صورت پفی
ترا خدا مرا به جبهه بفرست.
اصرار نکن، من نمی توانم ترا به جبهه بفرستم.
آخه چرا؟
دوتا از برادرهایت شهید شده اند! به علاوه، حاج عباس نمی گذارد.
ترا ترا به خدا از حاج عباس اجازه بگیر.
حاجی به من گفته به هیچ وجه اجازه ندهم.
محمدرضا، مسئول دفتر فرماندهی بود. دو برادرش را در جبهه جنوب از دست داد. خودش، در کردستان به اسارت دموکرات درآمد.تصمیم می گیرد به همراه چند نفر از دوستان اسیرش، فرار کند.دموکرات ها متوجه فرار آنان می شوند.آنان را دنبال می کنند و سرانجام، پیدای شان می کنند. به همه و به او تیر خلاص می زنند اما در لحظه شلیک تیر خلاص، او سرش را کمی تکان می دهد.تیر از میان دهانش عبور می کند و از کنار گوشش خارج می شود. در آن شب تاریک؛ دموکرات ها به تصور آن که، محمدرضا کشته شده، صحنه را ترک می کنند.محمدرضا پس از به هوش آمدن، صبح روز بعد، خود را به پایگاه خودی ها می رساند و جان سالم به در می برد اما همیشه نشان آن شب را به همراه داشت و آن، صورت ورم کرده وی بود که بر روی صوتش، هم اثر گذاشته بود.
بسیار شوخ طب بود. رابطه اش با همه خوب بود.هوای همه بچه ها را داشت. در این شرایط، مرتب به حاج عباس اصرار می کرد که به او اجازه دهد به جبهه برود و زمانی که از حاج عباس ناامید شد، روزها یک و دو ساعتی به سراغم می آمد و با اصرار و گاه با گریه از من که با اعزام جلیل به جبهه سرپرست نیروی انسانی بودم، می خواست که یا خودم مستقلا او را به جبهه بفرستم و یا اجازه جبهه رفتنش را از حاج عباس بگیرم.من هم جرأت نداشتم بدون اجازه حاج عباس او را به جبهه بفرستم. مادرش به حاج عباس گفته بود به هیچ وجه او را اعزام نکند اما او می دانست اگر اصرار کند،رضایت حاجی را می گیرد.
به گمانم حدود سه آمد و رفت،سه ماه گریه و ناله کرد تا این که نامه اعزام را گرفت ولی هرگز برنگشت و به دو برادر شهیدش پیوست. نمی دانم چرا بعد سی و شش سال همچنان صورت پف کرده خیس شده از گریه اش، جلوی چشمانم است؟چرا گذاشتم او برود و دیگر برنگردد؟ در عوض، کسانی بوده اند، که در کسوت نظامی، رنگ جبهه را ندیدند و یا تنها به سرکشی جبهه رفتند و برگشتند و درجاتش را گرفتند لذا هرگز نتوانستم در چشمان مادرش نگاه کنم و همیشه از روبرو شدن با مادرش که داغ دو فرزند دیگر بر دل داشت، پرهیز کرده ام.
این داستان شهیدمحمدرضا ابراهیمی رودسری از شهدای تنکابن است.