cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

حس خوب

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 696
المشتركون
-124 ساعات
-57 أيام
-2030 أيام
أرشيف المشاركات
Prohibited content
🌹دوست متولد ۸ اردیبهشت تولدت مبارک🌹 💚لبخند زدی و آسمان آبی شد 💛شب های قشنگ مهر مهتابی شد ❤پروانه پس از تولد زیبایت 💙تا آخر عمر غرق بی تابی شد 💜تولدت مبارک باد مهربان
إظهار الكل...
Prohibited content
🌸ﺑﺎﺯ ﻫـﻢ ﺻـﺪﺍی 🌱ﮔـرﻡ ﺧـﻨﺪه‌های ﺁﻓﺘﺎب 🌸ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﺮﺍﻧﻪ های ﺩﻟﻨﻮﺍﺯ ﺻﺒﺢ 🌱ﺑﺎﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧـﻪﻫـﺎی 🌸ﻛﻮﭼﻪ ﻭ ﻧﺴﻴﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮه 🌱ﻳﻚ ﻃﻠﻮﻉ ﺗﺎﺯه، ﻳﻚ ﺳـﻼﻡ دوباره 🌸سلام صبح بهاریتون بخیر 🌱شروع هفته جدیدتون 🌸پر از خیر و خوشی و برکت
إظهار الكل...
شروع
إظهار الكل...
👍 11
در حال ساخت چالش
إظهار الكل...
👍 3👏 3
cancel
تبریک اف زهرا و ام
إظهار الكل...
👍 3
شروع چالش
إظهار الكل...
متشکرم از همراهیتون احسنت به هوشتون👏👏
إظهار الكل...
در حال ساخت چالش
إظهار الكل...
👏 2
cancel
شروع چالش
إظهار الكل...
در حال ساخت چالش
إظهار الكل...
👍 2👏 1🤯 1
cancel
شروع چالش
إظهار الكل...
در حال ساخت چالش
إظهار الكل...
👏 4👍 1
cancel
#گیسو #پارت137 کرد . آریا با لبخندی دلنشین خیره خنده ی گیسو شده بود و آرزو کرد که ای کاش زمان در همان ثانیه ها بایستد. صدای خنده اش دلربا و امید به زندگی بود. دخترک که خنده هایش ته کشید ناخودآگاه، خودشیفته را زمزمه کرد که از گوش های تیز آریا دور نماند . نیشخندی زد و به سختی نگاه گرفت و ماشین را روشن کرد ، هر چقدر که پیش می رفتند کنترل کردن خودش سختتر میشد در برابر این دختر: -گیسو خانوم شنیدم چی گفتی ها دخترک لب به دندان گرفت و بیشتر خنده اش گرفت ،گفت : ببخشید ولی خب حقیقت بود آریا با لذت وافری به صدای خنده های گیسو گوش سپرد و طوری که حتی خودش هم نمی شنید زمزمه کرد : -بخند که خنده هاتو قربون موفرفری! بلافاصله بلند تر گفت : -که من خود شیفته ام آره؟ دخترک از لحن آریا جرأت پیدا کرد : -بله، اوووم ببخشیدا جدی و سختیگر بودن رو هم اضافه کنید. آریا متعجب برگشت و نگاهی به گیسو انداخت . دانشجوی خوبم که شما باشی رو به روم نشستی ،این صفات رو بهم نسبت میدی پس بقیه چی پشت سرم میگن؟ گیسو با یادآوری لقب هایی که اکثر بچه ها خطابش میکردند ، ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی گفت: -با سختگیری که نسبت به همه دارید ، مطمئنا می دونید القاب خوبی پشت سرتون گفته نمیشه. من سختگیری نمیکنم ، طبق اصول دارم پیش میرم ، تنبلی خودتون رو پای من ننویسید . قبول کنید سختگیرید استاد .اکثر بچه ها این ترمم ترس اینو دارن که بیفتن و از همین الان مرتب دارن میخونند. نگاهش را به گیسو داد و همراه با چشمکی گفت: پس سختگیری‌ها مفید واقع شده امیدوارشدم دخترک مانده بود در برابر این مرد چه بگوید و فقط با ته مایه های لبخند خیره اش شد . صدای زنگ تلفن آریا بلند شد که نگاه هر دو نفر به روی داشبورد کشیده شد .تلفنش را برداشت و نیم نگاهی به شماره انداخت . شماره خارج از کشور بود و خیلی خیلی آشنا میزد. دنده را کم کرد و نگاه دقیق تری به تماس گیرنده انداخت . تلفن همچنان زنگ میخورد و نگاه آریا روی همان شماره قفل شده بود . لحظه ای بعد یکباره انگار پرده ی مبهم ذهنش را به کنار کشیده باشد ، گوشی در دستش خشک شد. ماشینی از کنارش گذشت و با بوق ممتدی که زد آریا به خودش آمد و حواسش را به رانندگی داد . اخم هایش به شدت در هم فرو رفت و بلافاصله ماشین را به کنار کشید و متوقف کرد . آخرین باری که این شماره روی صفحه تلفنش نقش بسته بود چند سال پیش بود ، اما حاالا دکمه کوچک کنار تلفنش را لمس کرد ؛ تماس را روی بی صدا گذاشت و محکم در دستش فشرد . چرا باید آن شماره ی نحس را دوباره روی تلفنش ببیند؟ کلافه و تا حدودی عصبی شد ! دست خودش نبود ، با یادآوری اتفاقات گذشته نه چندان دور ،هنوز که هنوز بود اعصابش تحریک میشد. با اینکه قدرت بالایی در کنترل خودش داشت اما گاهی از دستش در می رفت. چرا که اسمش به تنهایی برای بهم ریختن افکارش کفایت میکرد. -حالتون خوبه استاد؟ با صدای گیسو به خود آمد . حضور دخترک را کاملا فراموش کرده بود . -آره خوبم. اما ... انگار بهم ریختین .... اتفاقی افتاده؟ نه چیزی نیست بدون اینکه نگاهی به گیسو اندازد ، استارت زد و بلافاصله حرکت کرد . می دانست اگر به چشمانش نگاه کند میفهمد که چقدر با یک تماس آشفته شده است. در سکوت رانندگی کرد و به سمت منزل ملک آرا راند . تمام حال خوشی که امروز تجربه کرده بود ، رسما با آن تماس خنثی شد . نیم ساعت بعد بود که کمی پایین تر از منزل ملک آرا پارک کرد . لبخند مصنوعی روی لبانش کاشت و به گیسو نگاهی انداخت . مردمک چشمان دخترک با نگرانی واضحی از این چشم به آن چشمش در گردش بود مطمئنید حالتون خوبه؟ می دانست دختر زرنگی است و نیاز به کلمات نبود و- تغییر حالتش را فهمیده بود .نامحسوس کمی خودش را به سمت دخترک کشاند و نفس عمیق زیر پوستی از هوای نزدیکش گرفت . به آرامش نیاز داشت. به آرامشی که مطمئن بود میتواند در وجود دخترک پیدا کند. گیسو تمام رخ به سمتش نشسته بود. چی میشد اگر صورتش را لمس میکرد؟ گونه هایش رایاحتی چشمان درشت براقش را..؟ دلیل می خواست؟ نه! مسلما برای خواسته ی دلش نیاز به دلیل نبود ! -خوبم ، الان خوبم
إظهار الكل...
