دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
Show more110 307
Subscribers
-15824 hours
-1 0957 days
-3 46030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
من شهاب آریام.... 🔥♨️
عاشق دختری هستم که سال ها پیش وقتی شاگردم بود، در کمال بی رحمی بکارتش و گرفتم و لخت از خونم پرتش کردم بیرون اما بعد از کار زشتی که باهاش کردم مث سگ پشیمون شدم چون عاشقش بودم... با هیچ دختری بعد از اون نتونستم وارد رابطه بشم و حالا سالها گذشته و در به در دنبالشم تا اینکه فهمیدم کسی توی زندگیشه اما من پا پس نمی کشم و شده به زور مال خودم می کنمش.... 🔥♨️🔞
https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
1 51930
_ آقا دختره تازه از مدرسه اومد بیرون ...
امر کنید تا کت بسته تحویلتون بدم!
شایان دود سیگارش را بیرون داد
_ بیارش انباری
تماس را قطع کرد و تلفن را روی میز انداخت
آرزو پر بغض لب زد
_ میخوای با اون دختر چیکار کنی داداش؟
شایان نیشخند زد
_ تخم و ترکه ی اون حروم زاده رو از روی زمین پاک میکنم
_ میخوای تاوان بلایی که بابای بیشرفش سر من آورد رو از یه دختر هفده ساله بگیری داداش؟
اونی که حتی روحش خبر نداره باباش چه پست فطرتیه؟
شایان عصبی مشتش را روی میز کوبید
_ تو دخالت نکن آرزو
به طرف در رفت و آرزو سریع گفت
_ تورو به جون پروا کاری به اون دختر بچه نداشته باش شایان!
اون دختر همسن پرواته...
اگه ندزدیده بودنش الآن هفده سالش بود
شایان عصبی از جا بلند شد
از شدت خشم نفس نفس میزد
آرزو اسم پروا را آورده بود ...
دختر عموی معصومش که از کودکی نشان کرده ی شایان بود ،
همان که نفس برادرش به او وصل بود اما دزدیده بودنش!
سالها بود که او را نداشت اما آرزو میدانست دل تنها برادرش هنوز به پای آن دخترک موطلایی مانده که تا به این سال هیچ دختری به چشمش نیامده بود
از خانه بیرون زد
آدم هایش همایون را چند روز پیش گرفته بودند ،
با اینکه در حد مرگ بود اما هنوز راضی نشده بود!
آن گرگ صفت را خودش آدم میکرد،
جان دخترش را جلوی چشمانش میگرفت!
به انباری که رسید بادیگارد هایش در را باز کردند
_ کجاست دختره؟
_ داخله آقا...
بچه ها خیلی کتکش زدن
_ شما بیرون باشین
هر سه مرد اطاعت کردند و شایان جلو رفت
دخترک نحیف و بیجان را روی صندلی نشانده بودند و مانتوی فرم مدرسه اش خونی و کثیف بود
چینی به پیشانی انداخت و جلوتر رفت
مقنعه اش از سرش افتاده و موهای بلند و فرش دورش پخش شده بود
بی اراده سر جا ایستاد ...
آن موهای فر طلایی او را بیاد پروا میانداخت...
اخمش پررنگ تر شد و جلوتر رفت
اجازه نمیداد شباهت موهای دختر همایون با پروای معصومش دست و دلش را بلرزاند
ناله های زیر لب دخترک را میشنید
پوزخندی زد و همان موهایی که توجهش را جلب کرده بودند را میان دستش مشت کرد و کشید
تن ظریف دخترک از صندلی کنده شد و ناله اش بلند شد
_ چته کوچولو؟
هنوز هیچی نشده کم آوردی؟
الان که خیلی زوده براش غش و ضعف کردنت!
موهایش را رها کرد و بازویش را گرفت تا بلندش کند
دخترک نفس نفس میزد اما جواب داد
_ دست کثیفتو به من نزن عوضی
شایان با تک ابرویی بالا پریده به طرفش برگشت
صورتش خیس عرق بود و آن موهای چسبیده به صورتش اجازه نمی نمیداد چهره اش را واضح ببیند
_ پس موش کوچولوی همایون زبون دراز هم هست!
اما عیب نداره ... کوتاه کردن زبون دخترای چموش خوراک منه!
