درهایِ باز
سلام به خانهی روایتهای کوچکم از زندگی (شعر، کوه، تجربه، قانون، فکرهایم و ...) خوش آمدید. باز میکنم پنجره را میروم به خانه و با هشت میلیارد انسان در اتاق کوچکم زندگی میکنم 😍بخشی است از شعر نسبتا بلندم😍 حساب کاربری من @mahdiehrashidi
إظهار المزيد349
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
+27 أيام
+230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
یک علامت پرسشی بزرگ پس ذهنم بود که شاید برای شما یک جمله خبری روشن باشد.
چرا بعضی از تهرانیها ترجیح میدهند همدیگر را در کافه ببینند؟
دیروز فهمیدم چون فرانسه زمین گران است و مردم خانههای کوچکی دارند (مثلا هفده متر)، ناچاراند بیشتر قرار مدارهایشان را کافه بگذارند یا آنجا بنویسند، مثلا همینگوی بهخاطر بیجایی میرفت کافه تا این که اتاقی کرایه کرد و مرحوم در همان جانوشتنی خودش را کشت.
فکر میکنم بخشی از فرهنگ کافهنویسی و کافه مهمانیهای ما تقلید کورکورانه از فرهنگ اروپایی است والا خانههای بزرگ یا متوسط با جمعیت کم را چه به مهمان نداشتن.
توی کارگاه داستان به اینها که خانههای بزرگی دارند اما برای نوشتن کافه را انتخاب میکنند، میخندیم، نوشته یکدیگر را که میشنویم با تعجب به هم نگاه میکنیم و میخندیم، به نوشتههای خودمان میخندیم، به ماژیکی که خط نمیدهد میخندیم.
آنقدر میخندیم که محو میشویم. گاهی تراژدی را کمدی نجات میدهد. شما هم بخندید.
«اگر کلیشهها در زمان خود بشکنند، دیگر نیازی به بتشکنی نیست.»
از کتاب نکتههای ویرایش از علی صلحجو برداشتمش.
قشنگ بود برای همین خواستم اینجا باشه.
00:11
Video unavailableShow in Telegram
از خواب شبانهات گذشته باشی برای گسترش وبازبینی فصل دوم رمان، فقط یک ساعت پیش از شروع کلاس از نوشتن فارغ شده باشی و در طول مسیر رفتن بفهمی دقایقی دیر میرسی به کلاس و آن آدم عهدشکن مدرسه میشوی تو. ناراحت باشی اما زنی خوشرو کنار دستت در قطار برای عزیزی بلوزی سبز ببافد و بهار و پاییز را در هم بیامیزد.
حالا که فکر میکنم می بینم کسی که از خواب شبانه، سفر، مهمانی و کوه میزند که مثل یک لاکپشت کمرمق داستانش را بنویسد، سزاوار این رنگ، بافتن و مهر بافنده در فصل سوم سال است.
تکمله: از اقبال بلندم استاد چند ثانیه بعد از من رسید و عهدشکنی با دوطرفه شدن تاخیر منتفی شد هر چند خودش زیر بار نرفت که موضوع من منتفی است.
4.07 MB
کمالگرایی ویروس دارد. لطفاً ماسک چند لایه بزنید.
در یکی از جلسههای روایتخوانی بعد از شنیدن چند روایت خوب و قوی از جمله روایت خندهدار یکی از همجلسهایها از دورهی الدرمبلدرم نوجوانیاش و روایت غمانگیز مادر نویسندهای از کنار آمدن با تولد فرزند توانیابش، داوطلب شدم روایت کوتاهم را بخوانم. از قضا یکی از کوتاهترین و کمپرداختترین روایتهایم را انتخاب کردم. از پیش هم قصد داشتم نوشته را ادامه دهم که چند دقیقه قبل از رسیدن به کلاس پشیمان شدم و با خودم گفتم همان توی کلاس سر نقد بچهها دستی به سرورویش میکشم و تمام. ادامه بی ادامه. چه قدر همهچیز را ادامه میدهی یا برمیگردی که باز از اول ادامهاش بدهی؟ زندگی مثل نوشته هایت نیست که هر چند ماه و چند سال میروی سر وقتشان که ترکیبشان را به هم بریزی. گاهی به تو مجالی برای اصلاح نمیدهد. میروی که شعر سال نود و یک را در سال صفر دو، گودبرداری کنی و از نو بسازی، داستان سال نود و هشت را بخواهی بلندتر کنی. بس است. هر چه از قدیم نوشتهای بس است. زورت که نمیرسد دست از سر قدیمیها برنداری، دست از سر کچل نوشتههای تازه بردار.
