شبنم سعادتی" دالانِ مهتاب"
*هوالقلم #کپیبههرشکلیحراماستوپیگردقانونیدارد https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4 لینک کانال👆 ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/shabnam.saadati97 ارتباط با ادمین: @Sevinash تعرفهتبلیغ: @taragtarefe
إظهار المزيد15 334
المشتركون
-1424 ساعات
-1497 أيام
-48230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود)
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
عاشقانه_اجتماعی_همخونهای🥰
👍 1
95200
#پست_۱۴۵
سپهر پیگیر بحث قبلی پرسید:
_تو این چند سالی که اومدی تهران چرا نرفته بودی پیش داییت؟
_خب اونم خانواده داره، نمیخواستم مزاحمشون بشم! اما اونروز روانشناس هم حرف تو رو میزد، میگفت نباید تنها بمونم. از طرفی هم صابخونه یهویی چهل میلیون گذاشته رو پول رهن، منم همچین پولی ندارم. چارهای جز رفتن به خونه داییم ندارم.
وقت استراحت داشت تمام میشد. سپهر در قابلمهی خالی از غذا را چفت کرد و گفت:
_من مطمئنم که اینجوری برات خیلی بهتره، حالا خونهش کجاست؟ به این خونهای که الان هستی نزدیکه؟
_نه اصلا! تو خیابون پیروزیه!
صدای متحیر سپهر همگام با ابروهایش بالا رفت:
_پیروزی؟
روشنا متعجب گفت:
_آره! چطور؟
_خونهی ما هم تو خیابون پیروزیه! پس همسایه شدیم!
روشنا وارفت و ثانیهای بعد گفت:
_یادته چند روز پیش میخواستم از این رستوران دکت کنم تا دیگه نبینمت؟
سپهر زیر لب گفت:
_هوم!
گوشهی لب روشنا در حال برخاستن با لبخندی نیمهکاره کج شد:
_هیچی دیگه! داری قانونهای فیزیک رو وارونه میکنی! هر چی ازت فرار میکنم با شتاب بیشتری سمتت برمیگردم!
تو آن سیاهچالهای و گریز از تو ممکن نیست...!
#دالان_مهتاب
#شبنم_سعادتی
👍 38❤ 4🤯 3
95780
#پست_۱۴۴
سپهر کاملا از میز فاصله گرفت و به صندلی تکیه داد:
_ببین اون افکار هر چقدر هم از نظر خودت واقعی باشه، اما تنها موندن بهش پروبال میده. آدمِ تنها فکر و خیالش تمومی نداره! میدونم کسی رو نداری، اما حداقل یه دانشجویی چیزی پیدا کن باهم زندگی کنین.
مکث کرد و به صورت ریز دختر نگاه کرد:
_تو خیلی حیفی! نذار اون فکرها فلجت کنه. تو زندهای و این زندگی مال توئه! خودت رو نجات بده.
روشنا با این حرفها یاد اهورا افتاد. گفته بود اگر آن مردی که در افکارت میبینی، در دنیای واقعی پیدا کنی شاید نجات پیدا کنی و شاید مهلتی برای عذرخواهی داشته باشی!
حالا سپهر مقابلش نشسته بود و او نمیدانست چطور برای نجات خود پُلی به سمت سپهر بزند. سپهر نه او را میشناخت و نه بچهای را!
چقدر تطابق دادن آن حرفها با دنیای حقیقی ناممکن بود. شاید بهتر بود فعلا کاری نمیکرد و خودش را به زمان میسپرد.
لیوان آب را لای انگشتانش نگه داشت:
_تنها نمیمونم، قراره برم پیش داییم!
_همون داییت که میگفتی وقتی بچه بودی مهاجرت کرد تهران؟
خیره شد به او:
_خوب حرفام رو یادت مونده!
سپهر لبخند زد:
_حافظهم قویه، ایرادی داره؟
سر جنباند:
_نه!
#دالان_مهتاب
#شبنم_سعادتی
👍 38👌 5❤ 4
92990
دوستان فقط تا فردا شب❌ فرصت دارین
با تخفیف به جای ۳۹ تنها با ۳۲ هزار میتونین عضویت ویآیپی بگیرین.
تمدید هم نمیشه.
