cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

حس خوب

إظهار المزيد
Advertising posts
1 708المشتركون
لا توجد بيانات24 hour
-77 يوم
-2330 يوم
أرشيف المشاركات
🌸خدایا... 💫درانتهای شب 🌸قلبهای مهربان دوستانم 💫را به تو می سپارم 🌸باشد که با یاد تو 💫به آرامش رسیده 🌸و فارغ از دردها و رنجها 💫طلوع صبحی 🌸زیبا را به نظاره بنشینند 💫شبتون رویایی 🌸فـرداتون پراز بهترینها
إظهار الكل...
عاشقانه
إظهار الكل...
آهای تو...💖پویا بیاتی
إظهار الكل...
آهنگ آه منه با همخوانی معین و علی عبدالمالکی ‌‎‌‌‌
إظهار الكل...
#گیسو #پارت150 نمی دونستم . اخمی کرد و با جدیت اضافه کرد : -درسته خیلی کمک بزرگی بهمون کرده ولی ... با مکثی، بدون مقدمه گفت : چشم دزدیدم و نفس در سینه ام حبس شد . نگاهش به تو خیلی سنگینه ، خبریه؟ حتم داشتم چهره ام خود به خود گویای همه چیز است . مخصوصا برای مسعودی که کافی بود تنها یک نگاه به چشمانت بَیندازد . اگر می فهمید که خواهرش نه یک دل بلکه صد دلش را به همان استاد باخته است عکس العملش چی بود؟ استرس و خجالت و ترس آمیخته بهم شده بود که رو به دریا کردم بچه ها بیاین چای ، سرد میشه . مهدی نجاتم داد ، چرا که زیر نگاه سنگین مسعود در حال آب شدن بودم . نگاهم را با زور و اجبار بالا کشاندم . عینکش را به چشمانش زد و به سمتی که بقیه نشسته بودند، اشاره کرد : -بریم. همراهش شدم اما می دانستنم سکوتم به اندازه کافی احساسم را لو داده بود . مسعود خیلی تیز بین بود . خیلی حرف نمیزد و زیاد پیگیر و پاپیچ مسئله ای نمیشد . اما این نشان از این نداشت که واقعا مسئله ای برایش مهم نیست . اخلاق خاصی داشت که هر چیزی را سر جای خودش و در مکان و زمان خودش حل و فصل میکرد آن هم بدون رو دروایسی ! نیاز به توضیح اضافه و بهانه تراشیدن هم نداشت . حرفش فقط یک کلام بود . اخلاقی داشت که مامان سپید هنوز که هنوز بود نتوانسته بود کنار بیاید ، اما من مسعود را همین گونه شناخته و بیشتر از جانم دوست داشتم . هنوز به بقیه نرسیده بودیم . دستانش را در جیب شلوار ورزشی اش فرو برده بود و خیره به رو به رو گفت: در نظر من به درجه ای رسیدی که نیاز به نصیحت نباشه بهت اعتماد کامل دارم اما... مواظب احساس دست نخورده ات باش ، تا چند ماه پیش از شنیدن اسم کسی این جوری لپات گل نمینداخت و حالت دگرگون نمیشد . می دونی که شخصیتیم طوری نیست که الکی رگ گردن کلفت کنم و بی دلیل بخوام از چیزی که حق زندگیته منعت کنم ولی مکثی کرد و متوقف شد ، رو به رویم قرار گرفت : ولی چند وقته من یه گیسوی جدید دارم می‌بینم و امروز مطمئن شدم حدس هام درسته. نمیگم نگرانت- نیستم، نه ! تنها چیزی که برای من مهمه حال خوش و خوشبختی توعه . به عنوان یه دوست و یه پشتیبان هر موقع احساس کردی نیاز داری به کسی ، من هستم. هر موقع حس کردی داری کم میاری بازم من هستم . حتی اگه اون راهی که رفتی اشتباه بوده باشه
إظهار الكل...
👍 13
#گیسو #پارت149 ایشی گفتم و خواستم از کنارش بگذرم که دوباره نگهم داشت . ولم کن -نکه تو ذوقم نزدی ؟ نکه نادیدم نگرفتی؟ خوب حالا اخماتو وا کن . من باید قیافه بگیرم نه تو . میخوام برم پیش خاتون دلم براش تنگ شده . قبل از اینکه از کنارش عبور کنم ، تک خنده ای کرد و محکم نوک دماغم را کشید و جلوتر از من داخل شد . پشت سرش داخل رفتم و خاتون که کنار مامان ایستاده بود را با شوق نگاه کردم . با دیدنم لبخندی به پهنای صورتش زد و دستانش از هم باز کرد . دویدن که نه ! در واقع به سمتش پرواز کردم به چی فکر می‌کنی؟ به اینکه چقدر دلم برات تنگ شده بود از دریای آبی و آرام گرفتم و به مسعود که کنارم- ایستاده بود نگاهی انداختم . عینک آفتابی اش اجازه نمیداد که چشمانش را ببینم . ما مخلص دل آبجی بزرگه هم هستیم لبخندی دندان نما زد و دستم را گرفت و در آغوشم کشید . دروغ نگفته بودم . این چند مدتی که تهران تنها بودیم- و با نیامدن مهدی ،باعث شده بود نبودن هایشان بیشتر به چشم بیاید . مخصوصا با جو سکوت و آرامی که این چند مدت در خانه حاکم شده بود. بوسه ای روی لپش گذاشتم و کمی فاصله گرفتم . هر دو نفرمان رو به دریا ایستادیم . من منی کردم و اما در نهایت حرفم را به زبان آوردم . -مسعود؟ -جانم. عینکش را برداشت و بالای سرش گذاشت و نگاهم- کرد یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ -بپرس. خیره موجی شدم که به زیر پایم آمد : سکوت کرد . تا نگاهم را به چشمانش دادم ، نگاه- گرفت تو چقدر از جزئیات منصور با خبری؟ چطور؟ -میخوام بدونم ، کیه که مثل طوفان اومد و همه چیزو بهم ریخت. -دونستنش دردی دوا نمیکنه . -پس تو از همه چیز خبر داری! همه میفهمن بالاخره ،عجله نکن . چهره اش عجیب شده بود و قابل خواندن نبود: من میخوام الان بدونم ، حقم نیست ؟ تا کی باید واسه هر بیرون رفتنم دست و پام بلرزه و یایه نفر همراهم باشه ؟ اصلا تو از کجا فهمیدی؟ مهدی بهت گفت یا بابا؟ خاتون . ناباور لب زدم : خاتون؟؟؟ آره -پس چرا حرفی به من نزد ؟ طوری وانمود میکرد- که چیزی نمی دونه! میخوای مشغله فکری و روانی برای خودت ایجاد کنی- عزیزم اصرارت واسه دونستن بی نتیجس ، چرا ؟ من قول میدم ندونستنش بیشتر به نفعته و آرامش داری ! دونستنش بیشتر به ضررته چرا که هیچ کاری ازت بر نمیاد . یه جریانی بوده نزدیک سی سال پیش تموم شده و رفته ، بفهمی هم نتیجه ای جز پریشونی افکارت نداره. پافشاری کردم : بالاخره که می‌فهمم مسعود الان من گیجم می‌خوام بفهمم تو اون گذشته لعنتی چی بوده که آثارش نزدیک- سی سال بعد داره خودشو نشون میده و به این روزمون انداخته . شاید بعد اینکه بدونم حالم بدتر هم بشه ولی حداقل سردرگم نیستم که چرا اوضاع انقدر بهم ریختس و چرا هر روز شاهد چهره ی افسرده بابا هستم . دستی داخل موهایش کشید : موقعی که من فهمیدم تا یه هفته سر کار تمرکز نداشتم . آروم و قرار نداشتم ، همش فکر و خیال . چند شب تا خود صبح تو همین ساحل قدم زدم ولی کاری از دستم بر نیومد . فهمیدم نمی تونم کاری بکنم و فقط باید منتظر گذر زمان باشم و قبولش کنم . همه حرفایی که میزنی درست ولی عجله نکن ، حداقل نه تا وقتی که منصور رو دستگیر کنند . اون موقع این محدودیت های تو هم برداشته میشه و بهتر میتونی به کارات برسی . -اصلا شاید منصور تا چند سال دیگه هم نتونند دستگیر کنند من باید همین جور لنگ در هوا بمونم؟ زودتر از اینا اتفاق می‌افته پیگیری‌های استادت وجناب سرهنگ و وکیل بابا باعث شده یه رد و نشون- هایی از محلی که همین چند وقت پیش تو یکی از شهرهای جنوب اقامت داشتند رو پیدا کنند . طوری که جناب سرهنگ به بابا گفته طولی نمیکشه که با دارو دستش دستگیر میشن . مسعود حرف میزد اما ذهن من روی کلمه » استادت« قفل شده بود . مطمئنا آریا را نمیگفت و منظورش استاد صادقی بود استاد صادقی هم پیگیر این ماجرا شده؟ ابروانش به نشانه دقت در هم فرو رفت : -استاد صادقی؟ سکوت کرد و مردمک چشمانش بین دو چشمم در- رفت و آمد بود پس منظورت از اینکه استادت پیگیره چیه ؟ استاد رستگارت آریا رستگار حیرت زده خیره اش شدم ، رسما چشمانم از تعجب گرد شده بود . آریا؟ شوخی میکنی؟ تمام رخ رو به رویم ایستاد : شوخی چرا ؟مگه نمی‌دونستی سرهنگ کاظمی ازدوستان قدیمی و خانوادگی استاد رستگاره؟ خود استادت تو همون دورانی که بیمارستان بودی جناب سرهنگ رو خبر کرد و رسما تحقیقاتشون رو راجع به منصور شروع کردند؛ و انصافا اگه پیگیری هاشون نبود معلوم نبود چی میشد یا حتی ممکن بود منصور از ایران خارج میشد. دهانم باز مانده بود . چرا نگفته بود؟ اون روز خانه اش همین بحث بود چرا پس اشاره ای نکرده بود ؟! تنها توانستم بگویم
إظهار الكل...
