روزنگار خانم شين
كپى وبلاگ روزنگار خانم شين هرگونه استفاده و كپى بردارى از مطالب كانال تلگرام و وبلاگ بدون اجازه كتبى نويسنده ممنوع و مشمول پيگرد قانونى است. لينك وبلاگ : mrsshin.blogspot.com ارتباط با نويسنده: @etemadsheyda
إظهار المزيد1 140
المشتركون
-324 ساعات
+67 أيام
-630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که
ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند.
و انعکاس لهجهی شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگیهایم
میپیچد...
#حسین_منزوی
.
Hoorosh Band - In Ghararemoon Nabood (UpMusic).mp38.64 MB
❤ 4
روز یازدهم - بازگشت درد
درد شانه بیشتر شده و مسكنى كه معمولا مىخورم اثر نكرده، زندگى سخت و آرام شده. هرچيزى توى قفسههاى بالايى است، دور از دسترس است، عوض كردن لباس دردناك است، لباسهاى خشك آفتابخورده سنگين هستند. مىچرخم و به خانه نگاه مىكنم. خانهاى كه بايد پنجشنبهها براى هفته پيش رو آمادهاش كنم و نه، نخواهم توانست…
رانندگى هم حتى سخت بود. چه برسد به بالا پايين پريدنهاى هميشگى روز پنجشنبه. نشستهام. گوشى را تكيه دادهام به جايي و با يك انگشت مىنويسم. تمام ديشب توى خوابم مضطرب بودم و صبح كه بيدار شدم خواب با جزييات يادم بود. توى ماشين پسرم گفت نگران من نباش مامان. هيچوقت نگران من نباش. من توى خواب خانواده و موبايل و كيفم را گم كرده بودم و داشتم مىگشتم. تمام شب و هر بار كه غلت مىزدم درد شانهام بيدارم مىكرد. حالا من آدمى هستم بسيار آگاه به داشتن شانه چپم. ما قرار نيست به اعضاى بدنمان آگاه باشيم. آگاهى يعنى درد. يعنى يك چيزى بدجور غلط است. يعنى كه به هر كار كوچك بايد فكر كنى. هر شى كوچك را با دقت بلند كنى و هر لحظه را بيشتر رصد كنى… داشتم خوابم را تعریف میکردم که پسر گفت: «باورت میشه بعضی مامانها دم در مدرسه منتظر تموم شدن امتحان بچهها میمونن که بعد ببرنشون مدرسه»
1 واقعا؟ تو شانس آوردی که مامانت از این مدل مامانها نیست!
2 من نذاشتم والا تو از همین مامانها میشدی!
بچهای که از وقتی رفت مدرسه خودم را کشته بودم که قدم به قدم به سمت مستقل شدن هدایتش کنم. در هر قدم کوچک هر جا که میشد، هلش داده بودم که برود و از دور تماشایش کرده بودم، حالا تمام امتیاز استقلالش را میخواست برای خودش بردارد.
گفتم از همان اول دبستان، که سر کوچه مدرسه پیادهات میکردم در حالی که بقیه مامانها دست بچههاشان را میگرفتند و تاتی تاتی میبردند تا دم مدرسه، نقشه همین روزها را کشیده بودم بزرگوار. همین که این همه کره بز شدهای به خاطر زحمتهای من است و تنهایی اینطور نشدی. گفت پس نگران نباش.
من نگران چه بودم آیا؟ این که بچه راهش را پیدا نکند؟ راهش را پیدا خواهد کرد. پیادهاش کردم و برگشتم خانه. گربه سفید دم خانه را آب و غذا دادم و با شانه دردناکم برگشتم به روزم…
شیدا
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
t.me/Mrs_Shin
❤ 38👍 4
روز دهم - بیحوصلگی
بعد از دو روز تعطیل به زور خودم را کشاندم دفتر. شانه چپم درد میکند. نمیتوانم گوشی را نگه دارم.
فقط آمدم همینها را بنویسم و بروم.
