cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥

پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان: @khazan_22 رمان تارگت👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw ابتدای رمان ۱۴۱۱👇 https://t.me/c/1055197060/125395

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
21 726
المشتركون
-824 ساعات
-777 أيام
-43630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.19 KB
Repost from N/a
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود! چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس چفت تنم می‌خوابی، نمی‌ذاری من بخوابم! تموم حسامو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk https://t.me/+fZFISv1FC0JiZTdk
إظهار الكل...
•● گــــیـــــلا vip ●•

. . ‌. . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

👍 1
Repost from N/a
همچون قحطی زده ها پرولع به جان غذا می افتد! بی توجه به نگاه های تحقیرآمیزش..! آنقدر گرسنه است که دیگر نوع نگاهش برایش اهمیتی نداشته باشد. بالاخره صدایش در می آید. _می بینم تخم سگتم بزرگ شده.. غذا در گلویم گیر می کند و بیشتر در خودش جمع می شوم. جنینش دوباره لگدی نثار شکمش می کند. انگار که هنوز هم گرسنه اش است. دوباره قاشق را درون پلو فرو می برم! _نه مثل اینکه به خودت کشیده.. جون سگ داره.. بغضش را با محتویات دهانش فرو می دهد و باز هم توجهی به حرف هایش نمی کند. خدا می داند چه شده که امشب بعد از ماه ها یک غذای خوب نصیبش شده پس بخاطر فندقش هم شده نمی خواهد با حرف هایش این شانس را از خوردن این غذا از او بگیرد! و تندتند به خوردنش ادامه می دهد. قاشق آخر را داخل دهانم می گذارد. که دوباره صدایش بلند می شود. _خوشمزه بود؟ همانطور که محتویات داخل دهانش را فرو می دهد در جوابش سری تکان می دهد. جرعت ندارم بگوید اگر باشد هنوز هم می خواهد.. هنوز هم سیر نشده است..! نیشخندش پررنگ می شود. _اِسکات امشب سرتق بازی دراورد و غذاشو کامل نخورد.. خواستم بریزم دور گفتم حیفه نعمت خداس این شد اوردم واسه تو.. ابروهایش متفکرانه بهم نزدیک می شوند. و در ذهنش یکبار دیگر نامی که گفته بود را مرور می کنم..اسکات؟! _سگمو میگم.. دهان دختر حامله ی بیچاره باز می شود. و چندبار پیاپی پلک می زند! و نگاهم خیره ی ظرف خالی پیش رویش می شود. _همیشه کامل می خورد ها یه شبایی پنج سیخ کبابم جا داشت نمی دونم چرا امشب پسرم کم اشتها شده بود.. تهوع بی هوا به جانش می افتد. و تمام محتویاتی که خورده است هنوز از گلویش کامل پایین نرفته بالا می آورد! آنقدر عق می زند.. آنقدر بالا می آورد.. که گلویش به سوزش می افتد! در همان هنگام صدا می زند. _بیا تو.. در باز می شود و زنی شیک و زیبا با روپوش سفید داخل زیرزمین کثیف و تیره و تاریک می شود. نگاهی به شکم بزرگ دخترک بی رمق می اندازد و متعجب رو به مرد می پرسد: _اینه؟ _آره زودتر کارتو انجام بده.. _آقا اینکه حداقل پنج شش ماهشه نمیشه جنین بزرگه من گفتم حداقل تا چهار ماه انجام میدم.. نمی داند از چه حرف می زنند.. یعنی دلش نمی خواهد بداند.. می خواهش خودش را به نفهمی بزند.. لرزی به جانش می نشیند.. و دندان هایش هیستریک بهم برخورد می کنند. زانوهایش را جمع می کند و شکمش را در آغوش می گیرد. مرد سیگاری کنج لبش می گذارد و خطاب به زن می گوید: _سقطش کن منم در ازاش دو برابر اون پولی که حرفشو زدیم می دم.. زن اندکی فکر می کند سپس یک تای ابرویش را بالا می اندازد. با نزدیک شدنش دخترک جیغ بلندی می کشد. اما مرد اینبار با طناب نزدیکش می شود و خطاب به زن می گوید: _به سر و صداهاش توجهی نکن دست و پاشو می بندم تو فقط کارتو انجام بده.. جانش دارد بالا می آید.. گلویم از فشار فریادهای بی امانش به سوزش افتاده و طعم گس خون را احساس می کند.. بیرون آمدن چیزی را از رحمش حس می کند و همانجا دنیا برایش به آخر می رسد. دیگر خفه خون می گیرد و حتی توان فریاد زدن هم ندارم.. مرد بی رحم مقابلش چند بسته تراول از جیبیش بیرون می کشد و تحویل زن می دهد. سپس به او نزدیک می شود. اویی که دیگر جانی در بدنش نیست! خیلی وقت است جانش توسط او گرفته شده.. درست از همان شب تصادفشان در شب عروسی.. و بعد از آن به کما رفتن مردی که نفسش به نفس های او بند بود. و آن مرد کسی نبود جز همین ستم گر پیش رویش.. همانی که بعد بهوش آمدنش تهمت فاحشگی به بالین او دوخته بود.. پلک هایش در حال روی هم افتادن هستند. اما با آخرین توان میزان تنفرش را به او انتقال می دهد. دیگر تاب باز نگه داشتن پلک هایش را ندارد که صدای زنگ موبایل مرد بلند می شود. پلک های دخترک روی هم می افتند. مرد تماس را وصل می کند. و صدای هراسان مادرش در گوش هایش می پیچد. _رادین مامان.. با نیشخند زهرناکی خیره به چشمان بسته دخترک زمزمه می کند. _زنگ بزن به پدر و مادر این دختره بگو بیان دختر جنده شون از اینجا ببرن کارم باهاش تموم شد! مادرش نفس نفس می زند. _رادین مادر جواب آزمایش DNA اومد اون بچه ی تو شکمش بچه ی خودته مثل اینکه حق با اونه قبل از عروسی باهاش رابطه داشتی.. گوشی از میان دستش می افتد و نگاهش سوی سطل زباله ای می رود که چند دقیقه ی قبل جنینی توسط آن زن درونش پرت شد. صدای مادرش درون زیر زمینی انعکاس می یابد. تمامی بنرها پارت رمان هستند❤️‍🔥 https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0 https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0 https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0 https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0 https://t.me/+cBTQdwQAOZA4YjQ0
إظهار الكل...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