👍 22 6
#گیسو #پارت136 نیم نگاهی به دخترک انداخت که آرام غذایش را میخورد . لبخند زیر پوستی از حالت نگاه عجیب چند لحظه پیشش زد و شروع به خوردن کرد. نیم ساعت بعد بود که گارسون را صدا زد تا ظرف ها را جمع کنند. کار گارسون که تمام شد ، با موافقت گیسو درخواست چایی داد و راحت تر نشست: -مدرسه رو چیکار کردی؟ گیسو هم به پشتی پشت سرش تکیه داد و گفت : -از قبل تصادف تا به الان نرفتم ، یه جایگزین فعلی گذاشتن برام . -خوبه ، چند وقت دیگه هم نرو تا کاملا سرپا بشی . نباید زیاد به خودت فشار بیاری. چشم استاد فقط.. مکثی کرد و با شیطنت اضافه کرد : -می تونم کلاس های دانشگاه هارو نیام؟ به گفته خودتون نیاز به استراحت دارم. آریا گوشه لبش با طرح لبخندی به دو طرف کشیده شد و ابرو بالا انداخت ، دخترک زبل مستقیم میخواست از زیر زبانش حرف بکشد که او مایل است در کلاس هایش حضور داشته باشد: گفتم فشار نیار رو خودت نه اینکه خونه نشین کنی خودتو در ضمن یه هفته کلاس‌هاتو اومدی مطمئنی اساتید دیگه غیبت دوبارتو می پذیرن؟ گیسو حالش متفاوت بود ، چند دقیقه قبل از خجالت حتی نمی توانست کلمه ای به زبان بیاورد ، اما حاالا دست از شیطنت بر نمی داشت . سرآمد اساتیدی که واقعا سختیگرن ، ببخشیدا ها ولی یک نمونه‌اش خود شما هستید اگه اوکی بدید درست میشه . آریا حتی چشم انتظار این بود که چه موقع دوباره کلاس های ساحل برگذار میشود تا بهانه ی بیشتری برای دیدنش داشته باشد ، اما حاالا می دانست خود گیسو هم نمیخواست که کلاس هایش را قطع کند و فقط مستقیما انتظار اینکه او بگوید باید حضور داشته باشی را دارد . دل به دلش داد : -و اگه من اوکی ندم؟ لبخند دخترک را با نگاهش بلعید: کج خندی زد و کلمه شیطون را زمزمه کرد. حتما صلاح کار این هست بیام ، چرا مخالفت؟ گارسون بند و بساط چایی را آورد . دقایقی با آرامش چایی شان را خوردند و قصد رفتند کردند . آریا از تخت پایین آمد و کفش هایش را پوشید . با نیم نگاهی به پایین ، خم شد و بوت های خوشرنگ دخترک را جفت کرده و نزدیک تخت گذاشت . گیسو با شرم از حرکت آریا لب گزید و آرام ممنونم را زمزمه کرد . وقتی با دخترک بود لبخند زدن راحترین کار دنیا بود ، کاری که تا به امروز هیچ وقت با کسی همچین حسی نداشت : -من برم صورت حسابو تسویه کنم و بیام. همینجا منتظر بمون، بیرون نرو سرده هوا گیسو با حالی خوش سری به موافقت تکان داد و لحظه ای بعد مردی که از او دور میشد را رصد کرد . مردی که هیچ چیز و اتفاقی از نگاهش دور نمیماند . از باز کردن سلفون ساالاد گرفته تا جفت کردن کفش ها و سرما نخوردن لحظه ای اش در بیرون از رستوران . همین حمایت های کوچک دلش را گرم و سرشار از شوق میکرد . می توانست که جذبش نشود؟ می توانست خودش را مجاب کند که ثانیه به ثانیه به آریا فکر نکند؟ می توانست حس دوست داشتن عمیقی که در وجودش نسبت به این مرد ایجاد شده بود را نادیده بگیرد؟ نمیشد ، امکان پذیر نبود ، دست خودش نبود و سلول به سلول تنش نیاز داشت به این حس ! به اینکه فقط از جانب آریا مورد توجه قرار بگیرد نه مرد دیگری ! به اینکه نگاه آریا ، توجه آریا ، حمایت های ریز و درشت آریا را فقط و فقط برای خود داشته باشد. تا به امروز نسبت به جنس مذکری توجه نشان نداده بود و برایش اهمیتی هم نداشت ، اما حاالا با تمام وجود اقرار میکرد ، آریا از همه جهت برایش مهم شده بود . مهم شدنی که بخش عظیمی از قلبش را تصاحب کرده بود . و خالصانه حس دوست داشتن واقعی نسبت به این مرد را در وجودش احساس میکرد که به هیچ وجه قابل انکار نبود . چقدر دلنشین بود و حس خوشی داشت ،حسی مانند ، پرواز در اوج آسمان ، حس غیر قابل وصفی که انگار او وارد جهان و دنیای دیگری شده است. آریا که به سمتش آمد ، از روی تخت بلند شد آماده ای ؟ بریم؟ بله بریم گام به گام، همراه هم از رستوران بیرون زدند. آریا- دوباره درب ماشین را برایش باز کرد ، با لبخندی تشکر کرد و نشست . به محض نشستن در ماشین تافاصله نشستن آریا پشت رل ، چندین نفس عمیق از فضای خوش بوی داخل ماشین گرفت . بویی که منبعش مردی بود که در را باز کرد و کنارش نشست. تقریبا خودش را تمام رخ نسبت به آریا کرد ، تشکر کردن کمترین کاری بود که می توانست در برابر حال خوش یکی دو ساعت پیش انجام دهد: -ممنون استاد ، روز خیلی خوبی بود . شیطنت آریا گل کرد : -مگه میشه در جوار استاد رستگار باشی و روزت خوب سپری نشه گـــیسو بانو؟ دخترک از لحن حرف زدن آریا لبش را گزید ولی نتوانست خودش را کنترل کند و خنده‌اش را کامل رها کرد.
إظهار الكل...