بلندگو را روشن کردم و
گفتم: میخواهم کمالطلبی را بگذارم کنار و یک روایت بیمزه بخوانم. ( کمالگرایی باز میکروفون را در دست گرفته بود و نطق غرا سر داده بود که یعنی فکر نکنید ظرفیت نویسنده تا همین اندازه است).
جمع و از جمله استاد گفتند: »اختیار دارید. این چه حرفی است که میزنید.»
مثل شیری که خیز برمیدارد برود شکار آهو خیر برداشتم به سمت گوشی همراهم و خواندم: «دارم از مدرسه برمیگردم خانه که یک موش چاقوچله از همانها که در مدرسهی موشها _نسخههای کمتر چاقش_ کم نبودند، تیز میآید سمتم. یک جوری هم آغوش وا میکند که انگار یار دیرین غایب از نظرش را دیده باشد. چند سال پیش هم که به یک مهمانی شلوغ دعوت شده بودم که جز زن و شوهر صاحبخانه هیچکس را در آنجا نمیشناختم، تا گوسفندشان مرا دید با شتاب دوید طرفم؛ تا جایی که برای قایم کردن فوبیایم به پستانداران، پشت سر یکی از پستانداران دوپای جمع قایم شدم. شوربختانه متلک را از آن پستاندار ناطق شنیدم: « شاید شما شبیه خانوادهاش هستی و با دیدن شما یاد مثلا مادرش افتاده.»
جیغ کوتاهی میکشم. موش بیچاره مسیری را که با قلبش آمده بود، با عقلش برمیگردد و میرود توی همان سوراخ موشی که بود.
راهم را کج میکنم سمت ایستگاه اتوبوس که تا رفع شدن خطر از محدودهی جنایت فاصله بگیرم و از نزدیکی سواره رو بروم. پیرمردی روی صندلی نشسته. از لبخندش ناگفته پیداست که مرا دیده و ماجرا را از سیر تا پیاز پردازش و داوری کرده. دلم میخواهد از او هم فرار کنم. اگر میشد بهجای سوارهرو مثل موش مخفیگاه دیگری پیدا کنم میخزیدم همانجا. چشمدرچشم که میشویم به هم لبخند میزنیم. من از سر دستپاچگیام، او از روی طنازی آذریاش. همانطور که چشمها و تمام عضلههای صورتش میخندند و آرزوی باز شدن سوراخ موشی را بر من درازتر میکند، ترد و شیرین با لهجهی ملیحش میگوید: «دیگه گربههام از این موشها میترسند.»
با اعتماد به نفسی که به من میدهد، برمیگردم پیادهرو و از روی سقف همان لانه موش رد میشوم. گاهی شش تا واژهی همدلانه که از دهان آدمیزادی بیرون میآید، زور این را دارد که موشهای ناطقی را که هر عصر دست از پا درازتر از مدرسه برمیگردند خانه، شیر کند. آدم به آدم زنده است، به این که کسی در کنارش بایستد و بگوید: حق داشتی بیشتر غمگین شوی، قیافه عصبانیتری به خود بگیری یا بهجای ترسیدن، زهرهترک شوی.»
این نوشته را میخواستم به ماجرای همدلیام با زن اجازه نشینی که نمیتوانست خانهای برای خانوادهی کوچکش دستوپا کند و درست در شب همان عصری که موش میخواست مرا بزند زار زار بیرون بنگاه املاک کنار پسر نوجوانش گریه میکرد پیوند بزنم. میترسید لانهموشی برای ادامه قایم باشک زندگی با او و خانوادهاش پیدا نکند. ماجرای دوم را ننوشتم و نخواندم.
گفت: کپشن خیلی خوبی است اما ادامهاش بده. منتظر ادامهاش بودم. برای تا این قدرش نقدی ندارم.
گفتم: درست حدس زدید. ادامه داشت.
به این ترتیب ادامه دادن این قصه یا ندادنش سنگ محک خوبی است برای اندازه گرفتن کمالگراییام. به تجربه فهمیدهام دوروبر آدمهای قربانی کمالگرایی پر است از استادها و دوستان کمالگرا. گاهی باید ماسک زد و رفت دیدار عزیزان. کمالگرایی ویروس دارد. لطفاً ماسک چند لایه بزنید.
تکمله: همین حالا طاقت نیاوردم و چند تا جمله به جستارم اضافه کردم. چیزکهایی را هم تغییر بدهیم. شما لطفاً شما ماسک را درنیاورید.
