدارو نگاه نکردم. سوری خانم با تعجب گفت:وا چرا ار شیا جان؟برا اینکه من..بقیه جمله تو دهن ارشیا ماسید. چون ترنج به بازو ماکان چنگ زد ولی قبل ازاینکه سقوط کند ماکان بازویش راگرفت ترنج چی شد ؟ترنج صداهارا می شنید ولی نمی توانست چیز ی بگوید. صدا نگران مادرش را شنید:خدامرگم بده چی شد مامان جان؟ازذهنش گذشت خدایا چرا الان. نکنه ارشیا فکرکنه بخاطراونه. خدایا نه.مسعود وماکان زیر ب*غ*لش را گرفتند و رو مبل نشاندنش. مهرناز خانم با یک لیوان آب قند از راه رسید. لیوان را یه دهانش نزدیک کرد وگفت:بیاعزیزم.ارشیا انگار حالش بدتربود. سختی این بودکه باید احساسش را هم کنترل میکرد. پشتی مبل را تو دستش اینقدر فشرده بودکه بند های تمام انگشناتش درد می کرد. با خیال راحت به ترنج زل زده بود چون همه حواسشان پی اوبود وکسی متوجه حال خراب ارشیا نبود.ترنج اینقدربی حال بودکه حتی نمی توانست لبهایش را از هم بازکند. ارشیا بالاخره طاقت نیاورد و با صدایی که سعی می کرد هیچ احساس و نگرانی تویش نمایان نبا شد گفت:فکرنمی کنین بهترباشه ببرینش درمونگاهی جایی؟سوری خانم که سعی می کرد آب قند را به دهان ترنج بریزدگفت:فشارش افتاده. امروزاز صبح کلاس دا شت عصرم همش کمک بود. هیچ استراحتی هم نکرده.ماکان هم حرف ارشیارا تائید کرد:ارشیاراست میگه بهتره ببریمش دکتر. اگه فشارش هم افتاده باشه باید سرم بزنه.مسعود هم تائید کرد.آره می بریمش.بلند شد وگفت:من می رم ماشین و بیارم جلودر. ماکان بیارش بیرون.سوری دوید طرف اتاق وگفت:صبرکن منم بیام.ماکان زیر بازوی ترنج را گر فت و بلندش گر فت:ترنج می خوایم بریم دکتر.لب ها ی ترنج به آرامی تکان خورد. ماکان گوشش را جلو برد وگفت:چی میگی نمی فهمم.دوباره لبهایش به هم خورد. ماکان کافهگفت:وا خدا نمی فهمم.ترنج هر چه انرژی داشت جم کرد و زمزمه کرد:چادرم.ماکان با تعجب گفت: چادرت؟سوری خانم که لباس پوشیده رسیده بودگفت:نگاش کن داره می میره ول کن نیست. مامان توکه پو شیده ای بیا بریم. دیگه.ترنج چشمان نیمه باز را به ما کان دو خت. دلش نمی خواست بدون چادرش از خانه بیرون برود ار شیا انگار خودش هم باورش نشد که دهان بازکرده وگفته:کجا ست؟ آتنامیاره.ماکان نگاهی به ار شیا انداخت وگفت:تواتاق شه.آتنا دوید سمت پله و وقتی همه ر سیده بودند تو حیاط با چادر ترنج برگشت. چادر را داد د ست سوری خانم واو هم با حرص کش چادر را انداخت پشت سرترنج. سور ی خانم رو به مهرنازگفت به خدا ببخشید شما دیگه بفرمائید.وا این حرفا چیه سوری جون. به خدا ترنج و اندازه آتنادوست دارم ورو به ارشیاگفت:مامان تو هم برو همراهشون من دلم طاقت نمی آره بی خبربمونم.مسعود ازپشت فرمان گفت:نه بابالازم نیست مزاحم ارشیا جان بشیم. ارشیا خودشرا انداخت وسط :نه نه میام چه مزاحمتی.وروبه پدرش گفت:شما برین دیگه بابا.مهرناز خانم بالاخره رضایت دادو سوار شد.ارشیا تادم ماشین همراهشان رفت و در آخرین لحظه گونه مادرش را ب*و*سددید و گفت:به خدا خودم نوکرتم.مهرناز خانم خندید و گفت:خیلی خوب برو دیگه.ارشیا دوان دوان رفت پیش ماکان وگفت:دیگه بابات نمی خواد بیاد ما می ریم.مسعود قبول کرد و جایش را به ماکان داد. سوری خانم عقب نشسته بود و سرترنج را تو ب*غ*لش گرفته بود.ارشیا نشست کنار ماکان و راه افتادند.ساعت ازیک
120Loading...