👍 4
#گیسو #پارت148 بوق های ممتدی که در گوشم پیچید نشان از قطع شدن تماس داشت . مشخص بود خیلی ناراحت شده است. چیزی که اصلا قصدش را نداشتم . مخالفت های من تنها تم شوخی داشت ، اما انگار مهدی اعصاب دم دستی ترین شوخی های من را نداشت . تصمیمم را دیروز گرفته بودم و با تماسی که با سوفی داشتم عنوان کرده بودم که آخر هفته تهران نیستم . اما مخالفت الانم فقط برای سر به سر گذاشتن مهدی بود که انگاری بر عکس نتیجه داده بود . تلفن را پایین آورده و از اتاق بیرون رفتم . مامان آشپزخانه مشغول تهیه کردن خوراکی و تنقلات برای تو راه بود . دلم لک زده بود برای بوی نم شمال و خانه خاتون . همگی نیاز داشتیم به اینکه حتی شده یک روز از تهران خارج بشیم و آب و هوایی عوض کنیم . بابا ماشین را بیرون برده بود و منتظر ما بود ازش خواسته بودم به مهدی اطلاع ندهد که ما هم همراهمش می رویم . هر چند که دیگر فکر نکنم از سمت مهدی تماسی داشته باشیم. نیم ساعت بعد از خانه خارج شدیم و راه افتادیم. به محض اینکه وارد شمال شدیم ، در عین حال که هوا سرد بود ، اما شیشه را کمی پایین کشیدم و محو منظره اطرافم شدم . بهشت بود . وارد کوچه خانه خاتون شدیم و بابا ماشین را جلوتر برد و پشت ماشین مهدی پارک کرد . پس خانه بود. مارال سرش را روی پایم گذاشته و به خواب رفته بود . آرام بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم . کمک مامان کردم و چمدانش را گرفتم و جلوتر از بقیه به سمت در رفتم و زنگ را زدم . بعد از چند دقیقه صدای گلچهره آمد دلم برایش تنگ شده بود ، خیلی وقت بود ندیده بودمش . مارال بلند اعلام کرد که ما پشت در هستیم. به دقیقه نکشید که در باز شد و با چهره ی خندان از همگیمان استقبال کرد . من بیشتر در آغوشش ماندم ، سرش را عقب برد و با چشمانی نمناک گفت : -خداروشکر که دوباره سالم و سر حال اومدی به خونت عزیزجانم . ُ لپ چروکیده اش را بوسیدم و تشکر کردم . وقتی که تصادف کرده بودم نتوانسته بود تهران بیاید . وارد حیاط شدیم و من ناخودآگاه چشمانم از لذت بسته شد و نفس عمیق کشیدم دلم برایش تنگ شده بود ، خیلی وقت بود ندیده بودمش چرا هیچ موقع این فضا و این خانه برایم طبیعی نمیشد؟ هر بار که واردش میشدم از انرژی مثبت و بوی مثل بهشت و حضور خاتون ، آرزو میکردم زمان در همین ثانیه ها بایستد . مامان و بابا و گلچهره مشغول صحبت بودند اما من طاقت نداشتم که چمدان به دست پله ها را سریع باالا رفتم . به بالای پله ها که رسیدم سینه به سینه مهدی شدم . نفسی گرفتم و نیشم را به پهنای صورتم باز کردم و با لحن شادی گفتم : سلام عرض شد نگاهش آمیخته به تعجب و دلخوری بود . لبخندم را بیشتر از آنکه بتوانم کش دادم و چمدان را کنار گذاشتم . روی پنجه پا بلند شدم و موهای ژل خورده و مرتبش را بهم ریختم . -جواب سلام واجبه ها. نگاهش را با اکراه به پشت سرم داد : -علیک بد جور دلخور بود یادمه قبلا جنبه ت خیلی بیشتر بود . -قبلا هم یاد نداشتی دروغ بگی . -قصدم سر به سر گذاشتنت بود فقط . -إ ، باور کن- توجیه خوبیه . میخوام حال مهدی رو بگیرم که کلا چند وقته مارو- فراموش کرده و یادی از ما نمی‌کنه دروغ نگفت مهدی جان ، از دیروزه داره میگه- اینکه بگی کلا نمیخوای بیای دروغ نیست؟ کنار رفتم و مهدی با بدجنسی ، لبخندش را با سخاوت تقدیم مامان کرد : سلام زن عمو خوش اومدین ، واالا درگیر مغازه بودم چند مدتی که تهران بودم اوضاع حساب کتاباش خیلی بهم ریخته بود ، موندم تا سر سامونش بدم . مامان کنارم قرار گرفت : سلام پسرم ، خسته نباشی پس . ولی این بین حساب کتابات یه سری هم به ما بزن ما که خیلی سرمون از پسر شانس نداشتیم . حداقل تو بیا و برو . مهدی چاپلوس دست روی چشمش گذاشت : رو چشمم ، بفرمایید داخل . خاتون ، خاتون بیا که نور چشمات اومدن . برگشت و با ،بابا هم دست داد و احوال پرسی کرد و مارال را در آغوش کشید . دست به سینه شدم و با حرص نگاهش کردم . نامرد نادیده ام می گرفت . منو بگو که دلم برای کی تنگ شده بود بی‌تربیت قبل از اینکه وارد خانه شوم بازویم را کشید و- نزدیکش شدم . صورتش را جلو آورد و رخ به رخم ایستاد : خانم خانم محض اطلاع جواب موشک را با تفنگ آب پاش نمیدن ، ضربتی زدی ضربتی هم باید نوش جان کنی
إظهار الكل...
👍 8
دلتنگ ک باشی شب برایت می‌شود درد بی درمان
إظهار الكل...
عاشقانه زیبا
إظهار الكل...
👍 1
3
#گیسو #پارت147 _گیسو در یک قدمی ام ایستاده بود. حرف های مسخره آمیز نگین و نسرین در مورد ساحل و من و آریا یک آن در ذهنم نقش بست . کافی بود یک نمونه از حال الان مرا ببیند ، آن موقع بود که وای به روزگارم بود . سر باالا بردم و خیره تیله های مشکی مهربان و پر جذبه اش شدم . » من به فدای گیسو گفتنت « در دل جانم را زمزمه کردم و اما رو لبم چیزی دیگری نقش بست :بله -بعد تموم شدن کلاس خودم می رسونمت. یک ساعت دیگه تو ماشین منتظرتم . مخالفت بی معنی ترین رفتاری بود که می توانست از من سر بزند . گیسو کوچولو بوسه ای برای آریا فرستاد و اما خود من رو به آریا گفتم : -ممنون استاد دست در جیب شلوارش فرو برد و در سکوت خیره ام شد . ناخودآگاه دستم را روی لبم، جایی که لمس کرده و به آتش کشیده بود گذاشتم و به سمت ساحل قدم تند کردم -نمی تونم بیام ، نمیشه کلافه پوفی کشید : عزیزم چرا بچگونه رفتار میکنی؟ من فکر همه جاشو کردم که هی دارم بهت زنگ می‌زنم پنجشنبه هم تعطیل رسمیه . -می دونم ولی الان که دقت میکنم میبینم نمیشه ، من امروز با ساحل کلاس دارم . نفس عمیقش را شنیدم. -کنسلش کن بنداز هفته بعد جبرانی . -نمیشه چرا نشه؟ امتحان داره باید باهاش کار کنم -ببین گیسو ، یک هفتس دارم بهت زنگ میزنم که آخر هفته با عمو بیا شمال یکم روحیت عوض بشه . هر بار یه بهونه اوردی و پیگیرت نشدم . حالا هم دیگه بیشتر از این اصراری ندارم .میل خودته ، زورت که نمیتونم بکنم . عمو تنها میخواست بیاد ، گفتم تو و زن عمو هم بیاین یکم دور هم باشیم روحیه تون عوض بشه . دوست ندارین اوکی حرفی نیست راحت باشید . فعلا کاری نداری؟ برام مشتری اومد باید برم . -مهدی بی جنبه نشو
إظهار الكل...
