cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

روانشناسی خانواده

. . , . . , , , , . , , , . . . , , , , ,., , . . . . . . . . . , , , , , . , , . , , , , . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #leve chanel . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

إظهار المزيد
إيران34 443لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
7 307
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

رمان #غروب 👈قسمت اول را بخوان👉 قسمت 72 نفسی عمیق کشید و کمی سکوت کرد. حرف هایش را بیان هم نمی کرد خورشید به راحتی توی نگاهش می خواند. دستش را از روی صورت خورشید سر داد تا روی بازویش، سرش را خم کرد، نگاه پر از خواستنش را توی نگاه دوست داشتنی خورشید دوخت و آرام و پر از احساس زمزمه کرد. "وَ چِشمان ِ‌تُو هَمان ‌کافِه دِنجی‌است کِه قَهوِه‌هایَش‌حَرف‌نَدارَند!" دست خورشید بالا آمد، روی صورت ته ریش دار محمد نشست‌، چشم هایش را بست و با تمام وجود و احساسش زمزمه کرد: "دوست داشتن تو تنها شغلی‌ست که خستگی ندارد!" _ _ _ _ _ _ _ _ دستی روی لباس شیری رنگش کشید و سمت آیینه قدم برداشت. رژ لبش به خاطر شیطنت بهراد پاک شده بود، پر رنگش کرد و گردنبندش را که کج شده بود را صاف کرد. در اتاق باز شد و بهراد با آن کت و شلوار سرمه ای رنگ اش که حسابی خوش تیپش کرده بود وارد اتاق شد. -به به عروس خانم، چقدر زیبا شدید. نسترن لبخند زد. -نه به خوشتیپیه شما! بهراد با چشم هایی درخشنده نزدیکش شد، دستش را بالا برد و روی صورتش قرار داد. -عشق من، الان وقت دلبری کردن نیست، بریم پایین، کم کم مهمونا می رسن! نسترن آهی کوتاه کشید، کمی بیشتر خودش را نزدیک بهراد کرد و بی هوا بغلش کرد، سرش را روی سینه ی او فشرد و آرام گفت: -مرسی که هستی بهراد، مرسی که هستی و بودنت بهم حس زندگی میده، با تمام وجودم دوستت دارم!. دست های بهراد با تمام عشقش دور تن او حلقه شدند و تن پر از عشقش را اسیر بازوانش امنش کردند! شنیدن آن حرف ها از زبان نسترن برای بهراد حکم مسکن را داشت، یک مسکن قوی عشق! "می پرسد چقدر دوسم داری؟! می خندم و سوال می کنم جهان را متر کرده ای؟؟" _ _ _ _ _ _ _ _ توی آن هیاهوی جمع، بین آن همه آدم، تنها کسی که تکیه گاه محکمی است کنارت ایستاده باشد این یعنی نهایت خوشبختی! دستش محکم توی دست محمد فشرده شد، نگاهش را از نسترن و بهراد که دست توی دست هم توی سالن می چرخیدند گرفت و به محمد دوخت. محمد چشمکی کوتاه نثارش کرد و آرام لب زد. -دوستت دارم! خورشید متوجه شد، لب بالایی اش را توی دهانش کشید و نگاهش را پایین داد. دست محمد از دستش رها شد و دور شانه هایش حلقه شدند، سر خورشید خم شد روی شانه ی محمد قرار گرفت و لب محمد بین موهای خورشید. بوسه های ریزش روی موهای خورشید او را وادار می کرد چشم هایش را ببندد و تمام