👍 14
#گیسو #پارت135 متاسفم چرا که نمیتونم کمکتون کنم ، بنا به قانون استاد رستگارکه شدید با تقلب رسوندن مخالفه ، و منم خیلی تحت تاثیر ایشون قرار دارم ، هیچ تقلبی به هیچ کس دیگه نمی رسونم. لبخند به لب تمام کلمات و جمله های دخترک را می بلعید و اگر در رستوران نبودند ، به طور قطع اختیار دستانش را از دست میداد . انگشتانش را مشت کرد که هوس نشستن روی گونه های دخترک را فراموش کنند: -خوش به سعادت استاد رستگار که همچین دانشجوی حرف گوش کنی داره! با نزدیک شدن گارسون ، نگاه هر دو نفرشان به سمت میز سنتی چرخ داری کشیده شد که رو به رویشان قرار گرفت . در طول مدتی که غذاها رو به رویشان چیده شد سکوت کردند . -آریا نگاهش را روی سفره رنگین و پر ملات رو به- رویش چرخاند چیزی دیگه لازم ندارید قربان؟ نه ممنون وردی بود صدا می‌زنم گارسون ادای احترامی کرد و رفت . رو به گیسو اشاره کرد : شروع کن سرد نشه و دست برد تمام مخلفات را برای راحتی دخترک نزدیک تر گذاشت و رویه پوشیده ی ماست و زیتون و سالاد را برایش باز کرد . گیسو از توجه آریا قند در دلش آب میشد و با ذوق به حرکاتش خیره شده بود . آریا که از کارش دست کشید با لبخندی تشکر کرد. بخور از دهن نیفته! ممنون نوش جون غذا خوردنشان هر دو نفر انگاری اشتهایی- چندین برابر روز های قبلشان داشتند . فضای رستوران با آن خوش رنگ و لعابی و حضور دخترک در رو به رویش باعث شده بود که حتی توانایی این را داشته باشد که دو پرس دیگر را هم بخورد . نگاهش را به دخترک داد که با چهره ی دلنشین و آرام غذایش را میخورد . قبل از اینکه نگاه بگیرد دخترک خم شد و نوشابه اش را برداشت ، حین خم شدنش موهایی که تقریبا از پشت سرش به جلو آمده بودند نصف صورتش را پوشاند . گیسو بدون اینکه متوجه نگاه خیره آریا باشد ، نوشابه در دست داشت و با تکان سرش سعی میکرد موهایش را کنار بزند. اختیارش دست خودش نبود که انگشتانش بالا آمده و نزدیک صورت دخترک رفت. گیسو نگاه خیره ای به انگشتان آریا انداخت که با لطافتی بی نظیر بعد از لمس نا محسوسی از نرمی موها ، آرام به طرف پشت گوش هایش هدایت کرد . لحظه ای نفس در سینه ی گیسو حبس شد و نگاهش را از انگشتانی که با موهایش بازی به راه انداخته بودند گرفت و به چهره ی آریا داد. آریا اما انگار در این دنیا نبوده و غرق در تار و پود و چین و شکن موهای فر دخترک شده بود. دخترک خشک شده مانده بود و او محو لطافت موهای گیسو ، مدام به پشت سر هدایتشان میکرد . موهای فر دخترک با انگشتان آریا بازی به راه انداخته بودند که دوباره سر جای اولشان قرار می گرفتند و آریا بدون هیچ اعتراضی دوباره همان کار را تکرار میکرد . تا به امروز به یاد نداشت لمس موهای کسی در این حد برایش دلنشین و جذاب بوده باشد . به قدری که لمس سر انگشتانش با آن ها حالش را دگرگون سازد . حال غیر قابل وصفی داشت . اینبار حجم بیشتری از موهای گیسو را پشت گوشش برد و با مکث نگاهش را به چشمان دخترک داد . گیسو با نگاه عجیبی خیره ی حرکاتش بود . آب دهانش را قورت داد و خیرگی نگاه دخترک را تاب نیاورد که چشم گرفت و با مکث دستش را پایین آورد . آخر نتوانسته بود خودش را مجاب کند که دستش بر روی صورت دخترک ننشیند . نفسی گرفت و بی تمرکز قاشق را به دست گرفت . گیسو اما همان گونه مانده بود و خیره چهره ی آریایی بود که سعی میکرد خود را عادی نشان دهد . از نوشیدن نوشابه صرف نظر کرده و لیوان را پایین گذاشت و فقط برای اینکه کاری کرده باشد قاشقش را برداشت و برنج را زیر رو کرد . -این هفته میای برای تدریس به ساحل؟ نگاهش را بالا کشاند ، سوال خوبی بود برای اینکه هر دو نفر از فضای چند لحظه پیش خارج شوند ُ -بله حتما میام ، گچ دستمم فردا باید برم برش بدن شنبه بعد ظهر میام. آریا سری تکان داد و اشاره ای به غذا کرد : خیلی خوبه. بخور تا بیشتر از این سرد نشده به گیسو گفته بود غذایش را بخورد اما خودش بعد از اتفاق چند لحظه پیش اشتهایی نداشت . بی شرمانه بود که دلش میخواست بشقاب و همه چیز را پس زده و دوباره و چند باره موهای دخترک را لمس کند . سعی کرد با غذایش حواس خود را پرت کند ، چرا که معلوم نبود با این تمایلات عجیبی که در افکارش بود چه حرکت ناخواسته ی دیگری از او سر میزد نگاهش را بالا کشاند ، سوال خوبی بود برای اینکه هر دو نفر از فضای چند لحظه پیش خارج شوند ُ
إظهار الكل...
👍 12
#گیسو #پارت134 گیسو تایید کرد و به همان سمت قدم برداشتند، تقریبا یک قدم عقب تر از گیسو گام بر می داشت. نزدیک تخت مورد نظرشان کفش هایشان را درآوردند و نشستند.گیسو با لذت و ذوقی نمایان به فضای سنتی اطرافش خیره شد . ناراحتی اش با دیدن فضایی که مورد دلخواهش بود ، دود هوا شده بود .چشمانش از پنجره های رنگی به حوض های آبی خوشرنگ وسط رستوران تا نقاشی های سنتی دیوار ها کشیده میشد. نگاهش به همه اطراف پرش میخورد . آریا اما به جای خیره شدن به اطراف ،نگاه خیره اش به چشمان براق و لبخند روی لب دخترک چرخ میخورد. به موهای فر فری که فَرق کج باز شده و پشت سر بسته بود ، اما چند تکه ی سرکش از کنار گوشش سر خورده و روی صورت گیسو خود نمایی میکرد و دلش را به بازی میگرفت. با آمدن گارسون نگاه از گیسو دزدید و منو را تحویل گرفت . بدون اینکه نگاهی به انواع غذاها بندازد ، منو باز کرده و رو به دخترک گرفت: -انتخاب با شما! گیسو نگاهش را به آریا داد : -هر چی خودتون سفارش بدید منم میپسندم. -شاید من چیزی سفارش بدم که مورد پسندت نباشه ، بگیر انتخاب کن. گیسو منو را با لبخند و تشکری کوتاه گرفت ؛ نگاهی به غذاهای موجود انداخت.