cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

مائده فلاح "نیل و قلبش"

ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
36 973
المشتركون
-4124 ساعات
+2277 أيام
-4530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
Photo unavailable
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم. هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت.. همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب.. شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم. یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد. ماهیت شغلم تغییر کرد. حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش.. یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد.. حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد.. آخر دیر فهمیدم که او...... #یه_قصه_ی_حال_خوب_کن https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_642 _دختره تو زندان رگش و زده بی‌توجه به گفته‌ی وکیل سیگارش را اتش می‌زند و از پنجره‌ی شرکت بیرون را تماشا می‌کند.. _ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان کامی از سیگارش می‌گیرد و دست خالی‌اش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.. _میگن.. مرد مکثی می‌کند و با ندیدن هیچ گونه عکس‌العملی از جانب میعاد ادامه‌ی حرفش را با حرص میغرد: _میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست بلاخره نگاه از پنجره می‌گیرد.. با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین ساله‌اش می‌چرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب می‌زند: _خب چی کنم؟! از این بیخیالی‌اش.. از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم می‌ریزد و چند قدم نزدیکش می‌شود: _میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟ رو به روی میعاد می‌ایستد و با چشمان سرخش خیره‌اش می‌شود.. این مرد کی انقدر بی‌رحم شده بود؟!. پکی به سیگارش می‌زند و پوزخندی به چهره‌ی سرخ نیما می‌اندازد.. _وانمود نمیکنم واقعا برام مهم نیست.. _حتی اگه بفهمی حامله بود.. خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو می‌شود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند: _زنت حامله بوده باغیرت جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست _دلم نمیسوزه اون قاتل الهه‌ی منه نیما قدمی از او فاصله می‌گیرد و بی‌توجه به صدای ضعیف و ناله‌وار او با صدایی محکم و گیرا لب می‌زند: _اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم پشت به چهره‌ی مات و رنگ و رو رفته‌ی میعاد می‌کند و به طرف کیفش می‌رود.. مدارک و پرونده‌ی مهسا را از کیف بیرون می‌آورد و به طرف میعاد حرکت می‌کند.. پرونده را در آغوش میعاد پرتاب می‌کند و با صدای خشمگینی می‌غرد: _بی‌گناهه چشمان میعاد به خون می‌نشیند و بغض گلویش را خراش می‌دهد.. _این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی .. میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی.. کیفش را از روی میز برمی‌دارد و بی‌توجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را می‌زند و او را ترک می‌کند: _حالا تو بمون و عذاب وجدانت و زن و بچه‌ای که بی‌گناه پر پرشون کردی.. https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk دختره ‌رو بیگناه متهم به قتل زنش می‌کنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچه‌ی توی شکمشو توی زندان می‌کشه…🥺💔
إظهار الكل...
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
تنها گناهمونْ عشقی بود که از بچگی به هم داشتیم. جونمون واس هم می‌رفت، ولی بقیه می‌خواستن جدامون کنن. چند سال بعد، وقتی برگشتم ایران، همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاقْ و من زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهت به گذشته نداشت. قوی شده بودم. پول دار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز دل شکسته بود. هنوز فراموشش نکرده بودم... دوستش داشتم و عشقِ ممنوعه‌ش، دردناک‌ترین قسمت زندگیم بود... یه زمونی، عاشق‌ترین آدمای اون خونه بودیم. نمی‌ذاشت کسی چپ نگام کنه؛ ولی فیلم خصوصیِ من که پخش شد، از چشمش افتادم... خبر نداشت وقتی رفتم، حامله بودم. می‌گفتن عروسی کرده و زن دوم گرفته!می‌گفتن شبا کس دیگه‌ای کنارش می‌خوابه و فراموشم کرده... می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که...😳😳🔥❌ https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk روایتی عاشقانه برگرفته از یک زندگی واقعی‼️💦 توصیه‌ی ویژه‌ی نویسنده🥰
إظهار الكل...
