cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

آمیزش افق ها

جایی برای به اشتراک گذاری خوانده ها و نوشته ها. صحبت از ادبیات، سیاست، کمی هم جامعه شناسی. @m_hedayat_i

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
840
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
+17 أيام
+230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

داستان زوال آموزش و پرورش در ایران «یکی از معاونان وقت آموزش و پرورش، گفت ما حساب کردیم در کنار خیابانهای بزرگ، 80 کیلومتر مدرسه داریم و می خواهیم همه آنها را به تجاری تغییرکاربری دهیم! این وضعیت تبدیل به سیاست تخلیه مدارس دولتی شد. مدرسه دولتی بود، اما ثبت نام نمی کردند. دو، سه سال، ثبت نام نمی کردند، بعد می گفتند تعداد دانش آموز کم است و این مدرسه مازاد است! این وضعیت، در مناطق خاصی هم بیشتر انجام می شد. مثلا در منطقه سه آموزش و پرورش تهران، طوری شده که اگر خانواده ای بخواهد فرزندش را در مدرسه ای دولتی ثبت نام کند اصلا دسترسی به مدرسه دولتی ندارد و حتی سال گذشته سازمان بازرسی کشور، هشداری به آموزش و پرورش داد که باید در این منطقه این وضعیت متوقف شود. در منطقه 3 و شمال شهر تهران، بالای 80 درصد مدارس کاملا خصوصی هستند». این بخشی از گفته‌های رضا امیدی، جامعه‌شناس، است درباره روندهای کلان در آموزش و پرورش ایران. امیدی نشان می‌دهد که در چند دهه اخیر تلقی از آموزش و پرورش از اساس تغییر یافته است. آموزش و پرورش دیگر خیری همگانی یا واسطه‌ای برای افزایش آگاهی و همبستگی اجتماعی و انسانی قلمداد نمی شود که به کالایی تقلیل یافته است در بازار که خرید و فروش می‌شود و هدف انبوه سیاست‌گذاری‌های دولتی هم نه کاستن از این روند که تقویت آن بوده است و هدایت منابع مالی به سوی گروه‌های ذینفع. امیدی در این گفته‌ها مرور تاریخی جالبی دارد بر وضعیت آموزش و پرورش در ایران معاصر، تاسیس مدارس مذهبی به عنوان اولین مدارس خصوصی در ایران، تاکید بر جداسازی به عنوان یکی از پیامدهای اصلی سیاست‌های آموزشی فعلی، چرایی گسترش بی‌رویه آموزش عالی و اینکه اساساً با چه هدفی انجام گرفت و همچنین مسئله بسیار مهم دلالت‌های طبقاتی آموزش و پرورش در ایران امروز. لینک سخنرانی رضا امیدی https://www.iran-emrooz.net/index.php/news1/115359/
إظهار الكل...
حکایت تلخ درآمدزایی در مدارس به کجا رسیده است!

«یکی از معاونان وقت آموزش و پرورش، گفت ما حساب کردیم در کنار خیابانهای بزرگ، ۸۰ کیلومتر مدرسه داریم و می خواهیم همه آنها را به تجاری تغییرکاربری دهیم! این وضعیت تبدیل به سیاست تخلیه مدارس دولتی شد. مدرسه دولتی بود، اما ثبت نام نمی کردند.»

Repost from N/a
✅  بیهودگی و جمع‌گرایی در داستان کوتاه "قاتل" نوشته‌ی جان اشتاین بک یک جمع همگون و متحد در برخی موقعیت‌های حساس به راحتی اراده و خرد فرد را در خود محو می‌کند و فرد بدون اینکه اراده‌ی مشخصی داشته باشد، تابعی از آن جمع می‌شود. اتحاد و همسانی عقیدتی در این مواقع به کل، فردیت انسانی را سلب می‌کند. "جان اشتاین بک" با بهره‌گیری از زمینه و فضا در داستان کوتاه "قاتل"، بیهودگی عمل افراد را در این مواقع نشان می‌دهد. گروه بزرگی از افراد عادی به مرد سیاه‌پوستی حمله می‌کنند، او را زیر مشت و لگد می‌گیرند، می‌کشند و به دار می‌آویزند. پس از فتح به دست آمده، در زیر پاهای آویزان او، آتش روشن می‌کنند و به تماشا می‌نشینند. راوی مدام با خود و اطرافیانش می‌گوید که این آتش زدن، بی‌فایده است؛ چون مرده چیزی را حس نمی‌کند. بیهودگیِ عملِ آتش روشن کردن زیر پای مرده را می‌توان به کل ماجرا  تعمیم داد. گویی از اساس، عملِ قتل بی‌فایده و سبک‌سرانه بوده است. کم‌کم این بیهودگی در داستان با خلق فضاها و زمینه‌هایی برای مخاطب پررنگ‌تر می‌شود. بعد از قتلِ مرد سیاه، همه شادمان‌اند؛ انگار یک سور عمومی برپاست، مخاطب به یاد جشن‌های هویتی ِگروه‌های جمع‌گرا می‌افتد. راوی به عنوان عضوی از جمع و مشتی نمونه خروار، از ابتدای ماجرا در قتل مشارکت داشت، اما درست نمی‌داند، جرم سیاه نگون‌بخت چه بود؟ او فقط متاثر از جمع، آن فرد سیاه‌پوست، همان دشمن بالقوه هویتش را قربانی خشم خود کرد. نصف شب، هنگام مراجعت به خانه، در میخانه‌ای با می‌فروشی هم کلام می‌شود، می‌فروش نیز  بدون اطمینان از گناهکار بودن متهم در قتل سهمی داشت و بعد از ماجرا به امید اینکه گروه مهاجم از فرط خستگی برای دفع عطش نزد او خواهند آمد، درِ میخانه‌ را می‌گشاید؛ اما سر و کله‌ی مشتری پیدا نیست، می‌گوید: "بیهوده در این ساعت شب به امید سود آمدم" بیهودگی در بافت داستان و با خلق موقعیت، دوباره تکرار می‌شود. نویسنده جزییات را برای القای ایده‌ی کلی داستان، هنرمندانه به خدمت می‌گیرد. می‌فروش واقعا بیهوده آمده بود، بیهودگی هم که علی‌القاعده عایدی ندارد. مرد در نهایت به خانه باز می‌گردد و با فراستی که از همسرش سراغ دارد از او می‌خواهد، ته‌و‌توی قضیه را در بیاورد. واقعا جرم مقتول چه بود؟ مشخص می‌شود در چنین موقعیت‌هایی، کسی که در بطن ماجراست از کسی که هیچ نمی‌داند، آگاه‌تر نیست. در نهایت داستان با گیجی و منگی راوی به پایان می‌رسد، عملی بی‌نتیجه که هیچ حساب و منطقی ندارد و تنها نیروی محرکه‌ی آن قرار گرفتن در جمعی است که در مواقع حساس، خوی حیوانی به خود می‌گیرد. . موضوع، زمینه، آغاز، حادثه و پایان این داستان شباهت بسیاری به داستان معروف "سپتامبر بی‌باران" ویلیام فاکنر دارد. کارلسون مک‌کالرز در داستان "ترانه کافه‌ی غم‌زده"، درباره علل چنین اقداماتی با استناد به جامعه‌ی آمریکا می‌نویسد: " در دوران سختی هنگامی که اتفاق بزرگی در حال وقوع است، آدم‌ها به همین صورت در هم جمع می‌شوند و بعد از مدتی، لحظه‌ای از راه می‌رسد که همه یکسان دست به عمل می‌زنند، نه از روی تعقل یا اراده‌ی یک فرد واحد؛ بلکه گویی غریزه‌های آن‌ها در هم ادغام می‌شود به طوری که تصمیم حاصل، مربوط به یک نفر از آن‌ها نیست؛ بلکه متعلق به تمامی گروه آن‌هاست، در چنین موقعی هیچ فردی درنگ نمی‌کند؛ خواه موضوع دوستانه حل شود یا با حرکت دسته جمعی، بسته به سرنوشت، به غارت، خشونت یا جنایت منجر شود". ✍ شعیب خسروی https://t.me/sayeyematn/15
إظهار الكل...
✅  بیهودگی و جمع‌گرایی در داستان کوتاه "قاتل" نوشته‌ی جان اشتاین بک یک جمع همگون و متحد در برخی موقعیت‌های حساس به راحتی اراده و خرد فرد را در خود محو می‌کند و فرد بدون اینکه اراده‌ی مشخصی داشته باشد، تابعی از آن جمع می‌شود. اتحاد و همسانی عقیدتی در این مواقع به کل، فردیت انسانی را سلب می‌کند. "جان اشتاین بک" با بهره‌گیری از زمینه و فضا در داستان کوتاه "قاتل"، بیهودگی عمل افراد را در این مواقع نشان می‌دهد. گروه بزرگی از افراد عادی به مرد سیاه‌پوستی حمله می‌کنند، او را زیر مشت و لگد می‌گیرند، می‌کشند و به دار می‌آویزند. پس از فتح به دست آمده، در زیر پاهای آویزان او، آتش روشن می‌کنند و به تماشا می‌نشینند. راوی مدام با خود و اطرافیانش می‌گوید که این آتش زدن، بی‌فایده است؛ چون مرده چیزی را حس نمی‌کند. بیهودگیِ عملِ آتش روشن کردن زیر پای مرده را می‌توان به کل ماجرا  تعمیم داد. گویی از اساس، عملِ قتل بی‌فایده و سبک‌سرانه بوده است. کم‌کم این بیهودگی در داستان با خلق فضاها و زمینه‌هایی برای مخاطب پررنگ‌تر می‌شود. بعد از قتلِ مرد سیاه، همه شادمان‌اند؛ انگار یک سور عمومی برپاست، مخاطب به یاد جشن‌های هویتی ِگروه‌های جمع‌گرا می‌افتد. راوی به عنوان عضوی از جمع و مشتی نمونه خروار، از ابتدای ماجرا در قتل مشارکت داشت، اما درست نمی‌داند، جرم سیاه نگون‌بخت چه بود؟ او فقط متاثر از جمع، آن فرد سیاه‌پوست، همان دشمن بالقوه هویتش را قربانی خشم خود کرد. نصف شب، هنگام مراجعت به خانه، در میخانه‌ای با می‌فروشی هم کلام می‌شود، می‌فروش نیز  بدون اطمینان از گناهکار بودن متهم در قتل سهمی داشت و بعد از ماجرا به امید اینکه گروه مهاجم از فرط خستگی برای دفع عطش نزد او خواهند آمد، درِ میخانه‌ را می‌گشاید؛ اما سر و کله‌ی مشتری پیدا نیست، می‌گوید: "بیهوده در این ساعت شب به امید سود آمدم" بیهودگی در بافت داستان و با خلق موقعیت، دوباره تکرار می‌شود. نویسنده جزییات را برای القای ایده‌ی کلی داستان، هنرمندانه به خدمت می‌گیرد. می‌فروش واقعا بیهوده آمده بود، بیهودگی هم که علی‌القاعده عایدی ندارد. مرد در نهایت به خانه باز می‌گردد و با فراستی که از همسرش سراغ دارد از او می‌خواهد، ته‌و‌توی قضیه را در بیاورد. واقعا جرم مقتول چه بود؟ مشخص می‌شود در چنین موقعیت‌هایی، کسی که در بطن ماجراست از کسی که هیچ نمی‌داند، آگاه‌تر نیست. در نهایت داستان با گیجی و منگی راوی به پایان می‌رسد، عملی بی‌نتیجه که هیچ حساب و منطقی ندارد و تنها نیروی محرکه‌ی آن قرار گرفتن در جمعی است که در مواقع حساس، خوی حیوانی به خود می‌گیرد. . موضوع، زمینه، آغاز، حادثه و پایان این داستان شباهت بسیاری به داستان معروف "سپتامبر بی‌باران" ویلیام فاکنر دارد. کارلسون مک‌کالرز در داستان "ترانه کافه‌ی غم‌زده"، درباره علل چنین اقداماتی با استناد به جامعه‌ی آمریکا می‌نویسد: " در دوران سختی هنگامی که اتفاق بزرگی در حال وقوع است، آدم‌ها به همین صورت در هم جمع می‌شوند و بعد از مدتی، لحظه‌ای از راه می‌رسد که همه یکسان دست به عمل می‌زنند، نه از روی تعقل یا اراده‌ی یک فرد واحد؛ بلکه گویی غریزه‌های آن‌ها در هم ادغام می‌شود به طوری که تصمیم حاصل، مربوط به یک نفر از آن‌ها نیست؛ بلکه متعلق به تمامی گروه آن‌هاست، در چنین موقعی هیچ فردی درنگ نمی‌کند؛ خواه موضوع دوستانه حل شود یا با حرکت دسته جمعی، بسته به سرنوشت، به غارت، خشونت یا جنایت منجر شود". ✍ شعیب خسروی https://t.me/sayeyematn/15
إظهار الكل...
سایه‌ی متن

✅  بیهودگی و جمع‌گرایی در داستان کوتاه "قاتل" نوشته‌ی جان اشتاین بک یک جمع همگون و متحد در برخی موقعیت‌های حساس به راحتی اراده و خرد فرد را در خود محو می‌کند و فرد بدون اینکه اراده‌ی مشخصی داشته باشد، تابعی از آن جمع می‌شود. اتحاد و همسانی عقیدتی در این مواقع به کل، فردیت انسانی را سلب می‌کند. "جان اشتاین بک" با بهره‌گیری از زمینه و فضا در داستان کوتاه "قاتل"، بیهودگی عمل افراد را در این مواقع نشان می‌دهد. گروه بزرگی از افراد عادی به مرد سیاه‌پوستی حمله می‌کنند، او را زیر مشت و لگد می‌گیرند، می‌کشند و به دار می‌آویزند. پس از فتح به دست آمده، در زیر پاهای آویزان او، آتش روشن می‌کنند و به تماشا می‌نشینند. راوی مدام با خود و اطرافیانش می‌گوید که این آتش زدن، بی‌فایده است؛ چون مرده چیزی را حس نمی‌کند. بیهودگیِ عملِ آتش روشن کردن زیر پای مرده را می‌توان به کل ماجرا  تعمیم داد. گویی از اساس، عملِ قتل بی‌فایده و سبک‌سرانه بوده است. کم‌کم این بیهودگی در داستان با خلق فضاها و زمینه‌هایی برای مخاطب پررنگ‌تر می‌شود. بعد از قتلِ مرد سیاه، همه شادمان‌اند؛ انگار یک سور عمومی برپاست، مخاطب به یاد جشن‌های هویتی ِگروه‌های جمع‌گرا…

Repost from N/a
✅  بیهودگی و جمع‌گرایی در داستان کوتاه "قاتل" نوشته‌ی جان اشتاین بک یک جمع همگون و متحد در برخی موقعیت‌های حساس به راحتی اراده و خرد فرد را در خود محو می‌کند و فرد بدون اینکه اراده‌ی مشخصی داشته باشد، تابعی از آن جمع می‌شود. اتحاد و همسانی عقیدتی در این مواقع به کل، فردیت انسانی را سلب می‌کند. "جان اشتاین بک" با بهره‌گیری از زمینه و فضا در داستان کوتاه "قاتل"، بیهودگی عمل افراد را در این مواقع نشان می‌دهد. گروه بزرگی از افراد عادی به مرد سیاه‌پوستی حمله می‌کنند، او را زیر مشت و لگد می‌گیرند، می‌کشند و به دار می‌آویزند. پس از فتح به دست آمده، در زیر پاهای آویزان او، آتش روشن می‌کنند و به تماشا می‌نشینند. راوی مدام با خود و اطرافیانش می‌گوید که این آتش زدن، بی‌فایده است؛ چون مرده چیزی را حس نمی‌کند. بیهودگیِ عملِ آتش روشن کردن زیر پای مرده را می‌توان به کل ماجرا  تعمیم داد. گویی از اساس، عملِ قتل بی‌فایده و سبک‌سرانه بوده است. کم‌کم این بیهودگی در داستان با خلق فضاها و زمینه‌هایی برای مخاطب پررنگ‌تر می‌شود. بعد از قتلِ مرد سیاه، همه شادمان‌اند؛ انگار یک سور عمومی برپاست، مخاطب به یاد جشن‌های هویتی ِگروه‌های جمع‌گرا می‌افتد. راوی به عنوان عضوی از جمع و مشتی نمونه خروار، از ابتدای ماجرا در قتل مشارکت داشت، اما درست نمی‌داند، جرم سیاه نگون‌بخت چه بود؟ او فقط متاثر از جمع، آن فرد سیاه‌پوست، همان دشمن بالقوه هویتش را قربانی خشم خود کرد. نصف شب، هنگام مراجعت به خانه، در میخانه‌ای با می‌فروشی هم کلام می‌شود، می‌فروش نیز  بدون اطمینان از گناهکار بودن متهم در قتل سهمی داشت و بعد از ماجرا به امید اینکه گروه مهاجم از فرط خستگی برای دفع عطش نزد او خواهند آمد، درِ میخانه‌ را می‌گشاید؛ اما سر و کله‌ی مشتری پیدا نیست، می‌گوید: "بیهوده در این ساعت شب به امید سود آمدم" بیهودگی در بافت داستان و با خلق موقعیت، دوباره تکرار می‌شود. نویسنده جزییات را برای القای ایده‌ی کلی داستان، هنرمندانه به خدمت می‌گیرد. می‌فروش واقعا بیهوده آمده بود، بیهودگی هم که علی‌القاعده عایدی ندارد. مرد در نهایت به خانه باز می‌گردد و با فراستی که از همسرش سراغ دارد از او می‌خواهد، ته‌و‌توی قضیه را در بیاورد. واقعا جرم مقتول چه بود؟ مشخص می‌شود در چنین موقعیت‌هایی، کسی که در بطن ماجراست از کسی که هیچ نمی‌داند، آگاه‌تر نیست. در نهایت داستان با گیجی و منگی راوی به پایان می‌رسد، عملی بی‌نتیجه که هیچ حساب و منطقی ندارد و تنها نیروی محرکه‌ی آن قرار گرفتن در جمعی است که در مواقع حساس، خوی حیوانی به خود می‌گیرد. . موضوع، زمینه، آغاز، حادثه و پایان این داستان شباهت بسیاری به داستان معروف "سپتامبر بی‌باران" ویلیام فاکنر دارد. کارلسون مک‌کالرز در داستان "ترانه کافه‌ی غم‌زده"، درباره علل چنین اقداماتی با استناد به جامعه‌ی آمریکا می‌نویسد: " در دوران سختی هنگامی که اتفاق بزرگی در حال وقوع است، آدم‌ها به همین صورت در هم جمع می‌شوند و بعد از مدتی، لحظه‌ای از راه می‌رسد که همه یکسان دست به عمل می‌زنند، نه از روی تعقل یا اراده‌ی یک فرد واحد؛ بلکه گویی غریزه‌های آن‌ها در هم ادغام می‌شود به طوری که تصمیم حاصل، مربوط به یک نفر از آن‌ها نیست؛ بلکه متعلق به تمامی گروه آن‌هاست، در چنین موقعی هیچ فردی درنگ نمی‌کند؛ خواه موضوع دوستانه حل شود یا با حرکت دسته جمعی، بسته به سرنوشت، به غارت، خشونت یا جنایت منجر شود". ✍ شعیب خسروی https://t.me/sayeyematn/15
إظهار الكل...
عادل فردوسی‌پور و نمایش ابتذال مهدی پاکدل و رعنا آزادی‌ور مهمانان برنامه فوتبال 360 هستند که گویا ویژه برنامه‌ی است برای یورو 2024. عادل فردوسی‌پور به هزار زبان مستقیم و غیرمستقیم از زیبایی آن‌ها می‌گوید و اینکه «چقدر به هم می‌آیید» و این زوج نیز در پاسخ، خود و نسل‌شان را قدردان فردوسی‌پور و برنامه‌اش می‌دانند و «ای کاش بازگردید». همگی با هم آه می‌کشند تا باز هم در شبکه‌های اجتماعی تیتر «بغض عادل فردوسی‌پور» وایرال شود. پاکدل پیش از برنامه به همسرش گفته امشب باید مردم تصویر دیگری از تو ببیند از اساس متفاوت از آنچه در فلان سریال از تو دارند. که همه بدانند که تو چقدر خوب و مهربانی. این وسط سوالی فوتبالی هم از مهمانان مطرح می‌شود که شما طرفدار چه تیمی هستید؟ برنامه همان روال شب‌های پیش را دارد. هوتن شکیبا، رامبد جوان، سیروان و زانیار خسروی، محمد بحرانی، و با هنرنمایی پژمان جمشیدیِ بازیگر. این‌ها همه چه نسبتی دارد با تحلیل و بررسی یورو 2024؟ کی بود آخرین باری که فردوسی‌پور جمله‌ای معنادار درباره فوتبال گفت؟ یا اصلاً به مسئله و پرسشی فوتبالی پرداخت حالا نه لزوماً از زوایه‌ای فنی، که مثلاً تاریخی یا جامعه‌شناسی یا هرچیزی. نه آنالیزی در کار است، نه تحلیلی. یورو بهانه‌ای است برای دورهمی سلبریتی‌هایی که در نهایت باید مردی را از گزند فراموشی عمومی در امان بدارند. و برای طالبان نام و نمک‌گیران شهرت چه دهشتی بالاتر از فراموشی. مردی که روزگاری ترکیب عجیب و متناقضی ساخته بود از «فرزندِ سازمان» بودن و همزمان محبوبِ مردم بودن. حالا که تریبون رسمی از او ستانده شده، و در برابر پیشنهادات به گفته خود او وسوسه انگیز برای رفتن مقاومت کرده و مانده است تا پس بگیرد کارش به ابتذال محض کشیده است. او تنها کسی است که می‌تواند ده بار عینک دوران جوانی پژمان جمشیدی را در برنامه نشان دهد، و هر ده بار به آن بخندد؛ عشق جواد کاظمیان به مونیکا بلوچی را صدبار یادآور شود و پای چیزهایی مثل «شوگرمامی» را به برنامه بکشاند. که برود ویلای همایون شجریان و از زوج او و سحر بگوید تا متقابلا تاییدیه‌ای بگیرد که تو هم چه جواهری بودی و سازمان قَدرت را ندانست و حیف از تو و باز هم آه! فردوسی پور به تمامی مستغرق در فرهنگ سلبریتی است و کاش کسی بیدارش کند. بله، برنامه‌سازی بدون بودجه دولتی سخت است، که برای جذب حامیان مالی گریزی نیست از آنکه برنامه کمی هم سرگرم‌کننده باشد، که خیلی‌ها برحذر داشته شده‌اند از حضور در برنامه‌های او. اما در غلتیدن در ابتذالی تا بدین حد کم‌مایه کار هرکسی نبود و در اینجا هم عادل نشان داد چه استعدادی دارد. محمد هدایتی
إظهار الكل...
