cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

دلنوشته های عاشقانه

دلنوشته های عاشقانه ، اشعار عاشقانه و داستان های عاشقانه کاری از انجمن بزرگ رمان های عاشقانه سایت دلنوشته های عاشقانه http://gallery.romankade.com/ 🌐 کانال دلنوشته های عاشقانه 🎊 @asheghane_delneveshte کانال دکلمه های صوتی 🎻 @deklamehaiesoti

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
1 542
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Photo unavailableShow in Telegram
خاطراتت را می‌نوشتم مثل شبی بدون ماه مثل قهوه ی تلخ بدون شکر که پر ازبیخوابی است نوشته: #مژگان‌اتابک طرح: #آیه‌اسماعیلی ╭─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─╮ @asheghane_delneveshte ╰─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
چشمهای خواب آلو باز خورشید رسید نور امید رسید دل توبیدارو تن من هوشیار است .نوبت عشق رسید چایی داغ از دل پر جوش سماور بوی نان تازه که پدراورده سفرها پهن از رزق خداست دستهای مهربانی مادرم لقمه نان میدهد بر دست من، چشمهایم مملو از شیرینی قند است که انگار نبات است لبخند پدر،مهربانی اینجاست در کنار صبحی زیبا، که خدا همراه من وتوست من همین صبح را با شما قسمت کرده ام روزیم بسیار است. چون نگاه خدا بر سفره ما پیداست هنوز، چشمهای بیدار غصه ها تان دور دور بر سر سفره هر خانه بماند نور وایمان خدا، یاد اون میبرد از دل تمام غصه ها.. نوشته: #مژگان‌اتابک طرح: #آیه‌اسماعیلی ╭─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─╮ @asheghane_delneveshte ╰─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
گفته بودی پیش از بهار بازمی گردی، بهار آمد و گل لبخند من بی تو نشکفت! نوشته: #زهرا_حشم‌فیروز طرح: #آیه‌اسماعیلی ╭─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─╮ @asheghane_delneveshte ╰─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
دلتنگی چیز عجیبی نیست. وقتی که تنها میشی و با خودت حرف می زنی تازه می فهمی چقدر دلتنگ شدی! دلتنگ واسه یه آدمی که دیگه نیست و از اون خاطره هاش مونده... تا به خودت میایی میبینی از شدت دلتنگی خیلی وقته بغض کردی و یه غبار غم رو دلت نشسته... دلت میخواد گریه کنی، داد بزنی، فریاد بکشی اما واسه کی؟ واسه اون آدمی که تنهات گذاشته؟ کسی که کلاً وجودش تو زندگیت اشتباه بوده و هیچ جایی توی لحظه هات نداشته. اما بازهم دوست داری که بهش فکر کنی، اون آدمه دلت رو داشته باشی با اینکه می‌دونی این دوست داشتن تو اشتباهه و گناه محسوب میشه. با اینکه خودت خوب می دونی عاشق شدن و دوست داشتن تنها جرمیه که دلت می خواد محکوم بشی و به خاطرش حبس بکشی. نوشته: #رقیه_رحیمی طرح: #آیه‌اسماعیلی ╭─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─╮ @asheghane_delneveshte ╰─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
- نقش سیاه و سفید فقط واسه تو فیلم هاست وگرنه همه ی آدم ها خاکستری ان و یه جای شخصیّتشون می لنگه؛ واسه همین آدم سفید زندگی ام رو بازیگری می بینم که قصد بازی دادنم رو داره. #طناب‌باز نوشته و طرح: #فاطمه‌اسماعیلی(آیه) ╭─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─╮ @asheghane_delneveshte ╰─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
از شب سکوت را نمی خواهم باید هنجره ماه را از نگفته هایم پر کنم شاید بارانی از دوست داشتنت ببارد. نوشته: #مژگان‌اتابک طرح: #آیه‌اسماعیلی ╭─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─╮ @asheghane_delneveshte ╰─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─
إظهار الكل...
🔹به نام یزدان سپید ✏️لیست بررسی و نام نویسی در انجمن رمان های عاشقانه : ░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📜نام و نام خانوادگی نگارنده: حمیرا خالدی 📜نام کاربری نگارنده:@hana_kh79 📜سبک داستان: پلیسی و عاشقانه 📜نام داستان در حال نوشتن: بازیگر واقعی 📜داستان های تکمیل شده یا چاپی: ولی من دوستش دارم، عاشق یه پسر بد شدم، گل های مریم، برادرانه، دنیای ما جلد یک و دو، برای ط، منو پیدا کن، بستنی با چاشنی عشق، 📜 آدرس کانال: https://t.me/roman_man7
إظهار الكل...
