دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
Show more112 332
Subscribers
-19624 hours
-1 4707 days
+2 64430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
آذین با درد و التماس خواست:
-پیمانی این زنجیرو از دور پام باز کن...ببین کبود شده.درد میکنه
پیمان لبهی تخت نشسته بود و با لذت مینگریستش:
-تا حالا موهات کوتاه شده آذین کوچولو؟
دخترک میان پاهای مرد نشست و دستهاش را گرفت:
-دیگه اون قرصا رو بهم نده.حالمو بد میکنن همه فکر میکنن دیوونه شدم
-موهاتو کوتاه میکنی؟ مثل موهای خواهرم بشه
آذین تند تند سر تکان داد برای اینکه شاید بعد مورد لطف مرد قرار بگیرد:
-کوتاه میکنم ...قیچی
پیمان قیچی فلزی را با حوصله دستش داد.دخترک جان داد تا موهای فر بلندش را کوتاه کرد.
-پروانه موی کوتاه دوست نداشت ولی بابات کچلش میکرد!
موهای مانده روی سرش کوتاه و بلند بود.
هق زد:
-ببین..کوتاه کردم.من که بهت گوش میدم .. یه کم راحتم بذار
پیمان دستهاش را قاب صورت ظریفش کرد و با نفرت پچ زد:
-فقط مرگ میتونه راحتت کنه! پروانه هم خودشو کُشت تا دیگه دست بابات بهش نخوره.
چهره متاسفی به خود گرفت: نچ نچ نچ نچ ...ولی من مگه میذارم تو بمیری یه دونهی توحید؟
https://t.me/+g5MbygAYMlBlZTU0
1 29540
✅ درخواستنامه کانال vip ✅
در صورتی که عضو کمتر از 10 کانال vip هستید میتوانید با ارسال درخواست در قرعهکشی دریافت رایگان کانال vip دلخواهتون شرکت کنید.
(برای شرکت کافیه که روی گزینه درخواست عضویت کلیک کنید)
💠 ارسال درخواست عضویت
تنها در صورت پذیرفته شدن کانال براتون باز میشه
2 72820
Repost from N/a
- شلخته میزنی، رنگت پریده، زیر چشمات گود رفته...نتیجه میگیرم که من و خانم حسینی این قضیه رو حل میکنیم تا تو یکم بخوابی قبل از اینکه جان به جان آفرین تسلیم کنی.
#پارت_واقعی❌
سامیار عزم رفتن کرده بود و هول زده بازویش را گرفت و اجازهی حرکت نداد. از کی تا حالا بادیگاردش انقدر نترس و بیپروا شده بود که برایش دستور صادر میکرد؟
- چیه؟
- باورم نمیشه، این رفتار واقعا باورم نمیشه!
- چی رو باورت نمیشه خانم ستوده؟
حرصی از مدل و لحن حرف زدن مرد، چنگی به همان بازوی گیر افتاده در دستش زد که باعث شد سامیار با تعجب آخی از درد زمزمه کند.
- دقیقا همین دستور نپذیرفتنت...این بیپروا بودنت داره عصبیم میکنه سامیار راد!
فشار چنگش را بیشتر کرد و باعث شد بدن سامیار کمی به سمتش مایل شود.
- من از اول...اینطور بودم...تو دیر متوجه شدی...آخ ولم کن زن پوست دستم کنده شد!
با عصبانیت خاصی دستش را ول کرد و حرص درون بدنش قل میزد. سامیار دستی به روی ساعد زخمیاش کشید و نچ نچی زمزمه کرد.
- ماشاالله ناخن که نیست...
سامیار تا سرش را بالا گرفت و نگاهش را دید ادامهی حرفش را خورد و سریع سرش را چرخاند.
- هیچی.
- حرفت رو بگو!
- یادم نمیاد.
مشتش را به سمتش گرفت و روانهی تنش کرد اما جاخالی دادن یکهویی و پر از خندهی مرد باعث شد به سمتش مایل شود. سامیار با دیدن افتادنش سریع بازویش را گرفت و به سمت خودش کشید.
