cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

Majid Zarghami

کانال رسمی‌ مجیدضرغامی: شاعر، پژوهشگر، مدیرهنری و طرح گرافیک... محلی برای به اشتراگ گذاشتن آثار و نظرات پیرامون هنر ادبیات و زمانه...

إظهار المزيد
إيران386 180لم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
130
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

وقتی #بی_در_کجا #شاعر #نیمایی سراوکهنه کار را از شهر گرفت. آدم های روزمره - مثل همین امروز، در گیر پنجره ها و فکرها و نگاه منجمد پیرامون بودند و آن هایی که از حول حلیم مدرنیته صفات ناعاقلانه به شاعر می بستند بعدها که دنبال برگه و حمایت برای اقامت بودند و دست به خودزنی و حراجستان کتاب و بیا و من را ببین زدند، هنوز محتاج حمایت شاعر نیمایی سرا بودند. و او مردانه حمایتش را دریغ نکرد از جماعت و گرنه هنوز آواره ی شهرهای اروپایی بودند... و هنوز لافِ کینگ آف ایرانین پوئتری می زدند! #خویی بازمانده ی نسل طلایی #شعرنو بود. یک نیمایی نویس کهنه کار و دلبسته به #اخوان_ثالث که گاهی دلبسته به شعرآرکاییک است و گاهی تلاش دارد از سبک و سیاق #نیما عبور کند باسواد اندیشمند و مسلط بر زبان انگلیسی است. تعریف او از شعر گره خوردگی عاطفی اندیشه و خیال با زبان آهنگین ( نقل از حافظه) نگرش او به چگونه ساختن شعر را بیان می کند. اگر بی درکجا را انتخاب نکرده بود و درگیر نشده بود و می توانست باشد و فقط به شعر و نسل امروز شعر بپردازد با تجربه و علاقه ای که به نقد و پرداختن به تئوری و چگونگی نوشتن داشت می توانست هنوز در این سال ها در ادبیات امروز هم شانه ی جوان ها باشد و مثل گذشته شاگردانی را پرورش دهد که حداقل مبانی شعر نیمایی و امروزی را خوانده باشند نه مثل انبوه شاگردان بعضی از دکان و کارگاه نام های امروزی.... اما « دریغا از غم بی درکجایی» نمی دانم سزا است به او که در فلسفه دکترا دارد فیلسوف بگوییم؟ او که در آن دسته از آثار قابل اشاره شاعری ناب و حیران و شوریده است. به جا نیست اگر به شاعری تمام عیار صفت دیگری غیر از شاعری داد. #مهدی_اخوان_ثالث در سفر آخر که بازگشت در آن نامه ی معروف که می خواست به قول خودش ریش گرو بگذارد و شرافت رفقا را تضمین کند گفت: من به اسماعیل خوئی گفتم ( به لهجۀ خراسانی) مِتِنی (می‌تونی) دکارت درس بدی، گفت مِتِنُم (می‌تونم)، گفتم متنی کانت درس بدی، گفت ها، گفتم متنی یرکه گار درس بدی، گفت ها، گفتم متنی ژان پل سارتر درس بدی، گفت ها، و بعد هم دعوتنامه‌ای نشان داد که از امریکا برایش آمده بود که شش ماه برود آن‌جا به انگلیسی باعنوان استاد مهمان و…، درس بدهد، چقدر هم پول بگیرد. پولی که یکی دو سال خرجش را تکافو می‌کرد.گفتم پس چرابه بچه‌های تهران، به بچه‌های ایران درس نمی‌دی؟ به بچه‌های امریکا درس می‌دی که چی؟ . ظاهرا اوقبول کرده بود #اخوان پادرمیانی کندبیاید و درس بدهداما نادرکجا و نادرکجایی بااو ماند وحالا لابل دارد بااخوان و #خیام بی تابی و حیرانی می کنند... #مجیدضرغامی @ahoora_mz
إظهار الكل...
#اسماعیل_خویی @ahoora_mz
إظهار الكل...
