cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

عقل آبی | صدیق قطبی

یادداشت‌ها و شعرها «به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند نه به خاطر شاه‌راه‌های دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ایمیل: [email protected] ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
9 964
المشتركون
+1724 ساعات
+807 أيام
+14830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

مباش بستهٔ خویش دلا برو برِ یار و مباش بستهٔ خویش که سایح و سبک و چابک و جریدستی (مولانا، غزل ۱۲۲۶) عاشقی بر خویشتن؟ چون پیله گِردِ خویش‌ تن ور نه‌‌ بر خود عاشقی، جانباز چون پروانه باش (سعدی) ضرورتِ عشق از اینجا ناشی می‌شود. فرض مولانا و سعدی این است که با نرفتن به سمتِ دیگری، «بستهٔ خویش» می‌مانیم و «چون پیله گِردِ خویش‌» می‌تنیم. کِرمی که استعداد پروانه شدن دارد گِرد خود می‌تَند، اما نه برای آنکه گِرد خود تنیده باشد. برای آنکه روزی پیله را ترک کند و پروانه‌وار به آتش و نور روی آورد. مولانا می‌گفت به آغوش یار برو و بستهٔ خویشتن مباش. برِ یار که بروی، در این رها کردن خویش و عزیمت رو به آن دیگریِ خویشاوند، سایح(=سیاحت‌گر) می‌شوی و سبک و چابک و جریده(=سبکبار). برای فهم این فروبستگی و در خودماندگی و پیامدِ پرآفتِ آن، بیان شمس تبریزی روشنگر است: «آبی بودم بر خود می‌جوشیدم، و می‌پیچیدم و بوی می‌گرفتم، تا وجودِ مولانا بر من زد، روان شد، اکنون می‌رود خوش و تازه و خرّم...» (مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۴۲) تصویری یگانه است. آبی که در خود مانده و بر خود پیچیده و نهایتاً بوی گرفته، دستی به یاری‌اش می‌آید و آب راکد و ساکن را روان می‌کند. در حرکتِ آب به سوی آنچه سزاوار است، خوشی و تازگی و خرّمی حاصل می‌شود. آب، وقتی به خوشی و تازگی می‌رسد که خویشتن را ترک می‌کند و رو به سوی چیزی جریان می‌یابد. @sedigh_63
إظهار الكل...
‌از دل برود هر آن‌چه از دیده برفت؟ ضرب‌المثل‌ است. اما کسانی نه تنها منکر آنند بلکه معتقدند هر آنچه ناپدید می‌شود درخشش و پایداری بیشتر می‌یابد: «خاطره‌ٔ موجودی غایب، در ظلمات دل، روشن می‌شود. هر چه بیش‌تر ناپدید شده باشد، بیش‌تر می‌درخشد. روح نومید و غم‌زده این روشنایی را در افقش می‌بیند؛ ستاره‌ای است در تاریکیِ درون.» ▪️(بینوایان، ویکتور هوگو، ترجمه‌ٔ محمدرضا پارسایار، جلد دوم، ص۶۱، نشر هرمس) «کسی را که ترک می‌کند چقدر آسان‌تر می‌توان دوست داشت! زیرا آن شعله برای کسانی که دور می‌شوند پاک‌تر می‌سوزد: شعله‌ای که جم خوردنِ پیدا و ناپیدای آن تکّه پارچه از پنجره‌ی کشتی یا قطار برمی‌افروزدش. در کسی که دور می‌شود، جدایی همچون رنگریزه‌‌یی نفوذ می‌کند، و او مالامال از درخشندگیِ دلنشینی می‌شود.» ‌ ▪️(خیابان یکطرفه، والتر بنیامین، ترجمه‌ٔ حمید فرازنده، ص۱۵، نشر مرکز) ‌ سعدی نیز دربارهٔ ندیدن و فراموش کردن تأملی دارد. می‌گوید کسی با رفتن و از نظر غایب شدن، از دل و ضمیر نیز می‌رود که پیشتر در دل آدمی جاگیر نشده باشد: گفتم اگر نبینمت، مهر فرامُشَم شود می‌روی و مقابلی، غایب و در تصوری 〰 دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی 〰 سعدیا با یار عشق آسان بوَد عشق باز اکنون که یار از دست رفت اینکه غیاب، سبب درخشش می‌شود را دوگونه می‌توان فهمید. در یک نظر، ناپدید شدن دست حافظه را برای خاطره‌آفرینی بازمی‌گذارد و اجازه می‌دهد تصویری اغراق‌شده از محبوب بیافرینیم. و از منظری دیگر، غیاب سبب می‌شود که نقاب‌ غفلت و حجاب عادت کنار زده شود و چشم ما تیزتر و ژرف‌تر بنگرد. @sedigh_63