- حواست کجاست دختر نزدیک بود بیافتی!
بدون آنکه بخواهد از آغوشش بیرون برود غرید:
- فقط منو اذیت میکنی!
- بده تو فکرتم؟
سر مرد پایین آمده بود و فاصلهی چشمانشان در حد یک کف دست بود. بزاق دهانش را به زور قورت داد و مسخ شده لب باز کرد:
- واقعا تو فکرمی؟
سامیار هم مسخ آن لحظات شده بود که سرش میلیمتری جلو میآمد، با برخورد پوست لبشان تمام تنش گر گرفت و...
https://t.me/+2uWgOJISztw5Zjk0
https://t.me/+2uWgOJISztw5Zjk0
https://t.me/+2uWgOJISztw5Zjk0
عاشقش شده بودم🫀
من...ماهلین ستوده! صاحب بزرگترین هولدینگ ایران دختری که تو تجارت حرف اول رو میزنه حالا دل به بادیگارد زیادی جذابش داده که یه دختر نشونشه اما...عشق که این حرفا حالیش نیست؟
داستان از اونجا شروع میشه که بادیگارد عاشق رئیسش میشه اما نمیتونه باهاش باشه💔
چون...❌👇🏻❤️🔥
https://t.me/+2uWgOJISztw5Zjk0
1 73080
Repost from N/a
- تا دهنتو پر خون نکردم بیا از مادرم عذرخواهی کن...
خوبی مامان؟
عاطفه با هم زدن آب قند داخل رفته و او هم اخم آلود پشت سرش رفت
- چه خبره باز؟ خاتون؟
- بیا مادر بیا اینجام قبل مردنم ببینمت بیا پسرم
قدم هایش بلندتر شد
- چی شده؟
خاله خانوم گریان از جا بلند شد
- چی بگم خاله جان... چی بگم! ما میگفتیم عروس هم عین اولاد آدمه اما زن تو...
عاطفه تیز ادامه ی حرف خاله خانوم را گرفت
- اما زن تو افعیه داداش! مارو از خونه انداخت بیرون..از خونه داداشمون رفتیم یه سر بهش بزنیم. تو پرو کردی اون دختره ی بی کس کار غربتی و
ما به جهنم معلوم نیست به مامان چی گفت، قلب مامان گرفته بخدا اگه بلایی سر مامان بیاد من خودم
نامدار با اخم های درهم سر چرخانده بود که عاطفه از ترس لال شد
- چی گفت بهت خاتون؟
امروز قرارداد بزرگی را از دست داده و دنبال دیوار کوتاه بود و چه کسی کوتاه تر از دخترکی که طبقه ی بالا از وحشت می لرزید
- چی میخواست بگه؟ زبونم بسوزه بهش گفتم یکم به خونه زندگیت برس به خودت برس به چشم شوهرت بیای به من میگه اگه زن بودم زندگی خودمو نگه می داشتم که شوهرم نره زن دیگه بگیره
نامدار! اگه اون دخترو طلاق ندی دیگه مادر نداری. جونمو سوزوند اون دختر. دیگه تحمل ندارم... آخ خدا!
نامدار حین بالا رفتن از پله ها صدای مادرش را می شنید و دیوانه تر می شد که لگدی به در کوباند
- باز کن درو!
دخترک پشت در ترسیده لب زد
- نامدار بخدا من...
با لگد بعدی اش نفس یاس رفته بود که تا دستگیره را چرخاند نامدار با غیظ یقه اش را چنگ زد
- چه گهی خوردی تو! مگه صددفعه نگفتم در دهنتو ببند
یاس از وحشت تمام تنش می لرزید اما سعی میکرد توضیح دهد
- ب...بخدا هیچی نگفتم نامدار اونا دروغ می گن. من من فقط گفتم برم بیرون از خونمون تا تو
نامدار عربده زد
- تو گوه خوردی! یادت رفته زیر همین زن و تمیز می کردی من گرفتمت؟ حالا خانوم شدی داری مادر منو از خونه بیرون میکنی!
