cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

داستانهای پاساژ کیش

داستانهای آرش و صبا🍃انتقام دیو🍃هوروس و روح و مرا بخاطر بیاور و طلاق در کانال و اینستا قرار دارند ملوک و ملانی

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
292
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

۱۲۳
إظهار الكل...
سال نو بر همه شما مهربانان مبارک 🎉🎉🎉🎉🎉
إظهار الكل...
سلام دوستان عزیزم خیلی دیره ولی دیدم همه پست گذاشتن مادر روزت مبارک و هزار تا متن کلیشه ای که تو همچین روزایی یادمون میاد یه مادری هست که از جونش واسه ما مایه گذاشته و مادرایی هم نیستن و متنهای حسرت بار اما این عکس هزار تا حرف داشت کدووممون از عزیزترین چیز زندگیمون گذشتیم تا دل مادرمون رو شاد کنیم چرا وقتی غذا آماده نبود یا نیست سرش غر میزنیم وقتی عشق زندگیمون رو نمیپسنده بهش میگیم قدیمی وقتی بابامون دیونه ش کرده توقع داریم درکش کنه و باهاش راه بیاد اگه نشُسته بود نروفته بود نپخته بود دیر دنبال جوراب گمشده مون گشته بود طلبکار میشیم چرا روز مادر خلاصه شده تو چند تا جمله ی تبریک یه شاخ گل و یه کادویی که ته دلش نگرانه پولشو از کجای زندگیت زدی و چرا خرج خودتو بچه هات نکردی مامان جونای هممون مرسی بخاطر تمام روزهایی که خیلی از بودنهاتونو ندیدیم وقتیم دیدیم خونه نبودین و از اهالی خونه پرسیدیم مامان کجاست چون دل خودمون مامان میخواست ببخش که بخاطر دل تو هیچوقت از خودمون نگذشتیم و خدا رحمت کنه مامانای مهربونی که هنوز روحشون نگران بچه هاشونه روز زن و مادر مبارک . خیلی دوستتون دارم صبا
إظهار الكل...
🌸🍃🌿🌸🍃🌾🌸 🍃🌺🌾 🌿🌾 🌸 🍃 #داستان_ملانی_وملوک این داستان ، کاملا تخیلی است . ملانی و ملوک ، قسمت آخر عصای مادر جون رو از کنار دیوار برداشتم . مانی شوکه شد اما گفت : منکه گفتم سو تفاهم شده ، ولی گردن من از مو نازکتره ، میخوای بزنی ، بزن . یهو نیما دوید تو و گفت : میخوای چیکار کنی ؟ نزنیا ! گفتم : حساب تو رو که بعدا میرسم ، فعلا برو تو صف . مانی زانو زده بود و سرشو پایین انداخته بود . گفتم : عصای مادر جون برای من از شمشیر مقدس با ارزشتره . مثل پادشاهان رومی که سر شمشیر رو به دو تا شونه ی سربازا شون میزدن و اونا رو شوالیه خطاب میکردن ، پای عصا رو آروم زدم به شونه ی سمت راست و چپ مانی و گفتم : من تو رو ملقب میکنم به شوالیه ی ملانی... بعد جلوی مانی نشستم . مانی تو چشمام نگاه کرد . دستاشو باز کرد و منو به آغوش کشید . در همین موقع پیمان گفت : هووی دارید چیکار میکنید ؟ از هم فاصله بگیرید! ظرفیت میدون دادن داشته باشید ! نیما گفت : میدون آزادی ؟ پیمان دوید دنبالش و گفت : دلقک ، وایسا آدمت کنم . مانی آروم گفت : تا آخر عمر مال منی... طعم خوش عشق در تمام وجودم پیچید . چند وقت بعد من با نگار آشنا شدم . دختر خیلی خوبی بود و معلوم بود عاشق پیمانه . پیمان هم نگار رو دوست داشت و خیلی زود ازش خواستگاری کرد و مامان اینا رفتن و قرار ازدواج گذاشتن . نگار و نیما خنجر رو به دختر پیرمرد برگردوندن و به احتمال بعید دست از ساختن معجون زمان و چیزای عجیب برداشتن . من و مانی هم لحظه شماری میکردیم واسه اینکه زودتر به هم برسیم . بالاخره دو ماه بعد ، مراسم