220
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
تحقیر
حملات شیمیایی در چهارشنبه و شنبه (دهم و سیزدهم اسفند) نشان داد ابعاد آن بسیار گسترش یافته و عملاً خبری از هیچ گونه اقدام بازدارنده هم نیست. رفتن بچههای مردم به مدرسه با این میزان اضطراب نه معقول است و نه رواست. تا وقتی امکان پیشگیری از حملات وجود ندارد، فرستادن دختران به مدرسه چیزی جز جریحهدار کردن احساسات والدین و تحقیر دختران نیست.
اصلاً وجود چنین حملاتی تحقیر کل ملت ایران است. همین مانده خود را با قربانیانِ بوکوحرام همسطح ببینیم! در هیچ دوره تاریخی خودمان، حتی در تاریکترین دورهها، چنین رذالت و دنائتی سابقه نداشته است. و اصلاً در کدام کشور، کدام برهه تاریخی، کدام قاره سابقه داشته است مدارس دخترانه هدف چنین حملاتی قرار گیرد؟
همین بیهمتاییِ جنایت، همین یکتاییِ رذالت بزرگترین تحقیر است. در دوران هوش مصنوعی، در عصر فوران اطلاعات، در عصری که هیچ نقطهای در دنیای درون و بیرون انسان دیگر تاریک نیست، خود را در اوج بیهوشی، در چاه بیاطلاعی و در نهایت تاریکی، قربانی میبینیم! در عصر درشکه و سنگ چخماق هم سرعت واکنش و شفافسازی بیش از این بود. همین تحقیرآمیز است و حقیقتاً میخواهم اعتراف کنم هرگز انتظار این نوع تحقیر را نداشتم. فکر میکردم گشتن دنبال فیلترشکن در عصر فایو-جی اوج تحقیر است، اما اشتباه میکردم...
قاعدتاً با حملاتی که تاکنون در این ابعاد رخ داده، دیگر باید بتوان دادههای لازم را برای شناسایی و بازداشت عاملان به دست آورد و اگر چنین نمیشود، یعنی اراده یا توان لازم وجود ندارد.
مسئله در اینجا "شأن" است. مسئله فقط این نیست که چه تعداد از دختران عزیزمان آسیب دیدهاند، مسئله کمیت آن نیست (گرچه کمیت آن هم دیگر سرسامآور شده)، بلکه مسئله کیفی است: اصلاً شأن زندگی مدنی تخریب و تحقیر شده؛ شأن شهروند ایرانی بیش از پیش آسیب دیده. مسئله حیثیت است و حیثیت قیمت ندارد. برای اعاده این حیثیت، برای ترمیم این شأن هر چه از دست هر کس برمیآید باید انجام دهد. اصلاً انسان و انسانیت به شأنی است که آدمی برای خود دارد، برای خود طلب میکند، برای خود به دست میآورد — این ماییم که شأنمان را تعیین میکنیم، وقتی به هر تنزلی تن میدهیم.
مهدی تدینی/ مترجم ، نویسنده و پژوهشگر
برتولت برشت؛ نویسنده، شاعر و اندیشمند آلمانی میگوید:
«کسانی که خودشان را از سیاست به دور نگه میدارند، توسط احمقها اداره میشوند»
سواد سیاسی بعداز سواد زندگی، از ضروریات زندگی امروزی است و منجربه انتخاب سیاستمداران حرفهای برای اداره حکومت توسط شهروندان میشود.
در صورت نا آشنایی شهروندان با دانش سیاسی، پوپولیستها بر عرصه قدرت رسوب میکنند و فقر و فساد را در جامعه حاکم مینمایند.
بدترین بیسواد، بیسواد سیاسی است:
بیسواد سیاسی کور و کر است، درک زندگی ندارد و نمیداند که هزینههای زندگی از قبیل قیمت نان، آزادی، مسکن، دارو و درمان همگی وابسته به تصمیمات سیاسی هستند. او حتی به جهالت سیاسی خود افتخار کرده، سینه جلو میاندازد و میگوید:
«از سیاست بیزارم، من سیاسی نیستم!»
چنین آدم عوام و بیمسئولیتی نمیفهمد که بیتوجهی به سیاست است که زنان فاحشه و کودکان خیابانی میسازد، قتل و غارت را زیاد میکند و از همه بدتر بر فساد صاحبان قدرت میافزاید و استبداد را دامنگیر میکند!