بعد از چند لحظه منو را بست .کباب بختیاری را ترجیح میداد و همان را هم زمزمه کرد و منو را دوباره به آریا برگرداند . آریا سری تکان داد و رو به گارسون گفت : -دو پرس کباب بختیاری و با تمام مخلفات و نوشیدنی گارسون سری خم کرد و » اطاعت میشه «را گفت و رفت . نگاهش هیچ تمایلی به رنگ و لعاب رستوران کشیده نمیشد و در هر فرصتی صورت زیبای دخترک را نشانه می رفت . گیسو از نگاه خیره آریا کمی دستپاچه شد . با ضربان قلبی که رو به افزایش بود ، لبخندی زد و فقط برای اینکه چیزی گفته باشد لب زد : اینجا زندگی جریان داره ، بازی رنگ ها من عاشق فضای رستوران های سنتی ام ، انگار چشمهاروخیره میکنه و باعث میشه توانایی اینو داشته باشم تا ساعت ها نگاهشون کنم و نتونم دل بکنم . آریا در سکوت نگاهش کرد و حرف روی زبانش که » من هم مایلم تا ساعت ها نگاهت کنم و نتونم دل بکنم « را خورد و تنها گفت : -خیره کنندست گیسو ابهام جمله آریا را درک نکرد و نگاهش را دوباره به اطراف داد. اما آریا تصویر رو به رویش را خیره کننده تر می دانست تا نقاشی ها و مناظری که خود انسان ها به وجود آورده بودند. دخترک رو به رویش خیره کننده تر بود ، چرا که بدون دخالت هیچ دستی ، این گونه با چشمانش بازی به راه انداخته بود و تمایل به دل کندن نداشت. -دیگه ناراحت نیستی؟ نگاهش را به آریا داد و تنها سرش را به معنای نه تکان داد . -خیلی خوبه که ، رفع ناراحتیت زیاد طول نمی کشه. -استثنا داریم. یک تای ابروی آریا باالا رفت : چطور استثنایی؟ اینکه حق با طرف مقابلم باشه ،خواه یا ناخواه باعث میشه ناراحتیم خود به خود رفع بشه نمیگم ناراحت نمیشم ها ، اتفاقا دل نازکم ولی منطق حکم میکنه حق ناراحتی ندارم در برابر حرف درست . -گاهی اوقات منطق در برابر احساس واقعی حرفی برای گفتن نداره و مجبور به تسلیم میشه دخترک با جمله آریا سکوت کرد ، آریا دوباره گفت: خانوم ، احساس هم لازمه زندگیه. و بخش مهمی هم- هست همیشه هم لازم نیست حرف منطق رو گوش بدی هست. آنقدر در این چند مدتی که آریا را میشناخت، جدی دیده بودتش که حرف هایش در مورد احساس باور پذیر نبود . اینکه استادی جدی و پوکر فیسشان بگوید احساس لازمه زندگی است کمی شگفت زده اش میکرد. رودروایسی را کنار گذاشت و حرف دلش را به زبان آورد : - درسته، پس لازمه الان با توجه به نتیجه ی حرفاتون بگم ،هنوز ته دلم ناراحته از اینکه استادم بدجوری باهم صحبت کرده؟ در صورتی از لحاظ منطقی حقم بوده؟ آریا نیشخندی زد و با ابروان بالا رفته گفت : -یعنی طوریه که با قلق رستوران آوردن هم ناراحتیت برطرف نشده؟ این قلق برای ناراحتی وقتی بود که سر کلاس برخورد جدی و دور از انتظاری با من داشتن قلق ناراحتی امروز فرق داره . مثل اینکه استادمون تمایل به زرنگی دارند و میخوان با یک تیر دو نشون بزنند. آریا دیگر در برابر حرف های شیرین دخترک نتوانست خودش را کنترل کند و خنده ی جذابی کرد : -بله- کارم سخت شد پس! نگاه آمیخته به محبتش را به چشمان دخترک داد هر چند از لحاظ منطقی حقت بوده که بدتر از این ها باهات برخورد کنم ولی حرف چند لحظه پیشم رو پس نمیگیرم و میگم که احساس هم مهمه ، حالا اینبار قلق برطرف شدن ناراحتیت چیه گیــسو خانوم؟
إظهار الكل...
👍 20
Prohibited content
موندن ڪنارت شد انتخابم♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
إظهار الكل...
👍 1
Prohibited content
🔈همراه با آهنگ تولد 🌷مـتـولـد ۷ اردیبهشت تولدت مبارک🌷 🍰زيباترين چشم انداز 🌸تنديس نگاه توست 🍰و قشنگترين لحظه 🌸لحظه روييدن توست 🍰سالروز تــولــدت مبــارک باد
إظهار الكل...
Prohibited content
🌷تــقــدیــم بــه تــوکه بهترینی🍃🌺 🌹روز و آخر هفته خوبی پیش رو داشته باشی🌹
إظهار الكل...
1
Prohibited content
سلامَت می‌فرستم با جهانی آرزومندی          #اوحدی سلام صبح قشنگتون با طراوت آدینه‌تون سراسر خوشی و خوشبختی
إظهار الكل...
Prohibited content
حال دلتون خوش💞💞 دلخوشی های کوچک را جدی بگیریم ♥️ شبتون زیبا
إظهار الكل...
🙏 2
Prohibited content
برا خودت وقت بذار :)🪴 به روح و ذهن و قلبت اهمیت بده ، کتاب بخون ، برو‌ تو طبیعت ، پیاده روی کن از اتاق فکر و ذهنت بیا بیرون و خودت رو بسپار به دل طبیعت اینجوری حالت بهتر میشه...
إظهار الكل...
Prohibited content
لحظات شادی داشته باشیدعزیزان💃❤️
إظهار الكل...
Repost from N/a
Prohibited content
مردی که طبعش بلغمی(سرد) بشه شکم بزرگی داره اول دچار مشکلات گوارشی(یبوست، نفخ و ریفلاکس معده)، بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره، روز به روز کسلتر و بی انرژی تر میشه و دائما خسته است، دچار مشکلات جنسی و همچنین خلط پشت حلق میشه عزيزانی که این مشکلات و دارن یا میخوان پیشگیری کنن روی لینک زیر بزنید و تست مزاج شناسی بدن👇 https://formafzar.com/form/30iav https://formafzar.com/form/30iav
إظهار الكل...
Repost from N/a
Prohibited content
ما جمعی از روانشناسان و جامعه‌شناسان ایرانیِ ساکن «تورنتوی کانادا»، این کانال را به عشــق هموطنان‌مان در سرتاسر جهان راه‌اندازی کرده‌ایم. هدف ما ایجاد شادی، آرامش و آگاهی است توصیه می‌کنیم عضو شوید و از مطالب جذاب و آموزنده‌ی آن استفاده کنید: ↘️ ↘️ ↘️ https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX
إظهار الكل...