IMG_9773.MP44.86 KB
سه حبه يخ .... يك ليوان ................... [از شعرهای منتشر نشده] #مجیدضرغامی 1- كنار اين قاب خالي گوشه ي لب هايت گذاشته ام. كسي بايد حروف نامت را برايم بنويسد رنگ چشم هايت را ماه تولدت را ... 2- حالا كه تصيميم گرفته اي نوشته ام را بخواني بايد كمي صبوري كني خواندن شعر هاي بلند كمي عشق مي خواهد شايد سه حبه يخ با ليواني پر و چشم هايي كه از خواندن اين شعر برق مي زنند. 3- نمي دانم اسمت با كدام الف آغاز مي شود؟ باور كنيد تمامش تقصير اين خود كار آبي است كه نقطه هاي اسمت را فراموش كرده است. ليوان ها پر مي شوند آدم ها به يخ ها نگاه مي كنند و من به اين فكر مي كنم كه هنوز از بوي تمام اين ليوان ها ابري ام و از دهان بازشان، نفسم بند مي آيد به غير از اين به تر است بداني كه تمام ماه گذشته را براي خريد يك قاب عكس به گرماي تابستان واگذار كرده ام. 4- راستي! چرا كسي نمي داند نام تو چيست؟ تعجب هم ندارد ... بيشتر وقت ها نگاه آدم ها ميان يخ هاي ليوان گم مي شود و از بوي دهان اين مردم شعر هاي من پريشان شده اند. عشق كنار دست هاي من سكه اي بالا مي اندزاد شير مي آيد ....گره ي كراواتش را كيپ مي كند آ دم ها به ثانيه شمار خط مي دهند و بعد از ساعت دوازده كفشي ميان مجلس جا مي ماند و يادم مي آيد كه من روزهاي زيادي را ميان صندلي هاي اين خانه كوك كرده ام. 5- دستي يخ ها سرازير مي كند و شعر هايم ميان ليوان ها به خواب مي روند. دلم مي خواهد خواب مرا كه ديديد سلام ِ اين شعر را به گوشش برسانيد بعد، با چشم هاي ميشي نگاهش كنيد راهش را گم مي كند و صبح اول وقت تنها چيزي كه به ياد خواهد ماند اين است كه " ب " نامت مي نوشتم و پشت ميز يخ ها را به دهان باز ليوان سرازير مي كردي ... 6- دلم مي خواهد اين شعر را اين طور تمام كنم: بعضي از آدم ها شعر هايي را از بر مي كنند بعضي از شعرها، آدم ها را حالا ميان تمام ليوان ها افاعيل رژه مي روند تنافر حروف چشم هايت را رج مي زنند تتابع اضافات ميان حروف نامت گم شده است. يادت اگر مانده باشد نشاني ام را چند بار تكرار كردي وكنار يك نقاشي به رنگ ها وعده ي ديدار دادي. يادت اگر مانده باشد خوشي هايم را ميان جنگ پنهان كردي و من دلم مي خواست دستهايت قاب خالي را از ديگران پس بگيرد و براي من بگويد حروف نامت با كدام الف نوشته مي شود و نقطه هاي اسمت كجاست!؟ يادت اگر مانده باشد يكي كنار گوش هايت گفت: تنها هستم و آدم ها را از ميان شعر هايم پرت مي كنم و دست هايت يخ ها را درون ليوان سرازير مي كرد. يادت اگر مانده باشد امروز سوم شهريور هشتاد و پنج است (متن کامل را در کامنت صفحه اینستاگرام من بخوانید): https://instagram.com/p/CPEWY3sBdZVNzAtyFQ40WQVU9Ha5MKvsg9JVQY0/
إظهار الكل...
با #احمدرضا_احمدی عزیز تماس گرفتم و تولدش را تبریک گفتم. پرسیدم که باتری قلب را تعویض کرده؟ گفت نه دکتر گفته فعلا صلاح نیست. حال و احوالی کردم و از طرف خودم و خانم #سوفیالورن تولدش را تبریک گفتم!! بگو و بخندی شد- اما به نظرم شاعر دل و دماغی نداشت از اوضاع.... خیلی از دوستان از من درباره کتاب شعر شاعر در ستایش سوفیالورن پرسیدند و چون کتاب فیپا گرفته خبردار شدند و برای همین الان به آن اشاره می کنم. می دانستم خانم سوفیا لورن الهام بخش شعر و یا بعضی از شعرهای شاعر است و سوژه ی شوخی او و #سپانلو بوده... یک روز به دیدارش رفتم و برایم تعریف کرد که وقتی آقای #بابک_کریمی.. (در صفحه اینستا بخوانید) https://instagram.com/p/CPF9tMWBnhwt4Kb0azzl29xT9Y2T6iOrmI0ReM0/
إظهار الكل...