برتولت برشت، میگوید:
این نوع از بیسوادی نه سن میشناسد، نه جنس، نه تحصیلات. میتوان تحصیلکردههای بیشماری یافت که دچار مشکل حاد بیسوادی سیاسی هستند و فقدان دادههای سیاسی در ذهنشان تمام قوای آنان را متمرکز بر "رجحان منافع فردی" کرده و آنانرا بیگانه با منفعت جمعی مینماید.
شعور سیاسی، حس مصالخ اجتماعی میآفریند و نبودش فرد را محصور در دایره تنگ منافع شخصی میکند.
سواد و شعور سیاسی، مدیریت کلان را برای دولتمردان و حاکمان پوپولیست سخت مینماید. از اینرو حکومتهای مستبد از رشد سواد سیاسی در جامعه جلوگیری میکنند و دشمن آزادی بیان و شفافیت سیاسی هستند. ولی بیشعوری سیاسی کار دولتمردان را سهل و بالطبع زندگی شهروندان را مشکل و طاقتفرسا مینماید.
شعور سیاسی در دنیای امروز نه اطلاعاتی فانتزی، بلکه یک نیاز اساسی است. برای راحت نفسکشیدن، در رفاه زندگیکردن و احساس شهروند مطالبهگر شدن، قدمگذاشتن به میدان سیاست عاری از دغلبازی، فریب و کاسبکاری معمولاً کار انسانهای از خودگذشته و بزرگ است که تنها به منافع و بهروزی جمع و به مردم و وطن خود میاندیشند.
یک ملت غیرسیاسی و ناآگاه را به آسانی میتوان فریب داد و بههر راهی که سود طبقات ستمگر و مستبد در آن مثمر باشد، کشانید!
فرد غیرسیاسی قادر نیست که رویدادهای جامعه را تحلیل نموده، عوامل پنهان در پس تبلیغات جاری را دریابد.
۱۱ فوریه زادروز #برتولت_برشت بهسال ۱۸۹۸
امداد اندیشه
حدودا نیمه شب بود از خواب بیدارشدم ، نگاهی به ساعت موبایلم انداختم ، اعداد حکایت از دم دمای صبح داشت . پرده را کنار زدم ، هنوز تا طلوع خورشید مانده بود .
بر حسب عادت خبرهای را مرور میکردم که متوجه شدم ترکیه و سوریه همزمان گرفتار زمین لرزه ی سنگین شده است . و هنوز هیچ خبری از میزان خسارت مالی و جانی اعلام نشده است .
به یاد مردم خوی افتادم که در اتفاقی مشابه در این هوای برفی گرفتار آمده اند و هیچ یاری رسانی نیست . این را از خودم نمیگویم عکسها و کلیپهای ارسالی این را میگوید . دختر خُرد سالی که از شدت سرما بخود میلرزد ، پدری که در خیابان برفی زیر چندین پتو و موکت روی تختِ سیمی خوابیده است .
چادرهای ناامن ، نبود امکانات گرمایشی دل هر کسی را به درد میآورد . اما از آن دردناکتر ، فرمایشات مسئولینی است که نه تنها خود را در قبال این حوادث مسئول نمیدانند ، بلکه با حرفهایشان نمک روی زخم مردم می پاشند ( شرمنده ، زلزنه ی بعدی جبران میکنیم 😆 ) اینکه بودجه ی حوادث غیره مترقبه را خرج عتباتتان می کنید توی سرتان بخورد . آن حرامیان تا زنده بودند چشم طمع به مال و ناموس ایرانی داشتند ، اکنون که ۱۴۰۰ سال از به درک واصل شدن شان می گذرد باز هم وِل کنمان نیستند
نه ، انسان بی احساسی نیستم که از رنج دیگران احساس سرخوشی کنم ، هرگز . عمیقا نگرانم در شرایط جوی ناپایدار ، این جماعتِ خانه و کاشانه از کف داده چکونه شب را به صبح میرسانند،حتی اگر سوری، عراقی یا یمنی باشند
شما قصد ندارید به امور سر و سامان بدهید ، شما این ملت را مرده میخواهید . آدم مرده هم که وکیل و وصی نمیخواهد . فقط پولی داشته باشد تا سر سال حق نگهداری قبرش را پرداخت شود . این هم از کرامات شماست ، شمائی که خود را نماینده ی خدا بر روی زمین میدانی و ناخدائی می کنید . دست روی هر کارتان گذاشته شود بوی گندش فضا را آلوده و مسموم می کند .
