کانون نویسندگان آماتور
گوشهای دنج برای خواندن و نوشتن. اینجا نویسنده میشوید. لطفا نوشته های خود را به یکی از آدرسهای زیر بفرستید: @Maysamba @saeideh_kho آدرس اینستاگرام: http://instagram.com/amateurwriters2014
إظهار المزيد549
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-27 أيام
+230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
ص۲ از ۲
بعد که ته و توی صاحب مقاله را درمیآوریم میبینیم حقوق این ماه زنان شرکتش، که یک سوم حقوق مردان است را پرداخت نکرده است. تف به این روزگار پر رنگ و ریا.
جنتلمن یکهو خودش را جمع و جور میکند و میگوید:«اصولا همین شما زنان هستید که با رفتارتان جنسیتزدگی را بوجود آوردهاید...»
ارواح عمهات، هرجا خرابکاری صورت میگیرد فوری میگویید که همیشه پای یک زن درمیان است(حالا بماند که توی مغزتان جاهای دیگری مدنظرتان است.) امان از فتانهها و چشم و چالهایشان، مرگ بر قر و قمیششان ولی یادتان میرود هر چه صدای تیر و ترقه توی کرهی زمین شنیده میشود از گور مردان بلند شده است و بعد مغزم شروع میکند به چرخ کردن مرد جنتلمن و یا انداختن توی کورهی آدمپزی و یا اتاق گاز برایش فراهم میکند.
مرد جنتلمن میگوید:«البته منظورم این است که زنان نباید با دستمزدی کمتر از مردان کار تقبل کنند»
مغزم اینجور مواقع زبانش را یکوری میکند و میگوید:«اکهی، تف به این تحلیلهایت، این چشم قشنگ حرف حساب میزند. داشتی الکی الکی شتکش میکردی. فقط لبخند ملیح بزن.»
همینطور که دارم با ملاحت تمام لبخند میزنم رو به مرد جنتلمن میگویم:«امان از فرهنگ، امان از نداشتن هدفی مشترک.»
جنتلمن سری به تاسف تکان میدهد و قهوهاش را سر میکشد.
گوشیام زنگ میخورد، منشی مطب است.
_علو، خانم دکتر، یک مورد اورژانسی داریم. آقایی قهوهی سمی خورده است.
مغز من به آدمهای چیزفهم خیلی حسادت میکند. فحش که نمیتواند بدهد ولی یک کارهایی از دستش برمیآید.
✍#خوشه
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 1
🔸🔹🔸#طنز
میخواهم بنویسم ولی هرچه به مغزم فشار میآورم انگار نه انگار که اصلا سلولهای خاکستری دارد. البته خیلی نوشتن به سلولهای خاکستری ربطی ندارد، بیشتر باید حرفی یا قصهای داشته باشی که حداقل چند نفری دلشان بخواهد گوش کنند. من هیچ حرفی ندارم، هیچ قصهی جدیدی سراغ من نیامده است. این دنیا روی دست خود خدا هم مانده چه برسد به من که نهایتا یک کلهی گنده روی سرم دارم که هزار تا اسب و چرنده و پرنده هی توی آسمان و زمینش وول میخورد. تازه گاهی هم یکهو شبیه آتشفشان میترکد و همهجا را به گند میکشد. حرف نپخته میزند و یا خیال خام تحویلم میدهد. من مغزم را دوست دارم و ندارم. باهم زندگی خوبی داریم و نداریم. لامصب از شرق به غرب میزند و از غرب به شمال و یکهو پنگوئنهای( قطب شمال بود یا جنوب؟ حالا هرچی) سیاه و سفیدی را روی قطعه یخ بزرگی دنبال میکند و بعد میرود ماداگاسکار و دلش میخواهد تارزان بشود. اینها به کنار همین حالا نشستهام روبهروی یک مرد جنتلمن و امکان زیست آدمیزاد در کهشکهانهای آنورتر از(شیری بود یا ماستی؟ حالا هرچی) خودمان را بررسی میکنم یکهو متوجهم میکند که اگر این آدم انسجام فکری داشت حتما حواسش به این نکته جلب میشد که آستین سفید بلوزش از این یکی آستین کتش بیرون زده است درحالیکه آن یکی آستین زیر آستین کت باقی ماندهاست، تقارن کاملا بهمخورده و انگار که وزنهی عقل و احساس درونش در توازن نیست. هووف. بعد هم همینطور که جنتلمن دارد با ژست میگوید:« اصولا فکر کردن به این چیزها اتلاف وقت است» و هی انقلت میآید که در این دنیا ما چند صباحی زندهایم سرکار خانوم و بهتر است مثلا در مورد کیفیت گفتگو بحث کنیم که مسئلهی اصلی جهان امروز است نه آب شدن یخهای قطب شمال و یا کشفیات جیمزوب و سفر به کهشکانها، یکهو مغز من بازیاش میگیرد و یک پتک بزرگ را بنگ میکوبد توی ملاجش و نارنجک پرتاب میکند سمت او و با خود میگوید:«تو یکی در مدح و ثنای گفتگو دم نزن که اگر گوش شنوا داشتی حتما گفتگو هم داشتی.»