👍 15 4
#گیسو #پارت146 دلم میلرزه ، زانوهام توانشونو از دست میده . پدرم خیلی تغییر کرده بعد تصادف ، نمی دونم شاید خودشو مقصر میدونه ، شاید هنوز نتونسته هضم کنه این اتفاقات رو ولی جو خونمون خیلی تهی شده ، تو سکوت فرو رفته ، بی رنگ شده ، صمیمت قبل رو نداره ، همه تو حال خودشونن ، فقط منم که یک گوشه ایستادم و دارم رفتاراشونو میبینم ، خیلی سعی کردم بخندونمشون ، باهاشون وارد بحث بشم و بگم هر اتفاقی هم در آینده بیفته ما با همیم و قرار نیست ان قدر زندگی بی روح باشه ، اما همه تلاش های من در حد چند دقیقه ست دوباره همه چیز میاد سر جای خودش . رسما دارم کم میارم و این چیزی که شما دارید تعریف میکنید ، بنا به حرف خودتون فقط پوسته ی بیرونی منه. نگاهش آمیخته با مهربانی و در عین حال جدی بود ، چنان کلمه به کلمه از حرف هایم را با دقت گوش میکرد که از خودم خجالت میکشیدم . انگار که دارد کنفرانس علمی مهمی را گوش میکند و نباید یک ثانیه اش را از دست بدهد . -میفهمم چی میگی ، همه این حرف هایی که میزنی روالی هست که اگه ایجاد نمیشد شک بر انگیز بود ، تو انتظار نداری که پدر و مادرت بعد تصادفت ، وقتی که هنوز منصور داره راست راست واسه خودش میچرخه ،حالشون عادی و خوب باشه یا مثل قبل رفتار کنند؟ این چیزایی که داری تعریف میکنی پروسه ایه که با مرور زمان حل میشه. وقتی که منصور پیدا بشه و دیگه خطر جدی تو و خانوادتو تهدید نکنه ، وقتی که آخر تمام این ماجراها روشن بشه ، اون موقع ست که با گذشت زمان حال همه به مرور مثل قبل میشه . زمان بره ولی حل شدنی ! اما این پوسته ای که داری ازش حرف میزنی ، همه کس شاملش نمیشن ، من تو این مورد واقعا بهت افتخار میکنم لبخند مهربانی زد و ادامه داد : اگه بنا به حرف خودت هم کم بیاری مشکلی نیست،می تونی از پس همه چیز بر بیای من مطمئنم. توانایی اینو داری. نگاهمان بهم خیره بود . آب دهانم را قورت دادم ، او را نمی دانم چه حالی داشت اما من به شخصه کنترل رفتارم کم کم داشت از دستم خارج میشد . مگر میشد کنار کسی که دوستش داری باشی و او این گونه از تو تعریف کند و تو عین خیالت نباشد و ریلکس فقط نگاهش کنی؟ میشد؟ اگر بقیه توانایی این را داشتند من صراحتا اعتراف میکردم نداشتم . نگاهش از چشمانم دوباره به پایین صورتم کشیده شد و دوباره به چشمانم داد یه چیز دیگه ای این وسط هست که گذاشتم آخر همه حرف هام بهت بگم . مکثی کرد و کمی خودش را جلوتر کشید ، فاصله بینمان تقریبا صفر شد : هر موقع ،هر وقت ، هر لحظه ، هر ثانیه از شبانه روز نیاز به کمک داشتی یا احساس کردی باید یکی باشه که بتونی از پس چیزی بر بیای ،من هستم ، کافیه فقط اشاره کنی. آرامشی که از تک به تک کلماتش به جانم ریخت قابل وصف نبود .سعی کردم چشمانم خیس نشود . آرام لب زدم : -ممنونم سکوت نسبی بینمان بر قرار شد . و نبود فاصله بینمان ، نفسم را در سینه حبس کرده بود. دوباره نگاهش را به حوالی پایین صورتم داد . بالاخره همان دستی که یکبار بالا آورد و دوباره روی زانویش گذاشته بود را بالا آورد. همان دست لعنتی با رگ هایی که مثل تیر در چشمم فرو می رفتند . نگاهم را به انگشتان کشیده اش دادم که به سمت صورتم نزدیک میشد . عقب نکشیدم ، ترسی نداشتم ولی هیجان چرا . به چشمانش نگاه کردم که میخ لبم بود . نفسم یکی در میان شده بود. انگشت شصتش که گوشه لبم قرار گرفت نفسم بند آمد. با پهنای شصتش بالای لبم و کنارش را لمس کرد . آرام و نرم شصتش را کشید و بعد مکثی دستش را برداشت و با لبخند عجیبی زمزمه کرد : -دختر کوچولو ، شکلات گوشه ی لبت جا مونده بود. رسما خشک شده بودم . انگار در کوره آتش افتاده بودم که تمام بدنم میسوخت . »تو داری با روح و روان من چه میکنی آریا؟؟!« نمی دانم چه در نگاهم چه دید که چشم دزدید و نفس عمیقی کشید . با تقه ای که به در خورد و باز شدن یکباره اش دستپاچه نیم خیز شدم ، اما آریا فقط سرش بالا آمد . ساحل کتاب به دست با نگاه مظلومی داخل شد : ببخشید دوباره اومدم بالا سوال داشتم خاله جون چقدر صحبت کرده بودیم که متوجه گذر زمان نشده-بودیم گذر زمانی که ساحل را بالا کشانده بود کاملا ایستادم و قصد کردم به سمت ساحل برم که آریا هم همزمان با من بلند شد
إظهار الكل...
👍 7 1
#گیسو #پارت145 بین همه ی این بهم ریختگی ها و پیچیدگی هایی که میگی مهم‌ترین مسئله حال خوب توی گیسو هیچ چیزی ارزشش رو نداره خم به ابروهات بیاره . چقدر کلمات و جمله هایش نرمش داشت ، نگین راست میگفت که در برخورد با من نرم است و من انکار میکردم . همه چیز درست میشه ، این کلاف سردرگمی که بین خانوادت افتاده بالاخره سرش پیدا میشه و دلیل همه ی این اتفاقات روشن میشه ! -میترسم. اخم کمرنگی کرد : -از چی ؟ از اینکه سر این کلاف سر درگم پیدا بشه و چیزهایی مشخص بشه که بیشتر و بیشتر بهم گره بخورم . چرا همچین فکری می‌کنی؟ نمی دونم ، هر چقدر این روزا میخوام به خودم تلقین-کنم که همه چیز خوب میشه منصور پیدا میشه و میگه سر حساب و کتابای حجره و فرش ها این بلاهارو سرمون آورده و هیچ معما و پیش زمینه ی دیگه ای پشت تمام این جریانات نیست ، بازم دلم آروم نمیگیره . با مکث ادامه دادم : یه حسی تو وجودمه میگه این آرامش فعلیمون دوامی نداره ، هر چقدر هم بخوام خودمو گول بزنم آخر آخرش به خودم میام و میبینم چند ساعته دارم به این موضوع فکر میکنم ، و فقط ظاهرا دارم نقش بازی میکنم که اتفاقی نیفتاده. هر کسی که از بیرون هم به این اتفاقات اخیر نگاه کنه متوجه میشه که دلیل این اتفاقات سر یه موضوع الکی نیست ، تهدید کردن ، دستکاری کردن ترمز که منجر میشه به تصادف، نمی تونه سر منشأ یه اتفاق ساده باشه ، مطمئنا پشت این ماجرا ها حرف های نا گفته ی زیادی هست که به وقتش ، زمان خودش بازگو میشه ولی با نگاه مهربانی به چهره ام ادامه داد : ولی هیچ کدوم اینا باعث نمی‌شه که تو خودتو اونقدراذیت کنی .راستشو بخوای تو به من ثابت کردی که دختر قوی هستی ،دختری که بعد اون تصادف وحشتناک با قدرت جنگید و به زندگی برگشت و امید خیلی هارو دوباره زنده کرد . دختری که بعد بهوش اومدنش حتی شده به ظاهر، خم به ابرو نیورد و با لبخند از همه استقبال میکرد . پس نباید کم بیاری خانوم ، چرا که تو سخت تر از ایناشو گذروندی ، حالا اینکه مشخص بشه چه حرف های ناگفته ای پشت این اتفاقاته نباید تورو خیلی تحت تاثیر قرار بده ! نمیگم حق نداری ، اتفاقا محق هستی چرا که اینا اتفاقات ساده و دم دستی نبودن که بشه ساده ازش گذشت و خوب بالاخره اثرات خودشون رو دارند ، نمونه اش همین امروز ولی من روی قوی بودن و محکم بودنت حساب ویژه باز کردم خانوم خانوما ، نمیخوای که نا امیدم کنی؟ در طول صحبت هایش نگاه ندزدیدم و خیره نگاهش کردم . انرژی و اعتماد به نفس بی نظیری به وجودم تزریق کرد ، حرف هایی که هیچ کس تا به امروز نگفته بود و بعد از آن تصادف همه به قدری در خودشان فرو رفته بودند که من یکه و تنها گوشه ای مانده و فقط تماشاگر بودم . صادقانه گفتم: - حرفاتون خیلی بهم حس خوبی داد . اعتماد به نفس گرفتم . از گوشه چشم دیدم که دستش از روی زانو بلند شد و مردد دوباره روی زانویش گذاشت: تو نیازی به این نداری که من بهت حس اعتماد به نفس نفس بدم خودت در عین حال که تمام حرکات و رفتارات ظریف و خانومانس ولی در پس این ظریف بودن ذاتیت ، محکم و با اقتداری . راستشو بخوای بعد تصادف من انتظار داشتم ، چند مدتی در حالت افسردگی ببینمت و مثل اکثر دخترای نازک و نارنجی دیگه ناله کنی و بگی حالم خوب نیست و دنبال جلب توجه باشی ، اما تو معادالت ذهن منو بهم ریختی ، یه دختری که یه اتفاق خیلی سخت رو پشت سر گذاشت و بعد بهوش اومدنش نه تنها خودشو تو خونه حبس نکرد که حتی با قدرت بیشتر بلند شد و لبخند زد و به ادامه زندگی قبلش پرداخت ، شاید اینا پوسته رویه ی تو باشه ولی همین پوسته بیرونیت هم قابل تقدیره . از طرفی گاهی حس هایی که میگی سراغت میاد ، خوب این خیلی طبیعیه ، نمیشه که بدون عوارض روحی باشی گیسو خانوم ، نمونش اتفاق همین امروز ، مشخصا واضحه که شوکی بهت وارد بشه بهم بریزی ولی در عین حال که بهم میریزی آرومی و واکنش تندی از خودت نشون نمیدی ، نهایت مثل چند دقیقه پیش کم حرف میشی که این منو سکوت کرد و نگاه خیره اش لحظه ای تا روی بینی و لبم پایین آمد . بلافاصله نگاهش را بالا کشاند . نبضم تند میزد ، حرف هایش من را تا اوج آسمان ها برده بود و نگران بودم یکباره سقوط کنم . باید حرفی میزدم و کاری میکردم ، وگرنه ممکن نبود چه عکس العملی از خودم نشان بدهم : ممنون که اونقدر به محکم بودن من یقین دارید ولی با تمام این تفاصیل دلم گواه خوبی نمیده ، من هر چقدر هم محکم باشم و چیزی نگم و سعی کنم دست به زانو بگیرم و بلند بشم . حال پدر و مادرم رو که میبینم
إظهار الكل...