عادل فردوسی‌پور و نمایش ابتذال مهدی پاکدل و رعنا آزادی‌ور مهمانان برنامه فوتبال 360 هستند که گویا ویژه برنامه‌ی است برای یورو 2024. عادل فردوسی‌پور به هزار زبان مستقیم و غیرمستقیم از زیبایی آن‌ها می‌گوید و اینکه «چقدر به هم می‌آیید» و این زوج نیز در پاسخ، خود و نسل‌شان را قدردان فردوسی‌پور و برنامه‌اش می‌دانند و «ای کاش بازگردید». همگی با هم آه می‌کشند تا باز هم در شبکه‌های اجتماعی تیتر «بغض عادل فردوسی‌پور» وایرال شود. پاکدل پیش از برنامه به همسرش گفته امشب باید مردم تصویر دیگری از تو ببیند از اساس متفاوت از آنچه در فلان سریال از تو دارند. که همه بدانند که تو چقدر خوب و مهربانی. این وسط سوالی فوتبالی هم از مهمانان مطرح می‌شود که شما طرفدار چه تیمی هستید؟ برنامه همان روال شب‌های پیش را دارد. هوتن شکیبا، رامبد جوان، سیروان و زانیار خسروی، محمد بحرانی، و با هنرنمایی پژمان جمشیدیِ بازیگر. این‌ها همه چه نسبتی دارد با تحلیل و بررسی یورو 2024؟ کی بود آخرین باری که فردوسی‌پور جمله‌ای معنادار درباره فوتبال گفت؟ یا اصلاً به مسئله و پرسشی فوتبالی پرداخت حالا نه لزوماً از زوایه‌ای فنی، که مثلاً تاریخی یا جامعه‌شناسی یا هرچیزی. نه آنالیزی در کار است، نه تحلیلی. یورو بهانه‌ای است برای دورهمی سلبریتی‌هایی که در نهایت باید مردی را از گزند فراموشی عمومی در امان بدارند. و برای طالبان نام و نمک‌گیران شهرت چه دهشتی بالاتر از فراموشی. مردی که روزگاری ترکیب عجیب و متناقضی ساخته بود از «فرزندِ سازمان» بودن و همزمان محبوبِ مردم بودن. حالا که تریبون رسمی از او ستانده شده، و در برابر پیشنهادات به گفته خود او وسوسه انگیز برای رفتن مقاومت کرده و مانده است تا پس بگیرد کارش به ابتذال محض کشیده است. او تنها کسی است که می‌تواند ده بار عینک دوران جوانی پژمان جمشیدی را در برنامه نشان دهد، و هر ده بار به آن بخندد؛ عشق جواد کاظمیان به مونیکا بلوچی را صدبار یادآور شود و پای چیزهایی مثل «شوگرمامی» را به برنامه بکشاند. که برود ویلای همایون شجریان و از زوج او و سحر بگوید تا متقابلا تاییدیه‌ای بگیرد که تو هم چه جواهری بودی و سازمان قَدرت را ندانست و حیف از تو و باز هم آه! فردوسی پور به تمامی مستغرق در فرهنگ سلبریتی است و کاش کسی بیدارش کند. بله، برنامه‌سازی بدون بودجه دولتی سخت است، که برای جذب حامیان مالی گریزی نیست از آنکه برنامه کمی هم سرگرم‌کننده باشد، که خیلی‌ها برحذر داشته شده‌اند از حضور در برنامه‌های او. اما در غلتیدن در ابتذالی تا بدین حد کم‌مایه کار هرکسی نبود و در اینجا هم عادل نشان داد چه استعدادی دارد. محمد هدایتی
إظهار الكل...
«انقلاب‌های عربی سال 2011 پس از اندک زمانی با بن‌بست مواجه شدند. این انقلاب‌ها، قبل از آنکه پیش‌روی‌شان به واسطه جنگ‌های داخلی خونین در لیبی و سوریه متوقف شود، دو دیکتاتوری منفور را در تونس و مصر از میان برداشتند؛ اما مسئله این بود که فعالان و مبارزان دخیل در آن‌ها اصلاً نمی‌دانستند چگونه باید جایگزینی برای این دیکتاتوری‌ها دست و پا کنند. خاطره آن‌ها از شکست‌ها متوالی ساخته شده بود؛ سوسیالیسم، پان‌عربیسم، و جهان‌سوم‌گرایی. در این انقلاب‌ها که سازماندهی امورشان به شکل غبطه‌برانگیزی در دستان خود مردم قرار داشت، خلا رهبری و متعاقباً سردرگمی در اتخاذ یک استراتژی مشخص بسیار پررنگ بود. اما رهبران این جنبش‌ها و نیروهای اجتماعی شکل‌دهنده آن‌ها هیچ‌کدام مسئول محدودیت‌های این حرکت‌های سیاسی نبودند؛ این محدودیت‌ها ریشه در زمانه‌ای دارند که ما در آن زندگی می‌کنیم. شورش‌ها و جنبش‌های جمعی معاصر ما بار سنگین شکست‌های انقلاب‌های قرن بیستم را بر دوش خود دارند، شکست‌هایی که شدت و گستردگی‌شان تخیل یوتوپیایی را به کل فلج کرده است». ( کتاب «مالیخولیای چپ: مارکسیسم، تاریخ و خاطره؛ نوشته انزو تراوِرسو).