عروسی من و مانی برگزار شد . البته پدر و مادرم میخواستن جشن ازدواج من و پیمان با هم باشه ولی من مخالفت کردم ، چون این شب فقط باید مال من و مانی میبود ! بخاطر همین عروسی پیمان و نگار افتاد هفته ی بعدش . حالا ما چهار تا با تجربه ای که هیچکس تو این دنیا نداره ، در کنار هم خوشحال و خوشبختیم . با آرزوی خوشبختی برای همه ی عاشقها و همه جوونها و همه ی زوجها . پایان امیدوارم از این داستان خوشتتون اومده باشه ! داستان بعدی در مورد دختریه که سه تا انتخاب داره : اون باید بین زیبایی ، ثروت و عشق ، یکیو انتخاب کنه . داستان «ماه پیشونی» به زودی . دوستتون دارم ، خیلی زیاد ... با تشکر فراوان از دوست عزیزم خانم زهرا درویش پور بابت ادیت داستان نویسنده صبا صباحی @sabadastan 👿#انتقام دیو و 💔#طلاق را اینجا بخوانید👈@s_div 💞#آرش و صبا و 😇#روح را اینجا👈 @s_arashosaba 🍃 🌸 🌾🌿 🌾🌺🍃 🌸🌾🍃🌸🌿🍃🌸
إظهار الكل...
🌸🍃🌿🌸🍃🌾🌸 🍃🌺🌾 🌿🌾 🌸 🍃 #داستان_ملانی_وملوک این داستان ، کاملا تخیلی است . ملانی و ملوک قسمت۸۹ ادامه از زبان ملانی چشمامو که باز کردم ، گیج بودم . نمیدونستم کجام اما همه چی به سرعت از مغزم گذشت : زن عمو ، خنجر ، رعد و برق ، درد شدید ، سیاهی ... بلند شدم ، هنوز سرم گیج میرفت . به در و دیوار نگاه کردم ، خونه ی مادر جون... وای خدایا ! چطور ممکنه ، من برگشته باشم ! با خوشحالی از اتاق اومدم بیرون . صدا زدم : مادر جون ، مادر جون ، کجایی ؟ عجیب بود ، نصفه شب بود ، کجا میتونست رفته باشه ؟! خب شاید رفته خونه ی عمه اینا یا خونه ی ما . منکه نمیدونم تو این مدت چه اتفاقی افتاده . گرسنه م بود ، رفتم سر یخچال هیچی توش نبود ! از مادر جون بعید بود یخچالش خالی باشه . نشستم پشت میز آشپزخونه ، لایه ی غلیظی از خاک روی میز بود ! با تعجب اومدم بیرون و با دقت به اطراف ، نگاه کردم . انگار ماهها بود کسی تو این خونه نبود . وارد سالن پذیرایی شدم ، روی مبلها ملافه کشیده شده بودند . کنار پنجره یه میز کوچیک بود و عکس مادر جون با یه نوار مشکی . بغل عکس و کنارش یه قرآن و ضبط صوت . زدم رو دکمه ی پلی و صدای قرآن تو خونه پیچید . زانوهام شل شد ، مادر جون مهربونم ! تا صبح سرمو کنار دیوار تکیه دادم و اشک ریختم .قلبم از درد فشرده میشد . یاد حرفای اوس محمود افتادم : یه شادی و غم بزرگ در انتظارته . نمیدونم کی خوابم برد اما با صدای در از خواب بیدار شدم . یکی کلید انداخت رو قفل . دویدم جلوی در . در باز شد و پیمان اومد تو . با گریه گفتم : پیمان ! پیمان هم دوید سمت من . باورم نمیشد بعد از این همه وقت تو آغوش برادرم بودم . پیمان دست کشید به سرم . با گریه گفتم : مادر جون... گفت : خدا رحمتش کنه ! آروم باش . در همین موقع چشمم افتاد به پشت سرش ، نیما و مانی ایستاده بودن . راستش نمیدونستم با این دو تا باید چه رفتاری داشته باشم .یکشون خائن بود و اون یکی عامل تمام این دردسرا . نیما داشت با موبایل صحبت میکرد : آره نگار ، ملانی اینجاست . در همین موقع پیمان گفت : ما میریم تو حیاط ، چون بعضیا میخوان یه چیزایی رو توضیح بدن . و مانی رو به سمت من هل داد و با نیما رفتن تو حیاط . مانی یکم مِن مِن کرد و بعد از اول تا آخر ماجرا رو گفت . بهش نگاه کردم و لبخند زدم . گفت : هیچی نمیخوای بگی ؟ گفتم : زانو بزن . لبخند شرمگینی زد و گفت : شرمنده ! ما از فردوگاه مستقیم اومدیم اینجا من حلقه... دوباره خیلی جدی گفتم : زانو بزن ! عصای مادر جون رو از کنار دیوار برداشتم . مانی شوکه شد اما گفت : من که گفتم سو تفاهم شده ، ولی گردن من از مو نازکتره ، میخوای بزنی ، بزن . نویسنده صبا صباحی @sabadastan 👿#انتقام دیو و 💔#طلاق را اینجا بخوانید👈@s_div 💞#آرش و صبا و 😇#روح را اینجا👈 @s_arashosaba 🍃 🌸 🌾🌿 🌾🌺🍃 🌸🌾🍃🌸🌿🍃🌸
إظهار الكل...
🌸🍃🌿🌸🍃🌾🌸 🍃🌺🌾 🌿🌾 🌸 🍃 #داستان_ملانی_وملوک این داستان ، کاملا تخیلی است . ملانی ۸۸ امین ادامه داد : وقتی رخساره گفت نمیخواد ، عروسک خیمه شب بازی مادرش بشه و برای همیشه رفت ، با شوق برگشتم ایران که بهتون بگم عشق اول و آخر زندگیمین . ولی فهمیدم گم شدین ، میخواستم کل شهر و بگردم که یکی راپورت داد خونه مادامید و زن عمو و افرادش پیداتون کردن . نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به اون پشت بوم و جون اون از خدا بیخبر و گرفتم . خدا رو شکر که به موقع رسیدیم وگرنه تا آخر عمر عذاب میکشیدم ! فقط بخاطر اون رعد و برق ، همه بیهوش شدیم و نفهمیدم شما کی اومدید به قصر . فقط مطمئن باشید دیگه از هیچی نمیترسم و تا آخر عمر ، پاتون میمونم حتی اگه دارم بزنن... با وجود اینکه متوجه حرفاش نمیشدم اما قلبم پر از شوق و عشق شده بود . در همین موقع نگار اومد جلو و گفت : ببخشید ، یه بار دیگه تکرار میکنید کدوم پشت بوم ؟ کدوم درگیری ؟ امین به من نگاه کرد که این دختره کیه؟ بهش گفتم : هر چی میدونی بگو ، خیلی مهمه . امین همه چیو کامل تعریف کرد . نگار با دقت گوش میداد و حرفی نمیزد . وقتی صحبت های امین تموم شد ، نگار برای مدتی به دور دستها و غرق در فکر خیره بود که پیمان صداش کرد : نگار ، نگار... و نگار اصلا انگار تو ی این دنیا نبود ! پیمان صداشو بلند تر کرد و گفت : نگار ، چی شده ؟ نگار زیر لب زمزمه کرد : من فقط میتونستم مامانمو تا قبل از بارداری ببینم . دو نفر که جاشون عوض شده ، هم نمیتونن تو یه زمان با هم باشن . اونی که آقا امین ازش حرف میزنه ، ملانیه . بعد دوید سمت پیمان ، بازوهاشو گرفت و گفت : تموم شد . پیمان ، تموم شد ؛ ملانی برگشته ، باید بریم . گفتم : کجا برید ؟ لااقل تا صبح بمونید . شاه بابا میخواست ازتون تشکر شایسته کنه . نگار گفت : نمیتونیم ، تو نامه گفته حتما باید شب برگردیم . بعد منو بغل کرد و به سمت همون درخت باغ رفتن . نگار یه مقدار شن تو خنجر ریخت ، از دور برام بوس فرستاد . همگی رفتن پشت درخت و باز رعد و برق زد . امین که هنوز هاج و واج بود ، گفت : اینا کی بودن ؟ در همین موقع شاه بابا وارد شد . گفتم : مهمونام رفتن . گفت : چرا ؟ ای کاش مانده بودن تا در مراسم عقد شما و امین الدوله شرکت میکردند ! برق شادی در چشمان من و امین دوید . شاه بابا گفت : ملوکم ، به بابا نگفتی شما و امین دلباخته اید ، وگرنه اجازه نمیدادم هیچ کدام از این اتفاقات بیفتد . بعد جلو اومد و من و امین رو به آغوش کشید . نویسنده صبا صباحی @sabadastan 👿#انتقام دیو و 💔#طلاق را اینجا بخوانید👈@s_div 💞#آرش و صبا و 😇#روح را اینجا👈 @s_arashosaba 🍃 🌸 🌾🌿 🌾🌺🍃 🌸🌾🍃🌸🌿🍃🌸
إظهار الكل...
