cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

ادبی_اجتماعی

رسانه ای مستقل برای داستان های ایرانی، کانالی برای خواندن مطالب مفید و ارزشمند از نویسندگان به نام برای آنان که می اندیشند جهت تحقق 15 دقیقه مطالعه مفید در روز به ما بپیوندید

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
219
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-37 أيام
+1230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

نازپری پیشنهاد کرد: - برویم جلو بینیم چه می‌گویند. ولی زربانو جلو او را گرفت و گفت: - نه حیف است. حالا دیگر برگردیم، تا همین جا کافی است، یک تکه، یک لحظه زندگی مرا به یاد آورد. جلوم مجسم کرد، می‌ترسم از قدرش بکاهد. نزدیک نباید رفت، چون عشق مثل یک آواز دور، یک نغمه دلگیر و افسونگر است که آدم زشت و بد منظری می‌خواند. نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد، چون یادبود و کیف آوازش را خراب می‌کند و از بین می‌برد. در آستانه عشق هم نباید جلوتر رفت تا همین جا بس است. همین خوب بود. از هر درودی، از هر آفرینگانی روان من بیشتر کیف برد. چون تمام آن یک لحظه خوشی مرا، سرتاسر جوانیم را دوباره جلو چشمم مجسم کرد. نه نباید از آستانه آن گذر کرد. تا همین جا بس است. بعد دسته جمعی برگشتند. زربانو دوباره رفت بالای سر مرده‌ی خودش دست زیر چانه‌اش زد و نشست و دیگر با کسی حرف نزد.خاموشی کامل دوباره برقرار شد. همه‌ی سایه‌ها بهت‌زده دور هم نشسته بودند، فقط از دور صدای خنده‌ی کفتار و زوزه شغال می‌آمد. پایان برگ نخست: https://t.me/fairystory/8535 برگ پیشین: https://t.me/fairystory/8624 برگ بعدی: @fairystory
إظهار الكل...
ادبی_اجتماعی

#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۱ شب‌های ورامین (1) از لای برگ‌های پاپیتال، فانوسی خیابانِ سنگفرش را که تا دم در می‌رفت روشن کرده بود. آب حوض تکان نمی‌خورد، درخت‌های تیره‌فامِ کهنسال در تاریکی این اول شب ملایم و نمناک بهار به هم پیچیده، خاموش و فرمانبردار به نظر می‌آمدند. کمی دورتر در ایوان سه نفر دور میز نشسته بوند: یک مرد جوان، یک زن جوان و یک دختر هیجده‌ساله؛ سگشان، مشکی هم زیر میز خوابیده بود. فرنگیس تار ظریفی که دسته صدفی آن جلو چراغ می‌درخشید در دست داشت، سرش را پائین گرفته به زمین خیره نگاه می‌کرد و مثل این بود که لبخند می‌زد. تار به‌طور عاریه در دستش بود و از روی سیم‌های نازک آن آهنگ سوزناکی در می‌آورد. صدای بریده بریده‌ی آن در هوا موج می‌زد، می‌لرزید و هنوز خفه نشده بود که زخمه‌ی دیگری به سیم تار می‌خورد. ولی معلوم نبود چرا همیشه همایون را می‌زد، یا آن را بهتر بلد بود و یا اینکه از آهنگ آن بیشتر خوشش می‌آمد. گاه‌گاهی مانند انعکاسِ ساز، جغدی روی شاخه درخت ناله می‌کشید. فریدون دست در جیب نیم‌تنه‌ی زمخت خود کرده به پیچ‌وخم لغزنده دود آبی رنگ سیگار نیم سوخته‌اش…

