شعری حماسی و فوق العاده زیبا بنام: « تکرار تاریخ ..»
از شاعر معاصر : « مرحوم مسعود صدر »
( در وصف محمد رضا شاه پهلوی و سرنوشتش پس خروج از ایران )
چو شاه از میهنش می رفت بیرون..
به چشمش اشک بود و بر دلش خون ..
همان را کو سفر آغاز می شد..
درِ گیتی به رویش باز می شد ..
هزاران مرد و زن در انتظارش ..
امیران و وزیران در کنارش ..
در استقبال آن فرخنده شوکت ..
هزاران تاج و صدها طاق نصرت ..
به روی شاه کس در وا نمی کرد ..
کسی آغوش بر وی وا نمی کرد ..
هراسان مُهره ی از هر طرف کیش ..
تو گوئی زیر لب می گفت با خویش ..
چه آسان رشته ها از هم گسستند ..
نمک خوردند ، نمکدان را شکستند ..
ولی سلطان ماتِ دل شکسته ..
عقاب ناتوان بال بسته ..
پریشان اندر آن آشفته ایام ..
فرو افتاد بر بام عمو سام ..
همان افکنده آتش را به خرمن ..
رفیق نارفیقِ پشت پا زن ..
پس از چندی که آنجا ماند آخِر ..
پیامی آمدش از سوی کارتر ..
که با ایران کماکان کار داریم ..
گروگان دستشان بسیار داریم ..
چو نَبَود پیش ما دیگر تو را جای ..
به بام دوستی دیگر فرود آی ..
کِی نِشیند عاقبت در خاک دوست ..
دمادم می رسد از آسمانش ..
پیام از افسر پروازبانش ..
که شه بیمار و بس آشفته حال است ..
در این پرواز شاهین خسته بال است ..
به سر تاج سر شاهنشهان داشت ..
همان شاهین که تا پرواز می کرد ..
به مرغان دگر صد ناز می کرد ..
به تاریکی یکی تیری رها کرد ..
رفیقش شاه اردن را صدا کرد ..
که ای یار وفادار مسلمان ..
فقط یک شب تو را هستیم مهمان ..
به پاسخ گفت او با مهربانی ..
که ای یار و رفیق جاودانی ..
نو خود دانی که من اِسماً رئیسم ..
ولی رسماً غلام اِنگلیسم ..
به مهر دوست دل آکنده هستم ..
ولی از روی تو شرمنده هستم ..
ز بام آسمان از این کشاکِش ..
خبر بردند بر شاهِ مراکِش ..
که شه را حال و روزش آنچنان است ..
نه جایش در زمین ، نه آسمان است ..
چو بشنید این سخن سلطان بر آشفت ..
به فریادی رسا بر خادمان گفت ..
همان یک شب که اینجا ماند بس نیست ..
بگوئیدش که اندر خانه کس نیست ..
در این بَلوا در این دار مکافات ..
پیامی می رسد از سوی سادات ..
ندارم ترسی از تهدید کارتر ..
ندارم وحشتی از مکر تاچر ..
بیا ای دوست خاک من سرایت ..
قدم بگذار چشمم زیر پایت ..
رفاقت گر چنین کردیم کردیم ..
به روز غم اگر کردیم مردیم ..
تا پیام از جانب انور گرفت ..
باز مرغ خسته ، بالش پر گرفت ..
باز شاهین مست در پرواز شد ..
باز هم غرق غرور و ناز شد ..
عاقبت با صد سلام و صد درود ..
آمد اندر خاک آن کشور فرود ..
مهمان بیمار و بَداحوال بود ..
سخت از این ماجرا بَدحال بود ..
گاه تنها بود و گه بالا سرش ..
دست انور بود و گاهی همسرش ..
زآن خدایان آریامهر وجود ..
استخوانی بیشتر بر تن نبود ..
میفِکند از خشم گه آن پادشاه ..
خسته بر آیینه عبرت نگاه ..
سخت می غرید کین تصویر چیست ..
این عقاب ناتوان پیر کیست ..
شعله را می دید بر بال و پرش ..
اشک را در دیده ی نام آورش ..
وارث شاهان تاریخ کهن..
ایچنین می گفت گه با خود سخن ..
پادشاها دارم از ایران خبر ..
پیش مرگانت که می دادند سر ..
زنده بادُ و زنده بادُ و زنده باد ..
شاه ایران تا ابد پاینده باد ..
بودشان فریاد هر شام و پگاه..
زنده بادُ و نعره جاوید شاه ..
بر خیابان ها چه بَلوا کرده اند ..
چوبه ی دارت مهیا کرده اند ..
گر رسد بر خاک میهن پای ما ..
کس نبیند سر به تن فردای ما ..
خیر مقدم ها و آن تکریم کو ..
پیش پای ما سر تعظیم کو ..
مرگ با تعلیم آن سو شد ..
شاه ایران را خوش آمد گو شد ..
همانجا دیده از دنیا فرو بست ..
شبی در مصر بر تاریخ پیوست ..
چو در غربت نه یار و همنوا داشت ..
به تابوتش نشانی آشنا داشت ..
نشانی از درفش کاویانی ..
به پرچم شیر و خورشید کیانی ..
همان شب روح شه از وی جدا شد..
چو تیری از کمان تن رها شد ..
شبانگاهان روان شد سوی مُرغاب ..
همان جائی که کوروش بود در خواب ..
برفت آنجا که دیدارش کند باز ..
ز خواب ناز بیدارش کند باز ..
به او گوید که از خواب گران خیز ..
برای پاس میهن باز برخیز ..
بساط پاسداران بس مهیاست ..
برای خفتن اینک نوبت ماست ..
بیابان تا بیابان جستجو کرد..
سراسر دشت را زیر و رو کرد ..
نبود از قبر شاهنشه نشانی..
نه از تاج و نه از تختِ کیانی ..
ولی تاریخ بس تکرار دارد..
گهی خواب و گهی بیدار دارد ..
زمانی نوبت آن است و گه این..
گهی زین پشتُ گاهی پشت بر زین ..
زمانی اینچنین گه آن چنان است..
بسی شه ماتِ شطرنج زمان است ..
ندیدم هیچ شاهی را که بازی..
به پایان برده با گردن فرازی ..
خوش آنکو اندر این بازی نبازد..
به هیچ و پوچ این دنیا ننازد ..
از آن صحرا هنوزم گاه بیگاه..
طنین بانگ کوروش کوروشِ شاه ..
صدایی با نسیم شب هم آغوش..
هنوزم میرسد گهگاه بر گوش ..