عشق آن مرد را با تمام وجود در قلبش ذخیره کند. شب خوبی بود، فوق العاده زیبا و رویایی. یک شب به یاد ماندنی برای نسترن که بهراد جلوی همه به او ابراز عشق کرده بود، به زنی که با تمام وجودش دوستش داشت. _ _ _ _ _ _ _ _ با تعجب برگه را از دست پرستار گرفت و عین یک آدم خنک مات شده گفت: -ها؟! پرستار سعی کرد نخندد، دستش را داخل جیب مانتویش قرار داد و دوباره تکرار کرد. -عزیزم گفتم شما باردارید، مشکل خاصی نیست، سرگیجت هم از همین باردارید نشأت میگیره. با اینکه پرستار حرفش را واضح زده بود اما باز هم چند ثانیه طول کشید تا خورشید تجلیه تحلیل اش کند. یک هو متوجه شد، چند بار پشت سر هم پلک زد و نفسی عمیق کشید. باردار بود! وای خدا اگر محمد می فهمید! نه نباید می گذاشت! باید غافلگیر شود! حتما باید طور دیگری این خبر را به او می داد. برگه را داخل کیفش قرار داد و با تشکری کوتاه رو به پرستار که با لبخند نگاهش می کرد سمت در خروجی رفت. محمد پایین مجتمع منتظرش بود‌، سوار ماشین شد و خیلی سعی کرد تا جلوی خودش را بگیرد و به او نگوید که دارد پدر می شود! -خب چخبر؟ جواب آزمایش چیه؟ سرگیجت از چی بوده؟ خورشید کمی مکث کرد و با کلی زحمت لب باز کرد. -نه مشکلی نیست فقط یکم کم خون هستم همین. محمد سرش را تکان داد. -خب خداروشکر، اگر دیگه چیزی احتیاج نداری بریم خونه! خورشید سرش را بالا برد. -نه دیگه خسته شدم بریم. محمد در حالی که ماشین را روشن می کرد با خنده نگاهش کرد. -اینهمه خرید کردی، بایدم خسته بشی. خورشید چپ چپ نگاهش کرد و او با تکان دادن سرش به طرفین راه افتاد. چند روز تا عید مانده بود و خیابان ها حسابی شلوغ بود. محمد با اخم به جلو خیره بود و خورشید با نگاهی خاص خیره ی نیمرخ او. نویسنده : ا.اصغرزاده ادامه دارد...
إظهار الكل...
اگه بهت احترام گذاشتن بهشون احترام بذار اگه بهت احترام نذاشتن هم باز بهشون احترام بذار اجازه نده عملكرد ديگران روی شخصیتت تاثیر منفی بذاره ، تو نماينده ى وجود خودت هستى نه ديگران ،از جایی ام که میبینی اذیت میشی یا برای بودنت ارزش قائل نیستن فاصله بگیر تا هم برای خودت ارزش قائل باشی و هم در آرامش زندگی کنی https://t.me/joinchat/Ah9L7zwDL8etZgyGoChW0g
إظهار الكل...
چهره‌ای شاد به خود بگیرید شادی خود را ابراز کنید‌، خدا را شکر کنید، صبرکنید و بگذارید خداوند خودش اوضاعتان را روبه‌راه کند علف‌های هرز تبدیل به گندم خواهند شد بخشش شما را آزاد می‌سازد، بهترین باشید، نعمت خداحافظی، زندگی بی‌عصای زیربغل، پیش به سوی جلو، ممکن است این آخرین خنده‌تان باشد خداوند می‌داند چه کسی به شما بدی کرده، خوب زندگی کردن بهترین انتقام است نعمت‌هایتان را بشمارید با گله و شکایت در همان جا که هستید درجا می‌زنید؛ زندگی بی عذر و بهانه ... 👤 جوئل اوستین https://t.me/joinchat/Ah9L7zwDL8etZgyGoChW0g
إظهار الكل...
