🍁 قاصـــــــــــدڪ 🍁
ارتباط با ما @ghasedakhan 💖🌷 .. . . . ما بهترین نیستیم اما بهتــــــــــــــــــــرینها در ڪنــــــــــــــار ما هستن 💖
إظهار المزيد316
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-57 أيام
-2030 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
انسان هم میتواند دایره باشد،
هم خط راست،
انتخاب با خود توست.
تا ابد دور خود بچرخی،
یا تا بی نهایت ادامه دهی...
☕️...
Photo unavailableShow in Telegram
انصاف یعنی
اگه روزهای سخت رسید
روزهای خوب زندگیت یادت بمونه
انصاف یعنی
بدونی خدای روزهای سخت
همون خدای روزهای خوبه
منصف باشیم .
🌹...
Photo unavailableShow in Telegram
خدایا
دراین شب کمکمان کن
به دو چیز مبتلا نگردیم
فراموشی
و ناسپاسی
که اولی پاکی جسم را می گیرد
و دومی آرامش درون را
شب بخیر
🌹...
اے ڪسانے ڪہ ایمان آوردید ،
ڪارے بہ ڪار ڪسانے ڪہ ایمان نیاوردند نداشتہ باشید...
🥴😂
همیشه آدم هایی که جواب در آستین دارند
برایم عجیب بودند
نه که بلد نباشم من هم جواب بدهم، نه!
اما من بیشتر اوقات حرف را
آنقدر مزه مزه می کنم تا اصلا
بحث تمام می شود
آدمِ روبرو میرود
و من هنوز دارم با خودم کلنجار میروم
که چرا سکوت کردم وقتی می توانستم
جواب دندان شکنی بدهم!
اما با گذر زمان فهمیدم
آدم هایی که هیچ مرزی ندارند
می توانند در لحظه جواب دندان شکن بدهند
آدم هایی که به هیچ چیز جز به خیال خودشان
برنده شدن در بحث فکر نمی کنند!
و دیگر برایم عجیب نبود اگر آدمی را میدیدم
که می تواند هرچه دلش می خواهد بگوید
و طوری رفتار کند که انگار حق تمام قد با اوست!
دیگر برایم عجیب نبود چون فهمیدم
برنده ی حقیقی در بحث آدمیست
که می تواند با تنها یک جمله بحث را تمام کند
اما چیزی جلودارش می شود:
شخصیتش!
-
🦢🦢
👍 3
😂 قربون خودم برم🙊🙊💋
نه عملیم 😐
نه فتوشاپم :/
زشت اورجينالم😂
والا به همین برکت
ادم باس صادق باشه🙊
🙊😌
01:38
Video unavailableShow in Telegram
🎥🔺تصویری حیرت انگیز از سدنوردی بزکوهی بز کوهی آلپاین برای دریافت نمک و سایر مواد معدنی ضروری در رژیم غذایی خود دیوارههای سد میرود تا نمک را از این دیوار لیس بزند !
@gha_3dak 👌
#آرام_قلبم 💐
#قسمت_صد_چهل_دو
رساندن ساده اش توسط شاهرخ به بیمارستان انقدر مهم بود؟
شاهرخ تنها دست راستش را بالا اورد و عینکش را روی موهایش که در افتاب تند به رنگ قهوه ای
مخملی دلپذیری درامده بود سر داد.
نگاه نافذش را روی بهنام ثابت نگه داشت. با
رفتاری که به شدت خونسرد بود گفت:
_ فضولیش به شما نیومده!
تک خنده ی بهنام عصبی پر غیظ بود .قدمی جلوتر امد و تا دهان باز کرد تا چیز دیگری بگوید رعنا مقابلش ایستاد .
با ابروانی بالا رفته و چهره ای حق به جانب گفت:
_ هر اتفاقی هم افتاده باشه، مطمئنا به شما ربطی نداره.
در چشمان بهنام رگه هایی قرمز پدیدار شده بود.
رعنا پوزخندی زد. واقعا بهنام با خود فکر کرده بوداگر به مزخرفاتش جلوی بقیه ادامه دهد او را
انگشت نما میکند؟
دست به سینه شد و با تن صدایی بالاتر گفت:
_ سمت شما از دانشجو به مفتش تغییر پیدا کرده
که تو رفت و امد بقیه دخالت میکنی؟
اجازه ی صحبت دوباره به بهنام را نداد و با اشاره
به چهره ی مذهبی ای که از خود ساخته بود ادامه داد:
_ یا اینکه مثلا مسئول حراستی؟!
بهنام از لای دندان های کلید شده غرید:
پا روی دم بد کسی گذاشتی...