👍 9 1
‌ چارقیه سر کردی منه❤️        ‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌
إظهار الكل...
هرجا که دلت شد آرام آنجاست میعادگاه عشق   
إظهار الكل...
Repost from N/a
قرمه سبزی باید سیاه باشه باید بوش7 تا خونه بپیچه😜 راز خوشمزه شدن انواع #خورشت ها و #قرمه_سبزی رستورانی چی میتونه باشه؟ ♨️خورشت #قیمه_مجلسی فسنجون کرفس #بامیه #داوودپاشا و #مرغ_ترش خوشمزه😍 10راز طلایی و مهمش اینجااس👇👇 https://t.me/joinchat/O_NXnL6W78uPwewl https://t.me/joinchat/O_NXnL6W78uPwewl 👩‍🍳#لعاب_دار کردن خورشت ها با چند ترفند ساده😉
إظهار الكل...
Repost from N/a
جدیدترین روش لاغری به سبک دکترحسینیان 👇👇 ♻️15کیلو لاغری در هــر ماه تضمینی💯😮             ⭕️ نابودی افتادگی #شکم و #پهلو درکمتر از یـک هفته😲 از روز ســـوم مصـرف شاهد تغییرات دراندام خود باشید💥👇 (ظرفیت 50 نفر)  👇💥 https://telegram.me/joinchat/AAAAAE1u66tNVYSxFJ-11Q پست موقت ‼️ همین حالا کلیک کنید 👆f⁹
إظهار الكل...
حس خوب این کلیپ تقدیم شما دوستان عزیزم🌸♥️🌸
إظهار الكل...
همراه با آهنگ زیبای تولد 🌹دوست متولد 9 اردیبهشت تولدت مبارک🌹 💚الهی همیشه مثل 💛چراغ راهنمایی باشی ❤لپت همیشه قرمز 💚روی دشمنات زرد 💛دلت همیشه سبز ❤تولدت مبارک 🌹تولدت مبارک باد مهربان🌹
إظهار الكل...
بفرست واسه خانم طلا🥰💕
إظهار الكل...
امروز اميد را صدا بزنيم اميد به روزهایِ خوبِ نيامده اميد به اتفاقای قشنگ امروزتون پر از امـید
إظهار الكل...
Repost from N/a
🍵 فال بی بی مریم 🍵 🔆متولدين هرماه براي اولين بار ميتونيد فال خودتون رو به صورت دقيق بخونید 📿ابتدا نيت كنيد و ٣ صلوات بفرستيد📿 🏺فروردين 🏺ارديبهشت 🏺خرداد 🏺تير 🏺مرداد 🏺شهريور 🏺مهر 🏺آبان 🏺آذر 🏺دي 🏺بهمن 🏺اسفند 🎗ماه تولدت روكليك كن و #فالت رو ببين ارتباط مستقیم با بی بی مریم👇‌‌👇‌‌👇‌‌ ☎️ 09301507548 ❇️ @Fall_banoooo
إظهار الكل...
Repost from N/a
محلول جادویی ِ رفع موهای زائد که ترکونده😍 فقط کافیه ۵ الی ۶ بار ازش استفاده کنی تا موهای صورت و بدنت رو کامل ریشه کن کنه🤩 ❌قــوی تر و ارزان تـر از لـــیــزر ❌ ❞ مناسب آقایون و خانومها بدون محدویت سنی ❞ مناسب تمام بدن و صورت دارای ویتامین E ❞ دارای تائیدیه سازمان غذا و دارو ❞ پرداخت درب منزل و ارسال رایگان برای سفارش و مشاوره ، عدد 4 به 10003024 بفرست یا بیا تو سـایتش😍👇 ∞  http://mateitaland.ir/a ∞  🪒⚡️🪔
إظهار الكل...
#گیسو #پارت144 به ماگی که به طرفم گرفته بود نگاهی انداختم . بوی شکلات داغ زیر بینی ام پیچید ، آرام گرفتم و زیر لب و بدون صدا تشکر کردم. -منو نگاه کن. با مکث دل به نگاهش دادم : متوجه شدم که چرا اومدی بالا و حق هم داشتی . پس- اخفاتو وا کن و راحت‌تر بشین چرا انقدر معذبی اصلا چیزی نشده که انقدر بهم ریختی زبانم را به سختی به حرکت در آوردم: -می دونم حق اینکه ... وارد حریم خصوصی تون بشم رو ... نداشتم و کارم خیلی بی ادبانه بود. احساس کردم کمی نزدیکتر شد و با صدایی گیرا گفت : -بر عکس من باید افتخار کنم که گیسو بانو به منزل بنده تشریف فرما شده ، این کجاش بده دقیقا؟ با تردید لب زدم : یعنی ناراحت نشدید؟ با نگاه خوشایند و لبخند به لب کل صورتم را زیر رو- کرد و قلبم تپیدن محکم را از سر گرفت : -دلیلی نمیبینم برای ناراحتی. روانم کمی آرام گرفت ، به ماگ در دستم اشاره کرد بخور تا سرد نشده جرعه ای خوردم و از طعم بی نظیرش کمی جان- گرفتم ، که باعث شد چند قلپ دیگر هم بخورم . راه نفسم باز شده بود که می توانستم راحت حرف بزنم- چه خبر ؟ امروز کلاس داشتی آره؟ : -بله تا یک ساعت پیش دانشگاه بودم. -با کی اومدی اینجا؟ -نگین رسوند منو فاصله ی نشستنش با من اندازه یک وجب بود. گرمای عجیبی در سرتاسر بدنم احساس میکردم. سری با رضایت تکان داد : خوبه, هنوز بلیط درک می‌کنه؟ دستی دوباره روی بینی ام کشیدم ، اگر ضربه یا چیزی بهش نمیخورد ، دردش کمتر بود. -نه خوب شده . -می دونستی کل خستیگم در رفت؟ -از چی؟ لبخند شیطنت باری که روی لبانش بود نشانه خوبی نبود اما با تردید به لبانش چشم دوختم که قصد چه حرفی را دارد : از اینکه در اوج خستگی و کلافگی اومدم خونه تا کمی استراحت کنم اعصاب زیاد آروم نبود و فقط به تنهایی و استراحت نیاز داشتم ،اما تا در رو باز کردم خدا یه گیسو خانم خجالتی و پر استرس رو انداخت بغلم که کلا یادم رفت قبلش چه حالی داشتم . به نظرت همین لازم نیست که کل خستگیم در بره و فراموش کنم که قبل دیدنت اصلا چرا ناراحت بودم؟ ازحس بی نظیر که در تک به تک کلمه هایش نهفته بود ، دلم هوری پایین ریخت و چشم دزدیدم . چند بار دهانم را باز کردم و حرفی بزنم ، اما نتوانستم . » مردک لعنتی زبون باز ، نگا چطوری دل میبره و نگام میکنه « بعد از مکث طولانی من دوباره به حرف آمد: مثل اینکه امروز زبونتو آقا گربه خورده که هی نمیتونی چیزی بگی ! حرفات پشت لبات میان ولی حبسشون می‌کنی و نمی‌تونی چیزی بگی! کل محتویات لیوان رو بخور بیشتر جون بگیری تا یکم یخت باز بشه ، و هم اینکه رفرش کنی خودتو هم مایل بودم ادامه دهد و ثانیه به ثانیه دل ببرد و هم اینکه ادامه ندهد تا بیشتر از این در مبل فرو نروم. دچار تناقض عجیبی شده بودم. با خیال راحت حرف هایش را زده بود و انتظار داشت خیلی عادی شکلات داغی که رو به سردی بود را بخورم . کوفت میخوردم بهتر نبود؟ اجبارا ، در سکوت باقی مانده شکلات داغ را خوردم و زیر چشمی به تیپش نگاهی انداختم . تیپش رسمی نبود ، شلوار جین تیره همراه با بافت خوشرنگ طوسی تنش بود . برای اولین بار بود غیر از تیپ رسمی می دیدمش . در هر صورت و در هر تیپی جذاب بود . به قول نگین در برخورد با مردهایی که به چشمش قشنگ می آمد ، جذاب لعنتی بود ، اما در مورد آریا فقط برای من جذاب لعنتی بود نه هیچ کس دیگه !!! به دستش که روی زانویش بود چشم دوختم . لعنتی می دانستم آخر کار دست خودم می دهم . رگ های برجسته پشت دستش با روح و روانم بازی میکرد گرمای نگاهش را می توانستم روی نیمرخم حس کنم. چشم دزدیدم و جرعه ی آخر را هم نوشیدم و ماگ را روی میز رو به رویم گذاشتم : -ممنون خیلی خوب بود. خوب بود که تا خوردن کامل شکلات داغ حرفی نزد- بهتر شدی؟ تا کمی خودم را جمع و جور کنم . فهم و درکش آخر مرا دیوانه میکرد ، هر چند دیوانه اش شده بودم . بله بهترم. حق داشتی بهم بریزی ، تا چند مدتی که بگذره هر-اتفاق شوکه کننده‌ای باعث میشه مثل امروز وضعیتت کمی نوسان پیدا کنه ، من درک میکنم که چقد ترسیدی. نیازی به این همه خجالت نیست دختر خوب ، که هنوز گونه هات قرمزه . اگر روزی می توانستم روی رفتارم کنترل داشته باشم و حال درونم را لو ندهم ، عالیم چند ثانیه برای هویدا شدن حالم کفایت میکرد . این قرمزی گونه ها و داغی بیش از حد درونم همیشه کار دستم داده بود. حق با شماست ، کلا چند مدتیه انقدر همه چی بهم پیچیده و به هم ریخته شده که کوچک‌ترین اتفاقی باعث واکنش شدیدم میشه. نگاهش کردم ، که سنگینی نگاهش بی نهایت روی صورتم سایه انداخته بود
إظهار الكل...