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
سال کنکورم بود که عاشقش شدم! دورادور به گوشم رسونده بودن که گفته اگر رشته‌ی خوبی قبول شم، میاد خواستگاریم و من از ذوقِ گرفتن دستای اون شب و روز درس خوندم و رشته‌ی حقوق تو بهترین دانشگاه قبول شدم، اما اون به جای من، رفت خواستگاری نزدیک‌ترین دوستم! وقتی فهمیدم به‌خاطر خواسته‌ی مادرش تن به ازدواج با یه دختر دیگه داده، غرورم طوری شکست که شب عروسیش، دست تو دست بزرگ‌ترین دشمنش، خودمو به مراسم رسوندم! وحشت‌زده شدترسید… نابود شد… نتونست منو کنار یه مرد دیگه قبول کنه و در جواب عاقد گفت «نه!» ماجرای ما تازه از اونجا شروع شد… حالا اون سرگرد پلیس بود و من پارتنرِ رئیس بزرگ‌ترین باند مواد مخدر کشور! چندوقت بعد، دستبند رو با دستای خودش به دستام زد و یه شب تا صبح تو بازداشتگاه…❌❌ اونجا مجبورم کرد که زنش بشم!🔥👇🏼 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
إظهار الكل...
پارت جدید 👆
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ کفششم تو پاش می‌کنی؟! خجالت‌زده پایم را عقب کشیدم و گفتم: _ خودم می‌تونم. شما زحمت نکشید... قبل از اینکه کفشم را از دستش بگیرم، نگاه تندی حواله‌ی خواهرش کرد و غرید: _ آره کفششم من پاش می‌‌کنم! می‌خواستم ببینم فوضول من و زنم کیه؟ که پیدا شد خداروشکر! _ یعنی... واقعا عقد کردین؟ باباش... باباش خبر داره؟ امیر نفس کلافه‌ای کشید. از زیر کتفم گرفت و حینی که کمک می‌کرد تا از روی تخت اورژانس بلند شوم، گفت: _ ما ازدواج کردیم، چرا زبون تو بند اومده؟ قبل از اینکه رضوان جیغ بکشد، خودم را جلو انداختم و گفتم: _ بابام خودش اجازه‌ی ازدواجمون رو داد، اما... _ اما چی؟ نگاهم را از امیرمهدی دزدیدم و شرم‌زده ادامه دادم: _ گفت که نباید ما... نفسم بالا نیامد. سرم را بیشتر پایین بردم و با صدایی ضعیف گفتم: _ بابا گفت شیش ماه عقد کرده می‌مونیم. بعدش جدا می‌شیم و شرایط باید طوری باشه ‌که من بتونم بعد از طلاق شناسنامه‌ی سفید بگیرم! رضوان گیج پرسید: _ یعنی چطوری؟ کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. نتوانستم جواب دهم و این امیرمهدی بود که کیفم را از روی تخت برداشت و با خشمی آشکار گفت: _ یعنی جناب سرهنگ دستور دادن که حق ندارم به زن خودم دست بزنم! استغفرالله! از خجالت آب شدم. رضوان با حیرت پرسید: _ این دیگه چه ازدواجیه؟ شما چرا قبول کردید؟ _ حنا قراره به عنوان نفوذی وارد خانواده‌ای بشه که مشکوک به قاچاق مواد مخدرن، اما شرط سرهنگ این بود که دخترش نباید تو این راه تنها باشه، وگرنه اجازه‌ی حضورش تو نقشه رو نمی‌ده. این شد که من پا پیش گذاشتم... سرهنگ اما قابل نمی‌بینه راستی راستی دامادش بشم... رضوان هرچه می‌شنید، بیشتر شوکه می‌شد. گوشه‌ی آستین امیرمهدی را کشیدم و گفتم: _ بابا فکر می‌کنه شما زن دارید... وگرنه... حجم داغی به سمت گلویم هجوم آورد. امیرمهدی نفهمید حالم بد است و باحرص گفت: _ دِ لامصب هنوز می‌گی "شما؟!" دستم را گذاشتم روی دهانم و با چشم دنبال سرویس گشتم. یک‌دفعه هول کرد. من را تا سرویس برد و شروع کرد به ضربه زدن به پشتم... رضوان میان حال بدم با خنده گفت: _ می‌گم داداش... یه وقت تو همین حالتی که قراره دستت بهش نخوره، نی‌نی‌دار نشید؟! _ چییییی؟! نگاه من وامانده به رضوان رسید و چشم‌های امیرمهدی درخشید... https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 امیرمهدی رها، سرگرد جذاب و مذهبیِ نیروی پلیس، برای انجام دستوری که از بالا صادر شده، باید دختر مافوقش رو به عقد موقت خودش دربیاره و وقتی می‌فهمه دختره سال‌ها عاشقش بوده، تصمیم می‌گیره که این ازدواج اجباری رو...😳🔥#ازدواج_اجباری https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
إظهار الكل...