30
#پارت۷۰ #یکبارنگاهم کن مهرناز خانم ضربه آرامی به پای ارشیازد واخم کوچکی به اوکردو گفت:شامتوبخور.ترنج هم اضافه کرد:یک بار بخورین مشتر ی میشین مهرناز خانم. واقعاعالیه. سوری خانم هم اضافه کرد:یادم بیار آخر ش یک شیشه بدم ببر . مهربان یک عالمه درست کرده.ارشیا پوفی کرد وگفت:مامان واقعاممنون از اینکه اینقدر هوای من وداری .مهرناز خانم لبخند به ارشیازد وگفت: خواهش می کنم مامان جان قابل تورو نداره.ار شیا خنده اش را جم کرد و سرتکان داد. می دانست مادرش به این راحتی کوتاه نمی آمد. ولی خوب را ضی کردن مادرش خیلی ساده ترازبه دست آوردن دل ترنج بود.شام تمام شده بود ودوباره همه دست به دست هم داده ومیز شام را جم می کردند. مهرناز خانم رو به ارشیاگفت:امشب خیلی فعال شدی مامان جان.وابروهایش را بالا برد. ارشیا با چشم التماس کردکه مامان ضایمون نکن. ولی مهرناز خانم بدون توجه به اورو به ترنج گفت: عزیزم تودیگه خسته شدی . با دخترا برین تواتاقت پسرا بقیه کارارو میکنن.ونگاه پیروزمندانه ای به ارشیا انداخت. ارشیا بهت زده مادرش رانگاه کرد. ترنج وسایلی که دستش بودرا رو اپن گذاشت وبا حالت خاصی گفت:مهرناز خانم کاری نکنین دوتا از در سام وبیافتم.ار شیا با خو شی د ست به سینه ایستاد واین بار اوبا ابروها بالا رفته مادرش را نگاه کرد. مهرناز خانمم هم با جدیت گفت:جرات داره بهت کم بده با خودم طرفه.عمه هاله و زن وعموی ترنج نگاهی با هم رد و بدل کردند و به کاشان ادامه دادند. مهرناز خانم وسایل را از دست ترنج گرفت وگفت برین دیگه.واوو شیواراکه نزدیکش ایستاده بود به طرف پله راند. آتنامامان برین بالا.بعد روبه سور ی خانم گفت:ببخشید سوری جون. فضولی کردم. ترنج خستگی از صورتش می باره. خیلی رنگش پر یده بود.گ*ن*ا*ه داره.چکار کنم مهر بان نبود مجبور شدم ترنج و بگیرم بکار.مهرناز بازو سوری راگرفت وگفت:بریم خودتم بشین. پسرا جم میکنن. سوری خانم هم از خدا خوا سته به راه افتاد وبه ماکان گفت:بعدش یه سینی چایی بریزبیار.ماکان بهت زده گفت:من مامان؟نه پس ار شیا. خوب تو دیگه.دخترها پای پله ایستاده و می خندیدند. ماکان به ترنج نگاه کرد و گفت:همش زیر سرتوه.ترنج د ست آتناو شیواراگرفت ودر حالی که از پله بالا می رفت گفت:به من چه داداش.و خندان بالا رفتند.ماکان به ارشیا که کنارش عین خمیر تو آفتاب وا رفته بود نگاه کرد و گفت اینو باش. حالا نمیر می خوا یه میز جم کنی؟بعد د ست شایان راکه دا شت یواش یواش جیم می شدو گرفت وگفت:کجا شازده. دست بکار شو. تامنم برم چایی بریزم خیر سرم.کسرا با خنده گفت:بریزعزیزم برا آینده ات خوبه.تویکی خفه.و با پوزخند اضافه کرد :بالاخره و یل دورانت فاندامنتالیست بود یا نه.ارشیا زیرزیرکی خندید و دنبال ما کان به آشددپز خانه ر فت.چکارش داری بچه رو؟ماکان درحالی که دور خودش می چرخید گفت:به خدا ازش بپرسی اگه معنی شومیدونست من ا سمم وعوض می کنم می ذارم قمرالملوک ار شیا با صدا بلند خندید وگفت:آ حال میده معنی شوبدونه. اونوقت من صدات می زنم قمر جون.هردوازاین حرف خندید و هریک به کار خودمشغول شدند. ارشیا از آشپزخانه که خارج شد نگاه پر حسرتی به پله انداخت و رفت سمت پذیرائی. تا آخر شب چشمش به پله سفید شد تا بالاخره وقتی همه عزم رفتنکردند ترنج همراه بقیه پائین آمد.خیلی خسته بودو احساس سرگیجه می کرد. اینقدربه خودش فشار آورده بودکه انگار تمام بدنش درد می کرد. سعی کرده بود در مقابل ار شیا مقاومت کند و خوب کار آ سانی نبود. دلش پرمیکشید که نگاهش کند. ولی با خودش جنگیده بود.تمام شب را و بعد هم نقش یک دختر خوشحال و بی خیال را برا همه بازی کرده بود. دلش می خواست زودتربه اتاقش پناه ببرد. به سختی رو پاهایش بند شده بود.بعد هم گیردادن کسراو شایان. چقدر مسخره بودکه به کار همه کار دا شتند این دوتا. عموو عمه زودتربلند شدند. در آخرین لحظه شایان رو به ترنج که چشمانش را به زور باز نگه دا شته بودگفت:فکرنکنی من به همین دوتا حرف قانع شدم.ترنج با بی حالی لبخند زد وگفت: شایان تو و امثال تونمی خواین قانع بشین. وگرنه حرف هنوزم هست. خودتم می دونی که این حرفا رو فقط برا لجاجت می زنین. در ضمن نمی خواد ادای دا یه مهر بان تر از مادر و برا جنس زن دربیاری . هربچه ای دیگه می دونه که استفاده ازبی حجابی رو آقایون می برن نه خانما. چون الان این همه زن محجبه سر هزار تاکار هست. حجاب جلو کدوم کارشونو گرفته. از ورزش گرفته تا خلبانی. دیگه کجا باید برن؟بعد شالش راگرفت وگفت:این یه تیکه پارچه هیچ کس و نکشته اگه بفهمه برا چی ازش استفاده میکنه.عمو محمود باکمی جدیت شایان را هل داد و گفت:شایان به تو چه اصلا. توبروزنی بگیرکه ل*خ*ت بچرخه. چکاره ی ترنجی؟
100Loading...