إظهار الكل...
سعید جلیلی و واژگان نهایی ریچارد رورتی برای تحلیل ایده‌ها و جریان‌های فکری مختلف به چیزی ارجاع می‌دهد که نامش را واژگان نهایی(final vocabulary) می‌گذارد: «یعنی مجموعه واژگانی که انسان‌ها یا گروه‌ها برای توجیه اعمال خود، اعتقادات خود و زندگی‌های خود بهره می‌گیرند. با این واژگان است که نکوهش و ستایش را نثار دیگران می‌کنیم، برنامه‌های بلندمدت خود را بازگو می‌کنیم، عمیق‌ترین تردید‌های شخصی و عالی‌ترین امیدهای خود را ابراز می‌کنیم. این‌ها واژگانی هستند که به یاری آن‌ها گاه در نگاه به آینده و گاه در نگاه به گذشته داستان زندگی خود را می‌گوییم». در عین حال واژگان نهایی را باید در چارچوب جفت‌هایی گاه متضاد یافت، مثلاً وقتی از ایده توانستن صحبت می‌کنیم سویه مقابلش یعنی ناتوانی را در نظر گرفت. این نوشته تلاش دارد تا برخی از واژگان نهایی سعید جلیلی و جریان فکری منسوب به او و دلالت‌های آن را روشن کند. بحث/ بستار: جلیلی در مواجه با هر پدیده یا وضعیتی اظهار می‌دارد «اتفاقاً ما در این باره بحث داریم» یا «در این بحث بحث‌های جالبی وجود دارد».فقط تاکید بر اینکه بحث داریم و در همین ساحت می‌ماند؛ مثال‌های گاه به گاهی هم اگر عرضه شوند مقوم و روشنگر آن نیستند. بلافاصله معلوم می‌شود که این تاکید بر بحث برخلاف منطق ظاهری‌اش از لایه‌هایی منطقاً چیده شده بر هم، علمی یا معرفتی تشکیل نشده، که فقط رویه‌ای است سطحی برای استدلالی تنک. در موضوع حجاب در پاسخ به این سوال که آیا با شیوه برخورد با بی حجابان موافقید بحث را به «عمق راهبردی» می‌کشاند به قصد طفره از پاسخ که در نهایت معلوم می‌شود خیلی ساده آموزه یا روایتی خاص از اسلام و فقه است به شدت منطبق با الگوی رسمی حاکم شده در زمینه حجاب. در عین حال این اصرار به بحث نه در پی رسیدن به وفاق از طریق تضارب آرا که برای امتداد بحث، و باز هم بحث بیشتر است بی امید نتیجه‌ای. در نتیجه بحث در این واژگان معنای گشودگی یا امتداد مرزها نیست که در نهایت در پی تحکیم قلمرو خودی و بستگی است. او می‌تواند از جلسات حضورش در دانشگاه بگوید که ساعت‌ها به طول انجامیده و البته جامعه از این جلسات بی خبر است اما از مذاکرات طولانی و فرسایشی و در عین حال بی نتیجه او در مذاکرات هسته‌ای نیک آگاه است. بحث برای بحث که نشان می‌دهد تصلبی چنان در کار است که مانع از رسیدن به توافق احتمالی است. «اتفاقاً ما در این باره بحث داریم». این عبارت به چه سنت یا ایده‌ای ارجاع دارد؟ این «ما» در اینجا به چه چیز یا گروهی اشاره دارد؟ آیا این ما ناظر است بر همان تقابلی که سویه تمدنی دارد؟ به نظر می‌رسد سعید جلیلی نماینده تفکری است شاید سنتی اما به عبارت بهتر اسلامی که در مواجهه با ظهور ایده‌های جدید، جهانی و یا غربی که زیر بار ظفرمندی هرچند گاه زوربنیاد آن ایده‌ها تقلای بقا و بر هم زدن نظم بازی را دارد. آرای او مشابهت‌هایی می‌یابد با آن‌ها که به جهان از دیدگاهی تمدنی می‌نگرند: شرق/غرب و یا دارالاسلام و دارالکفر. در این تلقی راه‌حل‌های بیگانه و مشخصاً غربی حتی اگر سودمندی‌شان را نشان داده باشند و یا اگر حتی خنثی و صرفاً فنی باشند باز راه‌حل‌هایی خطرناکند. بنابراین باز هم باید گشت و گشت تا راه حل داخلی/ بومی پیدا شود؛ از دل تاریخ خودی، سنت، فقه، در تاریخ، کورمال کورمال در «دل تاریکی» و چون یافت نمی‌شود به شیوه‌هایی مضحک و خیالی راه می‌برد که در بهترین حالت نسخه‌ای مضحک و رنگ و رورفته از همان راه‌حلی است که در همه جای جهان به کار برده می‎شود حالا با رنگ و لعابی مثلاً اسلامی. در مواجهه با این غول، فریاد ما هم هستیم و بحث داریم به هوا می‌رود. و همه این‌ها گفتار جلیلی را، شیوه بیانش را به نوعی تداوم محض بدل می‌کند. او دائم بی آنکه حرفش را بزند، معرفی‌اش می‌کند، یا حرفی در کار نیست یا چون همراهی اجتماعی ندارد از گفتنش ابا دارد. و اینچنین می‌توان ساعت‌ها، روزها، با بیست و چهار صنف و صدها روستا بحث کرد بی هیچ حرف محصلی؛ ناتمام. محمد هدایتی
إظهار الكل...