عصبانیت باعث شده بود هیچ کنترلی روی
صدایش نداشته باشد .گره ای سخت ابروانش را
کور کرده بود.
_ پس دمتو جمع کن و انقدر وسط راه نباش!
با دستانی مشت کرده پا روی زمین کوفت و به
سمت کلاسش به راه افتاد. حیف ان چند دقیقه ای
که به خاطر حرف زدن با ان جلبک از دست داده
بود.
شاهرخ با لبخندی از سر رضایت خیره به دور شدن
رعنا بود. این دختر همیشه غافلگیرش می کرد.نیم نگاهی به بهنام انداخت و عینک افتابی اش را
باز روی چشمانش سراند. در حال دور شدن بود که
صدای نکره ی بهنام اعصابش را خط انداخت.
_ لقمه ای بردار که اندازه دهنت باشه!
حیف که کلاسش دیر می شد و صد حیف که قرار
بود با برادر او شراکت کند وگرنه ثانیه ای در پیاده
کردن مهارت های بوکسش به روی چانه ی او صبر
نمی کرد.
بی انکه از مسیرش منحرف شود گفت:
_ گفتم که! فضولیش به تو نیومده!
و همانطور که دور می شد پر حرص زمزمه کرد:
_ مرتیکه الدنگ!
زمانی که پا به کلاس تاریخ گذاشت یاحقی را دید
که کنار رعنا نشسته بود و با کنجکاوی نگاهش می
کرد و زیر لب چیزی می پرسید.بار نگاه اکثر دانشجویان هم به روی رعنا و خودش
در گردش بود. بی خیال نفسش را بیرون داد و از
کنار رعنا که در اولین ردیف نشسته بود گذشت و به
سمت انتهای کلاس رفت.
ایرپادش را در گوش گذاشت و مشغول مطالعه ی
جزوه ی میکروب شناسی اش شد و دعا کرد کلاس
به ارامی بگذرد و استاد متوجه حواس نسبتا پرت
او نشود.
دو ساعت کلاس به سرعتی که خود هم انتظارش را
نداشت پایان یافت. با تک زنگی که شایان به
موبایلش زد وسایلش را جمع کرد و راهی پارکینگ شد.
تا رسیدن به دفتر بهادر، شایان بی وقفه از خصلتهای خوبی که بهادر داشت می گفت .شاهرخ چندان
اهمیتی نمی داد.
شایان روابط اجتماعی بیشتری نسبت به او داشت
و رفقایش همیشه برایش در اولیت بودند. همیشه از
خوبی های دیده و ندیده ی دوستانش تعریف می
کرد و پایه ی تمام گردهمایی هایشان بود.
@gha_3dak 🌻
#آرام_قلبم 💐
#قسمت_صد_چهل_یک
پس بعد از کلاس میریم حرفای نهایی رو بزنیم؟
سینی استکانهای جمع شده چای را برداشت و
با خداحافظی کوتاهی از رعنا زیر لب به شایان
گفت:
سعی کرد افکار مشکوکش را به عقب براند. اینکه _ انشالله .
شایان اینقدر زود با بهادر صمیمی شده بود برایش
خوشایند نبود.
بهادر رفتار نادرستی نداشت اما از برادرش بهنام،
هیچ خوشش نمی آمد. علاوه بر این شایان با
گذراندن بیش از حد وقتش نزد بهادر از رسیدگی به سالن اطلسی باز میماند.
از زیر کار در رفتن های شایان هم دلگیر بود .او با
حجم درسی بالایش و رشته ی دشواری که قبول
شده بود باید کمتر به سالن سرکشی می کرد در حالی که برعکس شده بود .
در بحبوحه ی میانترم ها و ساعات شلوغ کلاسی
بکشد. اش مجبور بود بار اداره کردن دو سالن را به دوش
سری تکان داد و به خود قول داد فردا حرف های
نهایی راجع به شراکت را با بهادر بزند تا شایان به
بهانه ی نقشه ی ساختمان نزد بهادر نرود و به کارش
بچسبد.
وقتی در پارکینگ پس از تشکر کوتاهی از ماشین
شاهرخ پیاده شد، چشمش به بهنام خورد. چند تن از
همکلاسی هایش دور کادنزای سفیدش ایستاده
بودند و بهنام با چشمانی دریده و اخم هایی درهم
خیره به او بود.
وقتی شایان و شاهرخ از ماشین پیاده شدند، نگاه
بهنام خصمانه تر از پیش شد .طرز نگاه خیره اشباعث شد افراد کنارش هم صحبت را قطع کرده و
به ان ها چشم بدوزند.