👍 20
#گیسو #پارت143 از کاری که کرده بودم ، بی نهایت خجالت می کشیدم . با چه عقلی به خانه اش آمده بودم؟ خدایا یک راه فراری نشانم بده فقط ! -من ... من نباید می اومدم بالا ، وقتی دیدم ساحل دیر کرده ، خوب ... اومدم ببینم ... ولی... گیسو با چنان محبتی نامم را صدا زد که چشمانم با اشتیاق پذیرای نگاه زیبایش شد : مهم نیست چرا اومدی بالا الان فقط حال تو مهمه.دستات سرده و صورتت قرمز شده ، مشخصه اوضاعت رو به راه نیست بریم تو حرف می زنیم همچنان خشک شده مانده بودم و توانایی حرکت نداشتم ، دستش را از دور کمرم برداشت و بازویم را گرفت . حتی در طول صحبت هایمان در آغوشش جا خوش کرده بودم و قادر به بیرون آمدن نبودم . مرگ بر من واجب بود . -بریم تو ، هوا سرده سرما میخوری ، لباس گرمی هم تنت نیست که. پاهایم در اختیارم نبود . اما بازویم در دستش بود که من را داخل کشاند و در را بست . دستش را دوباره روی کمرم گذاشت و به جلو تا نزدیکی مبل هدایتم کرد . -بشین اینجا تا یه چیزی بیارم بخوری جون بگیری ! شوکه شدی. روی مبل نشستم ، در واقع نشستن که نه ،سقوط کردم و لب به دندان گرفتم . زیر چشمی دیدم که به طرف آشپزخانه رفت . آخ امان از تو گیسو ، آبرویی مانده که نریخته باشی؟ صدای ساحل از اتاق دوباره بلند شد : -خالــه بالاخره تونستم بردارمش . از اتاق بیرون آمد و در نقطه دیدم قرار گرفت، خوشحال کتاب دردسرسازش را بالا برد : - نیم ساعته داشتم دنبالش میگشتم که زیر تخت پیداش کردم ، دستم نمی رسید بهش بردارم ،که با چوب لباسی های عمو به سختی بیرون کشیدمش. با چشمان براق و خوشحالش به من نگاه میکرد و انتظار خوشحالی هم از جانب من داشت احتمالا . تو چه می دانی به خاطر هوسی که در دلم انداختی چطور آبرویم رفت ساحل خانوم . چه می دانی که فقط حاضرم از این در بیرون بزنم و فرار کنم . به به عزیز عمو خسته نباشی به پشت سرش برگشت و با خوشحالی در آغوش آریا فرو رفت . همان آغوش لعنتی که چند لحظه پیش پذیرای من بود و آخ امان از هوسی که دوباره طلبش میکرد ! -عه عمو سلام کی اومدید ، خسته نباشید. یکدیگر را بوسیدند . سلام عزیزم خیلی وقت نیست که اومدم بی خبر از همه جا توضیحاتی که من نتوانستم- کامل بیان کنم را برای عمویش بازگو کرد : عمو خاله میخواست بهم درس بده که دیدم کتابم نیست یادم اومد که دیشب اومدم پیشتون تو اتاق جا گذاشتم . الان اومدم دنبالش. عمـــو چطوری رفته بود زیر تخت؟ آریا نگاهی به منی که مثل مجسمه نگاهشان میکردم انداخت و با لبخندی رو به ساحل گفت: از خوش خوابی خودته وروجک ، معلوم نیست چندتا لگد بهش زدی ، نگون بخت پرت شده زیر تخت . ساحل با صدا خندید و از آغوش آریا بیرون آمد. به طرفم قدم تند کرد و کنارم نشست : -خاله بریم ادامه درس رو شروع کنیم؟ آریا همان طور که به آشپزخانه می رفت بلند گفت : - عزیزم ، شما فعلا برو همون قسمت هایی که خاله گیسو برات توضیح داده رو دوباره بخون یکم بعد میاد پیشت . ساحل آنی از کنارم برخاست . چقدر حرف گوش کن بود .بدون اعتراضی رو به من کرد باشه خاله پس من میرم شما هم بیاید توانایی صحبت نداشتم . فقط لبانم را به طرح لبخند کش آوردم و سری به تایید تکان دادم . کتاب به دست به سمت در گام برداشت و از خانه بیرون رفت. بینی ام را آرام مالیدم . درد داشتم ، سینه اش انگار بر خلاف خود آغوشش از جنس سنگ بود که بینی ام با هر لمسی که میکردم از درد تیر میکشید. طولی نکشید که صدای قدم هایش آمد . سرم را بلند نکردم اما نزدیک شدنش را احساس کردم که آمد و کنارم نشست. اینو بخور یکم جون بگیری ، بتونی دو کلمه صحبت کنی کم کم دارم نگرانت میشم نکنه برای زبونت اتفاقی افتاده باش
إظهار الكل...
👍 9
#گیسو #پارت142 توضیح دادم. بعد از حدودا یک ربع هر چی دنبال کتابش گشتم ، چیزی پیدا نکردم : خاله کتابتو کجا گذاشتی؟ از روی صندلی اش بلند شد و داخل کمد و گوشه و- کنار اتاقش را گشت . اثری از کتاب نبود. یکباره انگار چیزی به یادش آمده باشد ، بلند گفت : دیشب، برگه امتحانی و کتابمو بردم بالا نشون عمو- یادم اومد ، طبقه بالا خونه عمو آریا جا گذاشتم ، بدم ، همونجا هم خوابیدم ، فراموشم شده بیارمش خاله. االان میرم میارم. حتی به زبان آوردن لفظ عمویش هم در ریتم ضربان قلبم تاثیر داشت . سریع از اتاق خارج شد و احتمالا به سمت همان طبقه بالا رفت . چند لحظه ای نگاهم به در اتاق بود . یکباره بدون اینکه اختیاری بر حرکاتم داشته باشم از روی صندلی بلند شدم . چی میشد اگر بالا را در حد چند دقیقه یا حتی چند ثانیه میدیدم؟ خانه ای که مرد مورد علاقه ام ساکنش بود ،احتماالا باید دیدنش جذاب و هیجان انگیز باشد . نمی دانستم آریا کی به خانه می آید ، اما وسوسه ای که به جانم افتاده بود قابل کنترل نبود که خودم را بیرون از منزل دکتر دیدم . پاهایم بدون اختیار به سمت پله ها حرکت کردند . قلبم محکم و بدون وقفه می کوبید . در این هوای سرد ، احساس گرما می کردم . برگشتم و به در حیاط و پارکینگ نگاهی انداختم . خبری نبود. اولین پله را که بالا رفتم . پشیمان شدم . اگر می آمد چه؟ چه جوابی داشتم از اینکه بدون دعوت و اجازه در منزلش هستم؟ پله باالا رفته را برگشتم . دو دلی بدی به جانم افتاده بود که نه می توانستم بی خیال بالا رفتن شوم و نه به منزل دکتر برگردم . با خودم حرف میزدم : خوب ، خوب ، اصال من سریع فقط یه نگاه میندازم و برمی‌گردم نمی‌خوام که بمونم به دقیقه نمی‌کشه که پایین میام ، اصلا ساحل هم دیر کرده؟ نه؟ مگه یه کتاب برداشتن چقدر طول میکشه؟ بهانه خوبی بود . در یک آن ، چند پله را بالا رفتم . برای اولین بار پا در حریم خصوصی مردی می گذاشتم که از قضا استادم بود و اطلاعی هم از رفتن من به خانه اش نداشت. سعی کردم افکار استرس آور را پس بزنم . چند پله ی بعدی را هم با سرعت بالا رفتم. حالا مقابل ورودی خانه اش بودم. آب دهانم را قورت دادم و با نگاهی به حیاط ،دستگیره درب را لمس کردم و پایین کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و داخل رفتم. نگاه کنجکاو و پر استرسم دور تا دور خانه را رصد کرد . نقشه طبقه پایین را داشت اما وسایل خانه متفاوت تر بود . تیره تر و سنگین تر بود. به قولی آریایی تر بود که حتی با ورود به منزلش هم جدی و یک رنگ بودن صاحبخانه مشخص بود. نمی دانم چقدر محو خانه اش بودم که قدمی پیش تر رفتم و نگاهم را بیشتر به همه جا چرخاندم . خود خانه برایم مهم نبود ، از اینکه آریا اینجا زندگی میکرد حتی دم دستی ترین وسایل هم برایم جذاب و مهم شده بود که دست از نگاه کردن نمی کشیدم. هنوز کنار درب ورودی بودم . انگار ترس و استرسی در وجودم بود که با دیدن و حس کردن چیزی فقط منتظر بودم خودم را سریع به پله ها برسانم. یادم از ساحل آمد که به همان بهانه هم بود که بالا آمده بودم ، کجا بود این دختر؟