31
#پارت۶۹ #یکبارنگاهم کن نمیشده.ترنج اخم کوچکی به ما کان کرد و گفت:داداش تو دیگه طرف منو بگیر. ما کان ابرو هایش را برد بالا و گفت ای وای که نقطه ضعف دادم دستت.ارشیادرحالی که ژله های آلبالویی را از دست آتنا می گرفت ومی گذا شت رو میزگفت:قضیه نقطه ضعف چیه؟ترنج فقط خندید و دل ارشیا رادوباره تکان داد ولی ماکان سر جنباند وگفت:هیچی گفتم بهم میگی داداش خوشم میاد اینم داره استفاده می بره.ترنج زد به بازو ماکان وگفت:به جان خودم اینجور نیست داداش.ماکان به ارشیا نگاه کرد وگفت:می بینی؟ارشیا کمی خم شد تا اندام کوچک ترنج راکه پشت شانه های ماکان پنهان شده بود بهترببیند بعد گفت:خوب دیگه می بایست جلو زبونت و می گرفتی.اتنا با دیس ها جوجه کباب رسید.جلسه گرفتین شاموکشیدن یخ میکنه زود باشین.ترنج دوید طرف آشپزخونه وقتی ازکنار ارشیارد میشد ارشیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت و آرام گفت:شال سفید بهت میاد.ترنج دیگر حال خودش را نمی فهمید.چه روزهایی که منتظرگو شه چشمی از ار شیا بود و حالا اتفاق افتاده بود. ارشیا او را دیده بود. خودش را کشت تا آن حالت بی خیال و خونسردش را دوباره حفظ کند. نباید با این دوتا جمله خودش را می باخت. هنوز اول راه بود.مهرناز خانم تمام مدت ارشیارا زیرنظرداشت. وقتی مسعود همه را سرمیزفرا خواند به ارشیا نزدیک شد وکنارگوشش گفت:حتی فکرشم نکن. حق نداری اسم ترنج و بیار .ارشیا نابود شده برگشت و به مادرش نگاهکرد. پس فهمیده بود. آرام گفت:مامان.مهرناز خانم از خوشحالی به حال سکته بودولی چهره اش را سخت کرد وبا همان لحن گفت:مامان و مرض. همون که گفتم.ارشیا صندلی را برا مهرناز خانم نگه داشت وگفت:بگم غلط کردم در ست می شه.مهرناز نشست وگفت:نه عزیزم. تازه شنیدم به اون خواستگارش یه جوابایی داده.این تنبیه را برا ارشیا الزامی دانست که ندیده این همه هارت و پورت کرده بود و خون به دل همه کرده بود. ار شیا همانجاوا رفت.دروغ میگی؟نه دروغم چیه. پاشو این قیافه رو به خودت نگیربقیه می گن آیا چی شده.ارشیاکش آمده نشست سرمیز. آقا مرتضی اولین نفربودکه از میزپرو پیمان سوری خانم تعریف کرد:سوری خانم حسابی به زحمت افتادین. خواهش می کنم دیگه ببخشید مهربان نیود دست تنها شدیدم شاید خیلی تعریفی نباشه.صدا تعارف از هر طرف بلند شد. مهرناز خانم به قیافه بغ کرده ارشیا خندید وکنارگوشش گفت:چکارکنم دلم رضایت نمیده اذیتت کنم.خواستگارشورد کرده ولی بازم تو حق نداریاسمشوبیاری .چهره ارشیا به چنان سرعتی از هم باز شد که مهرناز خانم نتوانست خنده اش راکنترل کند و همه را متو جه خودش کرد. برا رفع و رجوع ظرف سالاد را برداشت و گفت:بذارببینم ترنج گلم امشب چی برامون درست کرده.ار شیا باکنجکاو ی به ظرف سالاد نگاه کرد.مهناز خانم توضیح داد:ترنج ا ستاد انواع سالاده.ترنج لبخند زد وگفت:مهرناز خانم شما که هم خودتون هم آتنا جون تو آشپز ی استادین این چهار تا دونه سالاد من کجاش هنره.نه عزیزم این حرفونزن. سالادم بخشی ازغذا ست. گفتی ا سمش چی بود؟کاردینال.با این حرف همه تصمیم گرفتند سالاد جدید را امتحان کنند. ماکان که کنار ار شیا نشسته بود ظرف سالاد را ازد ستش گرفت وگفت:تازه به هنراش ماکارونی رو هم ا ضافه کنین. دیشب یه ماکارونی خو شمزه داده به مامهرناز خانم به ترنج لبخند زد وگفت:همین سالاد براش بسه. هرکی همچین جواهری می خوادش بره آشپزبیاره.وبه ارشیا پوزخند زد.ارشیا قاشق سالادش را به دهان برد و به چهره گل انداخته ترنج نگاه کرد و دو باره دلش ضعف رفت.سوری خانم برا رعایت ادب گفت:مهرناز جان شماکه خودت دوتا جواهرداری عزیزم.لطف داری سوری جون ولی من تعارف نکردم حقیقت وگفتم. بعضیا اصولا خیلی خودشون و بالا می گیرن باید بهشون حالی کردکه بعضی دخترا از جواهرم ارزششون بیشتره.ارشیا لقمه اش را به زحمت فرودادوکنارگوش مادرش گفت: حالا هر چی دلخوری از دست من بدبخت داری امشب تلافی کن.مهرناز خانم حق به جان گفت:تازه کجاشو دیدی ؟برنامه ها دارم برات.پس خدا به دادم برسه.بله آقا ارشیا هنوز مونده. اینقدرم به ترنج نگاه نکن ببین زن عموش مشکوک شده.لقمه به گلو ارشیا پرید.وا چته؟مهرناز خانم سری برایش یک لیوان آب ریخت وداد دستش.مامان شما حوا ستون به همه جا هست؟اگه نبود که مچ تو رو باز نمی کردم. ارشیا زیر لبی خندید و گفت:حالا که مچم باز شده. هنوزم سر حرفتون هستین؟مهرناز خانم خیلی خونسرد گفت:اون تر شی کلم و بده به من.ار شیاکا سه کوچک را دادد ست مادرش و منتظر به او نگاه کرد. ولی مهرناز خانم رو به سوری گفت: مهربان ریخته؟آره ترشیاش حرف نداره. هر چند وقت یک بار یه ترشی جدید درست میکنه. ترنج عا شق تر شی کلمش شده.ار شیا آرام گفت:خوش به حال تر شی کلم..
