cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

بهمن کیارستمی

مطالب پراکنده و بی‌ربط

إظهار المزيد
إيران32 277Farsi30 894الفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
8 220
المشتركون
+224 ساعات
-67 أيام
+1930 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

هفتۀ پیش اولین نمایش بین‌المللی فیلم آمپاس در جشنوارۀ هات‌داکز بود و بخت بلند رحمانه که از وقتی می‌شناسمش در آستانۀ مهاجرت است او را در زمان برگزاری جشنواره به سرزمین موعود رسانده بود. رحمانه یا رحی خودمان هم تصمیم گرفت با حجاب در گفتگوی بعد از نمایش فیلم شرکت کند و دربارۀ مستندش حرف بزند که به قول فرنگی‌ها می‌شود به آن گفت کاری کانترو-ورشال. موضوع خود فیلم بحث‌های رحی با خانواده‌اش در هفته‌های اول جنبش زن-زندگی-آزادی‌ست و او که در فیلم، خیابان‌های تهران را بی‌حجاب درمی‌نوردد حالا در شهر تورنتو روسری سر کرده. آیا این یک امر خصوصی و نامربوط به حضار است یا همین شکل و شمایل او را می‌توان در امتداد موضوع فیلم انگاشت و درباره‌اش از او پرسید؟ حضار پرسیده‌اند و او جواب مختصر و دوپهلویی داده. من هم که پرسیدم با لحن کمی لاتی و طلبکار معمولش همان را گفت: «اَوَلندش به خودم مربوطه، دُوُمَندش هم نمی‌خوام اکبر (پدرش) یه موقع تصویر بی‌حجاب من رو جایی ببینه.» این جواب نه همۀ حضار در جلسۀ پرسش و پاسخ را قانع کرد و نه من را، پس دست از سرش برنداشتم و بحث، چند شبانه‌روز بی‌وقفه ادامه پیدا کرد تا سرانجام حرفی از زیر زبانش کشیدم که ممکن بود به کار فرونشاندن شعله‌های سوزان اطراف و مطالبه‌گری آشنایان دور و نزدیک بیاید. رحی سرانجام چیزی گفت شبیه این که او پیوسته تغییر می‌کند، نه بر اساس حال زمانه، که بر اساس احوال خودش و شاید روزی که به تهران برمی‌گردد اصلا بخواهد باز محجبه باشد. پس انتخاب فردی، انتخاب فردی‌ست و مکان و زمان نمی‌شناسد و حتی پایبندی به آن‌چه دو سال پیش فکر می‌کرده و به خانواده‌اش گفته‌ نوعی از محافظه‌کاری‌ست و هیچ‌کس در هیچ‌جا حق تعیین تکلیف برایش ندارد. نمی‌دانم از بحث خسته بودم یا واقعا قانع شده بودم ولی به هر حال جوابش را به دیگرانِ خشمگین حواله نمودم تا عکس‌العمل‌ها را بشنوم و شرایط جوی را بسنجم؛ اما تقریبا هیچ‌کس قانع نشد و شعله‌های خشم فروکش نکرد. چرا؟ چون رحی بدون آن که خودش بداند نمایندۀ مطالبه‌ای عمومی فرض شده بود و از او انتظار می‌رفت که در میانۀ جنبش، چنین کند و چنان نکند، این‌طوری باشد و آن‌طوری نباشد، این را بگوید و آن را نگوید. بحث تا آن‌جا رسید که کسی گفت اصلا در میانۀ این کارزار چرا باید روایت یک بازنده را شنید و من در حالی که با خودم فکر می‌کردم روایت برنده‌ها و پیروزی اراده‌ها چقدر لوس و کسل‌کننده‌ است و همیشه دلم خواسته داستان مغلوبین را بگویم یا بشنوم، نه شرح فتوحات فاتحین را، یاد سپانلو