❤ 32
▶️ (چه میکند)
تا به حال بدون اشک ریختن گریه کردهای
اشک فقط گاهی از ابتدای گریه پدیدار میشود
من آدمهای غمگینی را میشناسم
که در گوشهی تاریکی از قلب خود
دور از چشم کسی که دوستش دارند
مردهاند
من خودم را خوب میشناسم
قطعه ی ( چه می کند ) با آهنگسازی دوست و برادر بزرگوارم استاد علیرضا افکاری و ترانه حسین غیاثی عزیز به مرحله انتشار رسید
تقدیمِ نگاهِ روشنتان 🍃
#شهریار_پیروزفر
پیج اینستاگرام :
Instagram.com/shahriarpiroozfar
@Shahriar_piroozfar
Shahriar Piroozfar - Che Mikonad.mp315.68 MB
❤ 5
روز نهم- سى سال آزگار😅🤣
امسال از بهار و فروردين و اردیبهشت و خردادش چیزی نفهمیدم. فقط یک بنچ مارک بزرگ برایم وجود داشت که همان هم به خاطر انفجار و فرود سخت و سقوط آسان افتاد عقب و تعادل بهم ریخته مرا بیشتر به هم ریخت. شدهام مثل آنها که همه چیز را به شنبه و اول ماه و اول سال حواله مىكنند و همه چيز را سپردهام به بعد كنكور پسر و مگر چقدر قرار است زندگيم عوض شود؟ تقريبا هيچى. باز هر روز سر كار خواهم رفت. باز نقشههاى خانههاى مردم را خواهم کشید. باز هفتهاى يك بار خانه را تميز خواهم كرد. باز دور خودم خواهم چرخيد و شام و ناهار و صبحانه درست خواهم كرد. باز هميشه خسته خواهم بود.
براى خودم، بعد از كنكور، سكوت، ترسناك بود. انگار از وسط يك مسابقه پر هيجان و داد و فرياد و حركت افتادم در يك سكوت بىپايان. تا شهريور، خوب بود. زمينى رفتيم استانبول با آن اپل كورساى فسقلى و مادربزرگم هنوز زنده بود و همه خانواده مىچپيديم توى ماشين كوچك كه برويم پيكنيك يا بگرديم و من يا برادرم مىرفتيم توى قسمت صندوق ماشين كه البته بخشى از اتاق بود در واقع.
بعد برگشتیم تهران، روزنامه آمد و من انتخاب اولم قبول شدم. رفتيم ثبتنام و آنجا، دو قسمتمان كردند. نيمى ورودى مهر و نيمى بهمن. من افتادم بهمن و از مهر تا بهمن، زمان ايستاد. منجمد شد. نگذشت اصلا. حتى گواهينامه هم توانستم بگيرم. هفتهاى يك بار مى رفتم كلاس طراحى و بقيه هفته، كلافه توى خانه مىچرخيدم. گاهى با الهام مىرفتم سر كلاسهاى مهندسى پليمر دانشگاه پلىتكنيك مىنشستم. يا با مانا، مىرفتيم دانشكده خودمان و همهاش منتظر بودم جادويى كه برايش آن همه جان كنده بودم، شروع شود. آن ٤-٥ ماه خسته، كسل و بىانگيزه ام كرد. انگار بعد از يك ورزش سنگين، بدون سرد كردن بدنت، يهو بايستى. بعد ديگر همه چيز سخت بود ولى من جوان بودم و وقتى بالاخره رفتم دانشكده، آن روزها را فراموش كردم.
بعد جادو، واقعا شروع شد و من آنقدر جوان و بى تجربه بودم كه نمىتوانستم بفهمم چقدر زندگىام ساده و كامل و زيباست. حالا، انگار منتظرم با كنكور پسرم، آن روزها برگردند. روزهايى كه جهان نوى نو بود. من مدام مىخنديدم و چشمهايم برق مىزد و تو تازه قرار بود براى اولين بار مرا ببينى. باورت مىشود كه بهمن امسال كه برسد مىشود سى سال؟ باورت بشود. من آنچنان منتظرم كنكور پسرم تمام شود كه انگار اين بار وقتى توى راهروى دانشكده از كنارم عبور مىكنى، كسى قرار است بزند روى شانهام و چيزى زمزمه كند و من حرفش را باور كنم و سالها سرگشتگى به خودم و تو، تحميل نكنم. انگار كه از همانجا مىشود میانبر زد به زندگی و مسلح به تجربههاى زيسته، زندگى را ادامه داد و ديگر دنبال آسمان آبىتر و زمين سبزتر و روزگار بهترى نرفت… نشد. نمىشود. فقط خيالش مانده براى بافتن كه هى مىبافم و مىشكافم تا ٢١ تير.