110Loading...
32
#پارت۶۸ #یکبارنگاهم کن نمی دانست. اگر هم آتنارا قانع کرده بود ازاین طریق نبود. فقط درباره دین و وظیفه دینی برایش صحبت کرده بود. ولی ترنج انگار دنبال ریشه این کار بود.ترنج رو به ما کان گفت:داداش می تونم از کتابخو نه ات یک کتاب بردارم؟ماکان با تعجب به جم نگاه کرد و گفت:آره چرا که نه؟خودش هم مشتاق شده بود بداند این چه کتابی ست که تو کتابخانه او هم هست.کسرا باز مزه پراند که:پسرعمو نگفته بود ی ترنج روت تاثیرگذا شته زد توکارکتابا ی دینی ودوتایی با شایان خندیدند.سور ی خانم با تعجب به جم که سکوت کرده بودند نگاه کرد:اینجا چه خبره؟مسعود نگاه سرزنش آمیز به شایان وکسرا انداخت و گفت:از این دو تا دردونه بپرس. همان موقع ترنج با کتاب قطور در د ست برگشت.جلد کتاب را به طرف شایان گرفت وگفت:این کتاب وکه می شناسی؟ شایان رو جلد را خواند:تاریخ تمدن ویل دورانت خوب که چی؟تمام چیزایی که گفتم این تو هست. به اضافه چیزا دیگه ا ی که نمی شد بگم.بعد صفحه ا را بازکرد وکتاب راگذاشت رو پای شایان وبا پوزخند به کسراگفت:من دقیق اطلاع ندارم. ویل دورانت فاندامنتالیسته یانه؟کسراگیج رو صفحه ای که شایان مشغول خواندنش بود خم شد.ارشیا دلش می خوا ست بلند شودوبرا ترنج د ست بزند. اینقدر ذوق کرده بودکه نمی توانست آرام بنشیدند. آتنا هم با لبخند به ترنج نگاه میکرد. ترنج مشغول جمع کردن ظروف میوه شد. سوری خانم داشت ماجرارا اززبان مهرناز خانم می شنید. ماکان به کمک ترنج رفت و کنار گوشش گفت:وقتی بهم میگی داداش خیلی خوشم میاد.ترنج آرام خندید وبا خنده اش دل ارشیارا برد.جمع به حالت قبل برگشته بود. دهان شایان وکسرا انگار بسته شده بود بعد خواندن صفحه هایی که ترنج نشانشان داده بود.این بحث حسن دیگر که دا شت باعث شد جم فراموش کند که ا صلا برا چه چیز دور هم جم شدند و این باز هم به نفع ترنج بود.ترنج وآتناداشتند سالاد را آماده می کردند شیوا انگار جوگرفته بودش و تصمیم نداشدت از جایش تکان بخورد.آتنا به مواد که ترنج داشت مخلوط می کرد نگاه کرد وگفت:این بار دیگه چه سالاد ی برامون درست کردی ؟ترنج سس سالاد رارویش اضافه کرد ومغز ها کاهورا جا به جا تو آن فروکرد وگفت سالادکاردینال. خیلی خوشمزه است ا ز کشفیات جدیدمه. من آخرش نفهمیدم تو چرا این قدر به سالاد علاقه داری ؟ترنج شانه بالا انداختوگفت:آخه آ سون وبی درد سرن. .تنبل. ترنج خندید و مادرش را صداکرد:مامان سالادم حا ضره میزو بچینم؟ سور ی خانم بلند شددوگفت:آره منم برم شام وبکشم. خانم ها به طرف آشپزخانه هجوم آوردند. ترنج و آتنا ازبینشان خودشان را نجات دادند ورفتند تامیزرا بچینند ماکان به کمکشان شتافت چون ازقرارمعلوم کسراو شایان و البته شیوا قصد هیچ کمکی نداشتند.ارشیا هم موقعیت رامناسب دید ورفت طرف میز.همه امشب یه حرکتی کردن غیراز من بذارین منم کمک کنم. و صاف رفت طرف ترنج ودسته بشقاب های بزرگ را از دستش گرفت:بده من اینا سنگینه.ترنج ب شقاب ها را تو د ست ار شیاگذا شت و برگشت که قا شق و چنگال ها را بیاورد. ارشیامشغول گذاشتن بشقاب ها دور میز شد. ترنج شانه به شانه اش می رفت و قا شق و چنگال می گذا شت. دل هردوبه سرعت می زد و هیچ کدام شان از دل ان یکی خبرندا شت. ارشیادر یک فرصت مناسب آرام به ترنج گفت:دفاع جانانه ای بود.ترنج لبخند زد وار شیا احساس کرد بال در آورده. نگاه ترنج رو میزبود و ارشیا هربشقابی که می گذاشت نیم نگاهی هم به ترنج می انداخت.آتنا یکی دوبارارشیارا نگاه کرد و حیران ماند چه به سربرادرش آمده اوکه تا چند روز پیش جنجال راه انداخته بودکه ا سم ترنج و نیارین پس این کارها یعنی چی؟ارشیامی خواست به هرنحو شده ترنج را به حرف بکشد. قبلا چقدرترنج با اوراحت بود. اصلا کانون توجه ترنج او بود و خودش او را دورکرده بود و حالا باید جان می کند تا توجه این عروسک کوچکرا ذره ای به خودش جلب کند.نمکدان ها راگذاشت رو میز و کمی از انها چشید. و رو به ترنج با لبخند گفت:نه واقعا نمکه. لازم نیست که همه رو تست کنم؟ترنج دستمال ها را تو لیوان ها لوله کرد وخندید. ارشیا هم خنده اش بزرگ تر شد. ماکان ازکنارش گذشت وگفت:نه من تضمین می کنم همه نمکن.ار شیا به سس قرمزرو سالاد ا شاره کردو گفت:اون که سس فلفل نیست احیانا.ترنج بالاخره سکوتش را شکست ودر حالیکه نگاهش به سبدهای نانی بودکه با فاصله می چید گفت:فکرفکرکنم امشب می خواین تمام شیطنتا منو یادآوری کنین؟ارشیا از خوشی رو پا بند نبود.بالاخره او را به حرف گرفته بود.ماکان دوتاژله پرتقالی داد دست ارشیاوگفت:امشب اگه صبحم بشه لیست خرابکار یهای جناب عالی تمام
110Loading...
