شـعرگــرافـى
214
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
+17 أيام
+130 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
وقتی دخترم بچه بود،
يک روز به دليل شيطنتی که کرده بود، شروع کردم به نصيحتهای مادرانه و بالاخره گفتم:
نمیدونم با تو چيکار کنم؟!
و دخترم در پاسخ گفت: میتونی منو ببوسی!
امروز يادم نيست موضوع چه بود،
اما آن بوسه هنوز يادم مانده است!
هرگز فرصت گفتن دوستت دارم را از دست مده ...#امی_هريس
❤ 3
پرنده ام! پرنده! پریشون و پرپر
_:؟!
همون خوابِ آروم، همون بالشِ پر
_:؟؟؟؟
همونی که تو خاطرت جاش گذاشتی
همونی که با مرگ تنهاش گذاشتی
_:اها
Photo unavailableShow in Telegram
غمِ پنهونِ قاب خالی از عکسم
#رضامیرفخرایی
@shgraphy
❤ 1
باشد که حق بگیرد، در دست تازیانه
تا بچهکُش نگیرد بر بچهکُش بهانه!
#حسین_جنتی
👍 2
از تو کبریتی خواستم
که شب را روشن کنم
تا پله ها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود
گفتم دستانت را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانت را به من سپردی
زمان کهنه شد
و مُرد
#احمدرضا_احمدی
😢 1
زیـر مجموعهی خودم هستم
مـثـل مجموعهای که سخت تهیست
در سـرم فکر کاشتن دارم
گـرچه باغ من از درخت تهیست
عـشـق آهـوی تـیـز پا شد و من
ببر بیحرکت پتوهایم
نگران نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمیبیند
هر که در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمیبیند
دوری و دوستی حکایت ماست
بعد از آن هرچه هست در هوس است
"پای احساس در میان باشد
انتخاب پرندهها قفس است"
لذت یک نفس رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهیست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را عشق را مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم ...
#یاسر_قنبرلو
❤ 3
دردِ نرسیدن به قلّه از آنِ کسانیست که اهل صعودند. رنجِ غرقشدن از آنِ کسیست که دل به دریا سپردهاست.
#نادر_ابراهیمی
بوی خون میآید از راهی که ما سر کردهایم
نقشِ پا هر گام، چون برگِ خزان افتاده است
#کلیم_کاشانی
❤ 4
تردید نکن که نوری هست،
شاید چندان نباشد که گفتهاند؛
اما آنقدر هست که از پس تاریکیات بربیاید.
#چارلز_بوکوفسکی
از وحشتِ تنهاکُشِ طهران به خراسان ...
گشتیم پناهنده هراسان به خراسان!
بر پوستِ آهوی خُتن نامه نوشتیم:
از ماهیِ ترسیده ی عُمان به خراسان!
یک سطر از آن قصه ی انگشتر و دیو است ...
با گریه فرستاده سلیمان به خراسان!
یک سطر از آن وسعتِ سرگشتگیِ نوح،
در حیرتِ بی ساحلِ توفان به خراسان!
سطرِ دگرش عرضِ پریشانیِ طفلی،
در ظلمتِ چاهی ست زِ کنعان به خراسان!
از آهِ جگرسوز برآورده ام ابری،
تا شِکوِه بَرَد محملِ باران به خراسان...
ابری نه! که بُغضی ست فروخورده تر از خون،
از خونِ شهیدانِ خیابان به خراسان!
بگذار کنم چاک گریبانِ قلم را...
تا ناله رَوَد یکسره عریان به خراسان!
زین جُور که سلطان کُنَد امروز ملولیم...
تا چند کُنَد حوصله سلطان به خراسان؟!
تا باز مگر بیرقی از خُفیه در آید،
چون رود زند جانبِ طغیان به خراسان!
وآنگاه قلم در کفِ من چامه نگارد
گویی مه به حرف آمده حَسّان به خراسان!
تا هیچ دلِ صاف، رضا نیست زِ مامون،
تا در تنِ یک مور بُوَد جان به خراسان،
تا در کفِ آن دیوِ سیه نقص توان دید،
هرگز نرسد پنجه ی نُقصان به خراسان!
#حسین_جنتی
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.