cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

تو همانی که باید

نویسنده: شیرین عمرانی توهمانی‌که‌باید 📚درحال تایپ پاییز هزاررنگ📚درحال‌تایپ توهمانی‌که‌باید https://t.me/tohamanikebayade پاییزهزاررنگ https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
6 870
المشتركون
-224 ساعات
-277 أيام
-15830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Vip رایگان لینک‌توهمانی‌که‌باید https://t.me/tohamanikebayade
إظهار الكل...
تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

﴾﷽﴿ تو‌همانی‌که‌باید📚در‌حال‌تایپ پاییزهزاررنگ📚درحال‌تایپ جادوگرمحل📚آفلاین هرگونه‌کپی‌حرام‌‌وپیگردقانونی‌‌دارد لینک‌پاییزهزاررنگ

https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0

لینک‌توهمانی‌که‌باید

https://t.me/tohamanikebayade

🌟توهمانی‌که‌باید🌟 #part 304 میدونه باید جیگرها رو همونطور نیم‌پز و آبدار برداره که سیخ ها رو لای نون می‌گذاره. - نونش و نخور سنگین میشه معده‌ت. لبه‌ی باغچه می‌شینم که با سینی پر و پیمون کنارم میشینه نون رو کنار میزنه. - بزن جیگر... میخندم و هنوز دهنم خالی نشده تیکه بعدی رو توی دهنم جا میده که معترض سر تکون میدم. - پس خودت چی. تیکه بعدی و آبروی که بالا میندازه. - اول کله فری بخوره یکم جون بگیره به ما هم میرسه، منتظر میمونم پدرزن گرامم برسه دور هم. دست خودم نیست که پقی زیر خنده میزنم و بعد از قورت دادن لقمه‌ام به حرف میام. - فکر کن یک درصدر بابای من با دامادش جیگر بخوره اونم وقتی تیشرت نازنینش و لک کردی. فکر میکنه شوخی می‌کنم اما نمیدونه که بابا واقعا روی لباساش حساس و همون لحظه صدای زنگ در باعث میشه با صورت رنگ پریده‌ای از جا بلند شم. - از پنجره‌ی اتاقم سریع برو لباس بابا رو عوض کن حتما خودشه. میگم و به سمت در میدوئم. - سلام بابا. با لبخند گرمی در رو باز می‌کنم که با خرید‌های توی دستش وارد میشه. - ماشین و نمیارید تو؟!. جوابی ازش نمی‌شنوم و به محض بستن در برمی‌گردم و با احسان چشم در چشم میشم. تیشرت بابا هنوز تنش بود. چشم و ابرو میام اما به شدت دیره. بابا با مکث کوتاهی جوابم رو میده. - بعد شام یه سر باید برم جایی. احسان جلو میاد و بعد سلام و احوالپرسی پرسی خرید ها رو از بابا میگیره و من توی همون چند دقیقه‌ی کوتاه متوجه بابا میشم که سعی داره از نگاه کردن به لباسی که متعلق به خودش هست خودداری کنه.
إظهار الكل...
🌟توهمانی‌که‌باید🌟 #part 303 _ با توام وارش... چت میزنیا... دست سوگند که جلوی صورتم تکون میخوره از فکرهای درهم و برهمی بیرون میام که انگار از گوشم در حال سرازیر شدن هست. حس بدی داشتم. ته دلم خالی شده بود و عذاب وجدان تنها گذاشتن بابا داشت روحم رو بصورت ناجوانمردانه‌ای آزار می‌داد. - بریم؟... از جا بلند میشم. نگاهم روی ناهار نصفه و نیمه‌ام میچرخه. *** سرم رو روی بالشت جا بجا می‌کنم. چشم‌هام میل بیشتری به خوابیدن دارند اما وجود پشه‌ی مزاحمی که از خجالتم در اومده باعث میشه با خاروندن آرنجم از جا بلند شم. بوی ذغال رو استشمام می‌کنم و با همون چشم‌های نیمه باز هم میتونم دودی که از پشت پنجره بلند شده رو ببینم که به محض کشیدن پرده احسان رو از پشت دود غلیظی که به راه انداخته بود میبینم. - داری چکارمیکنی؟ سیخ‌هایی که مطمئنا با کمک مامان دورن سینی گذاشته رو بالا میاره. - میدونی که آشپز خوبی‌ام. هم خودش و هم من میدونستیم که داره بلوف می‌زنه. لبخند کج‌ش و اون تیکه‌های بزرگ جیگر که ناشیانه به سیخ کشیده شده بودن. ریز میخنده‌م و با بالا کشیدن از پنجره ارتفاع کوتاه رو پایین می‌پرم. - کمک نمیخوای سرآشپز؟ از آخرین باری که برامون کباب درست کرده بود و نصف‌شون رو سوزونده بود تقریبا یک‌ماهی میگذره که به داد جیگر های هوس‌انگیز میرسم. - چرا که نه. به سمتش میرم و انگار تازه چشمم به لبا‌س‌های توی تنش میفته که دستم رو جلوی دهنم میگیرم. - لباسای باباست که. چهره‌ای نزاری به خودش گرفته تیشرت سبز رنگ رو که اتفاقا به تنش خوش نشسته رو از خودش فاصله داده اشاره می‌زنه. - حکم اعدام داره آره؟. سر کج کرده متفکرانه دست زیر چونه برده چشم ریز می‌کنم. - اعدام که نه اما ابد چرا... با صدای بلندی میخنده و در عین حال سیخ‌ها رو یکی یکی روی ذغال میزاره که با احتیاط جلو رفته و نامحسوس بادبزن رو برمی‌دارم. - این با من. و مثل یه گربه که بوی گوشت به دماغش خورده آب دهانم رو قورت میدم که همزمان اسید معده‌‌ام باعث تلخی گلوم میشه و صورتم در هم میره. - حواسم بهت هست.
إظهار الكل...
🌟توهمانی‌که‌باید🌟 #part 301 احسان لباسی رو انتخاب کرده بود که بقول خودش انگار بهار بود. لبخند حتی ثانیه‌ای از روی لبهام پاک نمیشه گاهی فکر میکنم همه‌ش فقط یک خواب شیرین یا مثلا جادو و من سیندرلا قصه‌ام و فقط تا دوازده شب مهلت دارم. ذهنم شده بود یه نوار خالی و ثبت میکرد لحظات رو حتی کوچیکترین جزئیات و من با تمام وجودم از بودن در کنار مردی که متعلق به من بود لذت میبردم و مثل همه‌ی دخترا که رویا توی سر می‌پرورونن عاشقی میکنم و برای تک به تک خریدهدمون که طبق رسم و رسومات انجام می‌شد به کمک سوگند سلیقه و ذوق بخرج میدادم. قلبم یک جور دیگه‌ای میزد، بالاخره دو سال تموم شده بود و چیزی به شروع زندگی‌مون نمونده بود. - بیا این شالم به مانتوت میاد. سوگند پابه‌پای من خواهری میکرد و من دیگه چیزی توی دنیا نمیخواستم. - چه بهت میاد فرفری. لبم رو گاز میگیرم. - میشنوه خب... پچ می‌زنم که با چشم و ابرو به احسان اشاره میزنه که با جدیت و اخمهای درهم رفته روی صندلی نشسته. - خیالت راحت این برج زهرمار الان هیچی نمیشنوه. بعد رو میکنه به دختر فروشنده. - عزیزم شما هم کم غمزه بپاش به در و دیوار اینا اومدن خرید عروسی. باورم نمیشه به رو آورده باشه که با تعجب برمی‌گردم و شال از سرم سر میخوره که دختر فروشنده لبهاش رو جلو داده و با چشم غره پشت پیشخوان برمیگرده. - کی من عزیزم؟!. - نه جانم با این مانکنه بودم این شالِ آخرش چند؟ هنوز جلوی آینه ایستادم که به محض برگشتن زن مشکی پوشی رو میبینم و دیگه متوجه مکالمه سوگند و دختر فروشنده نمیشم. با چند قدم بلند از بوتیک بیرون میزنم و میون شلوغی پاساژ دنبال کسی میگردم که حس می‌کنم مدتی رو پابه‌پامون اومد بود. چشم‌هام می‌گردن و میبینمش که به سرعت از پله‌های خروجی پایین میره و دیگه قصد دنبال کردنش رو ندارم. و وضوح ترسیدم و فشارم افتاده که دستی بازم رو میگیره و میون هرج و مرج ذهنم قبل از اینکه آلارم خطر توی سرم آژیر بکشه عطر آشناش مشامم رو پر می‌کنه. - وارش!... با لبهایی که سعی در کش اومدنشون دارم به سمتش برمی‌گردم و مسلما بازیگر خوبی نیستم که چشم‌هاش تمامم رو میخونه. - ترسیدی؟ - نه...