زربانو: - چرا، یکشب، فقط یکشب من کیف کردم و از زندگی خودم لذت بر دم و باقی زندگی من دورِ یادبود همان یک شب چرخ می‌زد و به امید آن زنده بودم. آن شبی بود که من تنها در خانه بودم و فرهاد بی خبر وارد شد. هر چه خواست برگردد من نگذاشتم و او را نگه داشتم. حیاط ما بزرگ است بالایش سه اتاق دارد با یک ایوان و جلوش باغ است که میان چمنزار یک چفته‌ی مو [درخت انگور] درست کرده‌اند. اتفاقًا در آن شب هوا به قدری ملایم و خوب بود، مهتاب هم درآمده بود و نسیم خوشی می‌وزید. من و فرهاد رفتیم زیر چفته مو روی کُنده درخت نشستیم. فرهاد از عشق خودش برایم می‌گفت و بازوهایم را فشار می‌داد، من هرگز این شب را فراموش نمی‌کنم! نازپری: - پس تو کسی را نداری تا برایت آفرینگان بگوید. زربانو: - چرا مگر نگفتم که ناهید نادختریم هست، حتمًا او برایم آفرینگان می‌گوید. اگر بدانی چقدر مرا دوست داشت! نازپری: - پس برویم روی بام خانه‌ات و تماشا بکنیم، حالا ما را هم با خودت می‌بری؟ زربانو: - برویم. همه همسایه‌ها دسته جمعی بلند شدند و دست هم را گرفتند. نازپری دست زربانو را گرفت، روی پاهایشان می‌لغزیدند و کم‌کم از زمین بلند شدند و مثل باد و یا تیری که از کمان بگذرد حرکت می‌کردند. تا اینکه زربانو خانه‌اش را نشان داد و همه آنها روی بام آن خانه فرود آمدند، در ایوان خانه یک چراغ می‌سوخت، یک قالیچه افتاده بود و یک بغلی شراب و یک سبد گیلاس و آلبالو گذاشته بودند. باغچه جلو ایوان تمیز و آب پاشی شده بود. چمن‌ها به رنگ سبز سیر جلو روشنایی مهتاب مثل مخمل موج می‌زد، هوای نمناک که در آن عطر گل یاس و شب‌بو و گل‌های سرخ و زرد می‌لرزید، درخت‌ها روی چمن سایه انداخته بودند و خاموشی کامل همه جا فرمانروایی داشت. نازپری گفت: - انگار کسی خانه نیست! هشدیو: - زنده‌ها به فکر مرده‌ها نیستند! شهرام: - عوض آفرینگان شراب و سبد میوه! نازپری به زربانو: - این همان دختری است که گمان می‌کردی تو را دوست دارد شب سوم مرگت در خانه نیست! آذین: - چه راه دوری بود! نوشزاد: - دختر سر راهی بهتر ازین نمی‌شود! آذین: - از کجا که به‌دین باشد؟ میرانگل به زربانو: - نامزد هم دارد؟ زربانو: - هرگز، ناهید را می‌گویید؟ بیخود گناهش را نشویید دختر دست و دامان پاکی است. میرانگل: - پس کجا رفته؟ زربانو: - یک دختر تنها، شاید رفته چیزی بخرد و برگردد. میرانگل: - زنده‌ها! خوشا به حالشان! کی به فکر ماست! زربانو با دستش به نازپری نشان می‌داد و می‌گفت: - ببین آن شب مهتاب که گفتم درست همینجور بود. آنجا چفته مو را ببین، من و فرهاد رفتیم ز یر همین چفته نشستیم. فرهاد دست‌های مرا در دستش گرفته بود و می‌گفت: «چرا آن‌قدر غمناکی؟ چرا این طور شدی؟ تو پیشتر این طوری نبودی، هیچ می‌دانی اگر مرا رد بکنی چه به من خواهد گذشت؟….. نه، نمی‌توانم طاقت بیاورم. زری جان آیا کس دیگر را می‌خواهی؟ به من بگو، من خوشی تو را می‌خواهم.» من سرم پایین بود به حرف‌های او گوش می‌دادم ولی نمی‌دانی چه حالی بودم! نازپری: - ما هر کداممان هزار تا ازین حکایت‌ها داریم، اینها که چیزی نیست. پس آفرینگان چطور شد؟ هشدیو: - بیخود از کار خودمان بیکار شدیم! شهرام: - تا ما باشیم که به این آسانی گول نخوریم. رشن: - از دست او پیش اورمزد شکایت می‌کنیم. آذین: - پیش کی شکایت می‌کنی؟ رشن: - او باید بداند که ما احتیاجی به آفرینگانش نداریم، ولی اگر او روان ما را یشته بود ما بلاها و رنج‌ها را از تن و روان او بهتر می‌توانستیم دور بکنیم. آذین: - بچگی را کنار بگذار، اگر احتیاج نداشتیم چرا آمدیم، و حالا چرا می‌خواهیم شکایت بکنیم؟ و اگر بلا گردان هستیم اول از جان خودمان بلاها را دور بکنیم، اگر می‌توانستیم! هشدیو: - بیخود معطل می‌شویم، برگردیم. همه آماده‌ی رفتن شدند، زربانو شرمنده و سرافکنده با وجود آن شوقی که آنها را آورده بود ناچار بلند شد و ناگاه در همین دَم درِ خانه باز شد و دو هیکل سفیدپوش مثل سایه وارد شدند. ناهید بود با یک مرد جوان که او هم لباس سفید پوشیده بود. با هم می‌خندیدند و آهسته حرف می‌زدند. ناهید در را بست، بعد آن جوان دستش را به کمر او انداخت، روی چمن‌ها خیلی آهسته می‌لغزیدند و به سوی چفته مو می‌رفتند. سایه‌ی آنها روی چمن کش می‌آمد، به هم مالیده می‌شد بعد توأم می‌گشت و دوباره از هم جدا می‌شد و باز یکی می‌گردید. در صورتی که خودشان متلفت نبودند ولی سایه‌های روی بام کوچکترین حرکت آنها را با دقت مواظب بودند. بعد رفتند زیر چفته مو روی کُنده‌ی درخت نشستند و پشت سایه‌ی لرزان برگ درختان ناپدید شدند. فقط گل‌های نسترن و گل‌های زرد بزرگ آفتابگردان را نسیم آرامی تکان می‌داد و در هوای ملایم نمناک پرتو ماه می‌لرزید. به قدری این پیشامد ناگهانی بود که همه سایه‌های روی بام سرِ جایشان خشک شده بودند. آذین گفت: - دیدی آفرینگان نگفت؟ @fairystory
إظهار الكل...
#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۱۴ آفرینگان (۳) آذین: - تو از روی ا حساسات خودت فلسفه می‌بافی، برای گول زدن خودت است. اما چشمت را باز کن. این شیرزاد (اشاره) را ببین، تمام زندگیش شراب خورده و مست بوده، حالا هم کنار کپ شراب خودش می‌رود و کیف می‌کند. برعکس هشدیو که مثل جهودها پول جمع کرده، حالا هم بالای پولش کشیک می‌دهد و روز و شب فکرش آنجاست، چرا این طور شده؟ نه تو می‌دانی و نه من، منطق هم ندارد. چرا ما اینجا سرگردانیم؟ چرا روی زمین بودیم؟ نه تو می‌دانی و نه من. پس بهتر اینست که حرفش را نزنیم. رشن: - تو به خیالت همه مثل تو بی فکرند؟ اگر بنا بود همه مرده‌ها بمانند، چند صد سال است که این دخمه درست شده، چند هزار نفر مرده را اینجا گماشته‌اند، پس سایه‌ی آنها کجاست؟ همه آنها در فروهر حل شده‌اند، فقط دست‌های می‌مانند که به زندگی مادی علاقه دارند. بعد آنها هم می‌روند و در جسم بچه‌ها حلول می‌کنند تا دوباره روی زمین به دنیا بیایند، و اینکار آن قدر تکرار می‌شود تا به کلی از آلایش ماده پاک بشوند و دست‌های که علاقه مادی آنها بریده شده داخل قوای طبیعت می‌شوند تا به کلی از بین بروند. آذین: - پس به عقیده تو باید عده مردم کم بشود چون یک دسته روح از بین می‌روند. رشن: - روح جانوران که ترقی می‌کند به جسم آدم‌ها حلول می‌کند، و ممکن است آدم‌های شهوتی در جسم جانوران بروند. یک نقاش در جسم شبپره حلول کرده من او را می‌شناسم. همیشه دور از مردم روی گل‌های وحشی می‌نشیند. آذین: - کی برای تو خبرش را آورده؟ نه، اشتباه می‌کنی روح هم می‌میرد. اینها همه فرضیات است. آنها که قوای مادیشان بیشتر است، بیشتر می‌مانند، بعد کم‌کم می‌میرند. چطور بدون تن می‌شود زندگی جداگانه داشت؟ همه چیز روی زمین و آسمان‌ها دمدمی، موقتی و محکوم به نیستی است. چرا ما به خودمان امید زندگی جاودانی را می‌دهیم؟ رشن: - پس ما، همین وجود ما را تو انکار می‌کنی؟ آذین: - وجود زنده‌های روی زمین را هم انکار می‌کنم. آیا در حقیقت زندگان هم وجود دارند؟ آیا بیش از یک موهوم هستند؟ یک مشت سایه که در اثر یک کابوس هولناک، یا خواب هراسناکی که آدم بنگی ببیند به وجود آمده‌اند، از اول یک وهم، یک فریب بیش نبوده‌ایم و حال هم به جز یک مشت افکار پریشان موهوم چیز دیگری نیستیم! ناز پری به میان آمد: - باز هم رشن و آذین به هم افتادند! سرمان درد گرفت از بسکه منفی بافی می‌کنند. بگذارید از زربانو بپرسیم چه کیف‌هایی روی زمین کرده، حرف‌های شما تازگی ندارد. زربانو که دوباره به مرده‌ی خودش خیره شده بود سرش را بلند کرد و گفت: - بازهم زمین؟ ناز پری: - البته که زمین. روی زمین ساز هست، پول هست، شراب هست، خواب هست، فراموشی هست، عشق هست، دوندگی، گرسنگی، گرما، سرما، تشنگی، گردش و حتی امید خودکشی هست، ولی ما هیچ دلخوشی نداریم. ما با زندگی زنده‌ها خوشیم و با حرفش خودمان را گول می‌زنیم. زربانو: - در صورتی که دخالتی در زندگی یکدیگر نداریم! نازپری: - چرا، اوه برعکس وقتی که زندگان از ما یاد کنند به قدری خوشوقت می‌شویم که اندازه ندارد و برای همین است که آفرینگان می‌گویند و درون می‌یزند، چون به یاد زندگی خودمان روی زمین می‌افتیم. همه تفریح ما اینست که با یک دسته از دوستان برویم بالای بام خانه‌مان و برایمان آفرینگان بگویند. اگر نگفتند به توسط مهر سروش به نزد آهورامزدا شکایت می‌بریم. یک هفته دیگر سرِ سال من است. دخترم برایم آفرینگان می‌گوید، تو را هم می‌برم، راستی مگر تو کسی را نداری برایت آفرینگان بگوید. نازپری: - روی زمین چه کیف‌هایی کرده‌ای؟ زربانو: - من تنها کیفم این بود که بمیرم، همه‌اش به آرزوی این دنیا بودم تا شاید فرهاد را ببینم. نازپری: - بیچاره!… هی می‌گفتی که من خیلی درد کشیده‌ام. زربانو: - من و خواهرم نوشابه هر دو عاشق پسر عمویم فرهاد شدیم. فرهاد مرا خیلی دوست داشت ولی چون نوشابه از عشق خودش به فرهاد برایم گفته بود. من خودداری کردم و هر چه فرهاد به من پیشنهاد زناشویی کرد من رد کردم. تا اینکه فرهاد ناخوش شد و بعد از دو ماه جلو ما جان کند و مرد. و من و خواهرم سر نعش او سوگند یاد کردیم که تا زنده هستیم شوهر نکنیم. جامه‌ی کبود پوشیدیم و همه فکر و ذکرمان فرهاد بود. نوشابه هم پارسال مرد و من تنها ماندم، از تنهایی رفتم یک دختر سر راهی برداشتم، همین ناهید حالا سیزده سال دارد. نازپری: - اینها که کیف نبود! @fairystory
إظهار الكل...
#عطا 🎼 مریم مریم چرا با ناز و با افسون و لبخندی به جانم شعله افکندی، مرا دیوانه کردی امشب چه با ناله، غم از هر دیده می‌بارد دلم در سینه می‌نالد، مرا دیوانه کردی، مرا... @fairystory
إظهار الكل...
عطا----مریم-coJZtXz1Pew.mp38.08 MB
ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮔﻞ ﺷﮑﻔﺘﯽ؟ گفت: ﺩﻭﺵ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺷﺪﻡ #حسین_جنتی @fairystory
إظهار الكل...