شيدا
١٥ خرداد ١٤٠٣
t.me/Mrs_Shin
❤ 47👍 6
روز هشتم - خرده جنایتهای مادرانه
مدرسه، دو روز اردوى مطالعاتى را تعطيل كرد و پسرم كه از يك هفته قبل براى اين دو روز خط و نشان مىكشيد، راحت شد. از قبل گفته بود يك روز را تعطيل مىكنند، يك روز را هم خودم نمىروم. در مدرسهشان البته نرفتن وجود ندارد. مشاور كه با نزديكتر شدن كنكور، پا به پاى بچهها تعادل روانش را بيشتر و بيشتر از دست مىدهد، از نيامدنشان ديوانه مىشود. حالا نمىدانم آنجا كه هستند واقعا كار خاصى انجام مىدهند يا نه. حدس مىزنم كه بهرحال چيزكى مىخوانند و براى همين است كه هر روز صبح پسرم كلافه و خسته و غرغرو مىرود مدرسه و پخته و خسته و غرغرو از مدرسه برمىگردد و مستقيم مىپرد زير دوش و بعد تا نيمه شب بيدار مىماند كه بازى كند.
در اين سالى كه پاى كنكور بوده، توى خانه اصلا درس نخوانده. خيلى هم خانه نبوده البته. از اسفند كه مدرسه تمام شد، اردوى مطالعاتىشان شده از ٧/٥ صبح تا ٩ شب و تا برسيم خانه ساعت شده ٩/٥ شب. ماه اول را تحمل كرد. ماه دوم مريض شد. ماه سوم مريضى ادامه پيدا كرد و حالا در ماه چهارم هستيم و عصبانی است و هر روز خط و نشان مىكشد براى همه و همه. من حرفى نمىزنم. حرفى بزنم در كسر ثانيه منفجر مىشود و آنقدر به هم شباهت داريم كه فورى دعوايمان بشود. براى اين سكوت صبح و دلدارى دادنهاى شبانگاهى و براى لازانيا و تارت توت فرنگى روز تعطيل، تاج مادر خوب را روى سرم گذاشتهام بعد از سالها.
دو هفته از امتحانها مانده و از الان خط و نشان كه من بعد از امتحانها اردو نمىروم. مىروم سراغ گواهينامه، كار، زندگى خيلى خيلى جذاب بزرگسالى ( البته از آنجا كه او ايستاده و نگاه مىكند.) و من كه آخرش مىدانم كه قرار است وادارش كنم تا آخر به اردو ادامه بدهد لبخند مىزنم و مىگويم: «حالا امتحانها تموم بشه بعد در موردش حرف مى زنيم.»
1 بعدا دربارهاش حرف میزنیم یعنی باید برم. من نمیرم.
2 بعدا، بعدا در موردش حرف میزنیم.
و بله. باید برود. برای همین لازانیا و تارت توت فرنگی رشوه میدهم و کل امروز حتی یک بار هم نمیگویم درس بخواند. برای همینهاست كه تاج مادر خوب، خار دارد و توى مغز سرم فرو رفته است. چون فكر مىكنم سه هفته ديرتر وارد دنياى بزرگسالى شدن به هيچ جاى دنيا برنمىخورد و بهرحال بقیهاش همین بزرگسالی است و شاید یک جایی یک وقتی بابت همین وادادن دم آخری پشیمان شود.
شیدا
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
t.me/Mrs_Shin
❤ 53👍 8
روز هفتم- علم بهتر است یا ثروت؟
امروز نوشتن شده سختترين كار دنيا. از صبح ٤، ٥ تا مطلب نوشتهام همه نيمه تمام مانده. كلافهام. خستهام. درد دارم. صبح كه داشتم پسرم را مىبردم امتحانش را بدهد، فكر كردم واقعا هيچكس قبل از تجربه کردن، نمىداند حقيقت والد يك انسان بودن چيست. نسل ما، نسل نامطمئن ما كه هنوز دارد دنبال جواب سوالهاى خودش مىگردد و در اين ميانه، بچهاش را هم بزرگ كرده و مدام شك كرده به راهش.