دوست دارم حداقل توی این متن فحش بدهم ولی ناخودآگاه مغز بیچارهام آن فحشهای رنگی رنگیِ قهوهای و زرد و اسهالیطور را کنار میزند و با فشار زیادی که به خودش میآورد فقط میگوید:«ای کثافتِ مرض، اصلا گفتگو چی چی هَست؟»
جنتلمن عینک قاب مشکیاش را جابهجا میکند و با یک ژست غریبی خیره به من میگوید:«میدانی ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم و این شد که از هم جا ماندیم.»
یکهو چشمهای مغزم چهارتا میشود که مرد حسابی من کلا صنمی با تو نداشتهام که الکی ژست شکست عاشقانه برداشتهای،یاللعجب. دیگر نارنجک کفاف نمیدهد باید یکی از آن موشکهای هستهای کیم جونگ اون را بترکانم توی بهمانش. کیم جونگ اون هم فکر میکند خیلی حالیش است و تازه ادعا میکند همه عاشق آن شکم گنده و لباسهای بیریختش هستند. توی ذهنش مردمش دارند بال بال میزنند و جانفدایش هستند. او هم لابد هر زنی از کشورش به او بگوید سلام فوری با خود میگوید:«اوووو ایه ای دا اوچوا»
از همین چند کلمهایهایی که به زبان ما میشود:«این همان بلبل چهچه زن خودم است. چه عاشقانه گفت سلام. خدایا چرا انقدر من را زیبا آفریدی که همهی دنیا و مخصوصا زنانش و بیشترتر ترامپ عاشق من هستند.»
همینطور که دارم شاسی دکمهی موشک را میزنم که تمام امحاء و احشاء جنتلمن بشود خون و چرک بپاچد به در و دیوار یکهو میگوید:«منظورم از ما همان انسان نوئی است »
قلبم اینطور مواقع میپرد وسط حرفهای مغزم و میگوید:«آخی، داشتید مفت مفت جوان مردم را میکشتید. بمیرم چه لپهایش گل انداخته. کمی تاپ تاپ کنیم برایش؟»
اما مغز لاکردار فوری نهیبش میزند و میگوید:«از چشممان افتادید یک پا بالا جلوی کلاس بایستید تا درس عبرت شوید.»
به نظرم باید برای جنتلمن یک داستان تعریف کنم که بداند پشت گفتگوها اتفاقا همیشه حرفهایی که زده نمیشود اصل گفتگو هستند. همین است که ما را از هم جا گذاشته. میگویم:«شما که بهتر از من میدانید ما یک مغز تند داریم و یک مغز کند.»
بعد کلی توضیح میدهم که همین من که دارم حرف میزنم مغز تندم و آن یکی که هی دارد نارنجک پرتاب میکند مغز کند.
