cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

زنـ♡ــارِ خــونـــــیـــن

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
15 941
Obunachilar
-8724 soatlar
-2997 kunlar
+88830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.  جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.  بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
Hammasini ko'rsatish...
“ مأمنِ بهار | ملیسا حبیبی “

﷽ مأمن به معنی پناه و جای امن هست🤍 رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین)

👍 1
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون  عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0 https://t.me/+bEX3-Drp_o85MzU0
Hammasini ko'rsatish...
چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬

•|﷽|• 💫به نام خدای قصه‌ها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بی‌دل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"

Repost from N/a
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 https://t.me/+ZS2IS7wWCgA3YTA0 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
Hammasini ko'rsatish...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾

"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆

Repost from N/a
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم https://t.me/+zoB0JhicNw45YWRk https://t.me/+zoB0JhicNw45YWRk پارت اصلی رمان❌
Hammasini ko'rsatish...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی

#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️

00:02
Video unavailable
من شهابم، مردی که عاشق دختری عموی کوچولوش شد... یه دختر لوس که مدام پیش من بود! عموم گفت اون و خواهرت بدون و منم بخاطر همین حس هام و خاموش کردم! اما وقتی از ایتالیا برگشت و شروع کرد به عشوه ریختن و بازی با غرایز من، طاقت نیاوردم و...💦🔞 https://t.me/+mF7j2tNPZzw3MDY8
Hammasini ko'rsatish...
animation.gif.mp40.22 KB
00:03
Video unavailable
sticker.webm0.70 KB
👍 1
Repost from N/a
-چرا نوک سینه هات سیخ شدن...؟! دخترک حشری شده اب دهان بلعید. -هی... چی... خودش همیشه سی.... سیخ هست...! مرد ابرو بالا انداخت. -مگه سالاره که سیخ کنه...؟! افسون نگاهش به خشتک پاشا افتاد و با دیدن برجستگی ان چشم گرد کرد. -اینکه خوابیده بود...؟! پاشا خندید: غذاش و دیده، گشنش شده...!!! -غذاش...؟! مرد جلو رفت و از روی لباس نوک سینه سیخ شده دخترک را گرفت و کشید که دخترک دردش امد و تا خواست اعتراض کند مرد سمت خودش کشید و دست دور کمرش پیچید... -غذاش وسط پاته...!!! افسون تقلا کرد. -اما ببخشید رستوران تعطیله....! پاشا خندید و در حالیکه دستش را داخل یقه دخترک می برد، یکی از سینه هایش را بیرون اورد و فشار آرامی بهش وارد کرد بدتر تن حشری دخترک شل شد... -در رستوران بازه تازه هفت روز تعطیلیش تموم شده و الانم هوس غذای سراشپز رو کرده...!!! افسون دهنی کج کرد. -یهو تو گلوش گیر نکنه...؟! پاشا نوک سینه اش رو توی دهان میبرد و مکی به ان می زند و جدا می شود... -نه قول میدم تا تهش فرو کنم توش که گیر نکنه...!!! دهان افسون از این همه پررویی باز ماند. -اگه نخوام به سالارتون سرویس بدم کی رو باید ببینم...؟! مرد دستش را این بار داخل شلوارش و سپس شورتش فرو می برد و انگشتش را روی چاک وسط پایش می کشد که نفس دخترک می رود و بدتر داغ می شود... -می دونی که پرروئه بهش ندی با زور ازت می گیره مخصوصا که الانم رگ کلفت کرده تا خودش و سیر کنه...!!! افسون با بازی انگشتان مرد تمام وجودش داغ کرده و دلش سکس می خواست... یقه مرد راچنگ زد و با شهوت زمزمه کرد... -پس چرا معطلی یالا سیرش کن....!!! چشمان مرد خمار شد... -خودت سرو می کنی یا من بکنم...؟! دخترک دست روی خشتکش گذاشت و با حجم سفت شده ان لبخند زد: بهتره خود سالارت دست به کار بشه...!!! مرد با یه حرکت روی کانتر نشاندش و شلوار و شورتش را بیرون کشید و پاهایش را از هم باز کرد و خودش را بین ان قرار داد و دو طرفش را با دست باز کرد و با ضربه ای.... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 - حست بهش چیه...؟! دخترک خمار نگاهش کرد. مرد خودش را بیشتر فشار داد که صدای آخ افسون بلند شد... - آخ وحشی دارم جر می خورم...! پاشا در حالیکه خودش را به دخترک می کوبید چشم در چشم دخترک زبانش را روی لب افسون کشید و با صدای خشدار و جدی گفت: می دونم زیرم داری.... جر می خوری اما.... حست و بگو بیشرف...!!! افسون پوزخند زد: واقعا می خوای.... حس من و بدونی....اخ یواش وحشی....! پاشا سری تکان داد و خیره در چشمان خمار دخترک ضربه محکم دیگری درونش کوبید که تنش لرز گرفت.... افسون سرش را جلو برد به طوری که حرم نفس های داغش روی لبان پاشا می خورد. با حرص لب زد: ارضام کن لعنتی... ارضام....اخ....تندتر....وا...اااا...ااااا....!!! https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 ❌مردی یاغی و بی نهایت هات که چشمش دنبال دختری موفرفری و ریزه میزه اس که محل سگ بهش نمیده ولی پاشا با زور هم که شده به خواسته اش می رسه و دختر رو اسیر می کنه حتی با... 🔞♨️🤤❌
Hammasini ko'rsatish...
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥

تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam

👍 1
Repost from N/a
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه... https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
صدای گریه دختر یک سالم تو خونه می‌پیچید! مادرم هر کار می‌کرد آرومش کنه موفق نبود و من خسته از سر کار برگشته سمتشون رفتم: - مامان بدش من... با دیدنم از جاش پاشد: -وای مادر اومدی، بچه ساکت نمیشه هی بی‌قراری می‌کنه شاید جاییش درد می‌کنه دخترمو تو بغل گرفتم و لب زدم: -قلبش درد می‌کنه چون مادرش ولش کرده گریه نکنه چیکار کنه؟! هیششش بابایی آروم جونم -بی‌لیاقت بود، لیاقت این زندگی و تو و این بچرو نداشت همون بهتر که رفت نیشخندی زدم، یاد شبی افتادم که زنم با یه مرد غریبه رو تختی که با من هم بستر می‌شد هم بستر شده بود و واقعا اون آدم لیاقت هیچی نداشت: -شما به زور بستیدش به ریش من‌ها یادتونه؟ هی در گوش من می‌گفتید دختر خوبیه چادریه با خانواده مذهبی آخرش تو خونه خود من با یکی دیگه... پرید وسط حرفم:-استغفرلله نگو این چیزارو گلو دخترت من کف دستمو بو کرده بودم آخه؟ -حالا هر چی ولی جایی نشستی نگو رفت چون من انداختنش مثل یه آشغال از زندگیم بیرون مادرم هیچی نگفت، حال و روز منم خوب نبود پس نموند و سریع رفت تو یکی از اتاقا من موندم دختر یک سالم که حالا گریه هاش تو بغل من ته کشیده بود ولی غر میزد! به چشمای سبزش خیره شدم و پچ زدم: -هیشش جونم بابا من اومدم دیگه اومدم کل شب بغلت کنم نق نزن دیگه چشماش باز پر اشک شد و کلمه ی ماما ماما رو تکرار کرد که نیشخندی زدم و خودمم بغض کردم: -بعضی موقع ها بابا ما یه سری آدمارو دوست داریم ولی اگه بمونن تو زندگیمون زندگیمونو سیاه میکنن پس بهترین راه اینه که حذفشون کنیم از زندگیمون انگار که معنی حرفای منو می‌فهمید چون گریش دوباره شروع شد من محکم تو آغوشم گرفتش:-هیشش گریه نکن همه چیز درست میشه بهت قول میدم دختر خوشگل بابا گریه نکن و همون موقع بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسم حاج اکبر سریع جواب دادم: -جانم حاجی؟ -رادمهر جان پسرم آب دستت بزارش زمین بیا مرکز خانه ی آفتاب که خیر ایشالا... خانه آفتاب مکانی برای دخترای بی جا و مکان بود که حاجی سرپرستش بود و من گز چشم به حاجی چیزی نمی‌تونستم بگم‌... https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk -اسمش دنیا... دختر خوبیه چند ماه داره این جا زندگی می‌کنه فقط شانس نداشته! نیشخندی زدم:-حاجی شما میگی بچه ی یک سالمو بزارم پیش یه دختر بی جا و مکان؟! بیخیال بابا من زن قبلیم خانواده داشت ببخشید تف سر بالاست ولی هرزه درومد بعد اینا که دیگه بی خانواده هم هستن -لا الی الله پسر قضاوت نکن دختر از برگ گل پاک تر من مطمعنم، تو اصلا یه نگاه ببینش سکوت کردم که ادامه داد: -به خدا که هم تو می‌تونی به اون کمک کنی ازین جا بکشیش بیرون هم اون می‌تونه به زندگی بهم ریخته ی تو سر سامون بده -شما میگی من الان باید چیکار کنم؟ -دختر خوبیه خوشگل خانوم سنش کم حیف بمونه این جا پرپر بشه توام مردی تنهایی بچه داری زندگیت ریخته بهم این دخترو آقایی کن صیغه خودت کن همه چی به ولای علی حل میشه نچی کردم و از جام پاشدم و سمت در رفتم: -حاجی من دیگه از زن جماعت بیزار شدم حالا یه زن بی جا و مکان بی خانواده که معلوم نی زیر کیا بوده و راه بدم تو خو... حرفم نصفه موند چون در دفترو باز کرده بودم چشمام تو دوتا چشم سبز رنگ نشسته بود... چشمای سبزی که پر از اشک بود! دختر زیبا روی ساده ای که صورت اشکیش نشون میداد حرفای منو شنیده با دیدن من ترسیده عقب عقب رفت و بعد سریع رو گرفت و به سرعت دوید و رفت... و این شروع ماجرای ما بود. https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
محکم از کمرش گرفتم و به دیوار کوبیدمش.. تشنه ی رسیدن به یار باشی،همین میشه که داری میبینی... https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk دستم رو روی سینه ی پهن مردونه اش گزاشتم: -برو عقب حاتم... زمزمه وار با حالتی شهوت برانگیز جواب داد: -آخ....من میمیرم واسه حاتم گقتن تو دختر...حتی میخوای تا کله ی صبح اسممو صدا بزن،این نه تنها باعث نمیشه ولت کنم، بلکه بیشتر کنه ی تنت میشم و میخورمت دختر! همونطور که معاشقه هامون درحال انجام بود،نگاهش به پاهای سفید و بلورینم افتاد که با لاک طلایی تزئین شده بود... -وای آلا،لاک طلای زدی شیطون نمیگی یه وقت امشب تموم میشی؟؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم و همونطور که دستام روی بازو های پرقدرت و محکمش بود جواب دادم: -بعید میدونم،آخه حاتم من،نمیخواد من تموم بشم و بی آلا بمونه!!اون وقت کی واسش لاک طلایی بزنه و باهاش شب رو تا صبح جیک تو جیک باشه!!! انگشتش رو به نوک بینیم،زد و لب باز کرد: -ای دختره ی بلا،پس میدونی که من دل اذیتت رو ندارم،حالا که مفهموم شدی حاتمت همچین آدمیه،بیا بشینیم تا یک دل سیر نگات کنم!! نکنه میخوای اونم ازم دریغ کنی؟؟یک نگاهه فقط لامصب... لبخندی زدم...از همون لبخند های که اگه جلوشون ایستادگی نمیکردم،پقی به قهقه های بیشمار تبدیل میشد.. همونطور که توی بغل گرم و نرمش وول میخوردم،از پشت بغلم کرد و تا جای که راه داشت و جا داشت،خودش رو بهم چسبوند! سرش به سمت گودی گردنم متمایل شد،موهام رو کنار زد و بوسه ای عاشقانه مهمون گردنم کرد... -آه...آلا،زندگی یعنی همین بوسه های عمیق... احساس میکنم رخت تنت هم داره باعث جداییمون میشه،میخوام بیارمشون بیرون لامصبارو،اجازست؟؟ پسرمون فول آپشنه،اونم از نوع بروز احساسات‼️‼️ https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
Hammasini ko'rsatish...