إظهار الكل...
1
🌟توهمانی‌که‌باید🌟 #part 300 - خانم من همینطوری بخنده فدای سرش سرجهازی‌شم رو چشمام میزارم. لبهام باز هم کش میان وقتی با جدیتی که قالب صورتش به سمت خانم فخار میره. - دلم شوهر خواست به والله... سوگند با لودگی خودش رو به غش و ضعف زده ادامه میره. - خدایی تو اون بیمارستان کوفتی‌شون یه شازده پیدا نمیشه واسه من ردیف کنه؟. - سوگند... به سمتم اومده دست به بندینک‌ها برده چشم غره‌ای بلند بالایی میره. - آخه من که میدونم هست... چقدر بدجنس این شوهر عصا قورت داده‌ت فقط نگاش کن چطوری داره با خانم فخار حرف میزنه انگار نه انگار ده دیقه پیش داشته اینجا با زنش بشکن و بالا مینداخته. دستام رو روی برهنگی بالا تنه‌م میزارم که نگاه معناداری بهم انداخته جون کشداری نثارم میکنه که به خنده میفتم. - برم صداش کنم لااقل این پولی که بابت لباس از کیسه‌اش میره حلال شه بابا... نیم تنه‌م رو از جالباسی برمیدارم که جدی جدی به سما در نیمه باز میره که بازوش رو چنگ میزنم. - بخدا اگه بری که بیشعوری. - جون تو حلاله فلان قد پول بره تو پاچه‌ی شادوماد؟... بابا همینجوری که نمیشه یه نگاهی حال و حولی چیزی... اصلا نکنه... چشمهاش رنگ خباثت میگیره وقتی با وسواس صورت و بدنم رو از نظر میگذرونه. - من و بگو چه خریم... طرف دو ساعت بدون هیچی که بشکن و بالا ننداخته. خنده‌ی شل‌ش باعث میشه صورتم گر بگیره که مانتوم رو هول هولکی تن می‌کنم. - کی شوهر کنی از دست این زبون بی ادبت خلاص‌شم.
إظهار الكل...
🌟توهمانی‌که‌باید🌟 #part 302 چشم میدزدم و این به اصطلاح تابلوبازی‌ها دست خودم نیست که بند شل شده‌ی کیفم رو روی شونه مرتب کرده دستش رو می‌کشم. - چیزی نیست... شال و خریدین؟ *** نمی‌فهمم چطور ناهارم رو میخورم. به درخواست سوگند پیتزا سفارش داده بودیم و احسان هم که فهمیده بود چیزی به زبون نمیارم کوتاه اومده همراهیم کرده بود. - رنگ صورتت تازه برگشت. - از گرسنگی بود آخه صبحونه‌ی درست حسابی نخوردم. به بی حواس‌ترین شکل ممکن خودم رو لو داده بودم که بعد از تموم شدن جمله‌ام قوز کرده با سالاد بازی می‌کنم و سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کنم. از چهار ماه پیش که معده‌ام بخاطر استرس زیاد مربوط به کنکور عصبی شده بود دکتر استرس رو قدغن کرده بود همراه با یکسری از غذاهای پرهیزی و رعایت عادت های بدی که داشتم. - دکتر دقیقا بهت چی گفت؟. نگفت صبحانه اونم کامل سر ساعت؟ این تازه یکی‌ش که خانم خانما رعایت نمی‌کنی خدا میدونه بقیه رو... هول زده بین کلامش می‌پرم. - باور کن رعایت می‌کنم. امروز... خب نشد... یکم بی میل بودم. اخم میکنه و متوجه دروغم میشه که خودم رو به اون راه زده سر به سمت سوگند میچرخونم که با هدفون سرش توی گوشیش و همراه با آهنگی که مطمئنا بیس داره سرش رو ریتمیک تکون میده. - کارم داری؟. فقط چند ثانیه بهش خیره شده بودم و ذهنم درگیر صبح بود. بابا خواسته بود تنها نرم