من که معتقدم این جنتلمننما نمیداند که همهی ما را آب برده است و با همین مغز کندمان چال قبر خودمان را کندهایم. حالا هی سمینار بگذاریم که گفتگو نجات دهنده است. این همه چهار به علاوه پنج و هشت منهای دو و پنج تا با یکی منهای سهتا راه افتاد توی دنیا آخرش چه شد؟
میگویم که ما خیلی قشنگ از فلسفه و منطق و هزار کوفت و زهرمار دم میزنیم ولی پایش که برسد خدا را بنده نیستیم. مردهایمان مقالهها مینویسند که زنان چنیناند و چنانند و ما مثل کوه ایستادهایم که حقشان را بگیریم و اصلا زنان خدایگان این جهانند و مگر آنها با ما چه تفاوتی دارند و فلان و بهمان...
ص۱ از ۲
❤ 1
ص۲ از ۲
بعد که ته و توی صاحب مقاله را درمیآوریم میبینیم حقوق این ماه زنان شرکتش، که یک سوم حقوق مردان است را پرداخت نکرده است. تف به این روزگار پر رنگ و ریا.
جنتلمن یکهو خودش را جمع و جور میکند و میگوید:«اصولا همین شما زنان هستید که با رفتارتان جنسیتزدگی را بوجود آوردهاید...»
ارواح عمهات، هرجا خرابکاری صورت میگیرد فوری میگویید که همیشه پای یک زن درمیان است(حالا بماند که توی مغزتان جاهای دیگری مدنظرتان است.) امان از فتانهها و چشم و چالهایشان، مرگ بر قر و قمیششان ولی یادتان میرود هر چه صدای تیر و ترقه توی کرهی زمین شنیده میشود از گور مردان بلند شده است و بعد مغزم شروع میکند به چرخ کردن مرد جنتلمن و یا انداختن توی کورهی آدمپزی و یا اتاق گاز برایش فراهم میکند.
مرد جنتلمن میگوید:«البته منظورم این است که زنان نباید با دستمزدی کمتر از مردان کار تقبل کنند»
مغزم اینجور مواقع زبانش را یکوری میکند و میگوید:«اکهی، تف به این تحلیلهایت، این چشم قشنگ حرف حساب میزند. داشتی الکی الکی شتکش میکردی. فقط لبخند ملیح بزن.»
همینطور که دارم با ملاحت تمام لبخند میزنم رو به مرد جنتلمن میگویم:«امان از فرهنگ، امان از نداشتن هدفی مشترک.»
جنتلمن سری به تاسف تکان میدهد و قهوهاش را سر میکشد.
گوشیام زنگ میخورد، منشی مطب است.
_علو، خانم دکتر، یک مورد اورژانسی داریم. آقایی قهوهی سمی خورده است.
مغز من به آدمهای چیزفهم خیلی حسادت میکند. فحش که نمیتواند بدهد ولی یک کارهایی از دستش برمیآید.
✍#خوشه
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
🔸🔹🔸#میز_مطالعه
مرثیههای شمال
به قلم #آنا_آخماتووا
ترجمۀ #عبدالعلی_دستغیب
#شعر
در دل من، خاطرهای است
مثل سنگی سفید در دل دیوار
مرا با آن سر جنگ نیست، توان جنگ نیست
خاطرهی سرخوشی و ناخوشی من است
هر که به چشمانم بنگرد
نمیتواند که آن را نبیند
نمیتواند که به فکر ننشیند
نمیتواند خاموش و غمین نگردد
تو گویی به قصهای تلخ گوش داده باشد
میدانم خدایان آدمیان را به اشیاء تبدیل میکنند
و میگذارند دلآگاهی آدمی زنده و آزاد بماند
تا زنده نگه دارند معجزه رنج را
بدینسان تو در من به هیأت خاطرهای درآمدی.
✍#آنا_آخماتووا
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
Marsiyeye Shomal.pdf2.74 MB
Photo unavailableShow in Telegram
🔸🔹🔸#مشاهیر
ما اغلب برای از یاد بردنِ درد و رنجِ خویش به آینده پناه میبریم
در پهنهی زمان، خطی تصور میکنیم که فراسوی آن خط، درد و رنجِ ما پایان خواهد یافت ...