33
#پارت۶۷ #یکبارنگاهم کن .شایان که احساس می کردداره به عقاید واطلاعاتش توهین می شودبراق شد _که:خودتم می دونی که جواب نداری .عمه هاله اعتراض کرد شایان مامان تو رو خدا شروع نکن. شایان ولی سفت و سخت رو حرفش ایستاده بود.خوب یک کلمه بگو جواب نداری و تسلیم. ترنج لیوان بلند که کاردها د سته صدفی مورد علاقه سوری خانم توش بود را از رو میزکنار سالن برداشت و گفت:جوابم دارم براتون آقا شایان ولی امشب اصلا وقت مناسبی برا این بحث نیست.وکارد ازتو لیوان بیرون کشید و جلو مهرناز خانم که اولین نفربودگذاشت. کسرا هم در پشتیبانی از شایان گفت:طفره میری دخترعمو. فرهنگ ایرانی رودارن با همین چیزا نابود میکنن والا زن در ایران با ستان خیلی احترام دا شته. ولی الان چی؟به میمنت دینی که ا صلا به ما هیچ ربطی نداره وزن شده کنیز. عضات ار شیا سفت شده بود. ودسته مبل ا ستیل تودستش فشرده میشد. می ترسید چیزی بگوید و احساساتش نسبت به ترنج لو برود. به ترنج نگاه کرد تنها یک لبخند کج رو لبش بود. خونسرد اش برا ی ار شیاعجیب ود.گذا شتن کارد ها رامتوقف کرد و به جمع نگاهی انداخت و رو به عموو پدرش گفت:ببینین باز ایندوتادارن می پیچن به پرو پای من باز نگین تقصیرترنجه. صدا ماکان اجازه هیچ حرفی به دیگران نداد:خوب اگه جواب داره یک بار برا همیشه بگو و خلاص.و ظرف بزرگ میوه را رو میز گذاشت.آخه امشب وقت این حرفاست؟شیوا هم به حرف اومد.منم بدم نمیاد بدونم جواب داری یا نه چون این چیزا برا خودمم سوال بود.ولی عمه هاله روبه شایان گفت:راست میگه مامان جان دنیایی حرف می تونین بزنین. چکار دارین به این بچه. اخمهای ترنج کمی تو هم رفت که لبخند به لب ارشیا آورد. هنوزم بدش میاد یکی بهش بگه بچه.برا اینکه به ترنج روحیه بدهد زبان بازکردوپیه همه چیزرا به تنش مالید:منم دلم می خواددلیل ترنج خانم وبشنوم.ترنج انگار منتظراجازه ارشیا با شد دوباره مشغول کارش شد. مقابل ارشیاکه رسید ایستاد ورو به شایان گفت:گفتی این چیزا همون حجاب خودمون مال عرباست وبه ما تحمیل شده؟صد در صد.ارشیامشتاق شده بود بداند ترنج چه می خواهد بگوید. ترنج چیدن کارد ها را تمام کرد ونشست. حالا اگه من مدرک روکنم که هزار سال قبل ازاسلامم تو ایران حجاب برا ی زن بوده چی؟اگه بگم که نه تنها توایران بلکه ادیان غیراسلام از جمله یهود هم حجاب اجبار داشته چی؟شایان تکیه داد وگفت:مسخره اس. امکان نداره. گفتم مدرک رو میکنم.کسرا انگوردانه درشتی از ظرف میوه بردا شت و _گفت:حتما از این کتابایی که یه مشت فاندامنتالیست برداشتن نوشتن.ترنج به ا صطاحی که کسرا بکاربرده بود لبخند زد وگفت:نخیرنویسنده اش که من می گم اصلا ایرانی نیست نویسنده مشهوریه و البته همه تون فکرکنم اسمشو شنیده باشین وکتابشم از خودش معروفتره.شایان که خیلی از خودش مطمئن بودگفت:خوب حالا چی گفته؟تو دین یهود حجاب وجود داشدته و زنی که ازدواج میکرده اگه بدون سرپوش از خونه بیرون می رفته یا بیرون از خونه با مرد هم کلام میشده یا صداش از خونه اش بیرون می رفته شوهرش حق داشته طاقش بده اونم بدون پرداخت مهر یه.مسعود برای اینکه جو مهمانی خیلی آزاردهنده نشود با د ست به ظرف میوه ا شاره کرد وگفت:بفرمایید از خودتون پذیرائی کنین.باباماکان بلند شو ظرفو بگردون.ماکان بلند شد و ترنج همانطورکه به چهره بهت زده شایان خیره شده بودگفت:چیه باور نمی کنی؟ شایان گفت:معلومه که نه. کدوم یهود الان می بینی که حجاب دا شته باشه.خودتم می دونی که همه اون ادیان دین واقعی نیستن.ارشیاداشت حض میکردکه ترنج اینجورازعقایدش دفاع می کرد. شایان بازگفت خوب این چه ربطی به ایرانیاداره؟بله شایان توایرانم همین خبربوده اونم کی زمان داریوش. زنا بعد از ازدواج به پدرو برادرشونم نا محرمی شددن. اصلا این پرده نشینی و حرم سرا بر خلاف تصور خیلی ها مثل جناب عالی که فکرمی کنین از اعراب به ایرانی ها ر سیده دقیقا برعکس بوده. شاهای ایرانی حرم سرا داشتن و مردا ایرانی زناشونو تو خونه نگه میداشتن بعد اعراب بعد از ا سلام یاد گرفتن.