#گیسو #پارت133 و رو به رویش قرار گرفت ؛ نگاهی به سر تا پایش انداخت . دست خودش نبود که استرس به خطر افتادن جانش را داشت . بعد از وارسی با خیال راحت به چهره ی درهم گیسو نگاه کرد .می دانست کمی تند رفته بود ، اما دخترک موضوع را سرسری گرفته بود و نیاز به تذکر جدی داشت. گیسو نگاهش نمی کرد و چشمان ناراحتش هر جایی می چرخید تا صورت او ، آرام شده گفت :سلام عرض شد سلام از نوع تلفظ سلام دخترک می توانست بفهمد زیادی ناراحت شده است . مکان مناسبی برای ناز دخترک را کشیدن نبود که به سمت ماشین رفت و در سمت شاگرد را باز کرد ؛ به گیسو اشاره زد : -بفرما بشین خانوم ، بریم یه جای مناسب تر حرف می زنیم. دخترک بدون اینکه نگاهی به آریا بندازد به سمت در شاگرد رفت و با تشکر زیر لبی آرام نشست . آریا در را با احتیاط بست و ماشین را دور زد و پشت رل قرار گرفت.قبل از اینکه حرکت کند، نگاهی به گیسو که سرش را به طرف شیشه چرخانده بود انداخت. هنوز هم از رفتار گیسو ناراحت و دلخور بود ، اما می دانست ناراحتی اش با دیدن چهره ی آویزان دخترک دوامی ندارد . -گیسو خانم ناراحتی؟ گیسو نگاهش را به رو به رویش داد و آرام زمزمه کرد : -نه دخترک اجبارا نگاهش را به چشمان آریا داد. پس چرا نگاهتو ازم میدزدی خانوم؟ چیزی نگفت و فقط خیره دوگوی مشکی اش شد . -حق نداشتم عصبی بشم؟ -چرا ، منکه همون اول قبول کردم کارم اشتباه بوده . -پس چرا قیافت انقدر آویزونه دختر خوب؟ نگاه گرفت و به دست شکسته اش خیره شد . خوبم،فقط ... فقط انتظار اون لحن رو از شما نداشتم همین . آریا از صدای آرام و ناراحت دخترک رو به رویش که این گونه مظلوم حرف میزد ، دلش مالش رفت ؛ اینبار تمام ناراحتی اش دود هوا شد . تک وتنها راه افتادی تو خیابون انتظاراین رو که نداشتی هوم؟ - بگم کار خوبی کردی ،هوم مگه من باید گوشزد کنم تا وقتی که اون منصور از خدا بی خبر دستگیر نشده، نباید تنها جایی بری و مراقب رفت و آمد هات باشی؟ گیسو نگاهش را دوباره به چشمان آریا داد حق با شماست من اصلا حواسم به اینکه شاید دوباره تحت نظر باشم نبود ، ببخشید . آریا با ببخشید گفتن دخترک لبخندی روی لبانش شکل گرفت . نگاهش را در تمام صورت گیسو چرخاند و کمی ، فقط کمی رفع دلتنگی کرد .اما ، دلش لمس صورت دخترک را می خواست ، که با آن نگاه براقش خیره چشمانش بود.انگشتانش را مشت کرد تا یکباره بدون اجازه اش روی صورت دخترک ننشیند. به سختی نگاه گرفت و استارت زد . کارش خیلی دشوار بود . در برابر حرکات دخترک که رفتار های ذاتی اش بود ، اما برای او دلبری خالص بود کم می آورد. اعتراف میکرد در برابر این دختر کم می آورد و نمی توانست بیشتر از چند دقیقه جدی باشد. به راه افتاد و با انرژی گفت : -خوب ،گیسو بانو انتخاب با شماست ، کجا رو پیشنهاد میدی برای صرف نهار؟ گیسو هنوز کامل ، رفتار آریا را نتوانسته بود هضم کند . اما آرام گفت : نمی‌دونم هرجا برید فرقی نداره -نشد دیگه ، قرار بود شما انتخاب کنی کدوم- رستوران! خوب من بیشتر فست و فودی ها رو میشناسم . تو شناخت رستوران های خوب تخصصی ندارم. آریا پشت چراغ قرمز ترمز زد و نگاهش را به گیسو داد : تخصص نمی‌خواد که قلق شکمو بودنه تا رستوران های خوب شهر رو هم بشناسی ، نه فقط- فست فودی هارو! دخترک بالاخره لبش به خنده باز شد . حتی خنده ی ملیحش هم دلبرانه بود. -پس حتما شما بهترینش سراغ دارید! زیر پوستی لقب شکمو را به خود آریا برگردانده بود. آریا با کج خندی گفت نمیشه گفت شکموام ولی خوب چنتا رستوران خوب مدرن مد نظر دارم. حالا به نظرت سنتی بریم یا ُ دخترک همیشه تمایلش به سنتی بود ، اما نمی دانست در قرار اول معمولاً چه رستوران هایی انتخاب میکنند ، بی تجربه بود . -اووم نمی دونم هر کدوم شما بگید. - خوب تو کدومو بیشتر میپسندی؟ دلش را به دریا زد و هم نوا با میل درونی اش لب زد: -من با سنتی راحت ترم. سرش را تکان داد و با سبز شدن چراغ به راه افتاد . حدود بیست دقیقه بعد بود که نزدیک رستوران سنتی مشهور و بزرگی توقف کردند. آریا ماشین را خاموش کرده و سریع تر پیدا شد ؛ به سمت در شاگرد رفت . رعایت دست شکسته ی گیسو را میکرد که با احترام در را برایش باز کرد . گیسو با خجالت لبخندی زده و تشکر کرد. دستش را با فاصله پشت گیسو گرفت و به سمت ورودی رستوران اشاره کرد . -این رستوران رو رضا خیلی تعریشو میکرد.بریم امتحانش کنیم ببینم در چه سطحیه. دخترک لبخندی زد و با هم وارد رستوران شدند.آریا نگاهش را در فضای سنتی خوش و آب رنگ رستوران چرخاند و به سمت تخت سنتی که سمت راستشان بود اشاره کرد. -اونجا خوبه؟
إظهار الكل...
👍 27
#گیسو #پارت_132 نه ممنون منشی که به سمت پله ها رفت ، چایی را پس زد و- نگاهی به ساعت انداخت . متعجب نیم خیز شد . بلافاصله تلفنش را برداشت. زمان از دستش در رفته بود . کاملا از روی صندلی بلند شد و پالتویش را از پشت صندلی برداشت. همانطور که پالتویش را می پوشید ، شماره گیسو را گرفت، بعد از پنج بوق دخترک جواب داد : -سلام -سلام گیسو خانوم احوال شما؟ -خوبم ممنون قرار امروزمون سر جاشه؟ -مثل اینکه شما کار دارید و اصراری نیست که حتما- به حرفتون عمل کنید. سخت نبود احساس اینکه دخترک ناراحت شده است دخترک لجباز ! از صدای دلخورش مشخص بود که چقدر این تأخیر ناخواسته به او برخورده است .به سمت پله ها قدم تند کرد : -مگه میشه قرار به این مهمی رو فراموش کنم؟ سکوت نسبی از طرف گیسو ایجاد شد : -به هر حال گفتم مجبور نیستید که از کارتون بزنید. لبخند کجی زد و همزمان دستی به عنوان خداحافظی برای رضا بلند کرد و از نمایندگی بیرون زد . کجایی الان ؟ توخیابون متعجب لحظه ای ایستاد و بعد مکثی سریع سوار ماشینش شد و استارت زد : - خیابون چرا ، مگه نباید الان خونه باشی؟ -یه کوچولو خرید داشتم ، اومدم بیرون انجام بدم . -حتما تنهایی؟ دخترک نا مطمئن زمزمه کرد : -بله اخم هایش به شدت در هم فرو رفت : -با اجازه ای کی با اون وضعیت جسمی و عواقبی که پشت سرته تنها رفتی تو خیابون؟ گیسو متعجب شده و ترسیده از لحن عصبی و جدی آریا من منی کرد : -اتفاقی نیفتاده که ، راه دوری هم نرفتم همین دوتا خیابون پایین تر از خونمونم. آریا اما پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و غرید: چراانقدر بی احتیاطی میکنی؟ بچه که نیستی بهت گوشزد- کنند! کم بلا سرت اوردن که میگی اتفاقی نیفتاده؟ گیسو از لحن عصبی آریا لب برچید . ترسیده به سمت خیابان نزدیک منزلشان قدم برداشت. سعی کرد صدایش حال خراب درونش را نشان ندهد و منطقی جواب آریا را بدهد : -دارم میرم نزدیک خونمون ، معذرت میخوام حواسم به این مورد اصلا نبوده. آریا راهنما زد و سعی کرد با سرعتی که دارد با احتیاط به سمت راست بپیچید. برو تو مغازه یا یه جای شلوغی بمون من تا ۱۰ دقیقه دیگه میرسم ، حواست به اطرافت باشه . ولی منتظر یه تنبیه حسابی برای بی احتیاطی امروزت باش دخترک گوشی را رو به روی صورتش گرفت و به تماسی که از طرف آریا قطع شده بود نگاهی انداخت. تحمل این مدل جدید آریا را نداشت که اشک دور مردمک های مشکی اش را احاطه کرد و وارد مغازه لباس فروشی رو به رویش شد . دستی به صورتش کشید و چند نفس عمیق گرفت . تمایل داشت قرار امروزش را بیخیال شود و تا خود خانه یک نفس بدود . تنهایی را میخواست .آریا چه می دانست که در این هفته در دلش چه ولوله ای به پا بوده ، چه فکر و خیالاتی در سر داشته و تمام این چند روز به اولین قرارشان فکر میکرده است. او چه می دانست که از صبح چه لباس هایی عوض کرده ، چه آرایش هایی روی صورتش پیاده کرده و دوباره پشیمان شده پاک کرده ، چه ادکلن و عطر هایی روی لباس هایش خالی کرده ، چه مدل موهایی بسته و باز کرده ، چه راهکار هایی برای زیباتر دیده شدن امتحان کرده است . او چه می دانست چه روش هایی به کار برده که بتواند مادرش را بپیچاند که با نگین قرار دارد. تا اجازه تنها بیرون رفتنش را صادر شود . تنها چیزی که در ذهنش خطور نکرده بود منصور و دار و دستش بود . فقط یک چیز در ذهنش پر رنگ بود ، قرار امروزش با آریا ، دیدارش با آریا ، نهار خوردنش با آریا ، حرف زدنش با آریا ، رفتار های احتمالی اش با آریا ، همجواری اش با آریا . ذهنش تنها یک اسم را از خود ساطع میکرد و حول و محور هیچ چیز دیگری نمی چرخید ، تنها آریا بود که باعث شده بود حتی به خطر افتادن احتمالی جانش را فراموش کند . اما حاالا از رفتار خود شخص آریا بغض کرده بود تقریبا یک ربع بعد بود که ماشین را گوشه ای در خیابان مورد نظر پارک کرد . تلفنش را برداشت ؛ شماره گیسو را گرفت و با چشمانش بالا و پایین خیابان را نگاهی انداخت . اثری از گیسو نبود . بعد از دو بوق صدای گرفته ی دخترک را شنید : -بله من رسیدم کجایی؟ گیسو از مغازه بیرون رفت و آدرس دقیقش را برای آریا گفت ، سری تکان داد : -فهمیدم کجا رو میگی همونجا بمون اومدم تماس را قطع و گوشی را کنار ترمز دستی گذاشت و حرکت کرد. چند دقیقه بعد بود که دخترک را دید و تقریبا نزدیکش پارک کرد . پیاده شد و به طرفش رفت
إظهار الكل...
👍 20
Prohibited content
شانه ات از همه شانه ها واقعی تر بودحیف ندارمت مادر🥀🖤
إظهار الكل...
1
Repost from N/a
Prohibited content
مردی که طبعش بلغمی(سرد) بشه شکم بزرگی داره اول دچار مشکلات گوارشی(یبوست، نفخ و ریفلاکس معده)، بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره، روز به روز کسلتر و بی انرژی تر میشه و دائما خسته است، دچار مشکلات جنسی و همچنین خلط پشت حلق میشه عزيزانی که این مشکلات و دارن یا میخوان پیشگیری کنن روی لینک زیر بزنید و تست مزاج شناسی بدن👇 https://formafzar.com/form/30iav https://formafzar.com/form/30iav
إظهار الكل...
Repost from N/a
Prohibited content
ما جمعی از روانشناسان و جامعه‌شناسان ایرانیِ ساکن «تورنتوی کانادا»، این کانال را به عشــق هموطنان‌مان در سرتاسر جهان راه‌اندازی کرده‌ایم. هدف ما ایجاد شادی، آرامش و آگاهی است توصیه می‌کنیم عضو شوید و از مطالب جذاب و آموزنده‌ی آن استفاده کنید: ↘️ ↘️ ↘️ https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX
إظهار الكل...
#گیسو #پارت_131 صدای پدرش را از فاصله ی خیلی دوری شنید : -پیرمرد خودتی ، پدر صلواتی! تک خنده ای کرد و با صدای بلندی گفت : -اگه پیرمرد نیستی ، سه ماهه این مادر منو سر نمیدووندی واسه اومدن به ایران پدر گرامی! خنده ی مادرش را شنید و لبخندش بیشتر عمق گرفت ، صدای پدرش اینبار از نزدیک تر شنیده میشد : -دارم کم کم عادتش میدم که دوریه پسرای بی وفاشو تحمل کنه! مادرش رو به پدرش گفت : -من هیچ وقت به دوریشون عادت نمیکنم پیرمرد ، قهوتو میل کن و دنبال تبرئه کردن خودت نباش. خنده اش صدا دار شد و می توانست حدس بزند پدرش قهوه به دست ، کتاب دلخواهش را در آغوش دارد و به سمت بالکن می رود . روی صندلی محبوبش می نشیند و به مدت حداقل دوساعت مطالعه اش را شروع میکند . لحظه ای دلش هوای آن محیط آرامبخش را کرد . چه خبر از سارا دو روز بی‌خبرم ازش. -اخیرا سرش خیلی شلوغه ، درگیر دانشگاه و- تدریسشه ، خیلی کم اینجا میاد. تو کجایی االان؟ نمایندگیم خودتو خیلی خسته نکن مادر ، می دونم آرمان دل از- مطبش نمیکنه و بیشتر کارا رو دوش توعه ! -حواسم به خودم هست مادر من . برنامه هاتون کی اوکی میشه برای اومدن؟دقیق نمی‌دونم سارا دنبالشه همینجور که آرمان نتونست اینجا طاقت بیاره و برگشت ایران ، پدرت هم طاقت نمیاره دل از بیمارستان بکنه و بیاد ایران ،پدر و پسر تو محل زندگی شون دو قطب مخالفند ولی تو کارشون کپ همنن. با مادرش موافق بود ، آرمان و پدرش دو دیدگاه متفاوت در مورد مکان زندگی داشتند. ولی در مورد شغلشان جدی عمل میکردند. حق کاملا با شماست مادر، هیچ حرفی ندارم در این مورد . خوب دیگه سر کاری مزاحمت نمیشم پسرم ، قربونت برم که فقط تو درک می کنی من چی میگم ، به کارات برس . بچه هارو هم سلام برسون . چشم .مواظب خودتو و پیر مرد باش تماس را قطع کرد و نگاهی به ساعت انداخت ، یک ساعت دیگر قرارش با گیسو بود . وسوسه تماس گرفتن داشت اما ،فعلا باید به کارهای عقب مانده اش می رسید . تلفن را کنار گذاشت تا وسوسه اینکه در این ساعت با دخترک تماس بگیرد دست از سرش بردارد. کشوی میز را بیرون کشید و برگه ها را زیر و رو کرد . تقریبا دو ساعت گذشته بود که با ورود خانم اکرمی ، منشی شان به طبقه بالا سرش را از روی برگه ی در دستش بالا آورد. خانم اکرمی با سلام و خسته نباشیدی چایی را روی میز، کنار دستش گذاشت. -چیزی لازم ندارید؟ سری تکان داد:
إظهار الكل...