از کتاب بار هستی
#میلان_کوندرا
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
Photo unavailableShow in Telegram
🔸🔹🔸#تابستانه
ارتفاعات دیلمان
📸#میثم_باجور
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 3
🔸🔸🔸#شعر
گفتی در اقیانوس خانهای بسازیم
پر از صدف پر از مرجان
سقفٕ خانهمان مملو از ستارههای دریایی
روزها آزاد شنا کنیم قعر اقیانوس را
و شبها از زیر آب، تلالو ماهتاب را
به تماشا بنشینیم
من میترسم
دستهایم را بگیر
اینجا سیاهتر از چیزی است که فکر میکردم
سرعت نور چه انحنای کندی دارد
کوسه های سیاه را بببین چگونه
رقص کنان به ما خیره شدهاند
بوی خون شنیدهاند
دستهایم را بگیر
من از کوسهها نمیترسم
گرمای خونم، تنشان را به آتش میکشد
نفرت را به تک تک رگهایم
تزریق کردهام
آتششان میزند
دستهایت را به من بده
من میترسم
دلفینهای خاکستری در قراردادی شوم
پشت آن صخرههای سیاه
تنشان را در قبال امنیتشان
عاریه دادهاند
هنوز مهر امضایشان خشک نشده بود
که کوسهها دریدندشان
وتنهایشان را بر تن کردند
دست هایم را بگیر
من از دست های پشت پرده میترسم
نگاه کن به دلفینها
و نیاز نوازش چشمانشان را
نادیده بگیر
که در پس این چشم های درشت و معصوم
کوسههایی نشستهاند گرسنه تر از همیشه
آنها هم بوی خون را خوب میشناسند
دست هایم را بگیر
نه
دستهایم را رها کن
دستانت را مهربانانه دور گردن بفشار
پایانم را خودم رقم خواهم زد
لذت دریدنم را
به کوسههای سیاه
و دلفینهای خاکستری متظاهر
نخواهم داد
نگاهم کن
پیش تو آرام خواهم مرد
دیگر نمی ترسم
دست هایم را رها کن
اقیانوس مردگانش را
به خشکی باز پس خواهد داد
✍#رها
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
Photo unavailableShow in Telegram
🔸🔹🔸#صبحگاهی
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 3
🔸🔹🔸#شعر
گفتی در اقیانوس خانهای بسازیم
پر از صدف پر از مرجان
سقفٕ خانهمان مملو از ستارههای دریایی
روزها آزاد شنا کنیم قعر اقیانوس را
و شبها از زیر آب، تلالو ماهتاب را
به تماشا بنشینیم
من میترسم
دستهایم را بگیر
اینجا سیاهتر از چیزی است که فکر میکردم
سرعت نور چه انحنای کندی دارد
کوسه های سیاه را بببین چگونه
رقص کنان به ما خیره شدهاند
بوی خون شنیدهاند
دستهایم را بگیر
من از کوسهها نمیترسم
گرمای خونم، تنشان را به آتش میکشد
نفرت را به تک تک رگهایم
تزریق کردهام
آتششان میزند
دستهایت را به من بده
من میترسم
دلفینهای خاکستری در قراردادی شوم
پشت آن صخرههای سیاه
تنشان را در قبال امنیتشان
عاریه دادهاند
هنوز مهر امضایشان خشک نشده بود
که کوسهها دریدندشان
وتنهایشان را بر تن کردند
دست هایم را بگیر
من از دست های پشت پرده میترسم
نگاه کن به دلفینها
و نیاز نوازش چشمانشان را
نادیده بگیر
که در پس این چشم های درشت و معصوم
کوسههایی نشستهاند گرسنه تر از همیشه
آنها هم بوی خون را خوب میشناسند
دست هایم را بگیر
نه
دستهایم را رها کن
دستانت را مهربانانه دور گردن بفشار
پایانم را خودم رقم خواهم زد
لذت دریدنم را
به کوسههای سیاه
و دلفینهای خاکستری متظاهر
نخواهم داد
نگاهم کن
پیش تو آرام خواهم مرد
دیگر نمی ترسم
دست هایم را رها کن
اقیانوس مردگانش را
به خشکی باز پس خواهد داد
✍#رها
#انتخابات
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
👎 2❤ 2👏 1
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.