🎁 آیا می‌دانید که لاغری دقیقا مانند حل کردن معمای مکعب روبیک است؟ ‏⚡️ اگر یک مکعب روبیک به‌هم‌ریخته نشده را فقط با چهار حرکت به هم بریزیم و از کسی که حل کردن آن را بلد نباشد ‏بخواهیم آن را حل کند، حتی اگر او شخصی فوق‌العاده باپشتکار و سخت‌کوش و بسیار باهوشی باشد، بدون تردید ‏آن‌قدری طول خواهد کشید که خسته و ناامیدانه از حل کردن مکعب صرف نظر کند. اما اگر کسی اصول حل کردن ‏مکعب را یاد بگیرد، حتی اگر یک فرد کم‌هوش، کم‌تلاش و بی‌اراده باشد، حل کردن مکعب روبیک برایش آب خوردن ‏خواهد بود و در کمتر از چند دقیقه آن را پیروزمندانه حل خواهد کرد.‏ 🎁 لاغری شدن کار بسیار ساده‌ای است اگر راه علمی آن را یاد بگیرید نیاز به تلاش زیاد ندارد و کار بسیار سخت و چالش ‏برانگیزی است اگر راه درست آن را یاد نگیرید.‏ عانگع اصلانیان هستم، نویسنده کتاب «پایان افسانه کالری‌ها». یک دوره آموزشی رایگان تلگرامی براتون تدارک دیدم ‏که به تدریج یادتون میدم که چطور کاری کنید که بدنتان به جای گرسنه شدن و نیاز به غذا، به سراغ چربی‌های ذخیره ‏شده‌تان برود و بدون گرسنگی لاغر شوید. برای دریافت درس‌های رایگان این دوره تلگرامی روی لینک @acbookbot‏ ‏کلیک کنید و بعد دکمه عضویت و دریافت درس اول را بزنید، تا در طی یک ماه آینده هر روز یک درس مهم برایتان ‏ارسال کنم.‏
إظهار الكل...
من در چند امتحان مردود شدم، ولی دوستم تمام امتحاناتش را با موفقیت به پایان رساند ... حالا دوستم مهندسی در مایکروسافت است و من مالِک آن ❗️ بیل گیتس مهم نگرش است وهمه چیز نگرش است t.me/ravanshenasiravansabz ✨ 🌐 instagram.com/nafistr66 
إظهار الكل...
رمان #دلریخته 👈قسمت اول را بخوان👉 قسمت 34 به نگاه خیره اش ادامه داد و گفت: من تو زندگیت همیشه سایه به سایه دنبالت بودم...از همه گندکاریات، از دلبری کردنایِ مسخره ات، از همه چی خبر دارم...پس نمی خواد هوا برِت داره که یه روزه بخوای اینجا رو فتح کنی، با من و...قدم به قدم با خودِ من پیش میری. آخ از چشمانش که خواب از چشمانم داشت می گرفت! لبخند موزیانه اش مهر تایید به سخنانش زد، چانه ام را محکم به عقب هل داد و ادامه داد. _تو دختر اهلی نیستی برایِ جناب دیمتریوس ...تو از زن بودن فقط اغواگری رو بلدی...و این موضوعِ چندان خوشایندی برایِ جناب دیمتریوس و قبول این مسئله برای شما به عنوان یه شاهزاده نیست! از اینکه به همه اتفاقاتِ زندگیم واقف بود، خشمگین و حیرتزده شدم. من زنی بودم اغواگر!؟... این درست است؟ نمی دانم شاید هم حق با دنیس بود. من همیشه دلم می خواهد عده ای عاشقِ سینه چاک در اطراف خودم داشته باشم. همیشه در پی آنم در هر جمعی مرکز توجه و قابل رویت باشم. تعریف و تمجید دیگران درست همانند قرص مسکن برایم تسکین آور است، ولی وای به روزی که مورد توجه و تحسین نباشم آنوقت است که تمام دنیا رویِ سرم آوار می شود.... دنیس لبخند کش داری زد. _ من همونطور که تو رو از قلمرو زندگیت دور کردم، مسبب برگشتت شدم و حالا هم خودم سلطه زندگی کردنت رو به دست می گیرم...پس قبل از همه چیز باید شیرفهمت کنم که همه اتفاقات زندگیت بی علت نبوده و ...نیست. چرا اینقدر باخشم و کینه صحبت می کرد؟ مگر نه اینکه من با او نسبت فامیلی هم داشتم! پدرم، مردی بسیار مهربان و رئوف بود که بعضی جملات فارسی را بلد بود صحبت کند و آنهم به خاطر مادر ایرانی ام بود که به گفته پدر پنج سال پیش او از دنیا رفته بود. اما وجود زن دیگر در کنار پدر، که دنیس اورا به عنوان مادر خویش و زنِ پدر معرفی کرد، مرا درباره گذشته ام کنجکاو کرد. پدر او را فقط "ملینا" همسر دومش خواند و همچنان از دفتر گذشته چیز بیشتری نگفت و آن نامه را سربسته باقی گذاشت.   مهمانیِ بزرگی که پدرم برایِ ورود و بازگشتِ من به خانه برگزار کرده بود، تمام شد. مهمانان جمعی بودند از اشراف زادگان و مقاماتِ خاص شهر. پس از استراحت کوتاهی که داشتم، حالِ روحی ام بهتر بود، ولی بیشتر از هرچیز صحبتهای دنیس در اتاق بود که آماجی از افکار ضدونقیض را برایم به ارمغان آورده بود. رویِ کاناپه ای در سالن نشسته بودم و نگاهم را گذرا به اطرافم گرفته بودم. در و پنجره هایِ کنده کاری شده با طرحی کلاسیک که نمای بسیار زیبایی به آن عمارت داده بود. دور تا دور سالن طاقچه هایی بزرگ و بلند بود که تابلوهایی از تصاویر یونان باستان و شهر تاریخی آتن...جام شوکران ...ارسطو و سقراط در آنجا نصب شده و شمعدان هایِ بزرگ لاله رویِ همان طاقچه هایِ بلند قرار داشت. اما چیز دیگری که توجه مرا به خود جلب کرد تصویر نقاشیِ بزرگِ همان خاندان بود که رویِ دیوار روبرویم قرار داشت. دو زن در کنار یک مرد و حضور دو بچه در کنار آنها. پسرنوجوانِ حدوداً هفده ساله و دخترک کوچکی که گوشه دامن مادر را بدست گرفته و بیشتر از یکسال نشان نمی داد. از جایم برخاستم و به سمت نقاشیِ قاب گرفته شده رفتم. همه چیز طبیعی و بی نظیر بود. هنوز در حالِ کاویدنِ موضوع و افراد آن بودم که صدایِ دیمتریوس توجه ام را به خود جلب کرد. سعی داشت تمام توانش را بکار گیرد و هر چند دست و پا شکسته، اما، فارسی حرف بزند. _ چیزی از این تصویر رو به خاطر داری؟ به سمت صدا برگشتم. به تصویر نقاشی خیره بود و نگاه هایِ حسرت بارش را به همانجا ساطع می کرد. پس حدسم درست بود، آن دختربچه من بوم!! سرگیجه بدی به سراغم آمد. باورش برایم سخت بود که من در اینچنین خانواده ای متولد شده ام و سالها از آن موضوع بی خبر بودم. فقط سرم را این سو و آن سو تکان دادم مبنی بر منفی بودنِ کلامش. زهرخندی زد و متعاقبش، آهی کشید و گفت: درسته...بایدهم چیزی به یاد نداشته باشی..چون تو فقط دو سالت بود که از پیش ما رفتی. حسِ کنجکاوی ام بیشتر از پیش به فعالیت درآمده بود و با اشتیاق به حرف آمدم و خواستم تمامِ جریان را هرچه زودتر برایم بازگو کنند. دیمتریوس با لبخندِ آرامبخشی مرا به آرامش دعوت کرد و گفت حتما در وقتی خاص از خودم و خانواده ام حرف می زند. اتاقی که برای من اختصاص داده شده بود، همانی بود که درآنجا استراحت کوتاهی داشتم. اتاقی بی نهایت بزرگ که تختی بزرگ و دونفره در وسط آن قرار داشت. کمی آنورتر یکدست مبلمان راحتی و شیک به رنگ ارغوانی و تکه ای فرش که همانجا پهن شده بود، خودنمایی می کرد. نویسنده : بهار سلطانی ادامه دارد...
إظهار الكل...
متن هایی ناّب 🦋 برای آدم های ناب✨.... 🦋متن هایی که ✨ذهن رو دگرگون میکنه ... https://t.me/joinchat/AAAAAFlFS9s3nfNho6qNlA متن_و_دلنوشته_های_زیبا🌸🍂 آهنگ_و_مطالب_انگیزشی🍂 کلیپ_عاشقانه_عکس_پروفایل💐🌸 https://t.me/joinchat/AAAAAFlFS9s3nfNho6qNlA
إظهار الكل...
📚 کتاب قله ها و دره ها نویسنده : اسپنسر جانسون اين كتاب زندگي من رو تغيير داد. به هيچ وجه مطالعه كردنش رو تاخير نندازين❤️
إظهار الكل...