👍 16
#گیسو #پارت_129 خسته بود ، اما حجم بیشتر خستگی اش از کار نبود بلکه از افکارش بود . افکاری که از عصر دست از سرش برنداشته بودند . خودش را با حساب های نمایندگی مشغول کرده بود تا یادش برود ، اما بی فایده بود که چیزی جز سردرد برایش باقی نگذاشته بود . بی منطق نبود اما نمی توانست حضور مهدی را کنار دخترک تحمل کند . اطمینان داشت به خاطر مهدی بود که تا به امروز گیسو مورد تهدید قرار گرفته و در نهایت به خطر افتادن جانش را تجربه کرده بود . دست خودش نبود که تا مهدی را کنار دخترک می دید ، احساس میکرد دوباره اتفاقی برای گیسو در راه است و همین عصبی و ناراحتش میکرد . از طرفی حس دیگر ناشناخته ای هم باعث میشد نخواهد مهدی کنار گیسو باشد. آنقدر که مایل بود به گیسو بگوید حتی یک لحظه مهدی را نبیند! فعلا دستش بسته بود ،چرا که نمی توانست یکباره به گیسو دیکته کند از پسرعمویت دوری کن ، کنارش نباش، نبینش ! اما با نزدیک شدنش به گیسو ، خود به خود حضور مهدی در کنارش کمرنگ میشد. چرا که در این چند مدت مهدی به طور واضح فهمیده بود چقدر گیسو برایش مهم شده و حاضر است هرکاری برای در خطر نیفتادن جانش بکند. با یادآوری کار امروز دخترک لبخندی روی لبانش شکل گرفت . تلافی کارش را با دوز چند برابر جواب داده بود . هم حرص خورده بود و هم لذت ! حرصش برای حضور مهدی بود ، اما لذتش برای خوی جنگجوی دختر کوچولویی بود که به خیالش با جواب ندادن به تماسش او را عصبانی کرده . نگاهی به ساعت انداخت ، نیمه شب بود . تمایل داشت صدایش را بشنود . به سمت گاز رفت و فنجان قهوه ای برای خودش ریخت . راه اتاق خواب را در پیش گرفت ، همزمان تلفنش را از جیبش بیرون کشید و شماره گیسو را گرفت ، بوق های متوالی در گوشش ا کو میشد و خبری از پاسخ نبود ، احتمال میداد خواب باشد . تلفن را پایین آورد و قصد پایان دادن به تماس را داشت که صدای ظریف دخترک را شنید : -الو وارد اتاق خواب شد و جرعه ای از قهوه اش را نوشید : سلااام خااانوووووم خواب بودی؟ سلام ،خیر تک کلمه ای جواب دادن دخترک نشان از ناراحتی- اش داشت، لبخندی زد : خوابت میاد؟ خیر خیر گفتن های دخترک هم باعث خنده اش میشد: -حسم میگه ، ناراحتی پس! -بازم خیر، حستون اشتباه میگه جرعه ای دیگر از قهوه را نوشید و به سمت پنجره رفت : -حس من هیچ وقت اشتباه نمیگه گیــسو خانم! سکوت دخترک باعث شد ادامه دهد : بوق بخوره و ثانیه ی آخر جواب میدی و از طرفی- نمیخوای بگی چرا ناراحتی که میذاری تماس تا آخر بوق بخور و ثانیه آخر جواب میدی و از طرفی بعداز ظهر کلا جواب تماسم رو نمیدی! بالاخره به زبان آورد: -یعنی شما نمی دونید؟ انکار کرد : -چی رو؟ نفس عمیق دخترک در گوشش پیچید: -هیچی ولش کنید. -حرفتو بزن ، چی رو نمی دونم؟ شما خبر نداشتید که من تصادف کردم؟ با خود فکر کرد کاش الان گیسو کنارش میبود و گلایه میکرد ، این فاصله را نمیخواست ، آن موقع بهتر می توانست جواب سوالات دخترک ناراحت را بدهد چرا می دونستم ، خودمم بود که از اون ماشین لعنتی کشیدمت بیرون! گیسو دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه ناباور گفت : -شوخی میکنید! کجای حرف من شبیه شوخیه گیسو خانم؟ -پس ... پس چرا کسی به من حرفی نزد؟ اصلا چرا خود شما نگفتید؟ دونستنش مهم بود برات؟ مکثش را متوجه شد : -بله مهم بود . خوب اهمیتش چی بود؟ ادامه دار شدن این مکالمه را میخواست که جملاتش را کش دار میکرد. مهمه دیگه اینکه من بدونم استادم استادی که بادستای خودشون و من رو از اون ماشین لعنتی بیرون کشیده حالا امروز منکر همه چیز شده بود و جلوی پنجاه نفر سکه یه پولم کرد ، برای شما مهم نمیشه؟ اینکه یک نفر انقدر سریع همه چیز رو انکار کنه؟ شما حتی بیمارستان هم اومدید عیادتم اما امروز .. لبانش به لبخندی مزین شد و بالاخره کاری کرد که دخترک ناراحتی اش را به زبان بیاورد .او چه می دانست که شبانه هم به دیدارش می آمده و او با پلک های بسته پذیرایش بود : -پس یعنی استادت همه چیزو انکار کرده؟ -بله ، چه جورم ! تک خنده اش بی صدا بود : به نظرت دلیل این پنهانکاری چی بود ه؟ -نمی دونم ، ولی از استاد رستگار بعید بود همچینکاری! -من میگم شاید دلیلی داشته نمیشه ندونسته قضاوت کرد ! ؟ -چه دلیلی مثلا از پنجره فاصله گرفت و فنجان قهوه را روی میز کنسول گذاشت : - شاید نمیخواسته از فردا تو محیط دانشگاه حاشیه ها نسبت به گیسو خانم به وجود بیاد ، اینکه استادی که نسبت به همه سختگیری میکنه و عذری بابت تاخیر و
إظهار الكل...