افتادم که می‌گفت وقتی بیانیۀ کانون نویسندگان را پیش گلستان برده تا امضایش را بگیرد، او گفته این حرف‌ها در سن‌وسال تو نشانۀ صداقت است و در سن‌ من نشانۀ حماقت. در آن سوی میدان هم رحی که دوست دارد جملاتش را با «صادقانه‌ش اینه که» شروع کند، اصلا زیر میز زده بود و می‌گفت این فیلم دربارۀ جنبش مهسا نیست، حجاب فقط یک بهانه‌‌ است برای پرداختن به جریان‌های پنهان خانوادگی و اگر موضوع دیگری مثل حرکات ناموزون هنگام نوشیدن مسکرات یا حرکات موزون هنگام شنیدن موسیقی هم میان بود فرق چندانی نمی‌کرد، هیچ وظیفه‌ و مسئولیتی بر گردنش نیست و جواب ابلهان خاموشی‌ست و سرانجام، این بحث پر زد و خورد و طولانی، به همان «به خودم مربوطه» رسید و گفتگو جایی میان زمین و هوا و تهران و تورنتو تمام شد. این چند خط را هم که دیروز نوشتم آخر و عاقبتی نداشت و نمی‌دانستم چطور جمع و جورش کنم تا این که امروز دیدم دوستی درست هم سن‌وسال این منِ حالا و آن گلستانِ امضا نکردۀ آن‌وقت چندخطی از خاطرات نبوی را استوری کرده: «تو چه بخواهی چه نخواهی یک قهرمان هستی. تو نباید وارد بازی می‌شدی، اما حالا که وارد بازی شدی باید تا آخر آن بروی. یک بازی که در آن مجبور به مبارزه‌ای. تو حق نداری ناامید شوی و جا بزنی. مردم همه‌شان تو را قبول دارند. تو قهرمان تو هستی. تو حتی اگر بریدی و جا زدی هم حق نداری این را بگویی و در مورد آن توضیح بدهی. کسی نباید بفهمد تو ناامید شده‌ای. کسی نباید فکر کند تو زیر حرفت زده‌ای. در سالن همه به من می‌گویند نبوی جا زده، بریده، من به دروغ می‌گویم نه نبوی دارد بازی می‌کند، او جا نزده.»* * سالن ۶ یادداشت‌های روزانه زندان - سید ابراهیم نبوی - نشر نی - ۱۳۸۱
إظهار الكل...
Impasse | Hot Docs

As the Women, Life, Freedom protests rage in Tehran, a woman from a conservative family engages in intimate conversations with them, struggling to maintain their bonds across three generations under the pressures of a shifting society.

03:05
Video unavailableShow in Telegram
فرنک استلا 🖤 منیر فرمانفرمائیان 🩶 و یک کمی هم فریدون آو 🤍
إظهار الكل...
35.25 MB
Photo unavailableShow in Telegram
در مقدمه نامه‌های تیرباران شده‌ها لویی آراگون آمده: «ما حق نداریم که یکی از این اسناد را حذف کنیم و یا حتی یک کلمه را تغییر بدهیم. همه کسانی که این نامه‌ها را نوشته‌اند، داوطلبانه برای میهن جان داده و به یک اندازه شرافت‌مندند. افکار متعالی آن‌ها در اینجا با وفاداری به متن رونویسی شده است.» بعد در پانویس آمده: «با وجود این در برخی موارد به خود اجازه داده‌ایم که چند مورد را از نظر دستور زبان تصحیح کنیم. علاوه بر این به درخواست چند خانواده برخی جزئیات شخصی حذف شده است.» آقای آراگون بالاخره متن نامه‌ها رو تغییر دادی یا ندادی؟ یک چیزهایی رو حذف و اصلاح کردی، خوب کردی ولی دیگه اون تاکیدت بر این‌که حق نداریم حتی یک کلمه رو عوض کنیم چی بود؟ اصلا همین که در مقدمه به بعضی گفتی «شهید» و به بعضی گفتی «خائن» معنیش جانب‌داری در تاریخ‌نگاری نیست؟ اگر سرانجامِ جنگ طور دیگه‌ای شده بود و اگر همون خائنان، از قضا فاتحان هم بودند تاریخ‌ چطوری نوشته شده بود و شهادت و خیانت رو کی تعریف کرده بود؟ بحث‌های بی‌پایان ما هم در طول کار روی کتاب یاغیان خراسان که طبعا برای انتشارش بسی ذوق و شوق دارم سر همین‌ها بود. حالا نه این‌که چیزی رو در متن گزارش‌های ژاندارمری قوچان و شیروان تغییر داده باشیم ولی مِن‌باب استفاده از اسنادی که قرار بود تصویر کامل‌تری از اون روزگار پرآشوب و پریاغی ترسیم کنند، بحث فراوان بود؛ این که روایت رسمی روزنامه‌های کثیرالانتشار رو نقل کنیم یا تلگراف محرمانه‌‌ی وزارت جنگ به استانداری استان نهم رو. این که عریضه‌ی پر سوزوگداز رعیت‌ مال‌باخته مهم‌تره یا درخواست ستوان‌ هراسیده از مافوقش برای قوای بیشتر و ژاندارم قلدرتر. خلاصه این که بهتره به گردآوری عکس‌هایی که خودمون کشف کردیم اکتفا کنیم یا شرح شرایط و وصف کانتکست هم برعهده‌ی ماست و باید رد تک‌تک یاغیان رو در منابع تکمیلی بزنیم تا بفهمیم اسمال سکه کی بوده، همدستان قربان زاهدی چرا روحیه‌شون رو از دست دادند و تسلیم شدند و رشید خان بالاخره شهید شد یا به هلاکت رسید. اگر این بحث‌ها بین گردآورنده‌ی عجول و پژوهشگر صبور به درازا نمی‌کشید کتاب در همین چارصد و دو به زیور طبع آراسته گشته بود و حالا پیش ناشر محترم خجل نبودیم و طراح گرامی رو انقدر اذیت نمی‌کردیم و سیصد بار صفحه‌بندی رو تغییر نمی‌دادیم. ولی چارصد و سه هم سال خداست و لابد یک حکمتی در کار بوده و از این حرفا. امسال نشد سال دیگه؛ یا به عبارتی که فقط امروز یعنی بیست‌ونهم اسفند همون معنی رو میده، امروز نشد فردا.
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
با تشکیل اداره‌ی نظمیه و ورود مستشاران سوئدی به ایران، پروژه‌ی عکس گرفتن از متهمان و مجرمین در دستور کار ماموران نظمیه قرار گرفت. عکاسی به منزله‌ی یک تکنولوژی، واسطه و وسیله‌ی برقراری و اعمال قدرت می‌شد و حتی ابزاری می‌شد برای برانگیختن رعب و وحشت. در دوران قاجاریه رسم بر این بود که از مجرمی که قرار بود کشته شود پیش از کشته شدن عکس بردارند. رئیس خارجی اداره نظمیه تهران در خاطرات خود می‌نویسد: «وقتی که مترجم، به درخواست من، به زندانیانی که آزاد نشده بودند توضیح داد که فردا از آنان عکسبرداری خواهد شد، بی‌نهایت ترسیدند و رنگ و روی آنها پرید. حتی یکی از آنها نقش بر زمین شد. من علت ترس آنان را پرسیدم و او توضیح داد زندانیان تصور می‌کنند که فردا به دار آویخته خواهند شد. چون در ایران معمولا فقط قبل از اعدام زندانی از وی عکسبرداری می‌کنند. من از مترجم خواستم به آن‌ها اطمینان دهد که چنین خطری تهدیدشان نمی‌کند و مقصود فقط این است که اگر زندانی فرار کرد، با مراجعه به عکس، وی را شناسایی می‌کنیم.»