🌸🍃🌿🌸🍃🌾🌸 🍃🌺🌾 🌿🌾 🌸 🍃 #داستان_ملانی_وملوک این داستان ، کاملا تخیلی است . ملانی و ملوک قسمت ۸۷ زن عمو خنجر رو برد بالا . چشمامو بستم ، راه فراری نبود . در همین موقع ، صدایی گفت : بندازش ! چشمامو باز کردم . امین ، عشق ملوک ، بود با تپانچه ای تو دستش . زن عمو خندید و گفت : جوجه ی دو روزه ! همه این دعواها بخاطر توئه... امین فریاد زد : بخاطر من یا زیاده خواهی شما؟ نه من و نه رخساره ، دخترت ، هیچکدوم همدیگر رو دوست نداشتیم . شما با فتنه هات ملوک رو از من جدا کردی ، به امیدی واهی ، اما هیچ میدونستید رخساره هنوز باکره س ؟ چون ما هیچکدوممون نتونستیم عشق زندگیمون رو فراموش کنیم . بخاطر همین در فرنگ از هم طلاق گرفتیم . رخساره با عشق واقعی زندگیش رفت . دیگه هیچوقت دخترتون رو نمی بینید. حالا هم اگر اون خنجر لعنتی رو پایین نیارید ، بخدا میزنم ! زن عمو گفت : خاک بر سر بی لیاقتت ! دختر من اگر باکره مونده ، لابد بخاطر این بوده که تو مردی نداشتی . دیگه برو تو قصه ها دنبال ملوکت بگرد ! و خنجر و فرود آورد .صدای بلند رعد ، صدای شلیک ، رد خونابه روی زمین و درد وحشتناکی که تا عمق وجودم رفت ، نمی‌دونم درد خنجر بود ، یا رعد و برق بهم زد . فقط همه جا سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم. . ادامه از زبان ملوک از همون وقت از زمان آینده و از زیر اون درخت ، چشمامون رو بستیم و به دوره ی خودم اومدیم . درد عجیبی در تمام بدنم حس میکردم . هوا بارونی بود و مرتب رعد و برق میومد . با وجود اینکه بدنم درد داشت ، چیزی نگفتم و تحمل کردم . پیمان که حالش بد بود ، بقیه هم که دست کمی نداشتن ، به خاطر همین شروع کردم به غیر محسوس ، پرس و جو کردن از خدمه تا بفهمم تو این مدت چه اتفاقی افتاده و ملانی کجاست . در عرض نیم ساعت فهمیدم چی شده . ملانی اینجا بوده ، اسیر شده ، فرار کرده و تنها کسی که میدونست ، کجاست ، کشته شده . پیمان دستشو روی شیشه ی بخار گرفته ی اتاق گذاشته بود و به سیاهی خیس بیرون خیره شده بود . مانی یه گوشه پاهاشو بغل کرده بود و بی صدا شونه هاش میلرزید . اومدم تو ، واسه بقیه تعریف کنم ، چی شده که در اتاق ، باز شد و مردی خیس با چشمای اشک آلود اومد تو . کلاهشو برداشت و گفت : ملوک کجا رفتی؟ مُردم از دلشوره تا برسم به اینجا. وقتی رعد و برق زد ، هممون بیهوش شدیم . خدا روشکر که سالمی ! نمیفهمیدم چی میگه ، گیج نگاش کردم . نویسنده صبا صباحی @sabadastan 👿#انتقام دیو و 💔#طلاق را اینجا بخوانید👈@s_div 💞#آرش و صبا و 😇#روح را اینجا👈 @s_arashosaba 🍃 🌸 🌾🌿 🌾🌺🍃 🌸🌾🍃🌸🌿🍃🌸
إظهار الكل...