ظاهرتان قارچ است ، اما سمی و خطرناک ، نه ریشه در این خاک دارید نه تعلق خاطر به آن . کنه وار چسبیده اید و شیره ی جانمان را می مکید
همین نان خشکِ باقیمانده را از دستانمان بکشید و خرج سوریه کنید . خرج نیروهای نیابتی که در ماه ۵۰ میلیون حقوق می گیرند تا اگر جوانی از ایران نخواست لقمه نانِ باقیمانده اش را بدهد ، ساچمه در چشمش فرو کند ، چه دختر ، چه پسر
آنقدر احمقید که وخامت اوضاع را درک نمی کنید . با همین دست فرمان ادامه دهید
گوشیم زنگ میخوره : جانم بابا
- پَ کجائی ؟
- تو مسیرم ، چند دیقه دیگه میرسم ، شما کجائی ؟
- با الناز درب خروجی پارک زیتون به طرف سنگر ایستادیم
- خیلی خب ، باشید چند دیقه دیگه میرسم
دم غروب که میشه خیابونای زیتون کارمندی قفله از ماشین ، جونای چرخنده در دور باطلِ رفت و برگشتهای سانتیمتری ؛ موزیکهای فراوان و شدید
وقتی رسیدم اولین چیزیکه توجهم جلب کرد نور قرمز چراغ گردون یک جفت ماشین گشت یگان ویژه بود ، پر از مامور . جو شدید امنیتی حاکمه ، از نگاهشون بوی درگیری قابل استشمام و تشخیصه ، عجیب غضب آلود به مردم نگاه میکنن ، باعث این نگاههای در هم تنیده مردها نبودن ، بلکه زنها و دخترانی بودن که هیچکدوم شال و روسری نداشتن ، بعد از غروب دلگیر ۵۷ ، اولین بار بود این حجم از زنان و دختران جوان با موهای افشان ، بصورت زنده و یکجا می دیدم . انگار کِرمچاله ای دَوار آن دو مقطع زمانیِ از هم گسسته را بهم پیوند زده و تمام معادلات تاریک و چرکِ بین آن دو را پاک کرده باشد .
- بابا اینجا چه خبره چرا هیچکس روسری سرش نیست ؟ زودتر خرید کنید بریم .
- پدر یه شب اومدیم بیرون خواهشن خرابش نکن .
- باشه عزیزم چرا دلخور میشی ، امروز روز توئه
راه افتادیم ...
اولین مغازه ، که فروشنده ش خانمی بود با موهای رنگ کرده و کوتاه ، خیلی محترمانه و روئی گشاده پذیرای ورودمان شد .
گوشیم زنگخورد ، مهندس رحیمی بود ، گرم صحبت شدیم . اونام مشغول خرید ؛ تمامکه شد خواستیم بریم بیرون ، با یک حرکت هماهنگ شده هر دو روسریشون برداشتن گذاشتن تو کیف .
گفتم بابا خواهشن اینکارو با من نکن ، مگه نمی بینی چه خبره ؟
خانم فروشنده با مهربونی رو کرد به دخترا گفت : خانومم حداقل شالتو بنداز دور گردنت .
با وساطتِ خانم فروشنده ، انداختن دور گردنشون راه افتادیم .
سر ایستگاه تاکسی یک ماشین گارد ویژه به طول ، پارک کرده بود تو ایستگاه ، چند نفرشون اونطرف پیاده رو ایستادن ، چنتائی پشت ماشین ، یجوری که مردم مجبور باشن از بینشون ردشن . والبته هیچکس از پیاده رو رد نمی شد ، یا راه کج میکردن میرفتن اوندست خیابون ، یاجلوی ماشین از تو خیابون رد میشدن .