و حرفش مساوی بود با مات شدن یاس
راست می گفتند او پرستار خاتون بود
- گمشو میری پایین عذرخواهی میکنی عین آدم!
یاس دیگر نمی ترسید که عقب کشید
- من چیزی نگفتم که باید عذرخواهی کنم...
چشمان نامدار به خون نشسته و اینبار با چنگ زدن یقه ی دخترک کشان کشان پشت سر خودش کشیدش تا طبقه ی پایین
- پسرخاله! بیاین تو...
مریم کنار در منتظر ورودشان بود، مریمی که قرار بود زن نامدار شود اما نشد
یاس با نشستن دست نامدار روی بازویش سمتش چرخیدبرای بار آخر...
- نامدار... اینبار نمی بخشمت... نمی بخشمت اگه بازم منو جلو اونا خورد کنی...
گفته و منتظر بود نامدار تمامش کند و نکرد.
انگار واقعا آن خواستن های نامدار عشق نبود هوس بود.آنقدر که التماس زمردی های دخترک را ندیده و با هل دادنش داخل خانه بردش
- برای چی این دختره رو آوردی نامدار؟ که داغ دلمو تازه کنی؟ ببرش بیرون تا یادم نیاد چجوری جیگرمو سوزوند
خاتون بازهم گریه هایش را از سر گرفته بود که نامدار غرید
- عذرخواهی کن یاس!
یاس هم بغض داشت اما گریه نمیکرد تا حرف بزند
- من کاری نکردم عذرخواهی کنم نامدار... مامانت مریم و آورده بود خونه و زندگی تو رو ببینه حتی داشتن نظر میدادن طرح خونه رو عوض کنن. چون قراره زنت بشه...
با کوبش پشت انگشتان نامدار چشمان یاس خیس شد.
- اراجیف نباف عذرخواهی کن گمشو بالا میام تکلیفتو روشن کنم!
یاس بغض کرده لب زد
- اگه عذر خواهی کنم برای همیشه میرم نامدار...
نامدار تیز نگاهش کرد
دخترک حرف رفتن می زد؟کجا را داشت برود
- عذرخواهی کن گفتم
می دانست دخترک از حرفش در نمی آید که اگر نامدار همین الان هم میگفت بمیر هم می مرد همان هم شد یاس با بغض لب زد
- ببخشید حاج خانوم ببخشید
صدای پوزخند بقیه مخصوصاً مریم جان یاس را گرفته بود و این را نامدار هم دید
که دخترک چطور با شانه هایی افتاده از خانه بیرون رفت
اما نامدار نه تا آخر شب ماند و وقتی هم بازگشت اهمیتی به نبودن یاس در خانه نداد
دخترک عادتش بود خودش قهر کند و برود و بعد خودش هم بیاید
حتما فردا پدرش پس می فرستادش اما نفرستاد
سه ماه بعد
- مژده بده مامان داداش نامدار طلاق اون دختره غربتی و غیابی داد امروز
با کِل بلند خاتون عاطفه با ذوق خندید
- حالا بازم بیاد بگه نامدار عاشق منه داداشم حتی مهریه هم نداده به زن عزیزش مامان وکیل گفت دختره داشت التماس میکرد ب داداشم ک حقش و بده جایی نداره بمونه هربار کلی قسم میخورد داداشم حرفشو باور کنه احمق دیگه نمیدونست داداشم چقدر تورو دوست داره که نمیفهمه ما بهش دروغ میگیم. راستی مامان مریم هم میگفت طرح خونه رو عوض کنیم بهتره
وای داداش کی اومدی؟
و نامدار همه چیز را شنیده بود که برگه ی طلاق از زن عزیزش از دستش رها شد
https://t.me/+OeIzLQhY079jNjhk
https://t.me/+OeIzLQhY079jNjhk
2 222220
Repost from N/a
Photo unavailable
من باوانم!