دخترک را از موهایش را گرفت
بی توجه به جیغ فریادش روی تخت چوبی گوشه انباری پرتش کرد
دست بند دکمه پیراهنش کرد که همان لحظه نگاهش به چشمان خیس و اشکی اویی که چیزی تا ضعف کردنش نمانده بود افتاد ...
از آنچه میدید قلبش تپیدن را فراموش کرد و نگاه حیرانش جزء به جزء صورت دخترک را کاوید
نه، امکان نداشت!
آنچه میدید قطعا خواب بود
امکان نداشت این دختر پروا باشد ،
پروای او سالها پیش گم شده بود و این دختر هم، دخترِ همایون بود
قطعا فقط شبیه به هم بودند ، خیلی شبیه!
ذهنش میخواست حقیقت را انکار کند اما قلبش مطمئن بود که او پرواست و چیزی نمانده بود خودش را از قفسه سینه اش بیرون بیاندازد
همان لحظه ضربه ای به در انباری خورد و عباد از آن سمت در گفت
_ آقا بچه ها تحقیق کردن،
این دختر ، دختر واقعی همایون نیست!
همسایه ها گفتن گویا ده سالگیش همایون پیدا کرده بودتش!
شایان سر جا خشک شده بود
نفس نداشت...
پروا هم ده ساله بود که ناپدید شده بود
بیتعادل قدمی به سوی تخت برداشت
موهایش... چشمهای عسلی پر اشکش..
صورتی که از شدت کتک هایی که از دست آدم های شایان خورده بود زخمی و کبود بود را از نظر گذراند و با زانویی سست شده جلوتر رفت
در همان حال اما پلک های دخترک بی جان روی هم افتاد ...
آنقدر کتک خورده بود که رمقی برای سرپا ماندن نداشت و از شدت درد و ترس بیهوش شده بود ...
https://t.me/+IkhaBt0kD8VmODBk
https://t.me/+IkhaBt0kD8VmODBk
https://t.me/+IkhaBt0kD8VmODBk
1 75740
Repost from N/a
#پارت_886
_ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری!
لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد!
_من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟
یاسمین کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید.
_بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟
ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد.
_چیشده ارسلان خان؟
سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است.
_تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟
یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"...
_میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟!
یاسمین شاکی نگاهش کرد؛
_خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم.
ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید.
_منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟
چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود.
_الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟
یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند.
_برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست.
ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید.
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️
هیجان از خط به خط پارت های این رمان میباره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄
#عاشقانه_مافیایی
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
85130
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
48920
Repost from N/a
- زن داشتی و اومدی سراغ من؟ زن داشتی و زیر گوشم زمزمه های عاشقانه سر میدادی نامرد؟
همایون دندان قروچه ای کرد و سعی کرد صدایش بالا نرود.
- حرف می زنیم، منو سگ نکن برگرد اون چمدون کوفتی رَم بذار سر جاش.
مریم با رنج اشکش را پاک کرد و با کینه جیغ کشید:
- برو کنار از جلوی در، حتی یه لحظه هم تو این خراب شده نمی مونم.
ناخدا به یکباره سرخ شد و با خشم عربده کشید:
- گوه خوردی که نمونی. مگه دست توعه؟ گفته بودم این بار غل و زنجیرت میکنم ولی نمیذارم از دستم سُر بخوری.
- آره گفته بودی ولی اون برای موقعی بود که نمی دونستم زن داری نامرد دغل باز دروغگو.
همایون دیوانه وار عربده کشید:
- بفهم نفهم! زنم نیست.... زن من تویی سلیطه.
- هست هست، صیغه اته. منم میرم درخواست طلاق میدم، بابام حق داشت که میگفت لیاقت منو نداری.
همایون دیوانه شد. با فکی قفل شده و صورتی سرخ از خشم بازوی دخترک را گرفت و بی توجه به تقلاها و جیع هایش او را کشان کشان تا تخت برد.
- که میری درخواست طلاق میدی نه؟
مریم جیغ کشید:
- ولم کن.
وَ همایون روی پاهایش نشسته، دستانش را بالای سرش نگه داشت و با تمسخر عربده کشید:
- منم وایسادم نگات کردم!
- وای وای... نفسم رفت تو رو خدا بلند شو.
همایون صدای هق هق های مظلومانه اش را نمیشنید. عشق این زن داشت مجنونش می کرد.