زنا خصو صازنا ا شراف حق ندا شتن پیاده تو خیابون راه بروند. باید با تخت روان پرده دار بیرون می رفتن. این چطور احترام وعزتیه که زن و تو هفتاد سوراخ قایم می کردن و طرف حتی نباید با پدر و بردارش ماقات می کرده؟کسرا انگورش را تمام کرده بودگفت: خوب حاال این قصه ها مال کدوم کتابه؟ هزارویک شب ؟ارشیا اینقدرذوق زده به دهان ترنج چشم دوخته بودکه متوجه نشد مهرناز خانم با چشمانی باریک شدده اورازیرنظر دارد.این حرفا از آنجا برایش جالب بود که خودش هم خیلی از این چیز ها را
100Loading...
34
#پارت۶۶ #یکبارنگاهم کن ازاون شال مسخره ا ی که شیوا انداخته. مامان می خواین کلاه بذارین سر ارشیا؟به من چه مامانش گفت لااقل مامانش بدونه. منم دیدم راست میگه به قول توبعداعمه ات میفهمید ناراحت نشه. پس شیوام میدونه.فکر نکنم؟پس پوشیدن این شال ازکجا آب می خوره.من چه میدونم. من به عمه ات گفتم حرفی به شیوا نزنه. گفتم پسره خیلی سخت گیره. خلاصه زیاد امیدوارش نکردم.ترنج خون خونش را می خورد تمام امیدش این بود که عمه و شیوا چیزی از این ماجرا نمی دانند اه مهر ناز خانم چه اصرا داره حالا.ترنج لبش را جوید وبه سینی خیره شد. که صدا زنگ بلند شد. ترنجچشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید و همراه مادرش بیرون ر فت.خانواده مهرابی رسیده بودند. ترنج کنار مادرش به آن ها خوش آ مد گفت.نگاه ارشیا بی قراررو صورت ترنج نشست. ترنج داشت با آتنارو ب*و* سی میکرد.چقدربا مادرش بحث کرده بود. نه می توانست به مهمانی نیاید و اگرمی آمد معنی اش این بود که حرف مادرش را پذیرفته و برا دیدن دختر مورد نظرش می رود.مهرناز خانم با ذوق گفت:وا ترنج عزیزم چقدر ملوس شدی .واورا در آغوش گرفت ونگاه سرزنش بار به ار شیا انداخت. دل ارشیا به ا ندازه کافی خون بود که با این حرکت مادرش بخوا هد بدتر شود.ار شیا با ماکان د ست داد ور سید به سوری خانم. ترنج با آن لباسها ی دخترانه اش مثل عروسک کوچکی کنار سوری خانم ایستاده بود درست همانطور که مهرناز گفته بود. نگاهش را رو زمین دوخته بود.درست مثل همیشه که با ار شیا برخورد می کرد. ارشیا دلش خون شده بود برا یک نگاه ترنج. ولی ترنج سر سختانه مقاومت می کرد. وقتی سلاموعلیکش با سور ی خانم تمام شد ترنج آرام سلام کرد: سلام خوش آمدین.باز هم نگاهش پائین بود. ار شیاعادت ندا شت به چهره ها خیره شود. ولی در مقابل ترنج انگاربی اراده بود. ماکان د ست پشت ارشیاگذاشت واورا به طرف پذیرائی هدایت کرد. سخت بود دل کندن.خودش هم مانده بودکه چرا؟چه بلایی بر سرش آمده بودکه ترنج برایش خاص شده بود. دختری با او احوال پرسی می کرد. ما کان معرفی کردشیوا دختر عمه ام.ارشیا حتی نیم نگاهی هم نیانداخت.خو شبختم وگذشت. ماکان با آرنج زد به پهلویش وگفت:حال شو گرفتی.به خدا _ ماکان از دست مامان دیونه شدم دیگه کار داشت به آق والدیناین چیزامی کشید که را ضی شدم بیام. _خوب بابا زودترد ست یکی شون و بگیرو خلاص دیگه.ارشیادر حالی که با سربا بقیه احوال پرسی می کرد رو مبل نشست و بعد به ماکان نگاهی انداخت وگفت:بابا مگه کت و شلواره که با یک نظرانتخاب کنم.ماکان خم شد سمت ارشیاوزیر چشمی شیوارا پاید و گفت: _زیادم سخت نیست به جان خودت. حالا یه نگاه مهمونش کن بابا بدبخت ضایع نشه. فکرنکن کم خواستگارداره. دستشم که تو جیب خودشه. الحمدا..ظاهرشم که خوبه. پس خیلی هم طاقچه بالا نذار. _حالا من کی گفتم این بنده خدامشکل داره. اصلامن...من خودم یکی وانتخاب کردم. چشمهای ماکان گرد شد: _خیلی نامردی؟ ار شیاکلافه به ماکان نگاه کرد وگفت:فعلا نمی تونم بگم. _به خودشم گفتی؟نه بابا روحشم خبرنداره.ماکان ازگارد که گرفته بود خارج شد و گفت:برو با با من و باش گفتم معطل و قت محضری .ار شیا پوزخند زد و چیزی نگفت.