Part_2 ماشین رو پارک کردم و با بی میلی وارد حیاط باغ مانندمون شدم. مامانم توی آلاچیق نشسته بود و بابامم مشغول آب دادن گل ها بود.  - سلام مامان، سلام بابا. مامان بدون این که سرش رو از روی مجله ی مدش بالا بیاره گفت: خوش اومدی. بابا هم با لبخند گفت: خوش اومدی دختر بابا. مامانم جذاب و خوشکل بود و من به اون رفته بودم. اما همیشه اخلاقی تند و سردی داشت؛ اهل محبت کردن و شیرین زبونی نبود و من هیچ وقت نتونسته بودم باهاش صمیمی باشم. اما پدرم مرد مهربون و ساده ای بود، خوش خنده و همیشه آروم.  - خوبی بابای قشنگم؟ پوزخند مامان دلم رو ریش کرد، چون پدرم هیچ جذابیت و قشنگی نداشت. قد بلند و هیکلی نبود، یه مرد معمولی که سختی های روزگار، صورتش رو پر  از چین و چروک کرده بود. لب های باریکش به لبخند باز شد.  - خوبم دختر بابا، تو چطوری؟ با بغض سرم رو به نشونه ی خوبم تکون دادم. دستی به شونه ی بابام کشیدم و ازش دور شدم و وارد خونه ی بزرگ و ویلاییمون شدم. خونمون بزرگ و مدرن بود؛ دوبلکس بود و سالن بزرگش دویست نفر آدم رو توی خودش جا می داد. سه تا خدمتکار توی خونه داشتیم که مثل فر فره مشغول بودند و ثانیه ای استراحت نداشتند، یعنی مادرم نمی ذاشت که اونا اصلا لحظه ای بشینند.  از سالن گذشتم و از پله های چوبی و مارپیچی بالا رفتم. به سمت اتاق خودم رفتم و کلید رو توی در سفید رنگ چرخوندم. وارد اتاقم شدم و کیف مشکیم رو پرت کردم روی تخت. چرخی توی اتاق زدم. عکس هام کل دیواره های سفید رنگ اتاق رو گرفته بود؛ هر کدوم با مدل های مختلف و با لباس های مختلف. من یه بازیگر بودم هم توی دنیای هنر و هم توی دنیای واقعی. من هر روز می خندیدم و لبخند می زدم و خودم رو شاد نشون می دادم؛ اما من تنها بودم، خیلی تنها بودم و فقط تظاهر می کردم برای همین یه بازیگر خوب بودم، هم روی صحنه و هم توی دنیای واقعی.  آهی کشیدم و از کمد بزرگ سفید رنگم حوله ی صورتیم رو بیرون آوردم و به سمت سرویس داخل اتاق رفتم؛ باید کمی آرامش می گرفتم.  *** روی مبل توی سالن ولو شده بودم و بی هدف و بی حوصله کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کردم. بابا سیگار به دست از سالن بیرون رفت. صدای جیغ جیغ مامان هم از بالا می اومد. - یا خدا باز شروع شد. پوف کلافه ای کشیدم و گوشیم رو برداشتم و پیامی به مهسا دوستم فرستادم. - خوبی؟ امشب کجایید؟ بلافاصله جواب داد. - خونه ی تینا برسون خودتو. پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. با قدم های بلند راه اتاقم رو در پیش گرفتم. همیشه مهمونی می رفتم ولی مهمونی هایی که شغلم رو به خطر نمی انداخت و باعث دردسر نمی شد.  از داخل کمدم ساپورت مشکی و مانتوی جلو باز قرمزم رو با بلوز ساده ی کوتاه مشکی رنگی بیرون آوردم. لباس ها رو پوشیدم و موهای صاف طلایی رنگم رو محکم دم اسبی بستم.  برای چشم های کشیدم آرایش دودی و مشکی رنگی کردم و لب های قلوه اییم رو به رژ قرمز رنگ ماتی مزین کردم. لبخند کم رنگی زدم و شال بلند مشکیم رو سرم کردم. کفش های قرمز اسپرتم رو همراه با کیف دستی مشکی رنگی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. صدای گریه و فحش دادن های مامان از توی اتاقش می اومد. سری به تأسف تکون دادم و تند تند از پله ها پایین رفتم. از خونه که بیرون زدم بابا رو توی آلاچیق دیدم که داشت سیگار می کشید.  - بابا من می رم بیرون حوصلم سر رفته. با بی حالی سرش رو به سمتم چرخوند. - باشه دخترم مواظب خودت باش. نگاه از چشم های مشکی رنگ و پر از اشکش گرفتم. - چشم. با قدم های بلند وارد پارکینگ شدم و سوار ماشینم شدم.  - چه زندگی کوفتی دارم من، لعنت بهش. از پارکینگ خارج شدم و با سرعت به سمت خونه ی تینا روندم.
إظهار الكل...