خیال می کنم عضلات تمام بچه های تیم هم گرفته است و در همین فکر هستم که گل محمدی پنالتی را می دهد و هنوز ضربه ای به توپ نزده است که صدای گل گل از کافه ی کناری که از کانال دیگری بازی را تماشا می کند بلند می شود. باز صدای مرد ِ ميز پشتي بلند می شود و با حالتی خنده دار اسم گل محمدی را تکرار می کند و حرف هایی به زبان پرتغالی می گوید و همه می خندند. نمي دانيم چه مي گويد اما از نگاه آدم هاي دور وبر به ما متوجه بار منفي حرف هايش مي شويم و سعي مي كنيم آرام باشيم. حالا دیگر تمام بازی بچه های تیم حتی حمله های مهدوی کیا به چشم آدم های لیسبون خنده دار شده است و من آرزو می کنم که زودتر این بازی تمام شود... بازی تمام می شود و من می گویم بد بازی نکردند- هم سفرهایم می گو یند چه فایده؟ با چند حرف ِ به جا یادی از مسئولین فدراسیون می کنیم و افسوس می خوریم که چرا در آن بازی مسخره با تیم مکزیک بازی خوبی ندیدیم. من می گویم بازی است دیگر بلند مي شوم بلكه از شر نگاه آدم هاي اين كافه رستوران راحت شوم. دوربین را بر می دارم تا از شادی مردم عکس بگیرم.ماشین ها بوق می زنند. جوان ها فریاد می کشند و پرچم های دو رنگ در هوا می چرخد. از کافه بیرون می آییم و حالا کسی نمی داند ما ایرانی هستیم. جوان ها گیلاس ها را از ماشین بیرون می آورند و در حالی که فریاد می زنند < ووو- ووو- ووو- پُرتِگاله > بالا می اندازند. خانم پيري پرچم پرتغال را به جاي لباس بر تن كرده و به سمت ما مي آيد و با فريادي عجيب مي گويد: " پرتِگاله ... پرتگاله" ! دختر ها در حالی که پرچم ها را از ماشین آویزان کرده اند جیغ می کشند ودوست دارند ما که در اتوبوس توریستی هستیم از آن ها عکس بگیریم و من زیر لب چیزی می گویم و عکس بر می دارم. یاد شادی مردم تهران می افتم و دلم برای چهار راه پارک وی تنگ می شود. یادم می آید بعد از بازی مکزیک مرد الجزایری کارمند هتل در پاریس با آن ته لهجه ی عربی به زبان انگلیسی دست و پا شکسته با لبخند احمقانه ای گفت: تیم فوتبال خوبی ندارید و من بلافاصله گفتم: اما زبان زیبایی داریم! و خنده روی لب های مرد خشکید... اما این جا پرتغال است و ما در لیسبون هستیم . ساکتیم و غربت شهر حالمان را به هم ریخته است.به نقشه نگاه می کنم و می گویم: لیسبون آخر دنیا است! برای برگشتن لحظه شماری می کنم. پرتغال – ليسبون 27june @ahoora_m
إظهار الكل...
لیسبون آخر دنیا است ! ............................... ««(صحبت از فوتبال و نویسندگی شد! جام جهانی ۲۰۰۶ شهر لیسبون پرتغال در رستورانی در قلب شهر بازی ایران و پرتغال را نگاه می کردیم. این متن در تب و تاب جام جهانی و بعد از شکست ایران با احساس و از زبان یک طرف دار نوشته شد. و در روزنامه شرق با اندکی ممیزی منتشر شد!) #مجیدضرغامی »» هوای بارانی و مه آلود این کشور غم های تمام عالم را به یاد آدم می آورد. امروز شنبه است – تیم ملی ایران و پرتغال در آلمان با هم بازی دارند و ما این جا در پرتغال به انتظار بازی تیم ملی نشسته ایم. در و دیوار شهر پر از پرچم های سبز و قرمز پرتغال است و تمام مردم و کانال های تلویزیونی از فوتبال می گویند. به تلویزیون ها خیره می شویم شاید از میان زبان نامفهوم این کشور خبری از تیم ملی ایران دستگیرمان شود و تنها چهره و خبری از علی کریمی برایمان آشنا است. حالا ساعت 2 است. در مرکز شهر کافه رستورانی پیدا کرده ایم که در تراس خیابان تلویزیونی گذاشته است و مردم به بهانه ی دیدن فوتبال مشغول صرف غذا هستند. دیدن شادی این مردم و نگاه ِ خاص آن ها به تيم ايران حس غریبی در آدم بوجود می آورد. انگار که یک باره اتفاقي افتاده است و ما در ميدان مسابقه تماشاگر بازي هستيم. تمام آدم های این شهر كوچك اروپايي آن طرف میدان جاي می گیرند و این سو- ما چند نفر- با چهره های شرقي و زبان فارسی می نشینیم.