cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

دعوتگران اللّه

النحل آیه42 الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (مهاجران، آن) کسانیند که (در برابر اذیّت و آزار مشرکان) شکیبائی ورزیدند و (در زندگی) توکّل و تکیه‌ی آنان بر پروردگارشان است.

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
7 924
المشتركون
-1124 ساعات
+557 أيام
-5530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

05:53
Video unavailableShow in Telegram
بەشی دووەم چیرۆکی ئەو منداڵەی قەومەکەی لەسەر دەستی موسڵمان بون 🌺کانال دعوتگران الله🌺 @dahoatgranekoda
إظهار الكل...
246.11 MB
🔻 قسمت_آخر 😔با چشمای گریان رفتیم به مراسم عقیقه من و برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما شاهد باشید در دنیا و قیامت من اگر فقط یه لحظه از عمر باقی مونده باشه دست از دعا کردن و تلاشم برای هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت 😔مراسم تموم شد محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم 😔برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم نگاه میکرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی عصبی یا ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی چند روزی گذشته بود خیلی از خودم ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم خراب کردم باید برادرم رو راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که پشیمان شده از سفرش برادرم همه دنیای من بود تمام زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از سوژین برام عزیز بود اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و قسم خورد که بهمم نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست این بار با خودم عهد بستم رفتن عزیز دیگرم رو نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به امید هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل داعی تصمیم میگرفتم نه از روی احساسات ، باید بیخیال خواهر و برادرم و شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم 😭از وقتی برادرم رفت قلبم خوب نمیزنه و اشکام خشک نمیشه دستام دوباره شروع به لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو حس میکنم و بغض گلوم رو میگیره 😔کاش پیشم میبودن ولی من ناامید نمیشم هیچ وقت دست از دعا کردن و سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای دیدار دوباره و هدایت والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد و از همه بیشتر بازگو کردن خاطرات زندگی خودم برای اعضای کانال گلستان_حجاب فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز خوشحالی چیزی نمیبینم تمام سختی های که کشیدم رو فراموش کردم و ارزش یه لحظه تو سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون الله همیشه با من بود 💐از همه کاربران کانال گلستان_حجاب خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید قدردانی میکنم ازتون حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته 😊 تنهایی فقط خاص الله ست و الله هم همیشه با ماست 💌 پایان
إظهار الكل...
#پست #دخترونه اگر برهنگی تمدن است پس حیوانات متمدن ترینند ..! آنان که حجاب را انکار می کنند مسلمأ عقل را هم باید انکار کنند زیرا وجه افتراق انسان با حیوان عقل است ».
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
🔻 قسمت_چهل_و_نهم تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم عربستان سعودی برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی خبر داشتن 😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود مریض میشدم دکتر برام نمونه برداری و آزمایش نوشته بودن اما بخاطر ذوق و اشتیاق سفر یادم رفته بود انجام بدم رفتم آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه خلاصه با نگرانی و دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و 😔من چی دارم با چه اعمالی برم پیش الله خدایا خودت بهم رحم کن وقتی نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟ روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون فکر میکردم روز مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت روژین دخترم بیام تو؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با سکوت و لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت 😭یکم اروم شدیم از پدرم حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا؟ گفت: وقتی مسلمان شدی خیلی از این بابت خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت ترس داشتم اما بعد از یک سال من افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به چادرت و حتی به نقابت افتخار کردم و میکنم چون من رو سرافکنده نکردی دخترم 😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من افتخار میکردن دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای هدایتشون دعا کنم همون دعا کردنی که وجود الله رو روشن کرد برام 🌺کانال دعوتگران الله🌺 @dahoatgranekoda
إظهار الكل...
05:34
Video unavailableShow in Telegram
بەش یەکەم چیرۆکی ئەو منداڵەی قەومەکەی لەسەر دەستی موسڵمان بون 🌺کانال دعوتگران الله🌺 @dahoatgranekoda
إظهار الكل...
232.96 MB
Photo unavailableShow in Telegram
سوره نحل (آیه ۱۲۸) إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ (١٢٨) بی‌تردید خدا با كسانی كه پرهیزكاری پیشه كردند و كسانی كه [از هر جهت‌] نیكوكارند همراه می‌باشد
إظهار الكل...
🔻 قسمت_چهل_و_هشتم 😊بله برادرم ازدواج کرد با یکی مثل خودش باحیا و نجیب لباس سفید و زیر چادرش و نقاب سفید✨ زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط امید میدیدم از خوشحالی ازدواج برادرم دنیا مال من شده بود مال ام_اسلام (لقب روژین) دلم میخواست این لحظه ها تموم نشه همش دستای حنا زده زن داداشم و ریش برادرم را بوس میکردم دعای خوشبختی و سعادت براشون میکردم اما لحظه های خوش آدم زود میگذره و الحمدلله یکی دیگر از داعی_های دین به زندگی من اضافه شد با اومدن شادی (زن داداشم) تصمیم ما محکم تر و محکم تر میشد و رفتن ما نزدیک تر یعنی اولش قرار بود یه هفته بعد از ازدواج بریم اما الحمدلله الله دو برادر دوقلوی دیگر بهم بخشید دو برادر خونی که به اذن پرودگارم از بندگان خوب الله خواهند شد 😊همانطور که گفتم مادرم دیگه دست کشیده بود از مقابله کردن بامن یه روز میخواستن واسه دو برادر تازه بدنیا اومدم اسم بزارن منم هیچی نگفتم هیچ نظری ندادم سکوت کرده بودم چون اصلا انتظار نداشتم اسمی که من بگم روشون بزارن و یا مامانم قبول کنه هر کی یه نظری میداد مامانم نگاش به من بود خیلی عجیب نگاهم میکرد منم گفتم مامان چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانم گفت خوشحال نیستی دو برادر دیگه داری منم گفتم البته که خوشحالم نذاشت حرفم تموم شه گفت تو نظری برای اسمشون نداری منم گفتم : بیخودی حرف نمیزنم و یکم از این حقیقت ناراحت بودم که هر چند دیگه مشکلی نبود اما بین من و خانوادم فرق_های زیادی بود رفتم پیش دو برادر های کوچکم چشمای آبی رنگشون رو به من بود زید و سعد خیلی به این دو کوچولو میاد❤️تو دلم گفتم خدایا من دارم میرم اگر اسم هاشونم اینا نشد زندگی_شون مثل صحابی باشه راهشون و هدایت روشن تو شامل حالشون کن تو فکر فرو رفته بودم 😍که صدای مامانم و گفتن زید پسرم به گوشم رسید دلم میخواست بازم بشنوم شاید اشتباهی شنیدم نه بازم شنیدم این دفعه بابام بود مامانم گفت راست میگی روژین_جان خیلی بهشون میاد همینا رو روشون میزاریم ☺️خدایا شکرت الحمدالله اون روز هیچ وقت نشستن کنار خانوادم یادم نمیره خیلی لذت بخش بود هر چی به خانوادم نگاه میکردم یه چیزی تو دلم تکون میخورد نمیدونم اسمشو ناراحتی بزارم یا خوشحالی 🌺کانال دعوتگران الله🌺 @dahoatgranekoda
إظهار الكل...
02:35
Video unavailableShow in Telegram
ئیبراهیم لەگەڵ باوکی بەحیکمەت و داناییەوە ڕەفتاری کرد 🌺کانال دعوتگران الله🌺 @dahoatgranekoda
إظهار الكل...
101.68 MB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.