نسل قبلى ما، راه والدينشان را رفتهاند. ما، راهى يافتهايم يا راهى ساختهايم يا حتى بيراههاى ساختهايم و بچههايمان را لابلاى راه و بيراهه بزرگ كردهايم و حالا هنوز داريم با خودمان با حقيقتها و سوالهايمان مواجه مىشويم و من هنوز جواب خيلى از سوالها را نمىدانم.
هنوز هم نمىدانم عشق مهمتر است يا منطق؟ هنوز هم نمىدانم راه درست كدام است؟ اين كه من رفتم يا آن كه ديگرى رفت؟ نمىدانم آيا به جز اين خستگى دائم دردناك قصه ديگرى نمىشد روزهاى مرا تعريف كند؟ هنوز نمىدانم بچهام را درست بار آوردهام يا نه. نمىدانم براى جهان بيرحم بيرون آماده است يا نه و كارى هم از دستم برنمىآيد. روزها مى دوند و ٤٠ روز ديگر، بچه كنكورش را مىدهد و رسما يك بزرگسال مىشود، در همين دنيايى كه ما را بلعيده و چيزى از روياها و خيالهايمان باقى نگذاشته… و من هنوز دارم دنبال جواب سوالهایم میگردم.
شيدا
١٣ خرداد ١٤٠٣
❤ 45👍 7
بریم امروز رو با موزیکی از جهان لبنان شروع کنیم
قشنگ ترین چیزای زندگی رو نمیشه دید
فقط میشه با قلب حس کرد
مثل دوست داشتن، مثل دلتنگی..
اینارو نمیشه دید
فقط میشه حس کرد..
#دیالوگ
@Leilycafe
Julia Boutros - Talam Tekhesar.mp34.10 MB
❤ 3
▫️ روز ششم - سرعت غیر مجاز آدم مجاز
گربه سفید خاکستری دم دفتر را چند روز است ندیدهام و نگرانم. عادت کرده بودم هر روز صبح با من بیاید تا حیاط دفتر و سهم نوازش و غذایش را بگیرد و عصرها هم دم رفتن تا ماشین بدرقهام کند. حالا نیست. یک چیزی در کوچه کم است. خسته آمدم بيرون و دنبالش گشتم. نبود. هيچكدامشان نبودند.
تا سوار ماشین شدم پیامک از راهور ناجا آمد که مچات را گرفتیم زن، که داشتی در کمربندی قم با سرعت غیرمجاز میرفتی و حالا این تخلفات را بررسی میکنیم و حقات را كف دستت مىگذاريم. من، در بلوار اندرزگو داشتم مىرفتم و فكر كردم كه آن منِ موازى كه الان در جاده قم است، دارد كجا مىرود؟ توى اين گرما، مىرود اصفهان؟ شيراز؟ بوشهر يا بندرعباس؟ يا دارد از كجا برمىگردد؟ منِ موازى هم آيا بچه كنكورى و كمبود خواب دارد؟ منِ موازى هم آيا خسته است؟ فكر كردم دارد مىرود تعطيلات و اصلا در بند گرما نيست و فقط منم كه جا ماندهام در اين شهر داغ خاكسترى بى آسمان و بايد ٦ صبح بيدار بشوم. بچه را ببرم دم حوزه امتحان و جريمههاى آن من ديگر در زندگى موازىاش را پرداخت كنم. فقط منم كه فردا بايد بروم جلسه هيات مديره و حرفهاى تكرارى بشنوم و سندهاى تكرارى امضا كنم و از خستگى بميرم بدون اينكه فرصت استراحت داشته باشم.
شيدا
١٢ خرداد ١٤٠٣
❤ 45👍 6
دلتنگیِ بویِ موهایت
با همهی دلتنگیها فرق دارد...
#عباس_معروفی
@Leilycafe
Bu Kalp Seni Unutur mu.m4a10.59 MB
❤ 4