* رعب و وحشتی که رئیس نظمیه در خاطراتش به آن اشاره می‌کند را در چهره‌ی محکومین زنجیر به پای دوران قاجار دیده‌ایم. مردان نادم و پشیمانی که انگار تا آخرین لحظه امیدوارند میرغضب عفوشان کند و جانِ نه چندان شیرین‌شان را بر آن‌ها ببخشاید. حتی در عکس معروف میرزا رضای کرمانی در غل و زنجیر نشانی از غرور و مباهات دیده نمی‌شود و انگار نه انگار که میرزا، مهم‌ترین ترور تاریخ معاصر را انجام داده و قبله‌ی عالم را کشته. اما آن‌چه متهمان پرونده‌های بایگانی ژاندارمری قوچان را از باقی این‌دست تصاویر متمایز می‌کند چهره‌‌ی استوار و مصمم و بعضا سرخوش آن‌هاست. انگار خود می‌دانند که در چنگال نظمیه یاغی‌اند و در نگاه مردمان سرزمین‌شان، عیار. بعضی ارباب‌ند و بعضی رعیت، بعضی مرتکب چند قتل شده‌اند و بعضی لحاف و ریسمان دزدیده‌اند، بعضی را زنده گرفته‌اند و بعضی را کشته‌‌اند. از زنده‌ها در حیاط آراسته به درخت بید ژاندارمری عکس گرفته‌اند و کشته‌ها را به کمک گاری یا نردبان سرپا نگه داشته‌اند و با افتخار کنار جسد بادکرده‌اش ایستاده‌اند تا آقای شکوری صحنه‌ شکار را ثبت کند و گزارش‌نویس، شرح ماوقع را بنویسد. بعضی هم تسلیم شده‌اند و داوطلبانه سلاح تحویل داده‌اند، اما لبخندی که بر لب دارند حاکی از آن است که این پایان بازی نیست و یاغی و گروهبان و کاغذنویس و عکاس دوباره باهم ملاقات خواهند کرد. این مجموعه، مستنداتی از بایگانی ژاندارمری قوچان را دربردارد و شامل پرونده‌هایی مصور است از سارقان مسلح و یاغیان خراسان بین سال‌های ۱۳۳۱ تا ۱۳۳۳ به همراه چند نگاتیو شیشه‌ای از پنجاه بازداشتی. نگاتیوها نشانی از عکاس یا مکان و زمان و ارگان ذیربط ندارند؛ ۴۱ مرد، ۸ زن و یک کودک، اغلب با مو و چهره‌های آشفته و لباس‌های مندرس. پرونده‌های ژاندارمری قوچان اما نام و نشان مفصل‌تری دارند و در تمامی ۳۶ مورد دستخط مشابهی در مجاورت عکس‌ها شرح ماوقع را با خودنویس روی مقوا نوشته. در چند مورد هم دستخط دیگری لازم دانسته چند کلمه با جوهر سبز به انتهای گزارش اضافه کند. عکاس نیز حضورش را با مهری در پشت یکی از عکس‌ها ثبت کرده؛ عکاسخانه شکوری قوچان. از محلی‌ها که سراغ عکاسخانه را گرفتیم گفتند همان سال‌ها روبروی ژاندارمری بوده و برادران شکوری اداره‌اش می‌کرده‌اند. اما امروز اثری از ساختمان عکاسخانه در آن محل به جای نمانده و گویا خانواده شکوری هم از قوچان نقل مکان کرده‌اند. وقتی مجموعه‌ را که پس از هفتاد سال سر از یک عتیقه‌فروشی در تبریز در آورده بود روی سایت دیوار کشف کردیم، اولین سوال‌مان از فروشنده این بود: این اسناد پیش شما چه می‌کند؟ گویا پرونده‌ها نزد ساواک نگهداری می‌شده و بعد از انقلاب توسط کمیته انقلاب اسلامی ضبط شده. سال‌ها بعد از تهران به ارومیه منتقل شده و نهایتا به دست ایشان در تبریز رسیده. یکی از پرونده‌ها هم سر از مجموعه‌ای در اصفهان درآورده بود که با کوششی اندک پیش سیاهه‌ی باقی یاغی‌ها بازگشت. گرچه هنوز نمی‌دانیم چه تعداد از پرونده‌های ژاندارمری قوچان را - که خود مقطع کوتاهی از تاریخ پرتب و تاب این گذرگاه تاریخی را دربرمی‌گیرد - گردآورده‌ایم و برای مطالعه تطبیقی به اسناد بیشتری احتیاج داریم اما محتویات همین ۳۶ پرونده نیز به لحاظ شکل دستگیری، تسلیم یا میزان درگیری، تجهیزات و سلاح‌های مکشوفه و جایگاه قومی یاغیان، راوی نزاعی سخت در مقطعی خطیر است. هر پرونده‌ی جنایی بعد از هفتاد سال ارزشی کم‌وبیش تاریخی پیدا می‌کند؛ محتوای این پرونده‌ها هم راوی داستانی فراتر از تعقیب و گریز ساده‌ی دزد و پلیس است، با این ویژگی که نمی‌توان به یقین گفت آن‌چه گزارش‌نویس خوش‌خط اداره ژاندارمری قوچان در کنار عکس‌ها نوشته، شرح تقصیر یاغیان است یا وصف صواب عیاران. *ناصرالدین شاه عکاس، محمدرضا طهماسب پور، نشر تاریخ ایران، ۱۳۸۷
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
شفیعی کدکنی در فصلی از کتاب حالات و مقامات م.امید به قیاس هواداران شاملو با طرفداران اخوان‌ثالث پرداخته: «شخصی که کوچک‌ترین آشنایی و معرفتی به شعر ندارد، مقاله‌ای می‌نویسد درباره نمایشگاه نقاشی دوستش. بعد از این که مقاله را تمام کرد، می‌رود و مجموعه شعرهای شاملو را ورق می‌زند و سطری از آن را گاه نفهمیده برمی‌گزیند و بالای مقاله‌اش می‌گذارد، به عنوان یک عنصر دکوراتیو و به نشانه روشنفکر بودن. اما اگر کسی در مقاله‌اش استنادی به شعر اخوان داشته باشد، این استناد برجوشیده از حافظه و ضمیر نا به خود اوست. قبل از این که مقاله را بنویسد، آن سطر یا مصراع ضمیر او را فرا گرفته بوده است...» کدکنی مرا که همیشه یک اخوانی‌ِ دوآتشه بوده‌ام دچار تردید کرد. نه فقط چون بارها کتبا و شفاها از آن نوع نقل‌قول‌های متظاهرانه بهره برده‌ام، بلکه چون سطور ذیل هم برجوشیده از حافظه و ضمیر نا به خود بنده نیست و حاصل تورق و جستجویی اندک است. پس آیا باید مرا هم در زمره‌ی شاملویی‌‌ها قرار داد؟ به هر حال در آخر خواهم گفت که چرا خود را از اخوانی‌ها می‌دانم. وقتی در ژانویه‌ی ۱۸۸۲ ناپلون سارونی عکاس کانادایی ساکن نیویورک این پرتره را از اسکار وایلد می‌گرفت، وایلد ۲۷ ساله بود و هنوز آثار مهمش را ننوشته بود. وایلدِ جوان به نیویورک دعوت شده بود تا به عنوان سمبل یا به عبارتی کاریکاتور ارزش‌های ویکتوریایی در افتتاحیه‌ی اپرتای «صبر» که هجونامه‌‌ای بی‌بدیل در وصف کمال‌گرایی اروپایی عصر ویکتوریا بود، در لباس یک نجیب‌زاده‌ی قرن نوزدهمی از رنسانس انگلیسی بگوید. نقل است وقتی وایلد در همان هیئتی که در مجامع عمومی ظاهر می‌شد، با جلیقه‌ و کت ارغوانی، شلوارک و جوراب ابریشمی چسبان و نعلین‌ پاپیون‌دار وارد استودیوی