@mahdierashidi
به یاد کودکان شهید جنگ
کودکیت را گرفتهاند
تنها برای این که
چشمانت
مزرعهی زیتون است
شبها عمیق و آسوده به خواب میروی؛
عمیقتر بخواب
عمیق
عمیقتر
باران گلوله،
لالایی خواب ابدی توست
تو هم مثل من، مریم، محمد
و همبازیهای دیگرم لی لی میکردی
با مشت پنهانت
در زیر سنگ
و پاهایی
همیشهآمادهی فرار
عروسکهای لاغر
و کوچهی بنبست خانهات
وتو شده بود
و دیگر چه سود اگر اخبار میگفت:
قلب خیابانهای جهان
و خانهای سنگی در نیویورک
از آن توست.
سنگ در دستانت گرفته بودی
بی آن که بدانی
کودکیات،
کفهی ترازویی است
که کفهی دیگر آن را
با انبار باروت سنگینترکردهاند
چشمانت را نبند
حقوق بشر
به چشمان تو بستگی دارد
#مهدیه_رشیدی
کودکیت را گرفتهاند
تنها برای این که
چشمانت
مزرعهی زیتون است
شبها عمیق و آسوده به خواب میروی؛
عمیقتر بخواب
عمیق
عمیقتر
باران گلوله،
لالایی خواب ابدی توست
تو هم مثل من، مریم، محمد
و همبازیهای دیگرم لی لی میکردی
با مشت پنهانت
در زیر سنگ
و پاهایی
همیشهآمادهی فرار
عروسکهای لاغر
و کوچهی بنبست خانهات
وتو شده بود
و دیگر چه سود اگر اخبار میگفت:
قلب خیابانهای جهان
و خانهای سنگی در نیویورک
از آن توست.
سنگ در دستانت گرفته بودی
بی آن که بدانی
کودکیات،
کفهی ترازویی است
که کفهی دیگر آن را
با انبار باروت سنگینترکردهاند
چشمانت را نبند
حقوق بشر
به چشمان تو بستگی دارد
#مهدیه_رشیدی
از شعری قدیمی
برای یک عمر خیره شدن به زندگی
چند سال است که میدانم خطهای برجستهی زردرنگ پیادهرو یعنی محل عبور عابرانی که نمیبینند. راه رفتن روی آن خطها کار سادهای نیست. خیلی وقتها که میخواهم از آن برآمدهی رنگپاییزی عبور کنم، از زور سختی، پا پس میکشم.
هیچ وقت گرامیداشت نابینایان و کمبینایان را بلد نبودم، مثلاً یادم نمیآید به خودم زحمت داده و یک روز تمام را با چشم بسته سر کرده باشم که ببینم زندگی در تاریکی چه رنگی دارد. تمرینهایی مثل همین تمرین کوچک را در نظامهای درست آموزشی و تربیتی جهان پیش پای بچهها میگذرانند تا همدلی کردن را یاد بگیرند.
****
به بهانهی ۱۵ اکتبر روز جهانی عصای سپید، چند شعر از موسی عصمتی، شاعر و معلم روشندل خراسانی، را به یادگار در این صفحه ثبت میکنم.
غم را که به پای ِ دلمان بگذاریم
شب را به هوای ِ دلمان بگذاریم
باشد ، ولی اندوه ندیدن ها را
ای عشق ! کجای ِ دلمان بگذاریم
***
این بغض گلوگیر صدا خواهد شد
آغاز تمام ماجرا خواهد شد
یکروز همین عصا که در دست من است
در ساحل نیل اژدها خواهد شد
***
در کوچه دوباره خستهتر شد با من
در غربت خویش بستهتر شد با من
در زیر قدمهای عجول مردم
هر روز عصا شکستهتر شد با من
***
از کوچه بهارِ کوچکی رد شده است
آواز سهتارِ کوچکی رد شده است
در خط بریلِ زیر ِ انگشتانش
هر روز قطار کوچکی رد شده است
***
تا دورترین پنجره ها خواهد برد
تا موج خروشان صدا خواهد برد
انگار چراغ قوه ای خاموش است
این کهنه عصایی که مرا خواهد برد
***
در رودکیِ نگاه من گم نشوید
در خلوت کوره راه من گم نشوید
تاریکی ِ محض غار مزدورانم
در عمق دلِ سیاه من گم نشوید
غار مزدوران غاری است در ۹۰ کیلومتری شهر سرخس
***
چون نقطه ای از نگاه من می گذرد
از جاده ی راه راه من می گذرد
من خط بریلم که قطاری خاموش
هرروز از ایستگاه من می گذرد
موسی عصمتی
لینک کانال اشعار #موسی_عصمتی 👇
https://t.me/braillehayenagozir