گذشته‌ هنوز نگذشته است امیر هادی نجومیان آیا می‌توان امیدی به بهبود داشت؟ منظور آینده نیست، سخن از گذشته است. گذشته‌ای که دیگر گذشته مگر اصلا عوض شدنی است که بتوان به آن امیدوار بود؟ مگر نه آن است که مدال “امید” تنها شایسته و برازنده سینه ستبر “آینده” می‌تواند باشد؟ مگر ممکن است که لکه‌های سیاه تاریخ، این رنجنامه ابدی، بی‌آنکه پاک و فراموش شوند به ناگاه رنگ عوض کنند و به سپیدی بگرایند؟ از یک نگاه خاموشی و فراموشی تنها درمان و یگانه تسکین جراحت‌های گذشته است. هدایت می‌گفت “در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره ودر انزوا روح انسان را می‌خورد و می‌تراشد، این دردها را نمی‌شود به کسی ابراز کرد…”. مجلس به توپ بسته شده و آزادیخواهان مقتول و محبوس شده‌اند، مشروطه به باد رفته، چه خونها که بیهوده بر زمین ریخته‌اند و چه آرمانها که به سادگی زیر چکمه واقع‌گرایی سیاسی محو شده‌اند. این است گذشته واقعی، و همین است یگانه “واقعیت” گذشته، نه بیش و نه کم، سخت و صلب. نگاه دیگری هم هست که به موجب آن می‌دانیم دوگانه برساخته “جدید و قدیم” ، “آینده و گذشته”  آشکار می‌سازد آنچه را که انسان می‌پندارد از خود دور داشته  و نیست، و بازتعریف می‌کند آنچه را که امروز تصور می‌کند. اما این دوگانه همچنین پنهان می‌دارد حضورِ آنچه هنوز از قدیم در جدید هست. به راستی گذشته در کجا پایان می‌یابد. اکنون از کجا آغاز می‌شود و مرز و حد آینده کجاست؟ با این خط‌ “گفته” به ما بیش از “گذشته” و “آینده” از “گوینده” می‌گوید و از ترسها و امیدهایش. چند سال میگذرد گرد و خاک توپ‌های لیاخوف پاک می‌شود، روزنامه‌ها دوباره چاپ می‌شوند و مجلس و صندوق رای به یادمان می‌اندازند که انگار انسان صاحب حق شده است. در این فضا است که “شمع مرده” باز به یادها می‌آید و روشنی می‌آفریند. شاید که سرمایه همه نسوخته و گنج‌ها را به تمامی نباخته باشیم. خون ریخته بر سنگفرشهای کوچه‌ها باز عزت می‌یابد و معنای آن ایستادگی‌ها باز دیگرگونه می‌شود. ال پی هارتلی  می‌گفت “گذشته کشوری بیگانه است، مردم آنجا دیگرگونه می‌زیند”. خوانش و روایتی که از گذشته داریم بر اساس زندگی امروزمان است که شکل می‌گیرد و ما را جز این خوانش/تعبیر/تفسیر و قصه راه دیگری به دنیای گذشته (به این سرزمین بیگانه) نیست. ما متنی را که گذشته می‌نامیم هر روز بر اساس تجربیات تازه، دوباره به زبان امروزمان ترجمه می‌کنیم و باز می‌نویسیم و این ترجمه تنها گذرنامه‌ای است که راه به دنیای گذشته دارد.  بورخس  گفته است “این متن اصلی است که به ترجمه‌اش وفادار نیست”، یعنی متن اصلی (گذشته) هر روز دگرگون می‌شود و ترجمه‌ای جدید می‌طلبد (گذشته در یاد) و آن ترجمه/قصه جدید معتبرترین و قابل اعتمادترین نسخه آن متنی است که دیگر نیست. تمام هستی آنچه “واقعی” میدانند در گرو یادآوری “رونوشت” است. پس بر اساسِ امروز است که انتخاب می‌کنیم چه چیزهایی را از گذشته به یاد بیاوریم، چگونه به یاد بیاوریم و مهمتر اینکه چه چیزهایی را نادیده بگیریم و یا حتی به کلی از یاد ببریم. ح تاریخ تلاشی است بی‌فرجام برای نظم دادن به این توده بی‌شکل و عظیمی که نامش زندگی‌ است با ساختن داستانی دیگر از داستانهای پیشین. به قول کارول تاوریس ”تاریخ را فاتحین می‌نویسند و کتابهای خاطرات و زندگی‌نامه‌ها را قربانیان”. هیچ چیز به اندازه روایت انسان از گذشته متغیر نیست. و به قول مایکل استنفورد “تاریخ گفتگویی است بی‌پایان”. دردها، امیدها، پاسخ‌ها و پرسش‌های امروز ماست که ترجمه/خوانش/روایت و قصه ما از دیروز را بوجود می‌آورد و متحول می‌کند، خوانشی دائما متغیر و مشروط که نامش را تاریخ ، حافظه، خاطره (و یا حتی ادبیات و هنر و شگفتا علوم تجربی) می‌گذاریم. فاکنر می‌گفت “ گذشته نمرده است، گذشته حتی هنوز نگذشته است”. ما هر روز و با هر تصمیم در حال ساختن و تغییر دادن آن‌ چیزی هستیم که  “گذشته” می‌نامیم. امروز جوانه‌ای اگر بروید، تعبیر ما از “جوشگاه زخمی ناسور” به “رستنگاه شکوفه‌های نو” تغییر خواهد کرد و سپس رنج‌های بُرده شده، همانا نقشه گنج‌های تازه یافته ما تفسیر و تعبیر خواهد شد. قصه بازنویسی خواهد شد و گذشته دیگرگون. مارکز  می‌گفت “ زیستن همان نیست که انسان از سر می‌گذراند، بلکه آن چیزی است که به خاطر می‌سپرد و اینکه چگونه به خاطر می‌سپرد تا بازش بگوید”. زیستن، چگونه به خاطر سپردن است و گذشته، بازگفتن آن خاطره/قصه. گذشته فضایی باز و گشوده است، گذشته هر روز در دستان ما در حال ساخته شدن دوباره است و همواره در حال “شدنی سیال و جاری”. پس به امید گذشته‌ای بهتر!