إظهار الكل...
11:55
Video unavailableShow in Telegram
کشته‌ شدن آسان نیست (برشی از فیلم «بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار» اثرِ کیم کی_دوک) مرد جوان (رهرو) ناامیدانه و شکست‌خورده (پس از قتل دختر جوان) به مکان پاکی که در آنجا رشد و نمو داشته باز می‌گردد. راهب پیر به منظور واداشتن جوان نادم به تمرکز و تهذیب نفس و تنویر ذهن با استفاده از دم گربه به عنوان قلم مو، و مرکب به خوشنویسی می‌پردازد. او «سوترا»های بودایی را بر عرشهٔ صومعه می‌نویسد و از رهرو جوان می‌خواهد که آنها را با همان چاقویی که دختر را به قتل رسانده حکاکی کند... رهرو جوان را به کندن این حروف وادار می‌سازد تا با کندن هر حرف از آن، خشم، غضب و گناه او کاسته شود. در بخشی از این سوترا در فیلم آمده است: «شاید بتوانی به راحتی انسانی را بکشی اما بدان که به آسانی کشته نمی‌شوی». اشارهٔ متن سوترا به سختی مرگ پس از انجام قتل در واقع اشاره به عذاب وجدانی است که فرد را تا دم مرگ رها نخواهد کرد. بنابراین، در واقع راهب به او می آموزد که چگونه قلبش را آرام و حکمتش را افزایش دهد. ▪️(از: بررسی کارکرد هنری آیین ذن در فیلم بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار، نوشتهٔ امیرحسین ندایی و همکاران) .
إظهار الكل...
06:30
Video unavailableShow in Telegram
_ استاد! یه سنگ به پشتم وصل شده؛ لطفا برش دارید! _اذیتت می‌کنه؟ _بله استاد! _قبلا خودت با یه ماهی همچین کاری کردی؟ _بله استاد! _ با یه قورباغه هم همچین کاری کردی؟ _ بله استاد! _ با یه مار هم همچین کاری کردی؟ _ بله استاد! _ پاشو‌ وایسا... قدم بزن _ نمی‌تونم قدم‌ بزنم؛ خیلی سنگینه. _ پس چطوری فکر می‌کنی یه ماهی، یا قورباغه، یا یه مار می‌تونن تحمل کنن؟ _ کار اشتباهی بود. _ برو ببین اون زبون‌بسته‌ها کجان، سنگ‌ها رو ازشون جدا کن، بعد من هم این سنگ را از پشتت باز می‌کنم. ولی اگه هر کدوم از اونا؛ ماهیه یا قورباغه یا ماره مرده باشن، بقیهٔ عمر، سنگ را توی‌ دلت حمل می‌کنی! ▪️(تکه‌ای از فیلم «بهار، تابستان، پاییز، ژمستان و دوباره بهار» به نویسندگی و کارگردانی کیم کی_دوک) .
إظهار الكل...
صدیق قطبی: روزی لبخندت را پیدا می‌کنم دست‌هایش را می‌گیرم و با او به دیدار باران می‌روم سرد می‌شود می‌خواهم کبریتی روشن کنم باد نمی‌گذارد به لبخندت نگاه می‌کنم و درمی‌یابم که دیگر نیازی به آتش نیست . هنوز هم اگر صدای تو باشد و نام من بازو به بازوی باد از میان علفزارهای بلند سالیان خواهم دوید و سرم را خواهم نهاد در آغوش تو هنوز هم اگر صدای تو باشد و نام من‌... صدیق. .
إظهار الكل...
00:16
Video unavailableShow in Telegram
00:00
Video unavailableShow in Telegram
و تَکبُرُ فیَّ الطُّفولةُ یوماً على صَدرِ یومٍ... و کودکانگی، روز به روز در من قد می‌شود ▪️محمود درویش .
إظهار الكل...
قایق‌های کاغذی را بازیگوشانه به آب می‌سپردیم و نمی‌دانستیم کدامیک به مقصد می‌رسند دلهرهٔ عاشقانه‌ای بود زندگی صدیق. .
إظهار الكل...
چرا مسلمانم؟ ✍ یاسر میردامادی .
إظهار الكل...
چرا مسلمانم؟ ✍ فرهاد شفتی .
إظهار الكل...
نوشتار فرهاد شفتی با عنوان «چرا مسلمانم؟ ضروری اسلام را چه می‌دانم؟» • صدانت

انتظار این است که ثابت کنیم که محمد پیامبر خداست و قرآن کتابی آسمانی است. مسلمان بودنِ من اما بر مبنای استدلالات قیاسی نیست...