ایستادیم یه جلسه ی کوچک گرفتیم از کدوم گزینه استفاده کنیم . سر و سینه رو دادم جلو ، اَبروهامو کشیدم تو هم ، دخترا پشت سرم راه افتادیم . چند قدمیشون که رسیدیم نگاههای خشمگین و سنگیشون چرخید سمتمون . خیلی ریلکس و عادی از بینشون رد شدیم . پشت سرما چنتا دخترخانم جوان دیگه ، چهل پنجاه متری که دور شدیم برگشتم دیدم پیاده رو در اِشغال خانمهای کشف حجاب شده ست .
سرتون درد نیارم ، یکساعت بعد که برگشتیم کلا جمع کردن رفته بودن
جایگاه اختصاصی فدک ۲
امروز از مسیر آزاد راه همدان - ساوه می گذشتم که در جایگاه بنزین زدم و سری هم به سرویس بهداشتی .
به نظرم نامناسب ترین نام برای سرویس بهداشتی عمومی، سرویس بهداشتی است.
خالی از بهداشت و پر از شعارهای سیاسی!
انگار وارد اتاق حزبی رادیکال شدی که سالهاست متروکه شده.
قیمت استفاده از سرویس بهداشتی برای هر نفر هم ۳۰/۰۰۰ ریال بود.
کمی با گارد دم سرویس بهداشتی بحث کردم که این قیمت ها را چه کسی گفته بگیرید؟
به مکانی اشاره کرد و گفت رئیس داخل اون اتاق خوابیده من فقط یک کارگرم.
به گمانم مثل خان مغول بخوابی و از کارتخوان توالت هر یک دقیقه، ۳ هزار تومان به حسابت واریز بشه، لذت خاصی داره.
اگر یه مو بور از سرزمین استکبار را چشم بند بزنی و سوار یه وسیله ای به ایران بیاری و بفرستیش داخل این سرویس بهداشتی ها، حداقل می فهمه اقتصاد این مملکت چه خبره ، سطح آزادی بیان و اندیشه چقدره، و مردمی بودن و محبوبیت مسئوولین چقدره و....
بگذریم!
با توجه به مقدار اتوبوس و سواری هایی که در همون ۱۰-۱۵ دقیقه توقف کرده بودند و آمدند، حساب سرانگشتی کردم که در ۲۴ ساعت احتمالا حدود ۱۰۰۰ نفر از سرویس بهداشتی استفاده می کنند. بااجازتون نفرات را در ۳ هزار تومان ضرب و سپس آن را در ۳۰ روز ضرب کردم، ماهی ۹۰ میلیون تومان!
من با مدرک فوق لیسانس مهندسی برق از دانشگاه صنعتی شیراز و سابقه ۱۶ سال کار در وزارت نفت، محل کار، پایتخت اقتصادی کشور ایران ( عسلویه) در مقابل سرویس بهداشتی بین راهی فدک ۲ ، فقط مسابقه درآمد ماهیانه را نباختم، بلکه در حقیقت در میدان ارزش، باختم.
هر چه فکر کردم دیدم به هیچ شیوه و با هیچ سابقه کاریی در وزارت نفت ایران درآمد ماهیانه ام جواب نخواهد داد که پنجه در پنجه سرویس بهداشتی بین راهی بزنم. به نظرم هر مسئوول یا مدیری که وارد ساخت و پاخت با پیمانکار میشه و دزدی میکنه، چندان بی راهه نمیره و تنها ایراد اینه که با چنین اقدامی، ارزش های اخلاقی- اجتماعی بی ارزش می شوند.
همسر و دخترم به اندازه کافی بم خندیدند،
سوار ماشین شدم،
آهی کشیدم و به راه افتادم.
با این واقعیت ها که از در و دیوار می ریزد، از زمین و آسمان نه یک بار بلکه بارها و بارها می بارد و دائم تجربه می کنم، مانده ام از چه ارزش هایی برای دخترم حرف بزنم!
بگم درس بخوان؟
بگم ماندن در این کشور ارزش هر زجری دارد؟
بگم در وطن مان آدمیزاد ارزش دارد ؟
و....
امیدوارم احساس بی ارزشی و سرشکستگی دست از سرمان بردارد.
دریغا سرزمین نگونبخت ، که اگر چهرهی خود ببیند میترسد . زمانی اسمش مادر ما بود ، اما اکنون قبر ماست . هیچ چیزی در آن نیست که وقتی آن را دیدی لبخند بر لبت آوری ، مگر این که کسی باشی که هیچ چیزی نمیفهمی ...
#مکبث
#شکسپیر
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.