🥰 1
Photo unavailableShow in Telegram
آزادی برای بسیاری از مردم سرمایه‌ی دکان است و برای یک تن از هزاران، سرمایه‌ی جان. ۱۸ خرداد، زادروز#سعید_نفیسی @fairystory
إظهار الكل...
جایی خوانده بودم، ملاقات‌هایی که تقدیر جلوی راه آدم می‌گذارد بسیار محدودند عشق خودش خواهد آمد، بی هیاهو نمی‌توان از آن فرار کرد… آرام و آهسته می‌آید و در گوشه‌ای از قلبت می‌نشیند. زمانی متوجه آمدنش خواهی شد که بدون آن نفس کشیدن دشوار می‌شود! 📙 تصادف_شبانه #پاتریک_مودیانو  @fairystory
إظهار الكل...
1🥰 1
دیگر آیا هیچ مرغِ پیر یا کوری در چنین عریانیِ انبوهم آیا لانه خواهد بست!؟ #مهدی_اخوان‌_ثالث @fairystory
إظهار الكل...
شما با پاشیدن بذر خود و بذل نیکی به هر شکلی که باشد جزئی از خود را به دیگری می‌بخشید و جزئی از دیگری را در خود می‌پذیرید و این پیوندی است و عهد اتحادی میان شما دونفر و اگر کمی بیشتر دقت کنید بصیرت‌های دیگران نصیب‌تان خواهد شد و کشف‌های دیگری خواهید کرد که پاداش‌تان خواهد بود. کار نیک‌تان را همچون علمی خواهید شمرد که تمام زندگی شما را دربرخواهد گرفت و می‌تواند تمام زندگیتان را پر کند.از سوی دیگر همه افکار شما تمام بذرهایی که افشانده‌اید و چه بسا فراموش کرده‌اید بارور می‌شوند و رشد می‌کنند و آنکه آن را از شما گرفته به دیگری خواهد داد و چه می‌دانید که در آیندهٔ بشریت چه سهمی خواهید داشت... 📖ابله #فئودر_داستایوسکی @fairystory
إظهار الكل...
- برای سرگرمی است، ما عادت داریم شب هر مرده‌ای دسته جمعی می‌رویم بالای بام خانه‌اش… اوه، اگر بدانی زندگی ما چقدر یکنواخت است! - یعنی می‌خواهی بگویی که امشاسپندان، ایزدان، فرشتگان، دوزخ، همستگان، کروثمان و همه اینها دروغ است؟ برگ نخست: https://t.me/fairystory/8535 برگ پیشین: https://t.me/fairystory/8612 برگ بعدی: @fairystory
إظهار الكل...
ادبی_اجتماعی

#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۱ شب‌های ورامین (1) از لای برگ‌های پاپیتال، فانوسی خیابانِ سنگفرش را که تا دم در می‌رفت روشن کرده بود. آب حوض تکان نمی‌خورد، درخت‌های تیره‌فامِ کهنسال در تاریکی این اول شب ملایم و نمناک بهار به هم پیچیده، خاموش و فرمانبردار به نظر می‌آمدند. کمی دورتر در ایوان سه نفر دور میز نشسته بوند: یک مرد جوان، یک زن جوان و یک دختر هیجده‌ساله؛ سگشان، مشکی هم زیر میز خوابیده بود. فرنگیس تار ظریفی که دسته صدفی آن جلو چراغ می‌درخشید در دست داشت، سرش را پائین گرفته به زمین خیره نگاه می‌کرد و مثل این بود که لبخند می‌زد. تار به‌طور عاریه در دستش بود و از روی سیم‌های نازک آن آهنگ سوزناکی در می‌آورد. صدای بریده بریده‌ی آن در هوا موج می‌زد، می‌لرزید و هنوز خفه نشده بود که زخمه‌ی دیگری به سیم تار می‌خورد. ولی معلوم نبود چرا همیشه همایون را می‌زد، یا آن را بهتر بلد بود و یا اینکه از آهنگ آن بیشتر خوشش می‌آمد. گاه‌گاهی مانند انعکاسِ ساز، جغدی روی شاخه درخت ناله می‌کشید. فریدون دست در جیب نیم‌تنه‌ی زمخت خود کرده به پیچ‌وخم لغزنده دود آبی رنگ سیگار نیم سوخته‌اش…