به شماره حساب زیر واریز کنین:
5859831061070685
سعادتی
و عکس رسید و اسم رمان رو به ادمین بفرستین.
@Sevinash
👍 3
1 22100
Repost from شبنم سعادتی" دالانِ مهتاب"
رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود)
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
عاشقانه_اجتماعی_همخونهای🥰
👍 2
1 04110
#پست_۱۴۳
محکم، کوبنده و کمی بلند گفت و باعث شد سپهر کمی متعجب سرش را پایین بندازد و دیگر ادامه ندهد. خودش هم حرصش را با ور رفتن با غذایش خالی کرد.
دقایقی بعد سپهر از زیر چشم نگاهی به بشقاب روشنا انداخت و نتوانست ساکت بماند:
_کمی ماکارونی تو قابلمه مونده، میخوای دوباره بریزم برات؟
با این حرف روشنا تازه متوجه محتویات بشقابش شد. باورش نمیشد، کِی ته غذایش را درآورده بود؟
سپهر با شیطنت گفت:
_بهت گفته بودم؛ محاله کسی موقع غذا خوردن کنار من بشینه و اشتهاش باز نشه!
روشنا کلافه نگاهش کرد:
_حرصم دادی! منم با غذا خوردن خودم رو خالی کردم! بعدشم...
سپهر چهرهی بشاشش را تکان داد و با لذت پرسید:
_بعدشم چی؟
_غذات خوشمزه بود!
سپهر با حس رضایت خندید و با تردید گفت:
_اگه دوباره بهم نپری میخوام بهت یه چیزی بگم.
روشنا دست زیر چانهاش گذاشت:
_چی؟
مردمکهای قهوهای سپهر جنبید:
_تنها نمون!
روشنا چشم ریز کرد:
_متوجه نشدم؟!
#دالان_مهتاب
#شبنم_سعادتی
❤ 34👍 25🔥 1
1 810160
#پست_۱۴۲
روشنا دست بهسینه شد:
_آهان پس نشستی جلوی من غذا بخوری که منم گشنهم بشه؟
لبهی سس پلاستیکی را با دندان باز کرد و کل غذایش را سسباران کرد و گفت:
_سر این باهات شرط میبندم!
با دستمال روغن دور لبش را پاک و به چشمهای تیرهی روشنا طولانی نگاه کرد و لب زد:
-دیشب...
روشنا بلافاصله گفت:
_دیشب تموم شد! من فقط اون حرفا بهت گفتم چون قرار بود داستان زندگیم رو برات تعریف کنم. دوست ندارم به حرفای دیشب اشاره کنی!
بعد بشقاب را جلوتر کشید و برای مشغول نشان دادن خودش یکی دو قاشق پشت سرهم سمت دهانش برد.
سپهر چنگال را در دستش به بازی گرفت و مصرانه گفت:
_چرا نباید در موردش حرف بزنیم؟ وقتی که ماجرا برام خیلی جالب بود! خیلی عجیبه اینکه من تابحال ندیدمت، اما شما منو با همهی جزئیاتم میشناسین! چطوری به ذهنم بقبولانم که دیگه راجع به این موضوع فکر نکنه؟
پلک روی هم فشرد:
_میخوای پشیمونم کنی از اینکه اون حرفا رو بهتون گفتم؟
سپهر دوباره مشغول شد و تا قبل از اینکه چنگال را سمت دهانش ببرد، گفت:
_نه! بیشتر از اینکه این ماجرا برام جالب باشه، نگرانم. دنبال راهیام که بتونم بهت کمک کنم.
دستان روشنا کنار بشقابش مشت شد:
-من ازت خواستم کمکم کنی؟ یا نگرانم باشی؟
#دالان_مهتاب
#شبنم_سعادتی
👍 49❤ 7🔥 3
1 702150
آخرین فرصت فقط تا دو روز دیگه😍 فرصت دارین
با تخفیف به جای ۳۹ تنها با ۳۲ هزار میتونین عضویت ویآیپی بگیرین.
به شماره حساب زیر واریز کنین:
5859831061070685
سعادتی
و عکس رسید و اسم رمان رو به ادمین بفرستین.
@Sevinash
👍 3
1 09900