Repost from N/a
- مامانی! مامانی! عدوسکم قشنگه؟ https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم: - اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم. عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه. - نمیدمش، ماله خودمه، تو که بلام نخلیدی! لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه. موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم: - مامان جان، ببین من دارم کار می‌کنم تا اون عروسک خوشگل گرونه که خیلی دوستش داشتی برات بخرم. الان اینو ببر پس بده به صاحبش، من قول میدم زوده زود یه بهترشو بخرم باشه؟ با سرتقی نچی کرد و گفت: - مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه. هاج و واج نگاهش کردم و بی‌اختیار سرش داد زدم: - مگه بهت نگفتم از غریبه‌ها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟ بغض کرده و آماده‌ی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم: - آقاهه کجاست؟ با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت: - عدوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد! بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدم‌های بلند به سمت در ورودی براه افتادم. به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگ‌هام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟ تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو. - از اینجا برو...اینجا محل کارمه نمی‌خوام برام حرف و حدیث پیش بیاد. من به اینا گفتم شوهرم مرده، نگفتم به هوای یه زن ترگل ورگل دیگه من و دخترمو ول کرده. سینه به سینه‌ام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد. - آوا دختر منم هست، نمی‌تونی منو از دیدن پاره‌ی تنم محروم کنی. پوزخندی زدم و گفتم: - هه! پاره‌ی تن؟ دختر چهار ساله‌ات شناسنامه نداره، میدونی چرا؟ چون از وقتی چشم باز کرد بی‌بابا بوده. من با کلفتی توی خونه این و اون بزرگش کردم...جنابعالیم برگرد برو پیش همونی که بخاطرش ما رو ول کردی. - تند نرو پناه! پشیمونم، اشتباه کردم، می‌خوام گذشته رو جبران کنم...من و مینو همون سال اول از هم جدا شدیم. شهر و زیر رو کردم واسه پیدا کردنتون. توی چشم‌هاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدی‌هاش هنوزم منو به زانو درمی‌آورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم: - داغ آوا رو به دلت میذارم کاوه، شده باشه تموم عمر ازت فرار کنم اینکار رو می‌کنم تا... حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانه‌ای نطقم رو برید. - خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر! نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید. خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب می‌اومد.... ادامه‌اش اینجا🥺💔👇🏻👇🏻 https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه ! از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد + بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی ! دلم میشکند و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند + با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟! یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو ! مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم + یالا !! _ ط..طاها لطفا ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد + از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم . از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت ! حالم داره به هم میخوره ، بفهم ! لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم ! _ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند + تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟! خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال ! مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم _ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد + بفرمایید داخل آقای دکتر دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد × آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند + نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره . شما کارِتون رو انجام بدین جیغ میزنم او حتی دلش به حالم نمیسوخت با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند ! × بسیار خب ! اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم _ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم _ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی..... دیگر