ترانه باراڹ☔
ما گریستیم و واژه ساختیم📝 او به ریشِ شعرِ ما میخندد❗️ #مهلا______زمانی _______________________________________ سامانه سازماندهی وزارت ارشاد کد شامد: ۱_۱۷۰۷۴۸_۶۱_۴_۱ ----------------------------------------------------------- @mahla804 آیدی مدیر
إظهار المزيد927
المشتركون
-124 ساعات
-27 أيام
-1430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
ما دخترهای غمگینِ شانزده سالهای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگِ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن میشد🥀
ما ، با ماتیکهای قایمکی 💄و کابوسهای یواشکی و آرزوهای دزدکی
ما و کارت پستال های « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد»🥹
ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشتههایی که توی دفترِ کوچک یادداشت مینوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما میدزدید🫠
ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم🌱
ما که توی کتابهایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یاد گرفتیم مثل کبری تصمیمهای خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که میخواهد باشد. مهم این است که داس دارد…
#الهه_سادات_موسوی
🥰 2
مادرم اغلب میگفت که هیچ وقت کسی بدبخت تمام عیار نیست❗️
در زندانم هنگامی که آسمان به خود رنگ میگرفت و روز نوی آهسته به سلولم میلغزید، حرف او را تصدیق میکردم🌱🫠
#آلبرکامو
بوسه هایی که بدهکاری
همین جا پس بده
در قیامت، سخت
می گیرند حق الناس را🌱😃
#مهرداد_تکلو
#مکث
یادم هست اولین باری که به او نزدیک شدم و گفتم احساس خوبی نسبت به او دارم، واکنش او برایم خیلی جالب بود. فقط یک کلمه پرسید: «چرا❓»
در جواب گفتم شاید چون چشمانش زیباترین تصویری است که در این بیست سال دیدهام! لبخندی زد و با همان لحن شیوا گفت: «شروع خوبی بود!»🙂
و این آغاز دوستی من با سوزان بود. دوستیای که هر دوی ما خوب میدانستیم قرار نیست به با هم بودنمون ختم بشه🌱
سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و بسیار مذهبی داشت. من هم مسلمان بودم و در خانواده ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم🥀
ما سال 70 در دانشگاه اصفهان باهم، همدانشگاهی بودیم، اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم، دانشجوی حسابداری.
اون روز هم مثل همه دوشنبهها هیچی از کلاس مالیه عمومی نفهمیدم! طبق معمول تمام هفتههای گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس، بیاد دم در و از قسمت شیشه ای برام دست تکون بده که یعنی کلاسش تموم شده و بعدشم دوتایی بریم همون کافه همیشگی☕️ و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه
همیشه آرزوش این بود که یک کتابفروشی بزرگ داشته باشه.
بهش می گفتم اگه یک روزی کتابفروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بذار «کتابفروشی بارانهای نقرهای»📗
این جوری هر وقت وارد کتابفروشیت بشی یاد شهر من و خودم میفتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هر چیزی که اون عاشقشون بود.
وقتی دانشگاهمون تمام شد با خانواده ها صحبت کردیم. واکنش ها دقیقاً همونی بود که انتظارش رو داشتیم❗️ یک "نه" قاطع به دلایل کاملاً مذهبی. ما واقعاً احساس میکردیم که عاشق همیم اما عاشق خونوادههامونم بودیم. اون زمان مثل الان نبود که خانوادهها کمی منطقیتر با این گونه مسائل برخورد کنند🔅
روزهای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد.
بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم. بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم…
.اما❓ وقتی سال گذشته ،همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد، نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم.
حس غریبی داشتم. چیزی در حدود 30 سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناختهای روحمو آزار میداد🍃
وقتی دلیل این ترس را فهمیدم که دست تو دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم که یه ساختمان بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد: "کتابفروشی بارانهای نقرهای" رو دیدم.
با اینکه میترسیدم داخل کتابفروشی بروم...
با وجود اینکه میترسیدم دوباره سوزان را ببینم...
با وجود ترس از این که ممکنه توی 50 سالگی، با دیدن زنی به غیر از همسرم ضربان قلبم شدید بشه، اما نیرویی ناشناخته مرا به یک کتابفروشی کشید. توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود.
همسر و پسرم به بخش رمانها رفتن و من درست وسط کتابفروشی خشکم زده بود. دختر جوونی که داشت راهنمایی شون میکرد به نظرم آشنا اومد.
وقتی که لبخند زد مطمئن شدم اون چشمها اون لبخند اون کمان گوشه لبها موقع خندیدن، اون دختر، بدون شک دختر سوزان بود🥲 درست لحظه ای که خواستم صداش کنم و درباره صاحب کتابفروشی ازش سوال کنم چشمم به یک قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد.
عکس سوزان بود.
مسنتر وشکستهتر و شاید جذابتر.
گوشه قاب عکس یک نوار مشکی زده شده بود🖤
و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود:
«عشق زیباترین دین دنیاست!»🩶❣
سوزان گروسیان
۱۲ ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ ژانویه ۲۰۱۹
کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعت عملشون خیلی از من بیشتر بود. همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید چی شده❓
و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم چیزی نیست، یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم؛ فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم، همین😢
#اميرعلى_بنیاسدى
😭 5
هاچین و واچین
عسل شیرین
قصهمون هنوز ناتمومه
از اینجا به بعد کی میدونه که
چی سرنوشتمونه...
🎼 پرتقال من
🎙 مرجان فرساد🍊
Marjan-Farsad-Porteghale-Man-320.mp37.20 MB