ترنج با سینی چای ازآ شپزخانه خارج شد. قبل از انکه ماکان بلند شودکسرا از جا پرید وگفت:ا وا دختر عمو شما چرا با این حالتون.ترنج میدانست که کسرامنظورش چیست. ولی لبخند زد و سینی را داد دست او وگفت:من حالم خو به. ولی می خوا ی کمک کنی دستت درد نکنه چون مهربان امشب نیست مامان حسابی به کمک احتیاج داره.کسرا به شال ترنج پوزخند زد و سینی را از دستش گرفت. اخمهای ار شیا ناخودآگاه تو هم رفت. از حرکت کسرا هیچ خو شش نیامده بود. هنوز یادش بود که با ترنج چه آتش ها که نسوزانده بودند.یعنی هنوزم همینقدر صمیمی هستن؟ترنج با د سته ب شقابی برگشت ومشغول چیدنشان شد ماکان بلند شد وگفت:بده من.نه توبرو ظرف میوه رو بیار بذاراینجا سنگینه من نمی تونم.ماکان رفت و ترنج به کارش ادامه داد. وقتی جلو ارشیا خم شد. دل ارشیا تکان خورد. ترنج بی خیال گذشت.ازماجرا امشب خبر داره؟پس چرا اینقدر خون سرده. یعنی براش هیچ مهم نیست؟نگاه گریزانش ترنج را تعقیب کرد. ترنج ر سیده بود جلو شایان که تو مبل ولو شده بودو با تمسخراورا تماشامی کرد وقتی بشقاب را جلویش گذا شت شایان دستی به دنباله شال ترنج که از یک طرف صورتش آویزان شده بود زد وگفت: _آخه تو چطور ایرانی هستی که از چیزی که اعراب بهت تحمیل کردن استفاده میکنی؟جمع برا یک لحظه ساکت شد. ترنج آخرین بشقاب را هم گذاشت جلو کسرا _وگفت:دلم می سوزه که این حرفامال خودت نیست. نه اونی که این حرفارو زده اطاعات داشدته نه توکه داری تکرارشون میکنی
100Loading...
35
#پارت۶۵ #یکبارنگاهم کن چه کردی خانمی؟ترنج لبخند نگرانی زد و به خودش نگاه کرد و _گفت:به نظرت خیلی بچه گانه نشده.ماکان رفت طرف ترنج و بازوهایش را گرفت و صاف نگاه کرد تو چشمانش وگفت: _ترنج به خدا لازم نیست به دیگران ثابت کنی بزرگ شدی . دنیای بزرگترا جای خیلی جالبی نیست باور کن.ترنج سربه زیرانداخت. چقدردلش می خوا ست با ماکان راحت تربود. با یکی از اعضا خانواده اش. هیچ کسی را نداشت که محرم رازش با شد. چقدر دلش می خوا ست با ماکان دو ست باشد.ماکان چانه ترنج را بالا گرفت وزل زد تو چشمانش که با پرده ای از ا شک تر شده بودوگفت:_اینم یادت با شه بزرگ شدن به لباس و ظاهرنیست.داغ دل ترنج با این حرف تازه شد. با صدا ی لرزانی گفت_:ولی بعضی ها هستند که از رو ظاهرقضاوت می کنند. ماکان همان موقع فهمید که پای پسری به دل خواهرکوچکش باز شده. این را از شعر ها و حرف ترنج فهمید ولی کی بود که ترنج را تا این حد آزرده بود.ناگهان خشمی عظیم تو دلش احساس کرد. دلش نمی خواست حتی به این فکرکند که کسی ترنج را آزرده خاطرکرده است.انگار نسبت به آن ناشناس کینه ای به دل گرفته بود.دلش نمی خواست ترنج راواداربه حرف زدن کند باید شرایط را آماده می کرد تا ترنج خودش بخواهد وبگوید.پس پیشانی اش را ب*و* سید وگفت:اونی که جنس شناس با شه ازرو ظاهرقضاوت نمی کنه. اگرکرد بدون همش ادعا بوده.ترنج لبخند زد و اشکش را پس زد.می بینم امشب اسپرت پوشیدی ؟ماکان دستی به سرش کشید وگفت:چکارکنم بس که هرکی از راه رسید ویه چیز بارمون کردگفتیم یه بارم اسپرت بپوشیم ببینیم چی توشده.به نظرمن که عالیه؟بعد ماکان را خریدارانه براندازکرد و گفت:می گم می خوا مخ شیوارو بزنم که بیاد طرف خودمون.آسونه ها آخه تواز استاد مهرابی خیلی سرتر ی.ماکان با ابروهای بالا رفته پرسید:استاد مهرابی؟؟ترنج نخودی خندید وگفت:استاده دیگه. امشب اینطور نگی زیا پس حتما می گم. وا دو باره این بدبخت اومد اینجااذیتش نکنی ترنج خوشش نمی اد. این بار بلند خندید وگفت: نه بابا ا ستادمه دیگه ز شته این کارا.ماکان خندید. _گفت:ولی امشب میشه اذیتش کرد. سوژه داریم.ترنج چانه اش را خاراند و _گفت:پس پایه ا ی؟ببین داری من و منحرف میکنی ترنج زد به بازو ماکان پیشنهاد از خودت بود مثل اینکه.سوری هردورا صدازد.ماکان ترنج کجا موندین پس؟مهمونا آمدن.