خانزاده کوردی که بعداز مرگ باباخان، فریدون با هزار نقشه همهی هست و نیستمان را از چنگمان درآورد و خودش خان شد!
اما کمرم زمانی شکست، عشقم، داماد دشمنم شد!
میخواستم از تمام کسانی که ما را به خاک سیاه نشانده بودن انتقام بگیرم، اما فریدون زرنگتر از چیزی بود که من تصور میکردم!
مجبورم شدم ، با مردی ازدواج کنم که بعداز مرگ زنش ۷سال همه میگفتند مجنون و آواره شده....
غافل از اینکه سلیم در تمام این مدت به عمد خود را به جنون زده تا انتقام بگیرد!
اما انتقام از کی؟!
https://t.me/+JdsN2CNSJu9jYTQ8
https://t.me/+JdsN2CNSJu9jYTQ8
2 78840
-بیبی راست میگه که زن دوم گرفتی؟ ... شبا که دیر میای پیش اونی؟ ... از من خوشگلتره؟
آذین با بغض و مظلومیت پرسیده بود
مرد کتش را روی تخت انداخت که سر خورد و پایین افتاد.
حینی که سه دکمه ابتدایی پیراهن مشکی اش را باز میکرد با لحنی حرص درآر جوابش را داد:
-آره عزیزم.زن گرفتم!هم خوشگله هم تو تخت اکتیوه.
دید که چشمان دخترک پر شد و چانهاش لرزید.
دخترک خم شد کتش را برداشت و با وسواس و مرتب آن را کنارش گذاشت.
رنجور گفت:
-بوی عطر زنونه میده
پیمان نیشخند زد:
-پاشو برو یه چیزی بردار بیار بخورم
آذین به پشت دراز کشید و با بغض گفت:
-میگفتی برات غذا درست کنه
-عزیزم اون تایمی که پیششم رو نمیتونم با این کارا تلف کنم که!
قطرههای اشکش از گوشهی چشم سر خوردند و میان موهای فرفری نارنجی اش گم شدند.
-ناراحتیِ من که اصلا برات اهمیت نداره.چرا نمیاریش تو همین خونه؟
-نمیخوام اذیت بشه با دیدنِ تو
هق زد.بغضی و خفه اعتراف کرد:
-منم دارم اذیت میشم پیمانی
مرد روی تخت نشست.پشت دستش را روی گونهی لطیف دخترک کشید.
لحنش سرد بود:
-چی شد؟پیمان که اَخ بود!
هنوز یادم نرفته که پاشدی اومدی شرکت جلو زیردستام آبروریزی راه انداختی که آی مردم پیمان نیک زاد واسه انتقام گرفتن از دوستش نامزدشو دزدیده و زوری عقدش کرده!
آذین مچ دستش را گرفت و با گریه لب زد:
-دروغ که نگفتم ... تو هیچ وقت دوستم نداشتی.فقط واسه این نگهم داشتی که حسامو آزار بدی.
پیمان با چشمانی تنگ شده پرسید:
-کی جا خوابشو جدا میکرد؟ کی نمیذاشت بهش دست بزنم؟ کی همش دنبال فرار بود؟
الآن اومدی تو تخت من که چی؟
یالا پاشو برو اتاقت!
آذین به سختی نشست.دل و کمرش درد شدیدی داشت.
پیمان دستش را از میان دستان او کشید و آذین دل دل زد برای آغوشش.
به انگشتان لاک خوردهاش نگاه کرد و با بیتابی گفت:
-من ... مریضم
-بپوش میریم دکتر!
آذین بینیاش را بالا کشید و با تخسی گفت:
-خودت خوبم کن ...من مریضِ تو اَم
پیمان چپ چپی نگاهش کرد و دراز کشید.