🌸🍃🌿🌸🍃🌾🌸 🍃🌺🌾 🌿🌾 🌸 🍃 #داستان_ملانی_وملوک این داستان ، کاملا تخیلی است . ملانی و ملوک ۸۶ اون شب مادام دیر کرده بود و دلم شور میزد . البته گفته بود : شاید شب ، دیر بیاد چون میخواد ، بره ، خونه ی خواهرش ولی من بازم دلم شور میزد . اگه نمیترسیدم ، میرفتم دنبالش . با استرس تو حیاط راه میرفتم که یهو در حیاط با صدای وحشتناکی باز شد و چند نفر سیاهپوش وارد شدن و به سمت من اومدن . می‌خواستم فرار کنم ولی اینقدر شوکه شده بودم که انگار پاهام فلج شده بود . یکی از سیاهپوش ها دستامو محکم گرفت . اون یکی جلو اومد و نقابشو کنار زد و بعد صدای خنده کریه ش تو گوشم پیچید ؛ زن عمو بود... با حالت تمسخر گفت : دخترک عوضی ! فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی ؟ من تا تو رو نکشم ، آروم نمیگیرم . فکر کردی تمام نقشه های منو خراب میکنی و قسر در میری ؟ نه دختر جون ، کور خوندی ... بعد اشاره کرد به اونی که دستمو گرفته بود . مرد دست کرد پر شالش و یه چاقوی بزرگ آورد بیرون . قلبم تند تند میزد ، دیگه تموم شد ، در یک لحظه تمام اتفاقات این چند وقت اومد جلو چشمم... با خودم گفتم : نه ، نباید اینطوری تموم بشه . به خاطر همین ، تمام قوامو جمع کردم و محکم با لگد کوبیدم بین پاهای مرد . صدای زجه ی دردآلودش به آسمون رفت و روی زمین افتاد . با تمام سرعتم به سمت پله های پشت بوم دویدم . میخواستم بوم به بوم فرار کنم اما وسط پله ها باز یکی پامو گرفت ! برگشتم و نگاه کردم ، زن عمو بود . با اون یکی پام محکم زدم تو صورتش . دوباره دویدم تا رسیدم به پشت بوم . اومدم بپرم رو بوم بغلی که دیدم ، خیلی دوره . اما در همین موقع سربازهای شاه وارد کوچه شدن و به سمت خونه دویدن . انگار یکی راپورت زن عمو و افرادشو داده بود . خیلی سریع اومدن تو... داشتن از پله ها میومدن بالا که زن عمو خنجری از داخل لباسش کشید بیرون و گفت : خوشحال نباش ، حتی اگه یه ثانیه هم از عمرم مونده باشه ، تو رو میکشم . به آسمون نگاه کردم ، هوا ابری بود . در همین موقع صدای رعد بلندی همه جا رو لرزوند و قطره های بارون ، وحشیانه به صورتم خورد . بلند گفتم : خدایا کمکم کن ! زن عمو خنجر رو برد بالا . چشمامو بستم ، دیگه تموم شد ، راه فراری نبود . نویسنده صبا صباحی @sabadastan 👿#انتقام دیو و 💔#طلاق را اینجا بخوانید👈@s_div 💞#آرش و صبا و 😇#روح را اینجا👈 @s_arashosaba 🍃 🌸 🌾🌿 🌾🌺🍃 🌸🌾🍃🌸🌿🍃🌸
إظهار الكل...