حسی درونی می گوید این بازی به نفع ما تمام می شود و هم سفر مدام از پیروزی حتمی ايران می گوید و من به پرچم ها و هیجان عجیب این مردم نگاه می کنم. بازی شروع می شود. تمام مردم در خیابان ها ریخته اند و چشم به صفحه تلویزیون دوخته اند حتي آدم هاي بد قيافه اي كه تا چند ساعت پيش جلوي ما را گرفته بودند و با نشان دادن تكه هاي بزرگ سياه رنگ مي خواستند مخدر و حشيش بفروشند و دست از پا درازتر برگشته بودند اين اطراف ديده مي شوند. به چهره ی بازیکنان ایران نگاه می کنم و قيافه ي مصمم آن ها دلم را قرص می کند. سرود پرتغال نواخته می شود- مردم دست می زنند. حالا نوبت سرود ایران است. هر از گاهی صدای خنده ی آدم ها بلند می شود و ما این سوی میدان تنها نشسته ایم و با نگرانی به هم نگاه می کنیم. بازیکنان معرفی می شوند. از علی دایی خبری نیست – اين را گزارشگر بازي هم مي گويد - اسم علی کریمی که خوانده می شود صدای مرد های درشت میز ِ پشتی بلند می شود که با لهجه ای مضحک فریاد می زنند آیت الله کریمی! و دیگران بلند بلند می خندند. از ما كاري ساخته نيست، آرامیم و بازی با حمله های پی در پی تیم مقابل آغاز می شود. هر حرکت کوچکی به سمت دروازه ایران تشویق و فریاد مردم این جا را بلند می کند. انگار همه انتظار دارند هر پاسی درون دروازه ما بنشیند.دقایقی گذشته است و حالا بچه های ایرانی به خود آمده اند- خوب بازی می کنند و صدای آدم ها خوابیده است.بچه ها به سمت دروازه ی پرتغال می روند – چیزی نمانده است! یکی از پشت سر من با فریاد فحش می دهد. من بی اختیار حرف آبداری نثارش می کنم و یکی از همسفرهایم دست مرا می گیرد که : آرام!حس بدی است – انگار تمام مردم این شهر ساحلی با آن قیافه های خشن و چهره های سوخته علیه ما بلند شده اند. حرکت دیگری شکل می گیرد و شوت بازیکنان ما به دیرك دروازه برخورد می کند نفس همه حبس می شود و فریاد من بلند می شود. همه نگاهم می کنند و لی گلی در کار نیست. آدم ها ساکت شده اند و حالا این تیم ایران است که حمله می کند و هر حرکت تیم ایران که از نیمه عبور می کند هراس در دل آن ها می اندازد و ما هیجان زده می شویم. زمانی نگذشته است که فریاد گل گل از همه بلند می شود و حسین کعبی با سینه توپ را از دروازه بیرون می کشد و ما به هم لبخند می زنیم.پانزده دقیقه به سرعت تمام می شود و حالا در نیمه ی دوم ما یقین پیدا کرده ایم که به این تیم گل می زنیم و از ترس کتک نخوردن بعد از بازی صدایمان را آرام تر کرده ایم! مرد قد بلندی که مثل هم میزی هایش سرش گرم شده است بعد از هر حرکت خط دفاعی ایران به خنده فریاد می زند < قِضایی > یا < خِزایی > و البته منظوش رضایی است( و اشاره به بازي او در برابر مكزيك دارد و آن صحنه اي كه قبل از اين بازي از تلويزيون پرتغال بارها پخش شد) و همه می خندند. گل اول را که می خوریم فر یاد شادی از تمام خیابان ها ی دور و بر شنیده می شود و باز تمسخر ها شروع می شود. اوج ناراحتي آن ها زماني است كه كعبي آن ضربه ي عجيب را به فيگو مي زند. فرياد ها تا بلند است و این ضربه ی خطیبی است که باز همه را از صدا می اندازد.تیم بد بازی نمی کند اما از نتيجه خبري نيست. ما خسته ایم و هم سفر با اشاره مي گويد تمام عضلاتمان منقبض شده است. @ahoora_mz
إظهار الكل...
تماشای بازی ایران و پرتغال در شهر لیسبون، جام جهانی ۲۰۰۶ المان👇👇👇
إظهار الكل...
#مجیدضرغامی @ahoora_mz
إظهار الكل...
إظهار الكل...
این جا خانه ی ادریسی های غزاله است کودکان هفت ساله غزل های فارسی را به خورد هایکوهای ژاپنی می دهند و چشم هایشان باز می شود.... دور دنیا در هشتاد شعر «توکیو» #مجیدضرغامی @ahoora_mz
إظهار الكل...
IMG_9492.MP44.43 KB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.