کانون نویسندگان آماتور
گوشهای دنج برای خواندن و نوشتن. اینجا نویسنده میشوید. لطفا نوشته های خود را به یکی از آدرسهای زیر بفرستید: @Maysamba @saeideh_kho آدرس اینستاگرام: http://instagram.com/amateurwriters2014
إظهار المزيد549
المشتركون
+124 ساعات
+27 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
🔸🔹🔸#شعر #صبحگاهی
کبوتران رشت
نه به گنبد زندهاند
نه آستانهای
ابتدای هر صبح
یک به یک
بال میگشایند
بر بالای قامت هر عابر افتادهای
مشامشان پر است
از تنهای عرق کرده
از چشمهای قیزده از گریه شبانه
از لمس گرد و خاک دنبالهی گامهای هر عابر واداده
کبوتران رشت دلداده نیستند به گنبد و آستانه
بالشان باز باز باز است
بر فراز سر مردم پیاده...
✍#میثم_باجور
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 5
🔸🔹🔸#شعر #صبحگاهی
کنون که شعاع آفتاب
افتاده بر کنارههای لبپر دیوار
کنون که عطر بامداد
کشیده قامت تکیدهاش
تا کرانههای پنجره
پلک بگشا عزیز نازنین من!
با چشمهای نیمهباز و بستهات
ببوس
نگاه آفتاب را و
آغوش بگیر
گرمای تنش.
بتاب به روز پیش رو
بتاب
آفتاب نازنین من!
✍میثم_باجور
❤ 3👍 1
Photo unavailableShow in Telegram
🔸🔹🔸#صبحگاهی
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 3
Photo unavailableShow in Telegram
🔸🔹🔸#شعر #صبحگاهی
آفتاب چارتاق
افتاده بود بر پهنهی دشت
در آغوش سبزه و گلهای سبز و زرد.
زیر سایهی درختچهای چمباتمهزده
به تابلوهای ونگوگ فکر میکردم
وقتی که آفتابِ افتاده کف مغزش را
بیرون میکشید...
✍#میثم_باجور
👍 2❤ 1👏 1
Repost from N/a
تا به آراد و فرشته نشونش دادم، آراد گفت: "به منم بدین بخورم."
بچم تازه از دندونپزشکی اومده و نباید تا یه ساعت چیزی میخورد. ذوقشو دیدم دادم بهش که بخوره. گفتم:
"با اون سمت دهنت بخور."
خیلی دوست داشتم طعمش رو خودم بچشم. اما خب دیدن لذت بچهم از خود چشیدن طعم اون گوجه لذیذتر بود.
پرسیدم: "بابا خوشمزه بود؟"
در حالی که داشت انگشتش رو از آب بیرون زدهی گوجه میمکید، گفت: "آره خیلی"
و من اوج لذت ترش و شیرین اون گوجه رو زیر زبونم حس کردم!
❤ 8
ص۲ از ۲
بغض به گلویم چنگ زده بود و تا میآمدم حرف بزنم اشک برای خودش جاری میشد و صدایم لرزان میشد. هیچ اختیاری روی حرکاتم نداشتم. تا بروم بیمارستان و بفهمند دردم چیست گمانم یک روزی کشید. به دلیل زخم اثنی عشر گلبول قرمز تا مرز شش پایین آمده بود. و من تمام ماههای پیشترش به علائم زخم و درد و حالت تهوعها و مدفوعهای سیاه دقت نکرده بودم. آیا خستگی های این روزهایم هم علامتی ست برای هجوم بعدی مرگ به من؟ این خمیازههای بیموقع، این خستگیهای زیاد، این حس تنهایی که مثل یک چاله از درون مرا می بلعد. و آن جسدی که لحظاتی پیش تالاپ افتاد وسط صحن ذهنم... شاید همهاش خستگی ذهن باشد... هیچ فرضیهای ندارم برای اینکه ماجرا چه میتواند باشد.
فقط میدانم خیلی خستهام. باید بخوابم
✍#میثم_باجور
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 3👍 1
🔸🔹🔸چیزی شبیه #روزنوشت
مرگ در چله تابستان زندگی
همین تصویر به ذهنم آمد. دقیقا همین. مشغول خواندن کتاب بیچارگان داستایوفسکی بودم که این تصویر به ذهنم خطور کرد، رهایم نکرد و لابلای کلماتی که میخواندم جا گرفت:
جنازهای درازکش روی زمین.