ساحل خاله جان کجا موندی؟ صدای ساحل آمد اما من چیزی نشنیدم چرا که- دستگیره دری که هنوز در دستانم بود به پایین کشیده شد و در به طرف مخالفم ، یعنی به سمت بیرون باز شد . در صدم ثانیه همراه در کشیده شدم و تعادلم را از دست دادم با دردی که در بینی ام پیچید ، چشمانم را محکم بستم و دادم را با به دندان گرفتن لبانم در دهانم حبس کردم . جای گرم و نرمی فرود آمدم ، اما بینی ام با شدتی که به فرد رو به رویم برخورد کرد ، درد وحشتناکی در سرتاسرش پیچید . آخی گفتم و ذره ای عقب رفتم .قلبم را داخل دهانم احساس میکردم . دستان پر قدرتی که دورم پیچیده بودند ، کمی از هم فاصله گرفتند . سرم را بالا بردم و نفس در سینه ام حبس شد . با چشمانی نگران ، کل صورتم را رصد کرد و گفت : -خوبی؟ چیزیت نشد؟ به معنای واقعی از خجالت آب شدم . چرا انقدر بد شانس بودم؟ حتم داشتم صورتم یکپارچه قرمز شده بود . نگاه دزدیدم و دردم یادم رفت. رسما به تته پته افتادم: چشمانم را محکم بستم و سرم را پایین گرفتم . نتوانستم- من ... ساحل ... من ... یعنی اومدم ... کتابش رو جمله ی در هم و ناقصم را کامل کنم . دلم میخواست بمیرم و در این لحظه نباشم. یکباره در خانه اش را باز کرده بود و من در آغوشش افتاده بودم . فاجعه از این بدتر؟ وحشتناک تر؟ چه توجیهی داشتم واقعا؟ دردی که در بینی ام جریان داشت باعث شد ، لمسش- کنم و با نگاهی سرشار از خجالت به آریا چشم بدوزم _ببینمت؟ دستم که روی بینی ام بود را آرام کنار زد و انگشتش را روی بینی ام کشید: -خیلی قرمز شده ، درد داری؟ سکوت کردم : -پشت در چیکار میکردی آخه دختر خوب؟ انگشتش که نوزاش وار روی بینی ام در رفت و آمد. بود ، لحظه ای ایستاد .ببخشید -واسه چی؟
إظهار الكل...
👍 15
#گیسو #پارت141 چه خونشون لاکچری و خفنه! طبقه دوم مال استاد رستگاره؟ آره ورودی مجزاداره -به به ، پس همه چیز برای اینکه ساحل رو بپیچونی و- با آریا جونت خلوت کنی محیاست . دستگیره درب ماشین را گرفتم و پیاده شدم ، صدایم کردند که از روی اجبار سرم را خم کردم و نگاهی به چهره شرورشان انداختم ، نگین ابرویی بالا انداخت و گفت: لبات سریع کبود میشه؟ -لازمه یادآوری کنم ، مواظب باشید . برگشتنی مامانت دم در خونه خفتت نکنه! -واقعا که بیمار روانی هستید خنده شان به هوا خواست که درب ماشین را محکم بستم. لحظه ای بعد با تک بوقی از رأس دیدم خارج شدند . به سمت آیفون رفتم و زنگ را فشرم به ثانیه نکشید که درب باز شد . انگار یک نفر انگشتش آماده باش برای باز کردن درب روی آیفون گذاشته بود. داخل رفتم و ناخودآگاه به پارکینگ حیاط نگاهی انداختم . ماشین آریا نبود . کمی نا امید شدم نکند امروز نبینمش ، هر چند که ذهنم به سمت حرف های نگین و نسرین که سرتاسرش محال بود نمی رفت ، اما دلم حضور و دیدنش را میخواست ، حتی برای دو دقیقه که هم شده بود . از چند پله کوتاه بالا رفتم که سوفی را پوشیده در پالتوی مشکی اش دیدم . آماده باش بیرون آمد . متعجب نگاهش کردم که سریع خودش را به من رساند : -سلام عزیزدلم خوبی؟ سلام سوفی جون ، ممنون ،چیزی شده ؟ همان طور که داخل کیفش را میگشت جوابم را داد: -نه عزیزم اتفاقی نیفتاده ولی نیم ساعته منتظرم بیای و من تا بیرون برم ! مکثی کرد و ادامه داد : از من به تو نصیحت ،هیچ وقت کاراتو به مردا نسپر اونم مردی که می‌دونی بی‌خیاله از صبح منتظر آرمانم . قرار بود بیاد منو برداره بریم خرید . فردا نهار چند نفر از دوستای قدیمی مونو دعوت کردیم . یه عالمه هم وسیله و خرت و پرت لازم دارم ، هر چی بهش زنگ میزنم میگه خانوم اورژانسی بهم خورده نمی تونم بیام ، فردا صبح میریم خرید نگاهی به لبخند روی لبم که سعی میکردم نمایان نشود انداخت و با حرص ادامه داد به نظر تو، تو این ترافیک و اوضاع تهران من فردا می‌رسم صبح برم خرید و تمام کارامو بکنم و بیام بساط نهار و مهمونی هم به پا کنم؟ میشه ؟ نیش بازم را جمع کردم و گفتم : نه سوفی جون حق داری نمیشه! -هر چند اون لبخندت چیز دیگه ای میگه ولی واقعا- نمیشه . سوئیچ ماشینش را به دست دیگرش داد و قدمی از من دور شد عزیزم، من سعی میکنم خودمو تا تموم شدن کلاس برسونم نتونستم تنهاش بذارم صبر کردم تو بیای بعد برم. مواظب خودتون باشید و هر چی لازم داشتی تو خونه هست ،دیگه اینبار خودتون از خودتون پذیرایی کنید تا بیام . برو سوفی جون با خیال راحت خریداتو انجام بده من بیکارم . تا هر موقع طول کشید نگران نباش من پیش- ساحل هستم. به سمت تنها ماشین پارک شده داخل حیاط قدم تند کرد و بلند جوابم را داد : -فدات بشم ، دستت درد نکنه . برو تو هوا سرده ، فعلا خدافظ به سمت تنها ماشین پارک شده داخل حیاط قدم تند کرد و بلند جوابم را داد : -فدات بشم ، دستت درد نکنه . برو تو هوا سرده ، فعلا خدافظ همانجا ماندم که از پارک خارج شد و با تک بوقی از حیاط بیرون رفت . درب های پارکینگ که بسته شدند ، به سمت ورودی خانه قدم تند کردم. خبری از ساحل نبود که در زدم و داخل رفتم: -خاله جون ، ساحل؟ نمیای استقبالم؟ قبلا مهربون تر بودی که صدای بسته شدن دری از راهرو آمد . به لحظه نکشید که پیداش شد و بدو خودش را به من رساند . در آغوش گرفته و بوسیدمش ، بوی مارال را میداد. -خوبی عزیزدلم؟ کجا بودی؟ کمی فاصله گرفت و با لبخندی جوابم را داد : -سلام خاله ،خوبم ممنون ، ببخشید ولی سرویس بهداشتی بودم . لبخندی به چهره ی نازش زدم : -خوب خوب آماده ای بریم سراغ درس امروزمون؟ -آره خاله ، آمادم. دستش را گرفته و به سمت اتاقش رفتیم . امتحان دیروزت چطور بود از پسش براومدی -آره خاله ، همونایی بود که با هم کار کردیم . همشو- بلد بودم . نمره کامل رو گرفتم . با دیدن ذوقش لپش را آرام کشیدم و بوسه ای به سر انگشتان خودم زدم : آفرین عزیزم ، امروز بریم ادامه مبحث بعدی قبوله؟ تایید کرد و پشت میزش نشستی چند دقیقه‌ای بدون توجه به کتاب درسی اش ، مطالبی که پیش زمینه مبحث بعدی بود را روی کاغذ پیاده کردم و برایش
إظهار الكل...