-پاشو برو اتاقت!لامپم خاموش کن
آذین سر روی زانوهاش گذاشت و مثل یک بچه گربه نگاهش کرد:
-پریودم ... برام خوراکی نمیخری؟ ... ماساژ چی؟ ... بغل چی؟
پیمان با سرگرمی جواب داد:
-این کارا رو واسه سوگلی جدیدم میکنم آذین کوچولو.
آذین عاصی خم شد و گاز محکمی از بازویش گرفت و دادش را در آورد.
-خوبِت شد!
همین که خواست فرار کند پیمان با قدرت او را زیر تن خود کشید:
-کجا؟ بودی حالا! ... یه ماساژی بدم تو رو من که تا یه هفته تو تخت بخوابی!
آذین رنگ پریده تقلا کرد:
-نکن ...میخوام برم ... چرا کمربندتو در میاری؟ ... آی گاز نگیر! ... بیبی؟ ... بیبی؟
-هیش.مگه نگفتی مریضمی؟ ... یه خورده آمپول بازی کنیم خوب میشی وِزه
آذین زیر بوسهها و نوازشهای او نرم شد اما بغضش تمامی نداشت.
پیمان چانهاش را بوسید و پرسید:
-چیه؟ ... درد داری؟
-دیگه نرو پیشش ... حسودیم میشه
پیمان خندهاش را خورد و نگفت که اصلاً زنی در کار نیست و همه این بازیها را برای آدم کردن دخترک راه انداخته.
-اگه پیش تو بیشتر خوش بگذره نمیرم!
https://t.me/+g5MbygAYMlBlZTU0
https://t.me/+g5MbygAYMlBlZTU0
https://t.me/+g5MbygAYMlBlZTU0
2 758270
دخترک با بغض و گریه داد:
-من دیوونه نیستم بابا! پیمان طوری صحنه سازی کرده و برنامه ریخته که باورتون بشه حالم بده
پدرش با غصه قرصها را سمتش گرفت:
-شوهرته دخترم ..دوستت داره.بخور حالت بدتر نشه
پیمان که پشت سر توحید ایستاده بود لبخند مرموزی زد و با حظ به بیچارگیشان نگریست.
-بابا...بابا اون داره میخنده.میخواد زندگیمونو خراب کنه...داره انتقام مرگ خواهرشو میگیره
پیرمرد به صورت پیمان نگریست و چیزی جز ناراحتی ندید.با درد گفت:
-آروم کنش من بیرونم
پیمان بالا سر دخترک مونارنجیِ پریشانش ایستاد.
با تحکم لب زد:
-همهی این قرصا رو الان میخوری!
آذین مُچ دستش را گرفت و ملتمس گفت:
-این قرصا واسه آدم سالم جنون میاره پیمانی...من نمیخورم
پیمان نچی کرد و با سرگرمی و هشدار گفت:
-میخوری آذین کوچولو! ... اگر نه همین الآن میبرمت دیوونه خونه بستریت میکنم!میدونی که یه لحظم صبر نمیکنم!
https://t.me/+g5MbygAYMlBlZTU0
https://t.me/+g5MbygAYMlBlZTU0
2 12720
.
🍊شب خواستگاریِ دختر مونارنجیِ توحید، پیمانِ نیکزاد سر میرسه!
دندون پزشک معروف، خوش استایل و جذابی که تو آستانهی سی سالگیه و پیجش نیم میلیون فالوور داره.
پیمان عزادارِ خواهریه که تو خونهی توحید سالها بهش دست درازی شده و خودشو کُشته!
با آوردن یه برگهی جعلی گواهی عدم بکارت برای آذین کوچولویِ توحید آبروشون رو میبره و مراسم رو به هم میزنه و این تازه اولِ بازیشه!
اون خشن ، بیرحم و پر از نفرت و خصومته و محاله بذاره اون خونه و اهالیش رنگ شادی ببینن!
https://t.me/+g5MbygAYMlBlZTU0
https://t.me/+g5MbygAYMlBlZTU0
1 85110