نمیتوانم چیزی بگویم نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند اما دکتر که امپول نزده بود ! https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk + به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که ! صدای مادرش به گوشم میرسد × شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!! من اینطوری بزرگت کردم ؟! صدای کلافه طاها به گوش میرسد + غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم . مرا میگفت ؟! مرا دوست داشت ؟! + چرا به هوش نمیاد دکتر ؟! اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟ نگرانی او برای من نبود .... خواب میدیدم گوش هایم اشتباه میشنیدید البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود به خود قول داده بودم که بروم طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم بچه ها لینک کانال vip رو واستون پیدا کردم ..... عضو بشین که لینک زود منقضی میشه ❌❌❌❌ https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk https://t.me/+8VR0PRkIDyAxOTJk
إظهار الكل...
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ #رمان_1411 #پارت_591 بازم مثل دفعه پیش.. شنیدن کلمه انگولک از زبونم بود که اون طرح کوچیک و محو لبخند و رو لبش نشوند و من.. راضی از نتیجه ای که گرفتم.. در حالی که خودم داشتم به پهنای صورت می خندیدم.. عکسی که خیلی دلم می خواست داشته باشمش و گرفتم و صفحه گوشیم و خاموش کردم! همون موقع پیشخدمت برای جمع کردن ظرف و لیوان های خالی شده اومد و بلافاصله پشت سرش یکی اومد برای پذیرایی جدید! یه بار دیگه شانسم و امتحان کردم و از بین نوشیدنی های مختلفی که داشت حمل می کرد الکل دارش و برداشتم و در حالی که سعی می کردم اصلاً روم و به سمت نادین که نگاه خیره اش و روی نیم رخم حس می کردم برنگردونم.. مزه مزه اش کردم! عجیب بود که چیزی نگفت و حتی گذاشت تا وسطاش بخورم.. بعد خودش و یه کم به سمتم کشید و صداش از فاصله خیلی کم تو گوشم پخش شد و پوست تنم و مور مور کرد: - تا همین الآن.. چهار تا از قانون هایی که قبل از اومدن تو گوشت فرو کردم و نادیده گرفتی.. اگه بدونی واسه تک تکشون دارم به چه تنبیه هایی فکر می کنم.. اون کوفتی و تا آخر نمی خوری! آب دهنم و با ترس و استرس قورت دادم و دستم که به وضوح می لرزید و به سمت میز دراز کردم و گیلاس و گذاشتم روش! ولی داشتم تلاش می کردم که خودم و نبازم و بهش نفهمونم که با همین جمله تونسته چی به روزم بیاره و قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و زل زدم بهش.. - چرا چهارتا؟! انتظار داشتم بگم پس چند تا که منم بلافاصله ثابت کنم زیاد شمرده.. ولی فقط به همون نگاه خیره اش ادامه داد که من بازم ساکت نموندم و گفتم: - یکی مشروب بود.. یکی سیگار.. یکی هم اینه که بدون تو رفتم تو تراس.. مگه دیگه چی کار کردم که از نظرت خلاف و اشتباه بود؟! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1202 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
إظهار الكل...
62👍 35🔥 13
Photo unavailable
📚 رمان اپسیلون ✍️به قلم گیسو خزان 📝باید غر بزنم؟ ناله کنم؟ نفرین کنم؟ شکایت کنم؟ هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟ اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟ بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟ ولی نیستم! بدبخت نیستم! ناشکر نیستم! شاکی نیستم! من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم! بقیه درک نمی کنن! شاید حتی مسخره ام کنن! شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم! ولی این زندگی منه نه اونا! دوستش دارم.. همینجوری که هست دوستش دارم.. من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم! زندگی یعنی همین.. یعنی دوست داشتن داشته هات.. این.. داستان زندگی منه! 📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین #راهنمای_نصب_اپلیکیشن_باغ_استور https://t.me/BaghStore_app/267
إظهار الكل...
🔥 2 1
رمان اپسیلون به اتمام رسید💞 ❌برای دریافت رمان کامل شده #اپسیلون یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️ یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇 @khazan_22
إظهار الكل...
3
تا حالا دختر نجار دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوته اخراج شم. اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه... https://t.me/+dGvttlyUMURjMWQ8 https://t.me/+dGvttlyUMURjMWQ8
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.