جنازهی که بود؟ من. لحظاتِ پیشتر مدام خمیازه میکشیدم. با خودم فکر میکردم که چقدر خسته ام. که این روزها چقدر خسته کننده شده. هی بین خواندن زندگی نوجوانی وارونکا و خمیازهها و افکار دنبالهدارشان پاسکاری میشدم که جنازه تالاپ افتاد وسط ذهنم. یک کت قرمز به تن جنازه بود و یک شلوار سرمهایِ تیره_روشن. انگار یک پوتین گِلی هم به پا داشت. دستانش دو طرف بدن با زاویه چهل و پنج درجه رها شده بودند. من جنازه را از بالا و از سمت راست میدیدم و به چهره و حالتش احاطه نداشتم اما ذهنم میگفت صدی نود و نُه خودم هستم. انگار خودم هم بالای جنازه نشسته بودم. خودم راننده بودم. یعنی جنازه در تصادف مرده بود؟ شبیه جنازه آش و لاش تصادف نبود. شبیه آنها بود که آنقدر خسته شده اند که میگویند:
"من یه لحظه تا چایی بریزی یه درازی بکشم"
و بعد دیگر هیچوقت بیدار نمی شوند. انگار به یک خواب ابدی و آرام رفتهاند. اما جنازه انگار تَنِش داشت. آرام نبود. رنگ سرخ و سرمهای لباسش هم گواهی میداد که در آرامش نبوده. هر چه بوده مرگی آنی سراغش آمده. شاید یک لحظه قلبش را گرفته و بعد خواسته بنشیند تا کمی آرام گیرد قلبش تیر کشیده و بعد پخش زمین شده. هیچ بعید نیست. خوب که فکر میکنم چهرهاش به کبودی میزد. حالا کبودی هم اگر نه تیرگی. رنگ پوستش چیزی بین زرد و تیره بود. اگر آن جنازه من بودم پس آنکه بالای آن نشسته بود که بود؟ آن هم من؟ گاهی پیش آمده بود که هنگام خواب، خودم را دیده بودم که بالای سر خودم ایستادهام و موقعیتم در خواب را به وضوح می دیدم عین چیزی که در مورد موقعیت روح بر بالای بدن می گویند. اما آنکه بالای سر جنازه بود هم انگار جسمیت داشت. یک لباس سراسر تیره به تن داشت با یک کلاه تیره بر سر. ترکیب عجیبی بود. موهای قهوهای و لبهای تقریبا سرخ. ظاهر من نبود. اما ذهنم پیام میداد که تویی که بر بالای جنازه ات نشسته ای. این نشاط و سرافرازی زندگی نکردهی توست. این جسمیت به ثمر ننشستهی توست. عجب بازی هراسناکی. فارغ از آن دو من خودم اینجا نشسته ام و در حال خواندن کتاب بیچارگان داستایوفسکی هستم. اما بر سر منبودن بین آن دو در ذهنم دعواست. چه سرنوشت انسان می تواند تلخ باشد. همین امروز اخبار ورزشی درباره مرگ تنیسور هفده ساله چینی گفت. بعدتر ویدئوش را هم دیدم. وسط مسابقه در یک آن شانهها و پاهاش شل میشود. زمین میخورد و بدنش چند رعشه و تکان را رد میکند. بعد از ۴۵ ثانیه کادر پزشکی بالای سرش حاضر می شوند اما به بيمارستان نرسیده میمیرد. در کمتر از دو دقیقه یک نوجوان ۱۷ ساله ورزشکار... خدایا چطور ممکن است؟ وقتی اینطور افتاد و مرد با خودم فکر کردم من چقدر فرصت دارم تا روزی برسد که بیفتم و بمیرم؟ البته که چند سال پیش یک بار همینطور افتادم. توی درمانگاه بودم. دو تا سِرُم قندی_نمکی خورده بودم اما همچنان سَرَم گیج بود. از تخت بلند شدم چند قدم رفتهنرفته سَرَم گیج رفت. سقف دور سرم چرخید و بعد نفهمیدم چه شد. تا آنجایی که سرم به چیزی خورد یادم مانده بود. بعد از آن با سر و صدای پرسنل درمانگاه به هوش آمدم که مدام سوال می پرسیدند:
"قند داری؟ چربی داری؟ قندت چقد بالاست."
من صداها را میشنیدم اما ذهنم درگیر این بود که موقعیت تنم را پیدا کند. پاهام سرد بود. شبیه وقتی که لباس خیس میشود و همچنان توی تنت است. شاید توی حالت بیهوشی خودم را خیس کرده باشم. از تصورش در همان حال نیمههوش احساس شرم کردم یاد کودکیام افتادم. همان باری که توی راه خانهی عمه نتوانسته بودم خودم را نگه دارم و تمام شلوارم را خیس کرده بودم. آن غروب تا شب راه خانه عمه را بارها رفته و برگشته بودم تا خیسی شلوار سرمهایام خشک شود. در پیادهرفتنهای اول بین خانه عمه تا میدان شهر، همین سرمایی که روی تخت توی پاهام حس کردم را حس کرده بودم. اما حالا نای حرکت ندارم. بین یک مشت غریبه که بالای سرم پچ پچ میکنند تنها افتاده بودم. یادم نمی آید چطور به خواهرم خبر دادند که خودش را رساند بالای سرم. دوباره تلاش کردم بلند شوم و با خواهرم تا ماشین بروم اما سرم دوباره گیج شد. پیش از اینکه بیفتم خودم را به سرعت به زمین نزدیک کردم نشستم. بدنم تاب نیاورد پخش زمین شدم. انگار بدنم به حالت آلارم درآمده بود. تپش قلب گرفته بودم.
ص۱ از ۲
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.