Part_1 "آوا" با بغض و چشم های پر از اشک به چشم های متعجب و ناراحتش خیره شدم. - چطور بی خیالت بشم علی؟ من بدون تو نمی تونم. چطور فراموشت کنم؟ چطور ازت جدا بشم؟ من عاشقتم بفهم. قطره اشکی آروم روی گونه هام چکید. - من بدون تو... نمی تونم علی... با صدای کات گفتن کارگردان بینیم رو بالا کشیدم و صورتم رو پاک کردم. - کارت عالی بود آوا جان آفرین، همگی خسته نباشید.  لبخند کم رنگی زدم و رو به بازیگر ها و افراد پشت صحنه تعظیم کوتاهی کردم. - همگی خسته نباشید. از صحنه بیرون اومدم و روی صندلی چوبی ولو شدم. - وای مردم از خستگی! با قرار گرفتن پاکت آبمیوه ای رو به روم، سرم رو بلند کردم. امیر بود، پسری که همراهمون بود و کاری جز نظافت و آوردن وسایل برای بقیه نداشت.  با ناز دستی به موهای طلایی رنگم کشیدم و پاکت آبمیوه رو از دستش گرفتم. - ممنون آقا امیر. لبخند کم رنگی زد و با خجالت گفت: خواهش می کنم خانم مدرسی. نیشخندی به سادگیش زدم و نگاه ازش گرفتم. پسر ساده ای بود، موهای فرفری داشت، موهاش جوری بود که گاهی فکر می کردم کلاه گیس سرشه، قد بلند و هیکلی بود ولی همیشه لباس های ساده و کهنه می پوشید. صورت سیاه سوخته و ساده ای داشت، از نظر دختر های ساده و مظلوم و فقیر پسر جذابی بود ولی از نظر من نه، اون فقط یه کارگر بود.   با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.  - جانم مامان؟ مامان با تند خویی گفت: کجایی مگه ساعت کاریت تموم نشده؟ پوف کلافه ای کشیدم و گفت: تا ده دقیقه دیگه خونم. با خستگی و بی حوصلگی از جام بلند شدم و وارد رختکن شدم. لباس های کارم رو با مانتو شلوار مشکی رنگ خودم عوض کردم و با برداشتن گوشی و کیفم و خداحافظی از همکار هام از محل کارم خارج شدم و به سمت سمند سفید رنگم رفتم.  - از خونه متنفرم خدایا... با لب و لوچه ی آویزون سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادم.
إظهار الكل...
Part_3 ماشین رو توی پارکینگ شلوغ پارک کردم و پیاده شدم. نفس عمیقی کشیدم و لبخند مصنوعی روی لب هام نشوندم. با قدم های آروم و پر از غرور از باغ نورانی رد شدم و از پله های سنگی ویلا بالا رفتم. وارد سالن که شدم تینا جیغ کوتاهی کشید و خیلی لوس گفت: وای عشقم اومدی! با صداش همه ی نگاه ها به سمتم برگشت. پوزخندی زدم و با قدم های آروم به سمت جمع رفتم؛ جمع کم و خودمونی که همشون رو می شناختم به جز یک نفر تازه وارد. - سلام به همگی. دختر و پسر ها همه جوابم رو دادند. تینا نزدیکم اومد. - خوش اومدی گل من. لبخند کم رنگی روی لبم نشست. - ممنونم عزیزم. سهراب کنارم ایستاد. - خانم بازیگر هر روز جذاب تر از دیروز می شی، می دونستی؟ با ناز نگاهش کردم و گفتم: البته که می دونم. با صدای بلند خندید و گفت: شیطون بلایی. بعد روش رو به سمت پسر غریبه ای که توی جمع بود کرد و گفت: با مهران شکوهی آشنا شو،  بچه ها همه خندید. تنیا با خنده گفت: چرا اینجوری معرفیش می کنی بیشعور. لبخند کم رنگی زدم و رو به پسر جذاب و قد بلند رو به روم گفتم: خوشبختم از آشناییتون، آوا مدرسی هستم. با چشم های پر از جذبه اش نگاه کوتاهی به چشم هام کرد و آروم و با صدای بم گفت: همچنین. لب گزیدم‌. "چه مغرور!" همگی نشستیم و بچه ها با مسخره بازی و خنده مجلس رو گرم کردند. نیما، سینا و سهراب همراه تینا، نرگس و سارا و سانیا تنها دوست های من بودند، توی طول زندگیم دوست های زیادی نداشتم. بیش تر وقت ها تنها بودم ولی توی دوران دانشگاه این چند تا دوست خوب رو پیدا کرده بودم. تنیا دختر پولدار و کمی لوس بود ولی بقیه همه با جنبه و باحال بودند. همیشه توی سختی ها کنارم بودند و برام دلگرمی بودند. اما حالا مهران به جمع خودمونیمون اضافه شده بود و من واقعا متعجب بودم چون خیلی کم پیش می اومد که کسی رو توی جمعمون راه بدیم.  نگاه از مهران که حالا مشغول حرف زدن با نیما بود گرفتم و به نرگس نگاه کردم. نرگس موهای مشکیش رو از روی صورتش کنار زد و آروم گفت: دوست نیماست ماهم امروز باهاش آشنا شدیم. انگار پسرا خیلی ازش خوششون اومده.  ابرویی بالا انداختم و دوباره به مهران نگاه کردم که نگاه خیره اش رو روی خودم دیدم. با اون چشم های مشکی و مرموزش خیلی جدی نگاهم می کرد.  آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو به سقف دوخت.  "چشه این؟"
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.