و مامان بالاخره بعد دو سال کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود و این بود که بعد تماشای یه دعوای حسابی که به داد و بیداد کشیده شده بود مثل همیشه بابا برنده بود و تاکید کرده بود که تنها نرم و من قول داده بودم سوگند رو با خودم همراه می‌کنم که با خیال راحت از خونه بیرون رفته بود. بابا رو هم درک میکردم و هم نه. گاهی حس میکردم علارغم تمام اتفاقاتی که افتاده بود ته دلش هنوز باور نداره که قراره یک روزی از خونه برم و من فهمیده بودم که براش سخته حتی فهمیده بودم قلبا احسان رو دوست داره اما نمیتونه نزدیکی‌ش رو به من تحمل کنه و به قول سیاوش انگار حسودیش میشه و من هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که بابا تا این حد بهم وابسته باشه و حالا که فکرش رو می‌کردم... گاهی همه‌ی عالم و آدم دست به دست هم میدن که آدم‌ها نقش اشتباهی رو توی زندگی‌شون بازی کنن و من اشتباه کرده بودم. من دختری بودم که توی خونه حتی جای مامان رو پر کرده بودم. یادم نمیاد کی دوتایی رفته باشن سینما یا اینکه قدم زده باشن. مامان همیشه یا درگیر تینا بود یا خاله افروز و خانواده‌ش و غیر پختن و شستن و نظافت خونه احساسات و علایق ما براش ارجعیت نداشت. بهتر بگم. اولویت های مامان همیشه چیز های دیگه‌ای بود. و این شده بود که رابطه‌ی من و بابا از پدر و دختری گدشته بود. ما دو تا دوست بودیم دو تا رفیق. دوستی که تا حدی جای تمام نادیده گرفتن‌های مامان رد پر کرده بود و حالا این بابا بود که نمی‌تونست نبودنم رو بپذیره و من به چشم میدیدم که در حال عذاب کشیدنه.
إظهار الكل...
👍 1 1
🌟توهمانی‌که‌باید🌟 #part 298 بندینک های پشت لباس بازه و اگه دستم رو بردارم. حتی نمیخوام بهش فکر کنم که یک دستم روی کاپ لباس باقی میمونه و من بقول مادربزرک‌ها با صورتی گل انداخته و آفتاب مهتاب ندیده به سمتش برمی‌گردم. - شدی یه تیکه ماه. - واقعا؟ با تعجب سرم رو بالا میارم که دوباره لبخند میزنه و این بار حتی چشم‌های روشنش میخندن. - تو به من اطمینان نداری یعنی؟ من که فکر میکردم هر چی بگم برات سند بارون خانوم. میل شدیدی به دیدن دوباره‌ی خودم درون آینه دارم که بر میگردم. نگاهم روی کریستال‌های ظریف لباس و گل‌های برجسته‌ی کوچیک و بزرگ میشینه. - انگار بهاره. نگاهم بالا میاد و صداش دوباره توی اتاق پرو میپیچه. - با اینکه سفیده اما انگار هر کدوم از گلاش یه رنگ. - چی؟!. دستش رو همونطور که پشت سرم ایستاده روی یکی از گلبرگهای بازوم میکشه. - مثلا این یکی رو ببین... مکث میکنه و من مست عطر همیشگی‌ش سر کج میکنم. - انگاری صورتیه... یا مثلا این یکی انگاری به چشم من سبز میاد. - یه چیزی بگم مسخره‌م نمی‌کنی؟ موهای جلو اومده روی چشمهام رو پشت گوشم میزنه. - کی دیدی مسخره‌ت کنم خوشگله. نگاهش، لحنش، اون چشم‌هاش که من رو ازبره، بالاخره لبهام به لبخندی از هم باز میشن. - انگار دارن میرقصن.
إظهار الكل...