عکاسی شد، آه از نهاد سارونی برآمد که: A picturesque subject, indeed! تقریبا هر چه عکس از اسکار وایلد دیده‌اید مربوط به همان جلسه‌ی عکاسی در ژانویه‌ی ۱۸۸۲ در استودیوی ناپلون سارونی است. عکس‌هایی که اهمیت‌شان، تنها به دلیل موضوع‌شان نیست و عکاس این مجموعه‌ دِینی هم بر گردن تمام عکاس‌های بعد از خود دارد؛ در ۱۸۸۴ سارونی از یک بنگاه چاپ لیتوگرافی که یکی از پرتره‌های این مجموعه را بدون اجازه چاپ کرده بود به دادگاه عالی امریکا شکایت کرد. بنگاه در دفاع از خود و با استناد به قانون حقوق مولف، عکاسی را هنر ندانست و به طبع، عکاس را نه هنرمند، بلکه صنعتگری فرض کرد که حقوق مولف به او تعلق نمی‌گیرد. دادگاه این نظر را برای عکس‌های «معمولی» یا یه عبارتی مستند پذیرفت اما پرتره‌ی وایلد را به این دلیل که سارونی خود، حالت، لباس، وسایل صحنه و نور را برای رسیدن به مضمونی خاص تعیین کرده بود یک عکس «معمولی» ندانست، عکاس را مولف خواند و بنگاه را ۶۴۰ دلار جریمه کرد. این اولین بار بود که قانون از حقوق یک عکاس به عنوان مولف حمایت می‌کرد. برگردیم به این که چرا من خود را یک اخوانی‌ می‌دانم؛ اسکار وایلد جمله‌ای دارد که به قول کدکنی ضمیر نابه‌خود و به‌خود مرا فرا گرفته و کمتر روزی است که به بهانه‌ای یاد آن جمله نیافتم. اینجا هم آن را به عنوان یک عنصر دکوراتیو به کار نبرده‌ام و هرچه را تا به اینجا نوشتم یا کپی/ پِیست کردم بهانه‌ای بود برای ذکر آن جمله در انتهای این مرقوم. پس آیا می‌شود مرا هم از اخوانیون شمرد؟ فقط احمق‌ها از روی ظاهر قضاوت نمی‌کنند.* *حتما عکس دیگری هم هست - به کوشش مهرداد اسکویی - نشر حرفه هنرمند - ۱۳۹۲
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
تا هفته پیش از شهرنو یا قلعه فقط سه تصویر توی ذهنم بود: مجموعه عکس‌های کاوه گلستان، رمان طوطی زکریا هاشمی و شرح زیارت محمدعلی سپانلو که می‌گفت "نمی‌شد برم شهرنو و آشنا و رفیقی رو در کوچه‌ پس‌کوچه‌هاش نبینم. رفقا ولی همه برای کار فرهنگی و پژوهش و ثبت زندگی طبقه کارگر می‌آمدند شهرنو و انگار فقط من یک نفر اون‌جا مشتری بودم." دیروز یک تصویر دیگه به اون‌چه از شهرنو یا قلعه دیده و شنیده بودم اضافه شد. رفته بودم تبریز که یک آرشیو عکس بخرم. عکس‌ها لای یک دستمال پارچه‌ای توی یک کارتن موز بودند و ته کارتن چندتا اعلامیه سیاسی و سند ملک و فیلم سوپرهشت و خرت و پرت متفرقه هم بود از جمله هفت‌تا از این شرح‌حال‌های بهداری. تاریخچه زندگی طاهره: ۱۶ سالگی شوهرم دادند، سه سال شوهرداری نمودم و یک بچه‌دار شدم. بعدا طلاقم داد. پس از طلاق یکنفر زن مرا آورد تهران در قلعه که حالا مدت ۱۵ سال است در قلعه می‌باشم.
إظهار الكل...
1:47:44
Video unavailableShow in Telegram
مهرجویی: کارنامه چهل ساله
إظهار الكل...
729.16 MB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.