👍 11
#گیسو #پارت140 ذهن ما معیوبه و نمیفهمیم چی میگیم ، توکه عاقلی ذهنت تصور کردی که گونه هات این جوری گل انداخته؟ سریع دست روی گونه هام گذاشتم که خنده هر دو نفرشان بلند شد . از هیچ روشی برای رو دست خوردنم دریغ نمی کردند . با آمدن استاد به کالس نفس راحتی کشیدم . میشد یکی دو ساعتی از آزار و اذیت هایشان در امان باشم. کالس آخر بود و بچه ها خسته و کوفته به سمت خروجی دانشگاه در حرکت بودند. اما من بر خالف اکثرشان انرژی مضاعفی داشتم که سعی در پنهان کردنش هم داشتم . به سمت ماشین نگین رفتیم و سوار شدیم. قرار بود من را به منزل دکتر برسانند . کالس زبان تخصصی انرژی هر دو نفر را تحلیل برده بود که سکوت کرده بودند .نگین از پارک در آمد و بعد از سکوت ده دقیقه ای گفت : -راستی چه خبر از اوضاع خونه تون؟ نگاهم را به رو به رویم دادم و شانه باال انداختم خبری نیست. نسرین انگار موضوع برایش جالب شده باشد خودش را وسط دو صندلی کشاند: با یاد آوری روز و شب هایی که این چند وقت اخیر- یعنی هنوز بابات نمیخواد بگه موضوع چیه؟ شاهدش بودم ، ناراحت گفتم : مرد آروم و ساکتیه ولی از موقعی که از بیمارستان- نه سکوت مطلق کرده ، بابا کال شخصیتش جوریکه ، مرخص شدم رفتم خونه ، همون صحبت های معمولی رو هم به زور انجام میده. با مکث ادامه دادم من پر از ناراحتیه، نمی دونم شاید از اینه که نتونسته- احساس میکنم ، این چند وقت پیرتر شده ، نگاهش به ازم محافظت کنه . اما جالب اینجاست یه نگاه خاصی به مامان هم داره ، کناره میگیره ، یه نوع شرمندگیه تو نگاه و رفتاراشه ، چه جوری بگم یه طور خاص شده .اکثرا تو اتاق کارشه ، بیرون نمیاد مگه فقط برای شام . نهار هم که کال تو حجره میمونه . با افکاری پریشان شده از یاآوری حال و هوای خانه ، ناخنم را به دندان گرفتم . -مهدی چی؟ از اونم خبری نیست؟ نیم نگاهی به نگین انداختم : باری تماس داشتیم ولی به دقیقه نکشیده تا از خوب- از آخرین باری که رفته شمال هنوز برنگشته ، دو شدن حالم مطمئن شده ، قطع کرده. عجیب شدند ، خیلی . اینکه میگی نگاهش به مامانت پر از شرمندگیه ، یکم- من فکر میکنم بابات از بیان موضوع ترس داره ، آدم رو فکری میکنه. در تایید حرف های نسرین سری تکان دادم : گوشیشه ببینه خبری شده یا نه. می دونم بیشتر وقتش- اره انگار شرمندس ، ترس داره ، همش نگاهش به کالنتری و پیش وکیلش میگذره ، کال از ما کناره میگیره ، خیلی تغییر کرده . خودش در سکوت کامل منو میبره مدرسه و میاره دانشگاه ، مگه اینکه مطمئن باشه با شما هستم تا بیخیال رسوندنم بشه. نمی دونم چیکار کن باهاش حرف بزن گیسو . نگاهم را به نگین دادم : بار رفتم سراغش ولی هیچی نصیبم نشده. مشخصه تا- فکر میکنی سعی نکردم حرف بزنم؟ بیشتر از چندین پیدا شدن منصور داره زمان میخره بتونه حداقل خودشو جمع و جور کنه . -آره منم همین فکرو میکنم . پلیس ها خبری ندادن از دستگیریشون؟ -انشاهلل آخر این ماجرا خیره ، غصه نخور عروسک- نه هنوز ! داری میری دیدن یار ، نباید خم به ابروت باشه. نگاه کجی به هر دو نفرشان انداختم : -نمیخواین دست بردارید نه؟ خوبه استاد رستگار رو میشناسید و انقدر مزه می پرونید. -اوهوک ، همچین میگه استاد رستگار ، انگار ما نمی دونیم تو خلوتشون آریا جونی ، آری جونی ، عشقم ، نفسم ، عمرم صداش میکنه.در ضمن اون برای ما مثل شمر بن ذی الجوشنه ، با تو نمیتونه از گل نازک تر حرفی بزنه! حرف هایشان در نظر و خیال من ، گنگ بود .کال از فضای چند دقیقه پیش بیرون آمدم. اسم آریا کافی بود تا هوش و حواسم سیصدو شصت درجه بچرخد . میشد روزی به این مرحله برسم که انقدر آزادانه و موافق با میل درونم صدایش کنم؟! سکوت کردم که بیشتر کش ندهند : -همین کوچس؟درست اومدم؟ با دیدن محله آشنا ، سری تکان دادم : مقابل ورودی منزل دکتر پارک کرد . هر دو نفرشان- آره برو جلوتر همون نما سفیده، خونشونه ! سرشان را خم کردند و خانه را رصد کردند
إظهار الكل...
👍 11👎 1 1👏 1
دلبر تویی بی دل منم❤️
إظهار الكل...
موزیک ویدیو💞 دلبسته شدم❤️ با صداے زیباے سالار عقیلے🌸
إظهار الكل...
Repost from N/a
🍵 فال بی بی مریم 🍵 🔆متولدين هرماه براي اولين بار ميتونيد فال خودتون رو به صورت دقيق بخونید 📿ابتدا نيت كنيد و ٣ صلوات بفرستيد📿 🏺فروردين 🏺ارديبهشت 🏺خرداد 🏺تير 🏺مرداد 🏺شهريور 🏺مهر 🏺آبان 🏺آذر 🏺دي 🏺بهمن 🏺اسفند 🎗ماه تولدت روكليك كن و #فالت رو ببين ارتباط مستقیم با بی بی مریم👇‌‌👇‌‌👇‌‌ ☎️ 09301507548 ❇️ @Fall_banoooo
إظهار الكل...
1
Repost from N/a
محلول جادویی ِ رفع موهای زائد که ترکونده😍 فقط کافیه ۵ الی ۶ بار ازش استفاده کنی تا موهای صورت و بدنت رو کامل ریشه کن کنه🤩 ❌قــوی تر و ارزان تـر از لـــیــزر ❌ ❞ مناسب آقایون و خانومها بدون محدویت سنی ❞ مناسب تمام بدن و صورت دارای ویتامین E ❞ دارای تائیدیه سازمان غذا و دارو ❞ پرداخت درب منزل و ارسال رایگان برای سفارش و مشاوره ، عدد 4 به 10003024 بفرست یا بیا تو سـایتش😍👇 ∞  http://mateitaland.ir/a ∞  🪒⚡️🪔
إظهار الكل...
👍 1
#گیسو #پارت140 من امروز با مامان تماس تصویری داشتیم و خیلی حرف زدیم اشاره‌ای ازش نکرد مثل اینکه فقط سراغ شما اومده. آرمان رو به سوفی کرد : - همون قدر که از جدیت آریا ترس داره ، به مقدار بیشتری هم از مامان ترس داره . اول میخواد ببینه رفتار آریا بعد چند سال باهاش به چه صورته ، بعد خودشو نشون مامان بده . این آرزو رو به گور میبره که بذارم اون فیلم های چند سال پیششو بازی کنه و دوباره باعث آشفتگی و حال بد مامان بشه. سوفی و آرمان به چهره ی پر اخم آریا نگاهی انداختند وسکوت کردند . مطمئنا هر دو نفر می دانستند که آریا می داند در برابر طوفان احتمالی که در راه است چگونه عمل کند . اما باز هم نگران بودند. قهوه و کیکشان را در سکوت خوردند و چند دقیقه بعد، آریا دست زیر پاهای ساحل برد و در آغوشش کشید. بوسه ای به سرش زد و به سمت اتاق خوابش راه افتاد. ساحل را آرام روی تخت خواباند و رو تختی را تا روی گردنش بالا کشید. لبخندی به چهره ناز خواب رفته ساحل زد و دوباره بوسیدش . بعد از مکثی به سمت پنجره رو به حیاط رفت. نفس عمیقی کشیده و به حیاط یخ زده خیره شد. می دانست اتفاقاتی در راه است . اتفاقاتی که خوشایند هیچ کس نیست ، اما نمیگذاشت کار به جایی بکشد که دوباره جو خانواده اش متشنج شود . اینبار قضیه فرق میکرد. دلش کمی پرش از این افکاری که در طول این هفته دست از سرش بر نداشته بود را میخواست . می دانست تنها راه چاره اش باز هم دخترک موفرفری اش هست. بدون تردید دست در جیبش فرو برد و تلفنش را بیرون کشید. در طول هفته ی پیش علاوه بر دیدارهایشان در دانشگاه و خانه چند باری هم تماس گرفته بود . اما در برابر این دختر قانع نبود که انگشتش اسمش را لمس کرد و تماس برقرار شد. -برنامه بعد کلاست چیه؟ بریم کافه مافه ای؟ تلفنم را سایلنت کردم و داخل کوله گذاشتم : -شما برید من با ساحل کلاس دارم. سعی کردم ذوقی که داشتم ، در صدا و حرکاتم مشخص نباشد . هر چند می دانستم که نگین نگفته مرا ، حفظ است . میل درونی ام را از هر کسی می توانستم پنهان کنم ، اما از دید نگین عاجز بودم چرا که یک نگاه کافی بود تا آخر موضوع را بفهمد . با صدای بلندی گفت : -اوپس ، پس کلاس دیروز کم بود دوباره داری میری دیدن یار؟ آره؟ به به! نگین صداتو بیار پایین مزخرفم نگو بی توجه دستش را بالا برد و برای نسرین دستی تکان. داد . نسرین با دیدنمان ، به طرف مان قدم تند کرد : -مزخرف چیه عشقم ، حقیقته . دیروز که باهاش کلاس داشتیم کم مونده بود با نگاهت کلا قورتش بدی نسرین کنارم قرار گرفت و نگین ادامه داد : از نگاهای حریصت که سر تا پاشو می پاییدی من و نسرین ترسیدیم پا نشی بری جلوی همه بچه‌ها بغلش کنی و ببوسیش . جلوتر از هر دو نفرشان به سمت کلاس راه افتادم . اگر می ماندم ، خزعبلاتشان تمامی نداشت. هر چند خیال باطل بود که سکوت کنند . از زمانی که فهمیده بودند حسی به آریا دارم ، رسما کچلم کرده بودند . مثلا فرار کنی ، فکر میکنی ما متوجه نمیشیم که امروز برات تو خونش برنامه‌ ها داریدوته دلتم از الان قیلی ویلی میره؟ بدون توجه با چشم دنبال صندلی خالی گشتم . تنها انتهای کلاس یک ردیف کاملا خالی بود، به همان سمت رفتم. مثل جوجه اردک پشت سرم می آمدند و آرام و یک ریز حرف می زدند. نشستم و جزوه ام را از کوله بیرون کشیدم. دو طرفم را محاصره کردند و کنارم جای گرفتند . سرشان را نزدیکم آوردند : -میگم گیسو ، جلوی اون طفل معصوم ، بی حیا بازی در نیارید ها؟ زشته چشم وگوشش باز میشه ! چقدر آی کیوت پایین نگین ساحل فرهنگ دیدس چشم و گوشش پره از این حرکتا . تازه به این دوتا میدون هم میده . من ساحل رو ندیدم ولی با این چیزایی که این شاهزاده خانم تعریف می‌کنه فکر نکنما؟ از ما که سینگلی رو به حد اعلا رسونیدم ، ندیده تره خیال میکنی بابا ، ننه باباش خارجکی بودند ، این حرکتا براش عادیه. -میشه تمومش کنید؟ چیکار به ساحل دارید شما . -جون ، راست میگه ساحل روچیکار داریم ما ، خودتونو عشقه. میگم عزیزم ، هر کاری که کردید ، شبش تو گروه برامون تعریف میکنی؟ مثلا چطوری بغلت میکنه یا ناز و نوازشت میکنه و می بوستت؟ -راست میگه ، واالا ما دوتا بالاخره باید یه پیش زمینه داشته باشیم از این جور مسائل یا نه؟ رسما دیوانه ام کرده بودند ، هم خنده ام گرفته بود ، هم از تک به تک کلماتی که به کار میبردند حرص می خوردم و شرم میکردم .حتی فکرش هم حالم را دگرگون میکرد ممنون میشم ، ذهن معیوبتون رو متمرکز کنید روی درس . تو که عاقلی چرا تا عمق حرفای مارو با کیفیت فول اچ دی تو-تصور کردی که گونه‌هاتو اینجوری گل انداخته ن ما معیوبه و نمی‌فهمیم چی می‌گیم؟
إظهار الكل...
