VORTX! saving contents
Hello there ناشناس:https://t.me/BiChatBot?start=sc-26048-6hSfrUq نژاد بشر(0or1) :t.me/vortxwithout_e_0or1 t.me/cozy_aesthetic :archive featuring design templates and digital art. Nobody Knows What The Content Of This Channel is
إظهار المزيد2 034
المشتركون
+124 ساعات
+47 أيام
+5530 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست/
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست/
ناظر روی تو صاحب نظرانند ولی/
سرّ سودای تو در هیچ سری نیست که نیست/
⚡ 8
هرجا دیدید انسانی بصورت اغرارآمیز و عجیبی ازتون تعریف و تمجید میکنه و هرکاری کردید جواب صادقانه ای بهتون نمیده، جوری که خودتون هم راجع به خودتون به شک میوفتید ازش فرار کنید.
در نگاه اول شاید بنظر برسه این افراد حمایت گر و دوستدار شما هستند اما مطمئین باشید اینگونه نیست و در روانشناسی به این نوع افراد "نارسیست های پنهان" میگوییم که با تملق و دروغ و سیاست قصد نزدیک شدن به شما را دارند.
به یاد داشته باشید که اگر شخصی واقعاً به عنوان یک دوست، رفیق، حتی پارتنر شما کنار شما باشه و نیت خوبی داشته باشه و قلبی و روحی کنار شما است هیچ زمان به صورت اغرارآمیز از شما تعریف نمیکنه و شمارو بزرگ نمیکنه.
#شکافت
⚡ 21🕊 4
یکی از مریدان حسن بصری عارف بزرگ در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من! استاد شما که بود؟
حسن بصری پاسخ داد:
صدها استاد داشتهام و نام بردنشان ماهها و سالها طول میکشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم.
کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
حسن کمی اندیشید و بعد گفت:
در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،
اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیرهنگام به خانه رسیدم.کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمیخواستم آن موقع شب بیدارش کنم.سرانجام به مردی برخوردم، از او کمک خواستم، و او در چشم بر هم زدنی، در خانه را باز کرد.حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد.گفت کارش دزدی است، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانهام بماند.یک ماه نزد من ماند.هر شب از خانه بیرون میرفت و میگفت: میروم سر کار؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر میگشت، میپرسیدم چیزی بدست آورده یا نه.با بیتفاوتی پاسخ می داد: امشب چیزی گیرم نیامد.اما انشاءالله فردا دوباره سعی می کنم.مردی راضی بود و هرگز او را افسردهی ناکامی ندیدم.از آن پس، هرگاه مراقبه میکردم و هیچ اتفاقی نمیافتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمیشد، به یاد جملات آن دزد میافتادم: امشب چیزی گیرم نیامد، اما انشاءالله، فردا دوباره سعی می کنم، و این جمله ، به من توان ادامه راه را می داد.
نفر دوم که بود ؟
استاد دوم سگی بود، میخواستم از رودخانه آب بنوشم، که آن سگ از راه رسید.او هم تشنه بود.اما هر بار به آب می رسید، سگ دیگری را در آب می دید؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب.سگ میترسید، عقب میکشید، واق واق میکرد.همه کار میکرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند.اما هیچ اتفاقی نمیافتاد.سرانجام، به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد.
حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد:
و بالاخره، استاد سوم من دختر بچهای بود با شمع روشنی در دست، به طرف مسجد میرفت. پرسیدم: خودت این شمع را روشن کردهای؟
دخترک گفت: بله.برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم: دخترم، قبل از اینکه روشنش کنی، خاموش بود، میدانی شعله از کجا آمد؟
دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! میتوانید بگویید شعلهای که الان اینجا بود، کجا رفت؟ در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بودهام! کی شعله خرد را روشن میکند؟ شعله کجا میرود؟ فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از کجا میآید.از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همه پدیدهها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها، درختها، رودها و جنگلها، مردها و زنها.در زندگیام هزاران استاد داشتهام.همیشه اعتماد کردهام، که آن شعله، هروقت از او بخواهم، روشن می شود؛ من شاگرد زندگی بودهام و هنوز هم هستم.آموختم که از چیزهای بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم، مثل قصههایی که پدران و مادران برای فرزندان خود میگویند.