هفت روزِ غمگین / شقایق لامعی
پذيراي نظراتتون در صفحه ي اينستاگرام هستم http://instagram.com/shaqayeq.lamei هر گونه كپي برداري از متن رمان؛ چه به صورت كلي و چه جزيي، پيگرد قانوني دربر دارد
إظهار المزيد4 275
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
#خلاصهی_داستان:
"هشتمتری"، خیابانی در جنوبِ شهرِ تهران است؛ خیابانی با ساکنان قدیمی و کوچههایی که هر لحظه، سوژهای برای سروصدا و شلوغی دارند.
"آیدا"، کوچکترین عضو از خانوادهای پرجمعیت و ساکن هشتمتری ست، که قصه از زاویهی دید او روایت میشود؛ دختری که تمام سالهای زندگیِ بیستوسه سالهاش را در این محله گذرانده اما رویاها و آرزوهایی در سر دارد که شبیه به رویاها و آرزوهای هیچ آدمِ دیگری در هشتمتری نیست. دختری که ابزارش برای تبدیل کردنِ رویاهایش به واقعیت، نوشتن است و آرزو دارد که روزی نویسندهی بزرگی شود.
داستان، با ورودِ خانوادهای جدید به محله آغاز میشود؛ خانوادهای که دنیایی از تفاوتها و تضادها را با خود به هشتمتری آوردهاند.
"ایمان امیری"، یکی از تازهواردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب "بیاعصاب" رویش میزند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله و خصوصاً خانوادهی آیدا را به چالش میکشد و درگیر و دار این برخوردها، ماجراهایی پیش میآیند که آیدا را بدجوری به زندگیِ "بیاعصاب" گره میزنند...
ژانر: عاشقانه_اجتماعی
https://t.me/+O6p5sDb4f4liMWU0
Photo unavailableShow in Telegram
-آره یا نه؟
نگاهم را از صفحهی گوشیام گرفتم و بیحواس پرسیدم:
-چی آره یا نه؟
کاملاً جدی نگاهم کرد؛ آنقدری که بدون آن که نیاز به توضیحش باشد، خودم فهمیدم چه میگوید! دوباره داشت با من استخاره میکرد و نمیدانم کی میخواست دست از این کارش بردارد! نیمی از تصمیمات جدی زندگیاش برپایهی همین جوابهای روی هوای من بود!
شاکی نگاهش کردم و از آنجایی که میدانستم دستبردار نیست، جوابی که اول توی ذهنم آمد را روی لبم نشاندم:
-آره!
اینبار جواب استخاره، ظاهراً به مذاقش خوش آمده بود که لبخند زد و درست لحظهای که منتظر بودم برود پی کارش، با همان لحن جدی گفت:
-پس میبوسمت!
مات به لبهایش چشم دوختم و او، توپ را انداخت توی زمین من:
-همین الان خودت گفتی آره!
https://t.me/+O6p5sDb4f4liMWU0
https://t.me/+O6p5sDb4f4liMWU0
صد و سی پارت از داستان هشتمتری، در این لینک قرار گرفته تا با خوندنش بتونید برای گرفتن عضویت داستان، تصمیمگیری کنید👇
https://t.me/+O6p5sDb4f4liMWU0
ژانر داستان اجتماعی-عاشقانهست و به پارت ۳۴۰ رسیده.
صد و سی پارت از داستان هشتمتری، در این لینک قرار گرفته تا با خوندنش بتونید برای گرفتن عضویت داستان، تصمیمگیری کنید👇
https://t.me/+O6p5sDb4f4liMWU0
ژانر داستان اجتماعی-عاشقانهست و به پارت ۳۲۰ رسیده.
با تکیه دادن به دیوار پشت سرم تعادلم را حفظ کردم و کلمات، بیتمرکز و منقطع، روی لبهایم نشستند:
-این... این اصلاً... کارِ درستی نیست!
برعکسِ من، او روی کلماتش تسلطِ کامل داشت:
-پس چرا میخوام یهبار دیگه انجامش بدم؟!
نشد به چشمهایش نگاه کنم و از لبخندِ کمرنگ روی لبهایش فراتر نرفتم. کاش میرفت و مرا بهحال خودم میگذاشت اما ایستاده بود به تماشای شاهکارش؛ به آیدایی که از من ساخته بود!
انگشتانش زیر چانهام نشستند و برای چشمهایم راهی نگذاشتند جز تن دادن به نگاهی که تا روی لبهایم رفت و دوباره برگشت.
حسم را نمیشناختم؛ بارها و بارها از این اتفاق نوشته بودم اما فقط دستهایم از این لحظه تجربه داشتند، نه لبهایم!
نمیدانم کدام حسها را از نگاهم برداشت که لبخندش بیشتر جان گرفت و گفت:
-خیلی دلم میخواد بگم ببخشید...
خیره شدم به لبهایی که کوتاه روی هم فشردشان و در انتظار کلمههایش بودم تا خودش راهی پیش پایم بگذارد اما کاری که کلماتش انجام دادند، کیشومات کردنم بود:
-ولی حقیقت اینه که پشیمون نیستم! آدمی هم که بابت کارش پشیمون نیست، عذرخواهی نمیکنه، میکنه؟
https://t.me/+O6p5sDb4f4liMWU0
https://t.me/+O6p5sDb4f4liMWU0
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.