ماکان بازو ترنج راگرفت و به طرف درکشید و گفت:بدوکه داد مامان در اومد.ترنج د ست ماکان راکشید وگفت: صبرکن کفشام.بعد با خنده صندل هایش را از تو کمد برداشت و پوشید وبعد دوید ودست ماکان راگرفت وگفت:بریم.صدای هم همه مهمان ها ازپائین می آمد. ترنج نفس عمیقی کشید و پا رو اولین پله گذاشت:ترنج بازی شروع شد.لبخند چسباند رو صورتش و همراه ماکان پائین رفت.عمه هما وعمو محمود ازراه ر سیده بودند. ازوقتی ترنج تو خانواده حجاب را انتخاب کرده بودگه گاه متلک هایی از اطراف به گو شش می خورد ولی بی خیال رد می شد. لااقل تو مهمانی ها خانوادگی که خدا را شکرتعداد شان کم بود جاخالی می داد. خصوصاکه برا بعضی حرفهای شان دلیل نداشت و نمی توانست چیزی بگوید ولی همان حرفها باعث شده بود بیشترازاستاد مهران سوال کند وبیشتربداند که چرا باید حجاب داشته باشد.جوانترها بیشتر سربه سرش می گذاشتند. خصوصاکسرا و شایان پسرعمه اش که سنشان به او نزدیک تربود واز وقتی پایشان به دانشگاه باز شده بود تحت تاثیر حرفهایی که توبعضی جمع ها ی دانشجویی رد وبدل میشد ازاو ایرادمی گرفتند.ترنج مطمئن بود که کسراو خصوصا شایان به او ایرادخواهند گرفت برا همین خودش را برا شنیدن هر حرفی آماده کرده بود.بعد ازاحوال پر سی و سلام علیک مهمان ها به پذیرائی راهنمایی شدند. شیوادخترعمه ترنج بیست وپنج سال دا شت لیسانس پرستار ی داشت در حال حاضر هم تو یکی ازبیمارستان ها مشغول به کار بود. ترنج نگاهی به شیوا انداخت که کت دامن مشکی براقی پوشیده بودکه دامن بلندش تارو پایش می رسید و قد بلندش را بلند ترنشان می داد.ترنج با حسرت آه کشید:خوش به حالش. قد من ونگاه کن. صد و شصتم شد قد. شیواموهایش را رو شانه اش رهاکرده بود و شال حریر هم رو ی موهایش انداخته بود آرایش ملیحی هم داشت.شیوا به لحاظ چهره هم ازاوسرتربود در این شکی نبود. ولی آیا ممکن بود ارشیاعقایدش را زیرپا بگذارد و دختری را انتخاب کند که تفکراتش با او زمین تا آسمان تفاوت دارد؟ترنج تازه متوجه شال شیوا شده بود. گرچه پوشیدن و نپوشیدن آن شال نازک که تنها رو سرش رها شده بود چیز ی راعوض نمی کرد ولی نمی توانست اتفاقی باشد.ترنج رفت تو آشپزخانه وکنار مادرش ایستاد:به عمه گفتین نه؟سور ی خانم استکانها وگذاشت توسینیونیم نگاهی به ترنج کرد توازکجافهمیدی؟!
160Loading...
36
🌺🌺شروع رمان جذاب و زیبای #یک بار نگاهم کن تا دقایقی دیگر👇🔥
140Loading...
37
یه جایی هست که نه بحث میکنی نه توضیح میدی و نه توجیهاشو میخوای بدونی و نه حتی دلخوری دیگه ‏اینجا همه چی تموم شده برات ..
180Loading...
38
تهش عاشقم میشه دلت❤️ ‌ .
170Loading...
39
محمد معتمدی مینویسم عشق
171Loading...
40
𝄠♥️
180Loading...
00:11
Video unavailableShow in Telegram
عجب حرڪتی😍 دختر است دیگر😍😍😂😂
إظهار الكل...
bd30a8e5ba004da5afd0444fbd1208fd.mp43.32 MB
نمیدونم چه حکمتیه این خانوما هرچی میپوشن بهشون میاد حتی وقتی هیچی نمیپوشن بازم بهشون میاد 😐😂😬 🤣🤣🤣😂😂😁😁👌🏻😜
إظهار الكل...
دوستت دارم کنارم باش می خواهم تو را ای تو که از هر چه خوب و خوب تر هم ، بهتری ... 🌹🌹
إظهار الكل...
قشنگ‌ترین حس می‌دونی چیه؟ اينه كه بفهمى تمام مدتى كه از دور دوستش داشتی، بدجور ‏دوسـتت داشته ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‎‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ❤️
إظهار الكل...
مهستی🌻 یک دل این همه غم چرا نصیب من شد
إظهار الكل...
قارا بالا4.79 MB
🔥 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ شادمازندرانی امروزتون همینقدر پرانرژی😍💃
إظهار الكل...
@AHANGMAZANI.mp36.49 MB
00:20
Video unavailableShow in Telegram
577839858_415628837_351675810819855_1119380726315661695_n.mp46.59 MB
تسجيل الدخول والحصول على الوصول إلى المعلومات التفصيلية

سوف نكشف لك عن هذه الكنوز بعد التصريح. نحن نعد، انها سريعة!