نتهایتنهایی
«دلبسته و در بند ِ کلمات» برای صحبت با من: https://t.me/Harfmanrobot?start=401959487
إظهار المزيد669
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-97 أيام
-1530 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
پارسا پیروزفر ِ سریال در انتهای شب، تقریبا برای هیچ تصمیم و اتفاقی در زندگی مسئولیتی نپذیرفته.
برای ازدواج، برای طلاق، برای رابطهای جدید، برای پایان رابطه جدید، برای احساساتش، برای احساسات آدمهای مقابلش حتی.
نه اینکه نتونه، خوب میتونه. اما میدونید؟ آدم سر مسئولیتهای پذیرفته نشده همیشه دهنش به ایراد و غر و نق بازه. همیشه میتونه به راحتی بره تو نقش قربانی و با یک بازی بینظیر به بقیه بقبولونه که دیگران خواستند و تصمیم گرفتند و اون به خاطر «اخلاق» پذیرفته.
تو زندگیم، زیاد با چنین آدمایی سروکار داشتم. ترسوهایی که ترس و بیعرضگیشون رو زیر نقاب احساسات و اخلاق خوب پنهان کردن تا تو، تا خرخره براشون تصمیم بگیری و هرجا که اشتباه کردی سیبل اتهام بشی و به راحتی برچسب بخوری
آدمهایی که از بیرون یک موهبت به نظر میرسند و از درون، تمام توان نفر کناری خودشون رو ذره ذره تموم میکنند. نه حمایت درستی دارند، نه قدرت واقعیای. فقط هستند که باشند. یک زالوی واقعی.
خدایا
من نمیدونم چه گهی خوردم
ولی هرچی خوردم خواهش میکنم تو ببخش
تموم کن این تسلسل باطل مریضی و درد رو.
دیگه نمیکشم.
مرگ، درست بعد از رفتن مادربزرگ و پدربزرگ تبدیل شده بود به دوستی مهربان که آن عبا و ردای سیاهرنگش را کناری انداخته بود و بغلم نشسته بود و چای مینوشید و لبخند میزد. دیگر ترسی از آن عصای بلند و نیزهی تیزش نداشتم. او آنقدرها مهربان بود که میتوانست پُلی برای رسیدن من به عزیزانم باشد. چه اینکه در کنار این وصال، به آرامش و حقیقیتی که عمری در جستجویش بودم هم میرسیدم.
با اینحال، مرگ به من بیشتر از شوق رفتن، شوق زیستن آموخت. ارزش لحظه را. گویی تا قبل از آن زندگی -این اجبار آویخته شده به ساق پاهام- تنها یک مرداب بود که باید درونش راه میرفتم. بعد از آن اما شده بود فرصتی برای چشیدن طعم اندوه، یا هراس یک پنهانکاری بامزه یا یک قرار عاشقی احمقانه. هرچه بود دیگر خبری از آن مرداب اجباری نبود.
شاید همین نگاه بود که هربار با دیدن هر جان رفتهای، هرقدر که دلم ریش میشد برای دلتنگی اطرافیان بیچارهش، به حال خود خوشبختش غبطه میخوردم.
شاید برای همین بود که دو شب پیش در آتش تب چند درجهای که همچنان که از درون گداختهم کرده بود اما همچنان میلرزیدم، در همان حال و هوای عجیب و غریب به مادرم گفتم اگر صبح بیدار نشدم گریه نکنی (و مادر خندیده بود به هذیانهام و با استامینوفنی خودش را و من را به خواب دعوت کرده بود)
با اینحال وقتی صبح چشم باز کردم و متوجه شدم تب و آتش از جانم رفته، به در و دیوار خانه و آب خنکی که از دوش حمام روی تنم میریخت و شربت خنکی که از گلوی آبله زدهم پایین میرفت به چشم موهبت نگاه میکردم. حتی صورت بهمریخته و آبلهزدهام هم بخشی از شادی بود، بیآنکه برای این فرح، لبخندی نیاز باشد.
میخواهم بگویم مرگ، با تمام قدرت سیاه و نامردانهش، با من زود رفیق شد. باعث شد زودتر دنائت این دنیا را باور کنم و زندگی را کمتر حق خودم بدانم. شاید این همان ورِ روشن ِ این تاریکی باشد. نمیدانم. اما خوشحالم که این همه سال از رفاقتمان میگذرد.
ازین به بعد خواستم کسیو نفرین کنم میگم ایشالا توی ۲۸-۲۹ سالگی آبله مرغون بگیری.
میگم
شما واقعا هربار به مامانتون فکر میکنید قلبتون مچاله نمیشه؟
از زندگیهای نکردهش... تجربههای نداشتهش... پیشرفتهایی که کنارشون گذاشته، تحملهایی که کرده، رنجهایی که کشیده و هزاران هزار موردی که احتمالا هیچوقت نفهمیم و همهش هم به خاطر ما. خانواده.
فقط پدر ایرانیه که میتونه آبله مرغان رو به خوابیدن زیر کولر ربط بده و بابت اینکه در این گرمای جانسوز کولر میزنی بهت عذاب وجدان بده:))
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.