🌟توهمانی‌که‌باید🌟 #part 297 چشم‌های احسان که به سمتم ریز میشن دست و پام رو گم و چی از دیوار حاشا بلندتر. - من؟... من سوگند؟!. انگشت اشاره‌ام رو با تعجب به سینه‌م کوبیده ادامه میدم. - من فقط گفتم بیای که... دست احسان که به علامت سکوت بالا میره نگاه از چشم غره‌ی سوگند میگیرم. - فهمیدم داستان چیه... لحن خونسرد و لبهای بدون انحناش میگه ازم دلسرد شده که ناخن‌هام به کف دستم فشار میارن. - میگم سرجهازی رو پیاده نمیکنین؟ بوق کشداری برای موتورسواری میزنه که بی هوا جلومون میپیچه و جواب سوگند رو میده. - خیر. همین یک کلمه کوتاه و لحن معنادارش باعث میشه تا رسیدن به مقصد سکوت کنیم. توی یکی از بهترین روزایی که پیش رومون بود از خودم ناامیدش کرده بودم و نمیدونم تا کی قرار بود که اینطوری پیش بره، احسان ازم توقع دختری رو داشت که کامل باشه و من به شدت وابسته‌ی سوگند بودم و این مسئله گاهی باعث میشد میونمون مشکلاتی هر چند کوچیک بوجود بیاد. - من که میگم این فوق العاده‌ست. قدرت تصمیم گیریم رو کاملا از دست داده بودم که نگاه وسواس گونه‌ای به خودم میندازم. - نه... - دیوونه این پنجمین لباس... خانم فخار اگه آشنا نبود که از مزونش پرتمون میکرد بیرون. - خوشم نمیاد خب بگو اون دانتل گل برجسته رو بیاره که دامنش ساده‌اس. از داخل آینه به چشم‌هام که در حال سرخ شدن نگاه میکنم و فقط خودم میدونم که چه حالی دارم. - آوردی؟. دستی زیر چشمم میکشم و نگاه به زیر افتادم با شنیدن صدای در اتاق پرو بالا میاد. - وای... ناخوادآگاه دستم رو روی قفسه سینه‌م می‌گذارم. - بهت میاد که. یک قدم جلو میاد و من مات و مبهوت سرجام ایستادم. نمیدونم چرا اما از اینکه در برابر مردی که شرعی و قانونی همسرم هست شرمزده‌م. شاید اگه بابا این همه قانون و مقررات نمیگذاشت مثل هر دختر دیگه‌ای از این لحظه از زندگیم لذت میبردم اما در حال حاضر فشارم افتاده و فقط شرم و شرم، این که سر جام می‌ایستم حتی میلیمتری تکون نمیخورم و همچنان سفت و محکم یقه‌ی شل و ول لباسم رو به سینه‌م فشار میدم که دست راستش بالا میاد و بند افتاده‌ی روی بازوم رو بالا میکشه. - حالا دستت و بردارو صاف وایستا. انگار خون به مغزم نمیرسه که گیج شده سر تکون میدم. - چی؟!. - میگم میخوام ببینمت. چند ثانیه با همون شوکی که توی چشم‌هام هست از درون آینه بهش زل میزنم. نگاهش امنِ پر از مهرِ و وقتی گوشه‌ی چشم‌هاش چین کوچیکی میفته کم کم از اون حالت قوز کرده بیرون میام. - حالا بچرخ سمت من مو انگوری.
إظهار الكل...
🌟توهمانی‌که‌باید🌟 #part 299 مگه میشه آدم فقط تو چند ثانیه حالش اینطور عوض بشه؟. حالم عوض شده بود. خوب بودم و وقتی با شوخی و خنده‌ بندینک‌های پشت لباسم رو با هزار زحمت و نابلدی بسته بود غافلگیرم کرده بود. - مثل اینکه اینجا یکی دلش رقص میخواد. - کی من؟!. چشم درشت می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم که دست به سینه ابرو بالا میندازه. - چطوره یه دوری بزنی موزیکشم بامن. باورش برام سخته اما وقتی آهنگ ای یار مبارک بادا از بین لبهاش بیرون میاد دست‌هام رو پر هیجان جلوی لبهای کش اومده‌ام میگیرم و از خنده‌ای که سعی در آروم نگه داشتنش دارم خم میشم. - عروسی گرفتین اون تو؟!. صدای سوگند و منی که به سختی خودم رو کنترل می‌کنم. - وای احسان تورو خدا. با همون تن صدای پایینی که یک لحظه‌م قطع نمیشه دوباره ابرو بالا میندازه که ناچار بین تقه زدن‌های ریزی که به در میخوره دست‌هام رو بالا میارم و به حالت نابلدی یک دور دور خودم میچرخم که کوتاه اومده در رو باز می‌کنه. - تازگیا پیش دکتر گوش و حلق بودی؟. احسان به جدی ترین حالت ممکن میپرسه که سوگند نیم تنه‌اش رو جلو میکشه. - یعنی اینکه گوشِ‌ت با دکل مخابرات برابری میکنه. صدای خنده‌هامون اتاق پرو رو پر میکنه و احسان دوباره ادامه میده. - خدایی ماهی چقدر از آقای حقی میگیری تا اینجوری حواست بهمون باشه؟. باز هم صدای خنده‌هامون و سوگند که با لبخند دندون نمایی نگاهش رنگ بدجنسی به خودش میگیره. - خودتون میگین سرجهازی دیگه تا آخرش بیخ ریش‌تون چسبیده‌ام.
إظهار الكل...
👍 2