- گوه خوردی که بری درخواست طلاق بدی بی همه چیز. همه کس و کار من تویی. رگ میزنم واسه تو سلیطه، وسط خونه جیغ میکشی که طلاق؟
پشت دستش را نشانش داد و با خشم و صدایی لرزان از بغض خروشید:
- بزنم دندونات بریزن تو حلقت؟ هان؟ گوه میخوری منو با رفتنت تهدید می کنی.
مریم می ترسید که اتفاقی برای جنین لانه کرده توی وجودش بیفتد. با ترس نگاه نامحسوسی به شکمش انداخت و هق زد.
- هُما بلند شو دیوونه، نمیرم، بخدا حالم بده الان بالا میارم.
ناخدا گوش نداشت. نمی دانست که بچه ای از وجود خودش در بطن معشوقش در حال پرورش یافتن است.
مریم با درد لب گزید و هُما با بی قراری گفت:
- چطوری بهت بفهمونم همه جونمی؟ قربونت برم حله؟ نفسم، عشقم، دورت بگردم، دار و ندارم، چش قشنگم... بمیرم برات؟ هوم؟ بمیرم که باورت بشه؟
حالش داشت بهم میخورد و همایون باور نمی کرد. تا خواست لب هایش را به کام بگیرد، دخترک خورده و نخورده همه چیز را بالا آورد.
همایون با وحشت بلندش کرد و اشک از گوشه چشمانش چکید:
- چی شد؟ چت شد زندگیم؟ بمیرم، بمیرم، هُما بمیره چی کارت کردم؟
دخترک با بیچارگی به گریه افتاد و جیغ کشید:
- نگام نکن، نگام نکن...
مرد جوان گوش نکرد، بغلش کرده، کمرش را نوازش کرد و کتفش را محکم بوسید.
- گوه خوردم، گوه بزنن تو این مغز من که قاطیه، غلط کردم اشکال نداره بالا بیار، بالا بیار عشقم من غلط کردم. نوکرتم عشقم، بخدا زن من فقط تویی، عاشقتم تو رو خدا بفهم...
پیشانی اش را با زاری گذاشت روی کتف مریم و دخترک با نفس نفس هق زد.
همان لحظه تلفن خانه آنقدر زنگ خورد که رفت روی پیغام گیر. هدی بود، دختر خاله اش و صدای بشاش و دوق زده اش که می گفت:
- وای مرمر، حامله ای؟ الهی دورتون بگردم که بالاخره عشقتون داره میوه میده. هُما نمی دونه؟ تو رو خدا یجوری بهش بگو سکته نکنه از خوشی...
چشم های همایون گرد میشود و...
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
مریم دختری آروم و مظلوم که بخاطر لج و لجبازی پدرش به زور و اجبار به عقد پسرعموش سبحان درمیاد، در حالی که عشق همایون، پسرداییِ خشن و بی اعصابش رو تو سینه داره. همایون با شنیدن خبر ازدواج ناگهانی مریم، با دلی شکسته دیارش رو ترک میکنه و به دریا پناه میبره. اما بعد از سالها دوری وقتی میشنوه پدرش رو به قبله ست برمیگرده و عشق قدیمی اش تو سینه شعله میکشه در حالی که زن داره و.... 🔥❤️
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
مدیترانه🧜🏻♀️🌊🧜🏻♂️مریم پورمحمد
﷽ 📚مِدیتَرانه(مریم پورمحمد) داشتم از این شهر می رفتم صدایم کردی جا ماندم!... 🖊#رسول_یونان ◻️مدیترانه ››› آنلاین ◾در دست چاپ (نشر آرینا) ◼️قتلگاه شیطان ››› آنلاین ◽ ◻️مسیحا نفسی میآید ››› آنلاین ◾ ◼️قسم به آن شب ››› آنلاین ◽
45820
سلام دوستای قشنگم❤️
متاسفانه باید بگم چنل قبلی رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲
به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️
اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️
لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️
https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
3 85150
Photo unavailable
بچهها نات کوینایی که زدیم الان ۲۰ ۳۰ میلیون فروش میشه
پروژه جدید تلگرام همستره
از دستش ندید
سریع بزنید سکه جمع کنید واسه خودتون
بازی کنید دلار میده👇
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId96232464
5 943170