👍 17
#گیسو #پارت_130 غیبت قبول نمیکنه ، چرا یکباره نسبت به خانوم ملک آرا تغییر رویه داده و باهاش مهربون تا میکنه! چرا مثل بقیه ازش نامه نخواسته و بدون دلیل غیبت هاشو نادیده میگیره؟ چرا هیچ سوالی در مورد غیبت هاش نمیکنه و بازخواستش نمیکنه؟ هووم تو این جوری فکر نمیکنی؟ گیسو سکوت کرده بود و احتمالا در حال حلاجی صحبت های آریا بود. شاید حق با آریا بود ولی منطق او این حکم را قبول نمیکرد ، چرا که دلش افسار منطقش را به دست گرفته بود ، آرام شده گفت هر چقدر هم دلیل بیارید نمی دونم چرا بازم دلم قانع نمیشه ! پیراهنش را کامل درآورد و روی تخت انداخت : -پس این وسط منطق گیسو خانم موضوع رو پذیرفته و این دلشه که بنای ناسازگاری داره! صدایی از جانب گیسو نمیشنید: نمیشه یکم بهم تقلب برسونی که چطوری میشه دل گیسو خانمی که منطق رو بوسیده و کنار گذاشته رو به دست اورد؟ شیطنت گیسو را با جان و دل پذیرا بود: -قلقش رو خودتون باید پیدا کنید استاد ،من در جریان نیستم! اینبار تک خنده اش صدا دار بود و خنده ی ریز دخترک را هم شنید پس قلق داره ! کار سخت میشه ولی نشدنی نیست، مکثی کرد و ادامه داد : مثلاً اگه آخر هفته به یه ناهار تو هر رستورانی که خودش انتخاب کنه دعوتش کنم، قلق دل گیــــسو خانوم دستم اومده یا نه؟! روی تخت دراز کشید ، حالش خیلی خوب شده بود. هم صحبتی با گیسو را دوست داشت و حتی مایل بود تا خود فردا صبح ادامه دار باشد . جواب گیسو کمی طول کشید : -اوووم ، نمی دونم دعوتش کنید شاید جواب داد راهکارتون ! دخترک زبل تا مستقیم دعوت نمیشد راضی نبود : -خانوم ملک آرا دعوت منو پذیرا هستید برای پنجشنبه ظهر به صرف نهار؟ گیسو از شدت خوشحالی و ضعف لب به دندان گرفته بود : -اوووم ، فک کنم قلقش یه کوچولو دستتون اومده. چشمانش را بست و با شیطنت گفت : پس قلقش شکمو بودنشهُ! صدای دخترک کمی بلند شد که لبخند عمیقی رولبانش شکل گرفت : نه ، دلیلش اینکه استاد جدی و سختگیری به مانند جناب رستگار به ناهار دعوتش کرده و خوب اصلاً صحیح نیست که این قرار رو بهم بزنه ، چرا که مگه میشه همچین فرصت هایی رو از دست بده؟ از طرفی مگه میشه روی حرف استاد رستگار مخالفتی اورد ؟! زشته ، عیبه که حرف استادتو زمین بذاری . در طول حرف های گیسو ، آرزو کرد کاش دخترک کنارش بود و او را به خاطر بلبل زبانی ها و شیطنتی که در صدایش بود تا جا داشت در آغوشش می چلاند. اما صد حیف که تنها باید به صدایش قانع میبود.پس آخرهفته.... ادامه حرفش با تقه ای که به در اتاق خورد و آرمانی که سینی به دست وارد اتاق شد نصفه ماند.رشته کلام از دستش بیرون رفت ، نیم خیز شد و کلافه روی تخت نشست. آرمان سینی را روی میز کنسول گذاشت و بی توجه به تماسش گفت : -بیا شامتو بخور باهات حرف دارم . گیسو متوجه صدای آرمان شد که آرام گفت : -خوب من مزاحم نمیشم دیگه ، شما هم حتما شامتونو بخورید ، شب بخیر. تنها زمزمه کرد : -شب بخیر. و در دل زمزمه کرد » شب بخیر دخترک موفرفری خروس بی محل که میگفتند خود آرمان بود ، چی میشد اگر یک نیم ساعت دیر تر می آمد؟ در این نیم ساعت می توانست از هم صحبتی با دخترک انرژی ای بگیرد که تا چند روز بعد همراهش باشد. دخترکی که شیطنت کلامش امشب پر رنگ تر بود و او لذت میبرد از کلمه به کلمه ای که به زبان می آورد و خدا می دانست چقدر آرزو داشت کاش کنارش میبود . آن موقعه بود که این مکالمه سر شار از انرژی را طور دیگری پایان میداد که دخترک دیگر هوس شیطنت نکند. -اَخوی از رو ابرا بیا پایین وبشین شامتو بخور ، حرف دارم باهات. رضا برگه ثبت نام مشتری را روی میزش گذاشت و گفت : این همونیه که تاکید کرده بودی حتما نشونت بدم . سرش را تکان داد و برگه را برداشت زیر ورویش کرد و بعد از چند دقیقه ،برگه را دوباره به دست رضا داد خوبه ، مشکلی نیست. کارشو راه بنداز . -اوکی ، تا کی هستی؟ -تا ظهر احتمالا . رضا سرش را تکان داد و به طرف طبقه پایین رفت. ساختمان دوبلکس بود. اتاق آریا طبقه بالا قرار داشت که توسط پله های مار پیچی از طبقه پایین جدا شده بود ، صدای رضا آمد: - نهار چی میخوری سفارش بدم؟ با یادآوری قرار امروزش ، لبخندی دلنشین روی لبانش شکل گرفت . خوب بود که رضا پشتش به او بود و چهره اش را نمی دید .چرا که مطمئنا متوجه حالتش میشد. سعی کرد صدایش عادی باشد و همزمان که با چشم دنبال تلفنش می گشت گفت : -نهار نیستم ، برای خودتون سفارش بده. رضا تقریبا پایین پله ها بود که بلند باشه ای گفت . دست برد تلفنش را از گوشه میز برداشت و قبل از اینکه صفحه اش را روشن کند ، شروع به زنگ خوردن کرد ، مادرش بود با لبخند جواب داد: -سلام مامان جان صدای مادرش کمی با تاخیر بود : -سلام پسرم خوبی؟ خسته نباشی! چه خبر؟ -ممنون خوبم شما خوبید؟پیرمرد چطوره؟
إظهار الكل...
👍 17 1
Prohibited content
بزرگترین دغدغه من اینه که شام چی درست کنم🤦‍♀😖 واقعاً مغزم دیگه کار نمیکنه چی بپزم😆😅 از وقتی با این کانال آشنا شدم دیگه دغدغه ندارم بیش از ۱۰۰۰تا مدل غذای نونی و ۳ سوته بی دنگ و فنگ😍 تو هم بیا تو این کانال راحت هر روز یک غذای جذاب بپز👇👇 https://t.me/+k2yz7dqamjEwZDY0 https://t.me/+k2yz7dqamjEwZDY0 ی کانال پر از آموزشهای #غذای_نونی😍
إظهار الكل...
👍 1
Prohibited content
با غذاهای تکراری خدافظی کن دستور یه عالمه غذای سه سوته و جدید همش اینجاس فقط برای تو⬇️⬇️ @ammeh_joon
إظهار الكل...
Prohibited content
عاشقانه بسیار عااالی🤗
إظهار الكل...
Prohibited content
زندگی‌باتـ♡ـو چقدرقشنگه عشـــــــــــق جان...♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
Prohibited content
لوازم آرایشی ارزانتر از همه جا  ❤️ رژ ۲۰ت💄 ریمل ۴۹ت 👁 خط چشم ۳۹ت💥 خط لب ‌۱۵ت 👄 مداد مشکی ۱۲ت💥 شامپورزماری ۵۵ت💥 کوشن یانگمی ۷۵ت 👄 اشانتیونم بگیر💅💅💅 آغازحراج باور نکردنی فقط ۱۹ هزار😍 👇 https://t.me/+dxfFeU4Gvt1kNTQ0 ارسال فوری به سراسر کشور👆
إظهار الكل...
Repost from N/a
Prohibited content
🔴اتو بخار و مینی چرخ خیاطی پر قدرت⁉️خرید زیر قیمت بازاااار مستقیم از کارخانه ومرز😍😍 ✨شیکترین ولوکس ترین ظروف آشپزخونه#نقد و #اقساط ✔️ارسال فوری به سراسر کشور ✈️ لوازم #منزل را #گران نخرید🔴 https://t.me/+P8Y1ku8SGCYlvkNH 👆👆عالیه عجله کن 🏃‍♀🏃‍♀ جهت سفارش @ftmehzahra
إظهار الكل...
Prohibited content
ویدیو موزیک🍂 بهنام بانی
إظهار الكل...