إظهار الكل...
تعیینِ تکلیفِ برای زنان در غیابِ آن‌ها آرش جمشیدپور آیت‌الله عبدالله جوادی آملی اخیراً در دیداری با چند مقام دولتی گفته است: «مسائلی مانندِ حجاب و امثالِ آن با بگیر و ببند حل نمی‌شود، با ادب و عدل حل می‎‌شود. ... اگر کار در دستِ مدیرِ مدبر باشد، اختلاسِ نجومی در کشور نباشد، ضعفِ مدیریتِ داخلی نباشد، مردم هم به قانون احترام می‌گذارند [یعنی خانم‌ها حجاب را رعایت خواهند کرد]». این سخن را از حدودِ دو سال پیش تا کنون بارها از آقای جوادی آملی و دیگران شنیده‌ایم. از این نظرگاه، گویی مقاومتِ زنان در برابرِ حجابِ اجباری کاری مستند به دلایل نیست، بلکه یکسره کاری از سرِ لج‌بازی و به سببِ اوضاع و احوالِ اقتصادی و سیاسیِ فلاکت‌بارِ مملکت است؛ به بیانی فلسفی، از نظرِ این افراد، مقاومتِ زنان علت دارد نه دلیل. در نتیجه، آقای جوادی آملی و امثالِ او گمان می‌کنند که اگر اوضاعِ اقتصادی و مدیریتیِ کشور حل شود، زنان خود به خود حجاب را رعایت خواهند کرد. تردیدی نیست که اوضاع و احوالِ فلاکت‌بارِ کشور و سهل گرفتن بر اختلاس‌گران در برابرِ سخت‌گیری‌هایی که بر زنانِ بی‌حجاب می‌شود در مقاومتِ برخی زنان بی‌تأثیر نیست. اما این که کلِ ماجرای مقاومتِ زنان را به مسائلِ اقتصادی فروبکاهیم فقط از بی‌خبری از دنیای ذهنی و عینیِ زنان حکایت می‌کند. جوادی آملی چنان سخن می‌گوید که انگار نه انگار زنان دوست ندارند رفتن‌شان سرِ کمدِ لباس تصمیمی سیاسی باشد، انگار نه انگار زنان حقِ تمامیتِ جسمانی را می‌طلبند، انگار نه انگار بعضی زنانِ دیندار (و البته غیردیندار) اجبار در حجاب را موافقِ شریعت نمی‌دانند، انگار نه انگار زنان نمی‌خواهند هر روز با روح و روانی نگران راهیِ خیابان‌ها شوند، انگار نه انگار زنان این تحقیرِ هرروزه را تاب نمی‌آورند، انگار نه انگار زنان به جرم‌انگاریِ زندگیِ روزمره و امورِ عرفی معترض‌اند، انگار نه انگار حقِ آزادیِ پوشش در همه جای جهان جز دو کشور به رسمیت شناخته شده است، انگار نه انگار ... . به‌راستی ممکن نیست که کسی در این کشور زندگی کند و همۀ آنچه را که گفتیم و نگفتیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کند و باز هم مخالفتِ زنان با حجابِ اجباری را به مسائلِ اقتصادی تقلیل دهد. آیا آقای جوادی آملی از دنیای این زنان بی‌خبر است؟ و اگر بی‌خبر است، چرا با این زنان سخن نمی‌گوید؟ چرا تعدادی از این زنان را به حضور نمی‌پذیرد و با آن‌ها دربارۀ دلایلِ بی‌حجابی‌شان صحبت نمی‌کند؟ چرا با زنانی که حجابِ اجباری را حکمِ شریعت نمی‌دانند به گفتگو نمی‌نشیند؟ آیا عالِمی دینی باید این‌چنین از اوضاع و احوالِ زمانه و از اندیشه‌های مردمانِ سرزمینِ خویش بی‌اطلاع باشد؟ پل تیلیش، الهیات‌دانِ پروتستان، معتقد بود که عالِم دینی باید در یک دست کتابِ مقدس را بگیرد و در دستِ دیگر روزنامه را. دین جزئی از میراثِ فرهنگیِ بشر است و در دلِ فرهنگ و در میانِ اجزای دیگرِ فرهنگِ بشری (فلسفه، علم، اخلاق، هنر ... ) می‌نشیند، و عالِم دینی برای شناختِ جایگاهِ دین لاجرم باید با فرهنگِ زمانه آشنا باشد. و از نظرِ تیلیش، روزنامه نمادِ فرهنگِ جدید است، و البته در زمانۀ ما رسانه‌های جمعی. آقای جوادی آملی چقدر با فضای زمانه آشناست؟ به جای ارائۀ تحلیل‌ها و تبیین‌هایی از سرِ بی‌خبری و فروکاستنِ مخالفتِ زنان به مسائلِ اقتصادی باید درها و پنجره‌ها را به روی زنانِ امروزی باز کنیم. در حجره‌های اندیشگیِ روزگارانِ گذشته نشستن و دربارۀ دغدغه‌های زنانِ آشنا با فرهنگِ مدرن سخن گفتن آب در هاون کوبیدن است.
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.