Repost from N/a
🔥🔥🔥اینجا یه پسر شیطون داریم که حرف های رُکش دخترمون و فقط خجالت میده😉 😎😎😎 -یه خواهش کنم ازت؟ کنارش لبه ی تخت نشستم و دست کشیدم میان موهایی که در عین آشفتگی دل می برد و بر نمی گرداند. -اصلا اینجام که اجابت کنم درخواست هات رو.. -نه بابا حالا اینقدرا هم پر رو نیستم. فقط می خوام به یکی از آرزوهام برسم. چشمک شیطانی که زد به این معنا بود که جمله ی من را بد برداشت کرده‌ حرصی از منظوری که بد منتقل شده بود‌، بخشی از موهای جلوی سرش را به آهستگی کشیدم.. عامدانه چشم هایش را چپر چلاق کرد و ادای آدم هایی را درآورد که یعنی خیلی دردش گرفته.. https://t.me/+3kIndUQMsN82ZDlk -شوهر کچل به دردت نمی خوره ها نگار خانم! -حالا کو تا تو در سِمت شوهر قرار بگیری جناب؟ فکر و ذهنت و هم فعلا غلاف کن..باشه؟ دست هایش شبیه تنه ی درخت من را به احاطه ی خویش درآورد و جوری هم من را به سینه اش فشرد که خود به خود همه ی تنم شل و وارفته میان آغوشش افتاد.. -اون که می کنم، ولی حالا به وقتش.. برای جمله ی دو پهلویش خنده ام گرفت. خنده ای که برای جلوگیری از پیشروی بیشترش، زیر گودی گلویش پنهانش کردم. -ولی جدی نگار هیچ وقت فکر نمی کردم خوابیدن کنارت روی تخت یک نفره ام اینقدر می تونه جذاب باشه.. نفسش داغ بود. دستش که موهایم را به احاطه ی سر انگشتانش درآورده بود، داشت پلک هایم را گرم می کرد و من هنوز فکر می کردم آیا این رویا واقعا به تعبیر نشسته؟ آنقدر که بتوانم پرده از حقایقی بکشم که فکرم را به سیطره ی عذاب وجدان کشانده بود. -یه رازی بهت بگم میعاد؟ بیشتر فشرده شدنم جواب مثبتش بود.. -من قبل از بودن با تو..... #پیشنهاد_صد_ادمین https://t.me/+3kIndUQMsN82ZDlk
إظهار الكل...
کانال رسمی الهام فتحی

نویسنده ی رمان های... طور سینا مهلا عاشک دستم را بگیر بی بازگشت فتان ❌️ تمام قصه ها در دست چاپ هستند و خواندن فایل آن ها به هر طریقی غیر اخلاقی و حرام است. اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66

Repost from N/a
00:01
Video unavailable
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناهخانم؟» https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
إظهار الكل...