👍 28 6
#گیسو #پارت138 گیسو نا مطمئن به تلفن آریا نگاهی انداخت ، متوجه بود چقدر مرد روبه رویش بعد تماس نیم ساعت پیش بهم ریخته بود اما نتوانست بیشتر از این دلیل حال بدش را بپرسد. وقت رفتن بود : -بازم ممنون به خاطر امروز. بعد از مدت ها بهم خیلی خوش گذشت . کمی بیشتر حضور دخترک را می خواست به منم خیلی خوش گذشت . گیسو هم انگار مایل نبود دست برده و درب ماشین را باز کند . -بیام دنبالت ببرمت دکتر، برای گچ دستت؟ خواسته ته دل دخترک قطعا همین بود ، ولی قرار بود همراه مادرش برود و نمیشد. ممنونم ، ولی قراره با مامان سپید بریم، تا مطمئن نشه و با چشمای خودش نبینه که همه چیز رو به راهه آروم نمیگیره . سری به تایید تکان داد و سکوت کرد.هر دو بهم خیره بودند و دل کندن از یکدیگر را در خود نمی دیدند . آریا اما از ثانیه به ثانیه لحظات بودن در کنارش بهره میبرد و دلش چیزی بیشتری طلب میکرد. بالاخره نتوانست خودش را محدود کند. دست برد و پر شالی را که از روی شانه اش سر خورده بود را لمس کرد . به بهانه مرتب کردنش ، خودش را کمی بیشتر به سمت گیسو کشاند و بدون اینکه اراده ای روی حرکاتش داشته باشد سرش را خم کرد و پر شال را به بینی اش چسباند و عمیق بویید. قلبش آشفتگی چند دقیقه پیش را به فراموشی سپرد و آرامشی بی نظیر را احساس کرد و آرام گرفت. چشمانش بسته بود که دوباره بویید و چندباره نفس گرفت . لحظه ای بعد سرش را بالا آورد و با نگاهی به چشمان مات و حیران گیسو پر شال را بالا برد و روی شانه ی دخترک مرتب کرد . آرام گرفته به صندلی تکیه داد و کمی فاصله گرفت. مواظب خودت باش برو به سلامت خیره حرکات دستپاچه دخترک شد که لبش را به دندان- گرفته و سریع دست به سمت دستگیره درب ماشین برد. با لبخندی عجیب ، رفتن شتاب زده گیسو را به تماشا نشست که حتی نتوانسته بود، خداحافظی اش را به زبان بیاورد چی میخواد؟ نمی‌دونم جوابشو ندادم آرمان کلافه نگاهی به ساحل خواب رفته روی پای- آریا انداخت امروز مطب بودم به منم زنگ زده متوجه نشده بودم . بعد که اومدم خونه دیدم شماره ای که خیلی- وقته تو گوشیم خاک میخوره ، دوباره زنگ زده بهم. اخم های آریا در هم فرو رفت ، هر چقدر میخواست کسی نفهمد نمیشد . فعلاً قصد جواب دادنشو ندارم آرمان ادامه داد : -مشخصه خیلی پیگیره . میخوای چیکار کنی؟ -ساده ای؟ یا خودتو میزنی به سادگی؟ مگه- نمیشناسیش ، یادت نیس چه پیله ایه؟ دستش را لا به لای موهای ساحل فرو برد : می‌دونم دارم چیکار می‌کنم آرمان نمی دونی برادر من . اگه جوابشو بدی و باهاش- قاطع برخورد کنی که دوباره سایه نحسش روزندگی ما نیاد ،دیگه جرات نمیکنه دوباره به من و تو زنگ بزنه . نرمی موهای ساحل ، یادآور حسی بود که هفته ی پیش در رستوران تجربه کرده بود ، اما در نظرش آن لمس نوع متفاوت و زیباتری بود . نگاهش را با قاطعیت به آرمان داد : -نمیذارم دوباره اتفاقات چند سال پیش تکرار بشه.نگران نباش. -با جواب ندادنت و سر دووندنش؟ نه! من مایل نیستم صداش دوباره توی گوشم بپیچه اما اگه ببینم سمج بودنش ادامه داره ،لازم باشه برای- سر جاش نشوندش تا خود آلمان هم میرم. سوفی همراه با قهوه و چند تیکه کیک شکلاتی کنارشان نشست. -منم همین احتمال رو میدم آریا . قهوه را به دستش داد و ادامه داد . با شناختی که از اون بشر دارم ، تورو تا خود آلمان می‌کشونه تو دیوونگی لنگه نداره یادتون رفته بازی هایی که راه انداخته بود؟ نه یادمون نرفته ، ولی آریا احتمال عاقل شدن اون بشر رو میده و فکر می‌کنه می‌تونه با جواب ندادن به تماساش ، بتونه از دستش خلاص بشه.باید یه فکر جدی کرد داداش من . آریا جرعه ای از قهوه را نوشید و با اطمنیان گفت زیر و بمشو حفظم ، جرأت کاری رو نداره ، می میخواد دوباره تیری تو تاریکی رها کنه ، اونم دوباره می‌دونه چه چیزهایی ازش می‌دونم الان فقط کم آورده اومده به سمت من . فکر میکنه مثل چند سال پیش کوتاه میام و به خاطر شرایطش دست به کاری نمیزنم.اما کور خونده . الان که جوابشو نمیدم از سر بیخیالیم نیست ، فقط بازم دارم مراعات حالی که داره رو میکنم و بهش فرصت میدم تمومش کنه . ولی اگه ببینم بیشتر از چیزی که تو تصورمه پاشو فراتر گذاشته جوری حقشو کف دستش میذارم که تا عمر داره از شنیدن اسمم وحشت کنه ، چه برسه به اینکه فیلش دوباره یاد هندوستون کنه! آرمان با خیال آسوده تری از جدیت حرف های آریا قهوه اش را نوشید . سوفی تکه ای از کیکش را خورد و گفت حرف زدیم ، اشاره ای ازش نکرد . مثل اینکه فقط-
إظهار الكل...
👍 16
من همونم که برات میمیرم!💞 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
إظهار الكل...
ویدیو موزیک دلنشین🌸🍂 علیرضا طلیسچی♥️
إظهار الكل...
کاش برگردی سمت من ، نگاهت کنم! دلم برای چشم هایت، تنگ شده! بی تاب توام! بگو که دوستم داری! مانند آن گنجشک جا مانده می لرزم! ایوان، جای من نیست! مرا در آغوش بگیر! بال هایم گرم می شوند کمی تو باشی، که بد نمی شود! این پرنده لانه اش را گم کرده! بگذار در چشم هایت آشیان کنم .
إظهار الكل...
آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل، تقدیم به آنی که بهشت زیر پایش جا دارد مادر را میگویم که مهرش تا ابد در دل جای دارد ❤️ همراه با دکلمه
إظهار الكل...
2