شایان از مسیر مخالف پارکینگ به سمت سالن
ورزشی رفت اما شاهرخ و او که هر دو یک کلاس را
داشتند، دوشادوش هم در پیاده رو شروع به حرکت
کردند .
رعنا که دیگر از رفتار و خیره شدن های بهنام
خسته شده بود، همانطور که از جلوی ان ها گذر می
کرد نگاه حق به جانبش را به بهنام دوخت.
شاهرخ هم با اخم هایی درهم رد نگاه او را دنبال
می کرد. خواست با بیخیالی راهش را طی کند که
صدای بهنام او را متوقف کرد.
_سلام شاهرخ خان!
بهنام کمی از دوستانش فاصله گرفته بود اما فاصله
اش به قدری نبود که تن صدایش را مخفی کند .
با نگاهی که وقیحانه سر تا پای رعنا را وارسی می
کرد رو به شاهرخ ادامه داد:
_ گفته بودین دوستای خانوادگی هستین ولی نه
دیگه انقدر خانوادگی!
شاهرخ تنها نفسش را بیرون داد و دست به سینه از
پشت عینک افتابی اش نگاهش کرد. رعنا خواست
راهش را جدا کند و به مزخرفات او توجهی نکند که
با حرف بعدی بهنام میخکوب شده بر جای ایستاد.
_ اوازه ی جان فشانیت واسه ی رعنا خانوم تو کل دانشکده پیچیده!
چشمان رعنا از حیرت گشاد شده بود و نفسش به
شماره افتاده بود .از شدت بهت نمی دانست چه
عکس العملی باید نشان دهد.بهنام از چه حرف می زد؟ کدام جان فشانی؟!
@gha_3dak 🌻
#آرام_قلبم 💐
#قسمت_صد_چهل
رو به رعنا پرسید:
رعنا با تعجب به او نگاه کرد .فکر نمی کرد او هم _ مایو داری یا واست بخرم؟
مشمول دعوتشان باشد .با اشاره به خود گفت:
_ من؟
سارا با اخم کمرنگی جواب داد:
_ پس کی؟ لخت که نمی تونی بری استخر!
_ منم بیام؟هر سه با تعجب نگاهش کردند .شایسته گفت:
_ معلومه دیگه عزیزم .تو که نباشی اصلا نمی ریم .
شادی با کنجکاوی گفت:
_ نکنه شنا دوست نداری؟ اگه استخر خوشت نمیاد
ایرادی نداره ها..میریم هرجا تو دوست داری.
سارا هم بازویش را گرفت و مودبانه گفت:
_ اره یادم رفت اول ازت بپرسم ببینم استخر
دوست داری یا نه از محبت و توجه ان ها ته دلش گرم شد .لبخندی
ناخواسته لبانش را مزین کرد و گفت:
_ مرسی به فکرمین کلی فکر کنم تا یه مدت نمی
تونم برم استخر .
شادی با نگرانی پرسید:
_ چرا اخه؟ جاییت درد می کنه؟قبل از پاسخ دادن به او سارا بدون رودروایسی
پرسید:
_ نکنه با تاریخ سیکلت همخوانی نداره؟ می تونیم
عقب بندازیم.
با اینکه از سوال صریح او جا خورده بود خود را
جمع و جور کرد و گفت:
_ نه هنوز پانسمان عمل رو باز نکردم .بخیه رو هم
یه هفته دیگه باید بکشم .احتمالا اخر هفته ی اینده
بتونم بیام .
سارا حساب سرانگشتی ای کرد و گفت:اوکی من واسه اون تاریخ مشکلی ندارم .شما چی
دخترا؟
وقتی همه موافقت کردند برنامه شان را قطعی
کردند و با خوشحالی مشغول صحبت شدند. پس از
اینکه مهمان ها رفتند، شاهرخ که با بقیه مشغول
جمع کردن تالار بود از او پرسید:
_ رعناخانم فردا ساعت ده کلاس تاریخ اسلام
داریم .با من میاین؟
رعنا تشکری کرد و کمی معذب قبول کرد .پس از
گریه ی واضحش در بیمارستان، هنوز از اینکه با او
تنها باشد راحت نبود شاهرخ رو به شایان گفت:
شایان در حالی که تکه تلفی به دهان می انداخت _شایان فردا تو هم ساعت ده کلاس داری؟
گفت:
_ اره چطور مگه؟
_ پس با هم بریم.
شایان معترضانه گفت:
_ من بعدش باید برم پیش بهادر.
شاهرخ با سر تایید کرد و گفت:
_ می دونم واسه همین با هم میریم .
شایان با خوشحالی که به چشمانش سرایت کرده
بود پرسید:
@gha_3dak 🌻